چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
راز روزهای جوانی
میخواستم باور نكنم، با خود و توهم سنگینی كه تمام ذهنم را در خواب و بیداری احاطه كرده بود،میجنگیدم... لحظهای دغدغه تشویشبرانگیز این احساس كه میرفت تا به حقیقت غیر قابل انكاری مبدلشود، دست از من برنمیداشت. هیچ وقت باور نمیكردم... نتیجه سی و پنج سال زندگی مشترك تا ایناندازه، پوچی، افسردگی و نفرت برایم به ارمغان داشته باشد.
چگونه ممكن است سی و پنج سال با مردی زندگی كنی كه خیال میكنی، خوب زیر و بم شخصیت وروحیاتش را میشناسی و آنوقت ناگهان حادثهای موجب شود، از آن خواب عمیق بیدار شوی و آنبیداری از هزار كابوس برایت تلختر باشد؟ من باور دارم زندگی بازیهای غریبی دارد اما نمیتوانم به آنچهمیبینم اعتماد كنم، دلم نمیخواهد اسیر بی اعتمادی، آن هم نسبت به كسی شوم كه عمری را در سختی ومشكلات و در شادی و غم شانه به شانهاش سپری كردهام.
او همیشه با من و بچهها بوده است. نه... نه.... این حقیقت ندارد، صداهای گنگی را اطرافم میشنوم، انگاربا پتكی به سرم میكوبند... احساس خستگی و كوفتگی شدیدی بر وجودم سنگینی میكند. در عضلاتدست و پایم درد مثل ماری سمی میرسد و مرا میگزد، سوزشی ناگهانی در روی دستم احساس میكنم وباز صداهایی كه بالای سرم شنیده میشود و بعد در خاموشی گنگی فرو میروم.
ـ فشار خونش دوباره پائین افتاده، یه دیازپام توی سرم بزنین...
ـ چشم آقای دكتر، چند دقیقه پیش حالشون خوب بود با هم حرف زدیم، به نظر خوشحال و سرحالمیرسید... راجع به خانوادش برایم گفت ولی چند دقیقه بعد ناگهان چهرهاش مهتابی شد، حس كردمدستش یخ كرده.
انگار چیزی كه میخواست بگه یادش رفت.
ـ شاید یاد چیزی افتاده كه باعث شوكه شدنش شده... مثلا یاد یه خاطره تلخ یا حتی شیرین در گذشته،وقتی بهوش اومد حتما خبرم كنین، سعی كنین آرومش كنین از چیزی كه ممكنه دوباره براش ایجاد هیجانشدیدی بكنه، حرف نزنین، خونوادش برای دیدنش امروز نیومدن...؟
ـ چرا آقای دكتر... بنظر پسر و دخترش اومدن دیدنش... اون موقع حالش خوب بود... بهنظر زن قوی وسالمی میرسه... عجیبه... ممكنه این افت فشار خون و ضعف و بیهوشی ناشی از جراحی باشه...؟
ـ ایشون دو روز پیش جراحی كرده، طی دو روز گذشته هم حالش خوب بوده، خوشبختانه غدهای هم كهاز سینه شون در آوردیم، حجیم نبود... بهر حال بهتره بیشتر مراقب حالش باشین.
ـ چشم آقای دكتر... متشكرم...
ـ خداحافظ
ـ خداحافظ آقای دكتر
نمیدانم چقدر در بیهوشی گذشت، چشمهایم را كه باز كردم، فضای اتاق تقریبا در دریایی از تاریكی غرقشده بود، فقط از پنجره اتاق ۳۰۱ بیمارستان كه دو روز است در آن بستری هستم، نور چراغهای دور ونزدیك، خانهها و خیابانها، چشمك میزند... سعی كردم، جهت عقربههای ساعت دیواری را بخوانم، بنظرحدود ۱۰ شب میرسید احساس ضعف داشتم، یادم نمیآمد، شام خوردهام یا نه؟
نمیدانم چرا ناگهان دلم هوس خوردن پیتزاكرده بود عجیب بود، چون در حالت طبیعی اصلامیلی به خوردن پیتزا ندارم، دخترم سحر و دوپسرم سهیل و سینا عاشق پیتزا هستند، ولی هر وقتقرار است، غذا از بیرون تهیه كنیم، من ترجیحمیدهم مطابق ذائقه قدیمی خودم، غذاهایمعمول را بخورم...
