چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
فـراتـر از دانـایـی (حکایات اخلاقی از زندگی نامداران )
در زندگی بزرگان فکر و اندیشه، اتفاقات جالبی رخ داده است که خواندن آنها برای هر کسی میتواند شیرین باشد. در این نوشته به برخی از این رویدادها بر حسب سیر تاریخی اشاره شده است که امید است مورد توجه قرار گیرد.
● دیـوژن
▪ گفتگو با اسکندر
دیوژن در خُم بزرگی زندگی میکرد و از هرگونه پاکیزگی و آراستگی لباس، خوراک، نظافت شخصی و... پرهیز مینمود.
روزی اسکندر مقدونی (پادشاه مقتدر وقت) به دیدن دیوژن آمد و از وی پرسید: « آیا میتوانم
کاری برایت انجام دهم تا تو را از این وضع تأسفبار و رقتانگیز رهایی بخشم؟»
دیوژن گفت: « آری! میتوانی کنار روی تا نور خورشید بر من بتابد !»
اسکندر از عمل و گفتهی او برآشفت و گفت: « مرا نشناختی؟ »
دیوژن در کمال خونسردی جواب داد: « شناختم، ولی از آنجایی که تو بندهای از بندگان من هستی، احترام تو را ضروری ندانست. » اسکندر توضیح بیشتری خواست.
دیوژن گفت: « تو بندهی حرص، آز، خشم و شهوت هستی در حالی که من این خواهشها را بنده و مطیع خود کردهام » و اسکندر این گفته را تصدیق کرد.
دیوژن در ادامه از اسکندر پرسید: « بالاتر از مقام تو چیست؟ ».
اسکندر گفت: « هیچ ».
دیوژن گفت: « من همان هیچم ».
اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی تفکر گفت: « دیوژن! از من چیزی بخواه تا اجابت کنم ».
دیوژن گفت: « همان که گفتم. اندکی کنار برو تا آفتاب برمن بتابد. این است خواستهی من ».
دیوژن از اسکندر پرسید:«بزرگترین آرزویت چیست؟»
اسکندر گفت:«تسلط بر یونان».
دیوژن:«پس از آن؟»
اسکندر:«تصرف آسیای صغیر».
دیوژن:«پس از آن؟»
اسکندر:«فتح کل دنیا».
دیوژن:«وپس از آن؟»
اسکندر:«استراحت کردن و لذت بردن از زندگی».
دیوژن:«پس چرا از هم اکنون بدون تحمل این همه رنج و مشقت چنین نمی کنی و از زندگی لذت نمی بری؟»
این سخن در نظر همراهان اسکندر حقیر و ابلهانه آمد و با خود گفتند: « دیوژن عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نکرد». اما پس از به راه افتادن سپاه، اسکندر به همراهان خود که این فیلسوف عارفپیشه را ریشخند میکردند گفت: « به راستی اگر اسکندر نبودم، دلم میخواست دیوژن باشم. »
▪ در جستجوی انسان
دیوژن در روز روشن، چراغی به دست گرفته بود و گرد شهر میگشت. به او گفتند: « چرا در این وقت از روز، چراغ به دست گرفتهای؟ »
گفت: « دنبال چیزی میگردم ».
گفتند: « چی؟ »
گفت: « انسان ».
دی شیخ بـا چـراغ همی گشت گرد شهر کـز دیـو و دد ملولـم و انسانم آرزوست
گفـت: یـافـت مـی نـشـود گـشـتـهایـم مـا گفت: آنچه یافت می نشود آنم آرزوست
دیوژن روزی بر بلندای شهر ایستاده بود و به آواز میگفت: « ای مردم جمع شوید ».
مردم به دور او جمع شدند و انتظار شنیدن سخنانی از او را داشتند.
دیوژن گفت: «من مردم را خواندم نه شما را (شما مردمنمایید نه مردم)».
▪ کرامت نفس
بیاعتنایی دیوژن به مردم باعث شد که آنها او را از شهر بیرون کنند. در همین زمان فردی به طعن و تمسخر به دیوژن گفت: « دیدی که همشهریانت تو را از شهر بیرون کردند؟ »
دیوژن جواب داد: « نه چنین است. من آنها را در شهر تنها گذاشتم. »
● اپـیـکـور
▪ زندگی زاهدانه
اپیکور سالها دچار ناراحتی معده بود و هرگز بهمعنای جدید، اپیکوری (لذتگرا) نبود. بسیار کم و ساده غذا میخورد و گویا فقط آب مینوشید و به طور کلی با روش پرهیز و امساک زندگی میکرد. نامههای او حاوی جملاتی نظیراین بود: « من ازلذات جسمانی وقتی باآب و نان زندگی میکنم به اهتزاز در میآیم و از لذایذ پُرتجمل بیزام، نه از جهت خود آنها، بلکه به دلیل ناراحتیهایی که در پی آنهاست.»۱
● سـقـراط
▪ جام شوکران
افلاطون در یکی از نغزترین و زیباترین متون ادبی جهان در توصیف مرگ سقراط میگوید: سقراط از جای برخاست و برای شستشوی خود به اتاق مجاور رفت و از ما خواهش کرد که در انتظار او باشیم. هنگامی که از اطاق استحمام بیرون آمد نشست. گفتگویی که میان ما گذشت مختصر بود. همان دم زندانبان از راه رسید و رو به سقراط کرد و گفت: «ای سقراط من تو را نجیبترین، شریفترین و بهترین کسانی میدانم که تاکنون به این زندان آمدهاست. ازاین جهت من تورا با سرزنش و عتابی که به دیگران میکردم ناراحت نخواهم ساخت. زیرا آنها به محض اینکه حکم قضاوت را در خوردن زهر از من میشنیدند، خشمگین میشدند و به من ناسزا میگفتند. من میدانم که حتی در این وضع، تو به من خشم نخواهی گرفت و خشم تو متوجهی جنایتکاران حقیقی خواهد بود که آنها را میشناسی. اکنون تو آنچه را من میخواهم به تو بگویم میدانی! خداحافظ.
سقراط سر بلند کرد و گفت: « خداحافظ! آنچه را گفتی، به جای خواهم آورد ». آنگاه رو به ما کرد و گفت: « چه مرد خوبی است. در تمام مدتی که در زندان بودم به دیدن من میآمد. او بهترین مردمان است و اکنون ببینید چگونه از روی جوانمردی به حال من افسوس میخورد و اندوهگین میشود. ای کریتو! اکنون سخن او را می پذیرم. بگو تا جام زهر را بیاورند ».
کریتو گفت: « ای سقراط به نظر میرسد که هنوز نور خورشید روی تپههاست. من میدانم که محکومین مدتی پس از دریافت حکم، زهر را سر میکشند، یعنی پس از آنکه خوب میخورند و خوب میآشامند. پس عجله نکن و هنوز وقت هست. »
در این هنگام سقراط گفت: « ای کریتو! آنها که چنین میکنند بیدلیل نیست زیرا آنها خیال میکنند که از این کار نفعی میبرند ولی من هم برای کاری که میکنم دلیل دارم. من در اینکه اندکی جام زهر را دیرتر بخورم نفعی نمیبینم. اگر اندکی دیرتر بخورم خودم را مسخره خواهم کرد. زیرا خود را به زندگی علاقهمند نشان خواهم داد و از آنچه در نظر من هیج است برای خود ذخیره خواهم ساخت. اکنون گوش به سخن من فرا دار و آنچه میگویم به جای آر و از آن سر باز مزن.»
پس از این سخنان کریتو به خادمی که در آن نزدیکی ایستاده بود اشاره کرد. خادم پیر رفت و پس از مدتی با زندانبان برگشت، در حالیکه جام زهر به دست داشت. سقراط گفت: «دوست من! تو در این گونه امور مجرب هستی، بگو ببینم چه کار باید کرد؟» زندانبان گفت: «کاری نداری جز آنکه پس از خوردن زهر مدتی در زندان بگردی تا آنکه در پاهای خود احساس سنگینی کنی.» در این هنگام جام زهر را به دست سقراط داد.
سقراط بدون کوچکترین اضطراب و بیآنکه صورت خود را درهم کشد و یا رنگ خود را ببازد، جام را به دست گرفت و روی به زندانبان کرد و گفت: «لازم است از خدایان بخواهم تا سفر مرا از این جهان به جهان دیگر خوش و خُرم سازند، آرزو دارم چنین باشد.» پس از آن جام را بر لب گذاشت و تمام آن را به خوشی سر کشید.۲
▪ تواضع و فروتنی
چرا شاگردان سقراط اینقدر به او احترام میگذاشتند؟! شاید از این جهت که او به همان اندازه که فیلسوف بود، یک انسان به تمام معنا نیز بود. او در میدان جنگ زندگی خود را به خطر انداخت تا آلکیبیاس را نجات دهد. او میتوانست بدون آنکه بترسد یا افراط کند مانند نُجبا بادهگساری نماید، ولی بدون تردید چیزی که شاگردان وی بیشتر به سبب آن او را دوست میداشتند، فروتنی او در عقل و حکمت بود.