سحر بارها اصرار كرده، حداقل برشی ازپیتزایش را امتحان كنم، ولی من به بهانه ناراحتیمعده، كه هیچ وقت هم وجود نداشته است، ازخوردن چیزی كه بنظرم تركیبش نامعلوم است،سرباز میزنم ولی حالا روی تخت این بیمارستانهوس خوردن پیتزای پپرونی به سرم افتادهاست.
ـ به، به... پس بهوش اومدین، شما كه منوترسوندین حالا بهترین؟ دلم با شنیدن صدایمهربان و آشنای او دوباره لرزید و دوباره كابوسچند ساعت پیش مثل دیوی وحشی و سركش درمقابلم قد علم كرد، سعی كردم خودم را كنترلكنم، دخترك پرستار مات و مبهوت در منمینگریست.
ـ چیزی شده؟ از چیزی نگران هستین؟ اگهمشكل خاصی هست كه من میتونم، واستونحلش كنم خب، بگین...
سرم را به علامت منفی تكان دادم. اما اودوباره پرسید:
ـ خب شاید فقط بشنوم... و اونوقت حالتونبهتر بشه، میدونین گاهی وقتا منم وقتی دلممیگیره یا احساس تنهایی میكنم یا از كسیمیرنجم میرم توی اتاقم و در رو هم میبندمبعدش با صدای آروم شروع میكنم واسه خودم،و در و دیوار درد و دل میكنم تا بعدش احساسمیكنم خیلی سبكتر و راحتتر شدم...
همه آدما حرفهایی واسه درد دل كردندارن...
ـ تو چی، تو چه چیزی واسه درد دل كردنداری، تو كه هنوز ازدواج نكردی دختر جونخیلی جونتر از اون هستی كه درد دل جدی وسنگینی داشته باشی.
بعد آه عمیقی از ته دل كشیدم و ادامه دادم:
ـ از من میشنوی واسه این كه تا آخر عمرراحت باشی، قید ازدواج رو واسه همیشه بزن،وقت تلف كردنه، حیف عمر آدم كه پای دوستداشتن، عاشق شدن و دل باختن و چه میدونم،جون دادن و قربون و صدقه رفتن بگذره... بعدتازه آخرش چشم بازكنی و ببینی یه عمر باهاتبازی كردن، به شعورت توهین كردن، یه عمر تو بایه آدمی زندگی كردی كه دوستش داشتی، وقتیمریض شد بالای سرش نشستی و وقتی از اون بالاافتاد تو دستش رو گرفتی و اون موقعی كه كمآورد فقط تو بودی كه امید بهش دادی و حتی هرچی داشتی به پاهاش ریختی تا دوباره مردتسرپاش بایسته و دوباره خیالش راحت بشه و كار وكاسبی كنه، بعد درست وقتی از پا افتادی و ضعفهمه وجودت رو گرفت، یه دفعه میبینی هیشكیپشت سرت نیست، حتی همون مردی كه یه عمرپشت و پناهش بودی، اونوقت خیلی دردتمییاد، خیلی ناامید و مایوس میشی... اما منهرچی بگم تو حالا نمیفهمی چی میگم... فقطاز من میشنوی ازدواج نكن.
پرستار جوان خندید، شانه هایش را به علامتتعجب و شاید هم بی تفاوتی بالا انداختنمیدانستم باید از او متنفر باشم یا دوستش داشتهباشم؟ او سه شبانه روز است كه مسئولیت مراقبتاز من را برعهده دارد... وقتی برای جراحیغدهای كه در ناحیه سینهام قرار داشت در اینبیمارستان بستری شدم، علی رغم شهامت زیادیكه در خود احساس میكردم، فقط او بود كه قوتقلب مضاعفی به من بخشید، ندایی درونی مرا بهسوی او كشاند. چشمهای گرد و عسلی اش به شدتشبیه چشمهای پسر دومم «سینا» بود.
سینا تازه در رشته مهندسی عمرانفارغالتحصیل شده و خود برای شركت در كنكورفوق لیسانس آماده میكرد. این پرستار مهربان باآن چهره بشاش و روحیه شاد و پرانرژی میتواندهمسر بسیار مناسبی برای سینای من باشد.