اوهرگز مدعی حکمت نبود،بلکه فقط میگفت که با عشق و شوق به دنبال آن میرود. او خود را شاغل مقام حکمت یا به اصطلاح حکیم نمیدانست، بلکه دوستدار آن میشمرد.
گویند وقتی که معبد دلفی با لحن غیرمعمول وی را فرزانهترین مردم یونان دانست، او گفت که این ستایش و تجمید تصدیق این اعتراف به جهل است که مبدأ فلسفهی او محسوب میشود: « من تنها یک چیز میدانم و آن اینکه هیچ چیز نمیدانم. »۳
▪ شکل ظاهری
سقراط به قدری زشت بود که حتی تاکنون فیلسوفی بدان زشتی در جهان دیده نشده است. سر او طاس، صورت او پهن و گرد، چشمان او فرو رفته و بیحرکت بود. دماغی بزرگ داشت که بر روی آن لکه هایی دیده میشد که در بسیاری از مهمانیهای عمومی کاملا مشخص بود.
چنین قیافهای به یک باربر بیشتر شبیه بود تا به مشهورترین فیلسوف جهان. ولی اگر از نزدیک دقت کنیم از میان صلابت و خشونت ، چیزی از ملایمت و رقت بشری و بساطت و تواضع را ملاحظه خواهیم کرد. یعنی صفاتی که این متفکر زمخت و بدشکل را استاد گرامی و محبوب جوانان زیبا و خوشصورت آتن ساخته بود.۴ ▪ روش دیالکتیکی
روش سقراط چنین بود که دربارهی روح انسانی تحقیق میکرد، فرضیات را کشف مینمود و روشن میساخت و دربارهی یقینیات مردم شک و تردید ایجاد میکرد. تا میدید که مردم به سهولت و سادگی دربارهی موضوعی مثلاً عدالت گفتگو میکنند، به آرامی از آنان سؤال میکرد که عدالت چیست؟ این کلماتی که شما به راحتی در تقریر مسائل مرگ و زندگی به کار میبرید به چه معناست؟ مقصود شما از اخلاق، دوستی، شرافت، فضیلت و وطن چیست؟ مقصودتان از کلمهی «من» و «تو» چه چیز است؟ این روش بعدها به روش مامایی یا دیالکتیک سقراطی شهرت یافت.۵
احترام به قانون
سقراط به نوشیدن زهر شوکران محکوم شد. دوستان وی به زندان آمدند و راه سادهای برای فرار اواز زندان پیشنهاد کردند، زیرا آنها به تمام مأمورانی که او را از آزادی مانع میشدند، رشوه داده بودند. اما سقراط از این کار اِبا کرد و فرار از زندان را مخالف قانون دانست. او به دوستان اندوهگین و گریان خود گفت: « دغدغه به خود را ندهید و به خود بگویید که فقط جسم مرا به خاک خواهید گذاشت نه روح مرا. »۶
● افـلاطـون
▪ مرگ بی صدا
یکی از شاگردان افلاطون در مقابل مسا له بزرگ و مهم ازدواج قرار گرفت. استاد را به جشن عروسی خود دعوت کرد. افلاطون که هشتاد سال داشت به آن جشن رفت و در مراسم سور و شادمانی شاگردش شرکت جست. ساعتها با خنده سپری شد وافلا طون پیر در گوشهای خلوت گزید تا اندکی به دور از چشم میهمانان استراحت کند. سحرگاهان جشن به پایان رسید و مدعوین خسته و درمانده به دنبال افلاطون رفتند تا اورا بیدارکنند.پس از یافتن او دیدند استاد به آرامی و بدون صدا بهخواب ابدی رفته و آنها را در جشنشان تنها گذاشته است.۷
● ارشمیدس
▪ یافتم! یافتم!
هیرو پادشاه سیراکوز از دوستان نزدیک یا شاید از خویشان ارشمیدس، زرگری را مأمور کرده بود تا برایش تاجی از طلای خالص بسازد. وقتی تاج تکمیل شد و به دست پادشاه رسید،پادشاه تردید داشت که زرگر تمام طلا را به کار برده باشد. این بود که از ارشمیدس درخواست کرد تا راهی برای حل این مسئله پیدا کند.
ارشمیدس اندیشید که اجسام هماندازه مقدار آب یکسانی را جابهجا میکنند ولی اگر از نظر وزنی به موضع نگاه کنیم یک شمش نیم کیلویی طلا کوچکتر از یک شمش نقره به همان وزن است (طلا تقریباً دو برابر نقره وزن دارد). بنابراین باید مقدار کمتری آب را جابهجا کند. این فرضیهی ارشمیدس بود و آزمایشهای بعدی او این فرضیه را اثبات کرد. او برای این کار نیاز به یک ظرف آب و سه وزنه با وزنهای مساوی داشت که این سه وزنه عبارت بودند از: تاج شاهی، هموزن آن طلای ناب و هموزن آن نقرهی ناب.
او در آزمایش خود تشخیص داد که تاج شاهی میزان بیشتری آب را نسبت به شمش طلای هموزنش پس میراند ولی این میزان آب کمتر از میزان آبی است که شمش نقره هموزن آن را جابهجا میکند. به این ترتیب ثابت شد که تاج شاهی از طلای ناب و خالص ساخته نشده، بلکه جواهرساز متقلب و خیانتکار آن را از مخلوط طلا و نقره ساخته است و بدین ترتیب ارشمیدس یکی از چشمگیرترین رازهای طبیعت را کشف کرد، آن هم اینکه میتوان وزن اجسام سخت را با کمک مقدار آبی که جابهجا میکنند اندازهگیری کرد.
▪ وداع با دنیا
زندگی ارشمیدس با آرامش کامل میگذشت، همچون زندگی هر ریاضیدان دیگری که تأمین کامل داشته باشد و بتواند همهی استعداد، هوش و نبوغ خودرا به مرحلهی فعلیت در آورد. زمانی که رومیان در سال ۲۱۲ قبل از میلاد شهر سیراکوز را به تصرف خود درآوردند، سردار رومی (مارسلوس) دستورداد که هیچیک ازسپاهیانش حق آزار،اذیت، توهین، ضرب وجرح این دانشمند و متفکر مشهور وبزرگ را ندارد. بااین وجود ارشمیدس قربانی غلبهی رومیان برشهر سیراکوز شد.
او به وسیلهی یک سرباز مست رومی به قتل رسید و این درحالی بود که در میدان بازارشهر درحال اندیشیدن بهیک مسئلهی ریاضی بود. گویند آخرین کلمات او این بود:«دایرههای مرا خراب نکنید.» بدین ترتیب بود که زندگی ارشمیدس خاتمه یافت و شمع زندگانیاش به خاموشی گرایید.
● دکـارت
▪ استعداد ریاضی
روزی دکارت اعلامیهای را به دیوار دید مشتمل برطرح یک مسئله ریاضی که بنا به عادت آن زمان، مسائل علمی قابل طرح را از طریق اعلامیه به اطلاع دانشجویان میرساندند تا اهل ذوق به حل آنها بپردازند.
دکارت زبان هلندی را درست نمیدانست لذا از دانشجوی دیگری که مشغول خواندن آن اعلامیه بود درخواست کرد مسئله را نیز به او بگوید. آن شخص که بِکمان (Bekman) نام داشت و اهل فضل و دانش بود گفت: به شرطی مساله را به تو میگویم که اگرآن را حل کردی، به من هم بگویی. دکارت شرط را پذیرفت . بِکمان که گمان نداشت دکارت بر حل مسئله اینقدر توانا باشد، از استعداد ریاضی او درشگفت ماند و با او دوست شد.۸
▪ کتابخانه ی عجیب
دکارت در هلند فارغ از امور زندگی، روزگارش را وقف امور علمی کرده بود. جز با اهل فضل معاشرت نمیکرد و غیراز معدودی افراد با کسی مکاتبه نداشت.در شبانهروز ده ساعت میخوابید و هرروز مدتی میان مردم به راحتی گردش میکرد، درحالی که کسی او را نمیشناخت تا مزاحم او شود. گوشت کم میخورد و در کارهای مردم به عنوان مشاور نظر میداد. به امور سیاسی و دولتی به هیچوجه علاقه نداشت وهرگز مداخله نمیکرد.
تحقیقات علمی او بیشترراجع به تفکر و تجربهی شخصی بود تا خواندن کتاب، و چنانکه خود میگفت در کتابخانه جهان مطالعه میکرد. یعنی سیر و تأمل او درآثار طبیعت و چگونگی خلقت بود. یکی از دوستانش می گوید: روزی به دیدن دکارت رفته بودم و خواهش کردم کتابخانهاش را به من نشان دهد. او مرا به پُشت ساختمان برد. گوسالهای دیدم پوست کنده و تشریح شده و گفت بهترین کتابهایی که غالباً میخوانم از این نوع است.۹
● اسـپـیـنـوزا
▪ فقر و تنگدستی
اسپینوزا عمر کوتاه خود را در تهیدستی و بینوایی سپری کرد. وی برای امرار معاش خود به کار تراش و نصب عینک مشغول بود. حتی برخی گمان بردهاند که مرگ وی بر اثر عفونتی بوده است که از گرد و غبار شیشه در ریهی او پدید آمده است.