دلم میخواست بیشتر درباره او بدانم. او ازهمان آغاز كنجكاوی من هیچ ممانعتی و یامقاومتی در برایر پرسشهایم به خرج نداد.ـ ما دو تا هستیم دو خواهر دو قلو، من و نسیم، بااین كه دوقلو هستیم اون برعكس من اصلا دل وجرات بیمارستان اومدن و خون دیدن نداره،اون اهل هنره، شعر میگه، قصه مینویسه، بعضیوقتا هم واسه دل خودش یا خوشایند مامان و بابایه آهنگی با سهتارش میزنه. اكثر دوستانشبرعكس اون تا حالا چند باری با من اومدنبیمارستان... حتی داخل بخشهای ممنوعه سرككشیدن ولی خواهرم به محض این كه بوی الكلزیر دماغش بخوره، غش میكنه... خب اینطوریه دیگه هر كسی یه جوریه...
زندگیمون خوبه... یه خونه خوب، با یه باغچهقشنگ داشتیم. بعد وقتی ما دبیرستان بودیم بابااونجا رو فروخت و یه آپارتمان توی «شهركغرب» واسمون خرید. حالا اونجا زندگی میكنیمیه ۱۰، ۱۲ سالی هست. مامان قبلا معلم ریاضیبود، اما خیلی وقت پیش یعنی از وقتی كه ما تویراهنمایی درس میخوندیم خودش رو باز خریدكرد...
راستش یه زندگی كاملا معمولی داشتیم... ولیخب من از بچگی همیشه دلم میخواست ایكاش اینهمه چیز نداشتیم اما عوض اونا بابا بیشترپیشمون بود... البته دیگه مهم نیس. ببخشین سردرد دلم باز شد، راستی الان حالتون چطوره؟
ـ خوبم... خوبم... خوب داشتی میگفتی...
ـ آقای دكتر گفته مراقبتون باشم یه وقتدوباره حالتون بهم نخوره...
ـ نه، نه... خیالتون راحت باشه، وقتی باهاتحرف میزنم راحتترم، تو منو یاد دخترممیاندازی.
ـ ممنون... شما چند تا دختر دارین؟
ـ یه دونه... داروسازی میخونه اسمش«سحره» دو تا هم پسر دارم «سهیل» و «سینا».
ـ زنده باشن، داغشون رو نبینین.
ـ ممنون دخترم. بچهها بزرگ میشن بزرگهاپیر میشن، بعدم تا به خودشون بیان و بخوان اززندگی لذت ببرن، مرگ بدون خبر از راه میرسه
ـ خدا نكنه مادر جون، حالا زود كه از مرگحرف بزنین.
ـ مرگ كه زود و دیر نداره. دختر جون اینروزا كه آدم میشنوه جوون ۳۰ ساله سكته كردهو مرده، یا اینهمه مریضی و تصادف هست دیگه،نمیشه زیاد روی سن و سال حساب باز كرد.
ـ نمیدونم ولی من عادت كردم، مردن رو مالآدمای خیلی خیلی پیر میدونم. البته كوچك كهبودم دو دفعه دو تا از دوستای صمیمی ام رو ازدست دادم، یكی شون تصادف كرد و یكی دیگهشون كه خوانوادش واسه تعطیلات تابستون رفتهبود شمال، واسه آب تنی رفت توی دریا و دیگهدر نیومد. هیچ وقت یادم نمیره. روزی كهمامانش اومد خبر غرق شدن «ندا» رو بده، منتوی دفتر مدرسه داشتم، برنامه امتحانی ثلث آخررو مینوشتم، سرجام خشكم زد. باورم نمیشدبعدش دیگه نفهمیدم چی شد. بنظرم غش كردم،یه وقتی به خودم اومدم كه دیدم توی دفترمدرسه دراز به دراز روی كاناپه راحتی درازكشیدهام. بعد از اون روز من از دریا بدم میاومد،دیگه حتی حاضر نشدم به استخر پا بزارم.
من بجز آب، از تنهایی و تاریكی هم میترسم.درست مثل بچهها... خنده داره... نه؟
ـ