درروز مرگ خود آرام و بیترس بود و در زندگی علیرغم حملات کینهتوزانه و بدخواهانهای که به او میشد هرگز خشمگین نشد و هیچگاه خُلق و خوی معقول خود را از دست نداد.
▪ پوشش و لباس ساده
اسپینوزا چندان لباس خوب نمیپوشید و لباس او از لباس فقیرترین هموطنان خود بهتر نبود. روزی یکی از اعیان دولت به دیدن او رفت و دید که اسپینوزا جامهی خانگی بدریختی به تن دارد، به همین علت اورا سرزنش کرد و خواست جامهی دیگری به او دهد. اسپینوزا جواب داد: «یک شخص با پوشیدن لباس خوب، خوبتر نخواهد شد. پوشاندن اشیای بیارزش و کمبها با جامههای فاخر و قیمتی کار شایسته ای نیست.»
البته فلسفهی لباسپوشی او همیشه اینقدر خشن و توأم باریاضت نبود، بلکه عقیده داشت که ژولیدگی و بدلباسی هم همیشه دلیل بر عقل و حکمت نیست، زیرا تظاهر به بیقیدی و بیعلاقگی به حفظ ظاهر می توانی در مواقعی دلیل بر روح زبونی باشد که با عقل وحکمت حقیقی سازگار نیست و علم در آن با هرج و مرج و از هم پاشیدگی روبرو میشود.
▪ آزاد اندیشی
اسپینوزا یک سره به مطالعه و تفکر در مسائل فلسفی مشغول بود. ضمناً شغل تراشیدن بلور برای عینک، دوربین و ذرهبین را هم برای امرار معاش اختیار کرده بود و در این صنعت زبردست بود و از این شغل و تدریس خصوصی که برای طالبان علم میکرد درآمد مختصری داشت.
از یکی از خانهداران حجرهی کوچکی گرفته بود و در آن تمام روز را به سر میبرد و گاهی میشد که چندین روز و هفته از آنجا بیرون نمیآمد، فقط گاهی برای رفع خستگی از کار و مطالعه و نوشتن به حجرهی صاحبخانه میرفت و چند دقیقهای را به صحبتهای متفرقه با او مشغول میشد.
کمکم آوازهاش در همه جا پیچید و دوستان زیادی پیدا کرد و دانشمندان فراوانی با او رفت و آمد کردند و بزرگانی خواستار دیدارش شدند. یکی از امرای آلمان تدریس در حوزهی علمیه شهر خود را به او پیشنهاد نمود ولی او نپذیرفت و گفت به چند دلیل این کار را قبول نمیکند: یکی اینکه تدریس، اورا از مطالعاتش باز میدارد. دیگر اینکه آزادی فکرو اندیشه را از او سلب میکند و مجبور میشود تعلیمات خود را تابع عقاید مردم زمانه ساز.۱۰
▪ اعتماد به نفس
اسپینوزا در اشتغال به فلسفه از هر گونه ریا، فضیلتفروشی، شهرتطلبی، منفعتخواهی، خودپرستی و دنیاداری به کلی به دور بود و فلسفه را به جد گرفته بود و حکمت را یگانه امری میدانست که قابل دلبستگی است. زندگی خویش را به درستی تابع اصول فکری خود ساخته بود و در آن عقاید، ایمان راسخ داشت.
در یکی از نامههایش میگوید: « من نمیدانم فلسفهی من بهترین فلسفهها هست یا نیست ولیکن خودم آن را حق میدانم و اطمینانم به درستی آن به همان اندازه است که شما اطمینان دارید که مجموع زوایای هر مثلث دو قائمه است. »۱۱
▪ نجات ازسوءقصد
شبی اسپینوزا از میان کوچهها و خیابانها میگذشت که یکی از اوباش( به اططلاح متدین) برای اثبات ایمان وخداشناسی خود خواست او را به خاطر الحادش به قتل برساند. لذا با خنجری که به همراه داشت به اسپینوزا حمله کرد. اسپینوزا فوراً خود را کنار کشید و با مختصر جراحتی که به گردنش وارد آمده بود، فرا کرد. پس از این حادثه اسپینوزا دریافت که در روی زمین برای فیلسوف شدن فضا خیلی مناسب نیست و هرکسی مشتاق شنیدن عقاید فیلسوفان نمی باشد.
● هـیـوم
▪ پشتکار قوی
هیوم در آثار متنوع خود استدلالاتی را که بعضی از فلاسفه در اثبات عقاید دینی خود به کار می بردند مورد انتقاد شدید قرار داد و این امر شاید به علت شیوع" برهان نظم" در آن ایام بوده است. وی در این باره در حدود ۲۵ سال متناوب کار کرد و سرانجام کتاب مشهور خود به نام «محاورات دربارهی دین طبیعی» را به پایان رسانید. بعضی از دوستان هیوم اصرار داشتند که او را از تألیف این کتاب منصرف سازند و مجبور کنند آنچه را نوشته از میان ببرد، زیرا گمان می کردند که انتشار آن کتاب موجب اتهام بیدینی به او میشود. هیوم مدتی نوشتن آن را کنار گذاشت، ولی هنگامی که از قراین و شواهد دانست که مرگش نزدیک است (به سبب بیماری شدید) آن نوشتهها را تکمیل کرد و ترتیب انتشار آنها را بعد از مرگ خود داد.
● کـانـت
▪ نظم در زندگی
نظم زندگی کانت از با قاعدهترین فعلهانیز با قاعدهتر بود. بلند شدن از خواب، نوشتن، تدریس ، قهوه خوردن، ناهار خوردن ، قدم زدن ومطالعه کردن کانت هرکدام وقت معینی داشت. هنگامی که او باکُت خاکستری رنگ و عصا به دست، دَم در ظاهر میشد و به سوی خیابان درختان زیزفون( که اکنون به «گردشگاه فیلسوف» معروف است)به راه میافتاد، تمام همسایگان میدانستند که اکنون ساعت درست ۵/۳ بعدازظهر است. بدین ترتیب کانت این مسیر را چندین دفعه جهت قدم زدن میرفت و برمیگشت. این کار قدم زدن در تمام فصول سال ادامه داشت و هرگزدر شرایط معمول قطع نمی شد.۱۲
▪ پرهیز از ازادواج
کانت دربارهی هرچیزی به دقت پیش از عمل فکر میکرد و بدینجهت در سرتاسر زندگیاش مجرد ماند و هرگز ازدواج نکرد. البته دو بار اقدام به ازدواج کرد ولی هر بار چنان به تأمل ادامه داد که در اولین بار زن مورد پسند ش با مرد بیباکتری ازدواج کرد و بار دوم پیش از آنکه به تفکرش در این مورد خاتمه دهد، زن مورد نظرش از کونیگبرگ بیرون رفت. شاید او مانند نیچه حس میکرد که زن، شخص را از تعقیب راه فضیلت و تقوا باز میداردو بهترآن است که بدان نزدیک نشد!
تالران میگفت: « مردی که زن دارد، به خاطر به دست آوردن پول از هیچ کاری سرباز نمیزند. » و کانت در ۲۲ سالگی با حرارت یک جوان نیرومند نوشته بود: « من راهی را که تصمیم گرفتهام بروم، تعیین کردهام، میخواهم در این راه قدم نهم و هیچ چیز نمیتواند مرا از آن راه باز دارد. »
عدم مسافرت
اگر مسافرت کانت را به یک روستای مجاور سکونتش برای تعلیم کنار بگذاریم، این آموزگار آرام و کوچک که این همه به مطالعهی جغرافیا وا وضاع مادی اقوام مختلف اظهار علاقه میکرد، از زادگاه خود قدمی فراتر نگذاشت در حالی که جغرافیای جهان خود را به خوبی می دانست.
● ولـتـر
▪ عفو و بخشش دزدان
زن و شوهر جوانی از ولتر چیزی دزدیده بودند و برای طلب بخشش به پای او افتادند. وی خَم شد و آنها رابا احترام بلند کرد و مورد عفو قرار داد و گفت: « فقط باید در برابر خدا به خاک افتاد و زانو زد نه در برابر هر کسی. »۱۳
● فیخته
▪ هوش سرشار
پدر و مادر فیخته مردمان پرهیزکاری بودند و فرزند خود را معمولا به کلیسا میبردند. روزی یکی از بزرگان شهر برای شنیدن موعظه به کلیسا آمد، اما وقتی به مجلس رسید که مراسم دیگر تمام شده بود .چون کودک (فیخته) را باهوش یافته بودند، فراخواندند و از او خواستند وعظ های شنیده را بیان کند. فیختهی کودک چنان به خوبی موعظه های شنیده را بیان کرد که آن شخص او را سزاوار فرزندی خود دانست وسالها متکفل پرورشش گردید.۱۴
● هـگـل
▪ دشواری آثار
آثارهگل بهدشواری فهم معروف است. ازقول او نقل شده است که: تنها یکنفر فلسفهی من را فهمید و او هم در واقع نفهمید. روزی کسی معنای عبارتی از عبارات اورا ازخود او پرسید.هگل پس از تأمل چندی جواب داد :«وقتیکه این عبارت را مینوشتم من و خدا هردو میفهمیدیم، امااکنون فقط خدامیفهمد.»
یکی از دانشمندان کتاب منطق او را به زبان فرانسه ترجمه کرد.وقتی هگل آن ترجمه را دید گفت: « حالا میفهمم که چه میخواستم بگویم! »۱۵
● جرمی بنتام
▪ خجالتیِ کمنظیر
جرمی بنتام، بیاندازه کمرو، محتاط و حساس بود و در جمع غریبه همیشه احساس ناامنی میکرد. در نوشتن بسیار پُرکار بود ولی عملاً چیزی به ارادهی خودش منتشر نکرد. در حقیقت دوستانش او را مجبور میکردند که مطلبی از خود چاپ کند و وقتی که او این درخواست را رد میکرد، آنان پنهانی و محرمانه آن را برایش منتشر مینمودند. معهذا این شخص یکی از مباحثهجوترین چهرههای قرن نوزدهم در انگلستان بود. قانون جنایی انگلستان به طور قابلتوجهی به سبب کوششهای بنتام خجالتی و گروهش اصلاح شد.
● شوپنهاور
▪ نذر معروف
شوپنهاور معمولاً در «انگلیشرهوف» (مهمانخانهی انگلیسیها) غذا میخورد. هر وقت میخواست در این مهمانخانه غذا بخورد، ابتدا یک سکهی طلا روی میز میگذاشت و هنگام رفتن دوباره آن را برمیداشت. پیشخدمت کنجکاوی علت این کارهمیشگی را از او پرسید و شوپنهاور در پاسخ گفت: «نذر کردهام هر وقت انگلیسیها در این مهمانخانه به جز زن، اسب و سگ از چیزهای دیگری سخن گویند، این سکه را به صندوق خیریه بیندازم ولی تا به حال چنین نشده است.»
نامهی مادر
مادر شوپنهاور در نامهای به فرزندش، خودخواهی او را اینگونه توصیف میکند: «تو ستوهآور و ملالانگیز هستی . زندگی با تو خیلی سخت است. خودخواهی تو تمام صفات نیک تو را تحتالشعاع قرار داده و تمام آنها را بیفروغ کرده است، زیرا تو نمیتوانی از عیبجویی دیگران خودداری کنی.»۱۶
● آگوست کنت
▪ عشق ناتمام
زندگی آگوست کنت به خوشی سپری نشد. اشتغال به امور علمی و فلسفی به او مجال نمیداد که به فکر وسعت معاش باشد. طبع مستقلی داشت که با کسی سازگار نمیشد و از حُسن معاشرت با دیگران عاری بود. حتی مصاحبت با زنان نیز برای او ناخوشایند بود. یک بار ازدواج کرد، ولی ازدواجش سرانجام به جدایی انجامید.
در سن ۴۷ سالگی به زن جوانی دل باخت، ولی قبل از ازدواج با او، آن زن درگذشت. اما آگوست کنت تا آخر عمر مِهر او را از دل بیرون نکرد و روزی سه بار مرتب از او یاد میکرد و هفتهای یک بار بر سر مزارش میرفت.۱۷
● جان استورات میل
▪ تربیت پدر
پدر جان استوارت میل فرزندش را کاملاً مطابق سلیقهی خود بزرگ کرد. او را هرگز به مدرسه نفرستاد و خودش متکفل تربیت او شد و جز علم و دانش چیزی به او نیاموخت.جان استوارت میل در سن سه سالگی به فراگیری زبان یونانی پرداخت. در ده سالگی کتابهای افلاطون را به راحتی میخواند و باقی معلوماتش نیز به همین نسبت بود. همه تعجب میکردند که چگونه قوای دماغی یک چنین نوجوانی این همه قابلیت دارد.۱۸
استعداد سرشار
جان استورات میل شاید باور نکردنیترین اعجوبه در تاریخ فلسفه باشد. پدر او (جیمز میل) عقیده داشت که خصلت ، شخصیت ، هوش و عقل آدمی تحت تأثیر تعلیم و تربیت اوست. در نتیجه فرزندش مجاز نبود که به مدرسه های عمومی برود، بلکه از همان دوره کودکی تحت مراقبت و تربیت پدر خویش قرار گرفت.
پیشرفتهای جان استوارت میل در این دوران حیرتآور است. در سن هشت سالگی به چند ین زبان زنده دنیا تسلط داشت و در دوازده سالگی در قسمت بزرگی از ادبیات و فلسفه های متعارف کار کرده بود!
● انیشتین
▪ لباس کهنه
انیشتین زندگی سادهای داشت و در مورد لباسهایی که به تن میکرد بسیار بیاعتنا بود. روزی یکی از دوستانش از او پرسید: «استاد! چرا برای خودتان لباس نو نمیخرید؟» انیشتین لبخندی زد و پاسخ داد: «چه احتیاجی به این کار است؟ اینجا همه مرا میشناسند و میدانند من که هستم!».
تصادفاً پس از چند ماه، همان دوست در شهر دیگری با انیشتین روبهرو شد و چون همان پالتوی کهنه را به تن او دید با حیرت پرسید: « استاد!باز هم که متا سفانه همان پالتو ی کهنه را به تن دارید!» انیشتین جواب داد: «چه احتیاجی هست! اینجا که کسی مرا نمیشناسد».
کاظم بازافکن کارشناس ارشد فلسفهی غرب
۱- کلیات فلسفه، ریچارد پاپکین، ترجمه جلالالدین مجتبوی، ص ۲۰(با تصرف).
۲- مرگ سقراط، تفسیر چهار سالهی افلاطون، رومانو گواردینی، ترجمهی محمدحسن لطفی، صص ۱۲۰ تا ۱۴۷ (با تصرف)، تاریخ فلسفه، ویل دورانت، صص ۱۳ تا ۱۵(با تصرف).
۳- تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریابخویی، ص ۹.(با تصرف).
۴- همان، ص ۸ (با تصرف).
۵- همان، ص۱۰(با تصرف).
۶- همان، ص ۱۳(باتصرف).
۷- همان، ص ۴۸(با تصرف).
۸- سیر حکمت در اروپا، محمدعلی فروغی، ج ۱، ص ۱۴۹(با تصرف).
۹- همان، ص ۱۵۰(با تصرف).
۱۰- همان، ج ۲، ص ۲۸(با تصرف).
۱۱- همان، ص ۳۰(با تصرف).
۱۲- تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریابخویی، ص ۲۳۸(باتصرف).
۱۳- همان، ص ۲۲۶(باتصرف).
۱۴- سیر حکمت در اروپا، ج ۳، ص ۷(باتصرف).
۱۵- همان، ص ۳۵(باتصرف).
۱۶- والیس؛ «زندگی شوپنهاور»، چاپ لندن، بدون تاریخ، ص ۵۹ (شوپنهاور بر ضد ازدواج مجدد مادرش قیام کرد و این امر موجب اختلاف شدید میان آنان گردید).
۱۷- سیر حکمت در اروپا، ج ۳، ص ۱۱۳(باتصرف).
۱۸- ر.ک: همان، ص ۱۴۰(باتصرف).
۱- کلیات فلسفه، ریچارد پاپکین، ترجمه جلالالدین مجتبوی، ص ۲۰(با تصرف).
۲- مرگ سقراط، تفسیر چهار سالهی افلاطون، رومانو گواردینی، ترجمهی محمدحسن لطفی، صص ۱۲۰ تا ۱۴۷ (با تصرف)، تاریخ فلسفه، ویل دورانت، صص ۱۳ تا ۱۵(با تصرف).
۳- تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریابخویی، ص ۹.(با تصرف).
۴- همان، ص ۸ (با تصرف).
۵- همان، ص۱۰(با تصرف).
۶- همان، ص ۱۳(باتصرف).
۷- همان، ص ۴۸(با تصرف).
۸- سیر حکمت در اروپا، محمدعلی فروغی، ج ۱، ص ۱۴۹(با تصرف).
۹- همان، ص ۱۵۰(با تصرف).
۱۰- همان، ج ۲، ص ۲۸(با تصرف).
۱۱- همان، ص ۳۰(با تصرف).
۱۲- تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمهی عباس زریابخویی، ص ۲۳۸(باتصرف).
۱۳- همان، ص ۲۲۶(باتصرف).
۱۴- سیر حکمت در اروپا، ج ۳، ص ۷(باتصرف).
۱۵- همان، ص ۳۵(باتصرف).
۱۶- والیس؛ «زندگی شوپنهاور»، چاپ لندن، بدون تاریخ، ص ۵۹ (شوپنهاور بر ضد ازدواج مجدد مادرش قیام کرد و این امر موجب اختلاف شدید میان آنان گردید).
۱۷- سیر حکمت در اروپا، ج ۳، ص ۱۱۳(باتصرف).
۱۸- ر.ک: همان، ص ۱۴۰(باتصرف).
منبع : پژوهه دین
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست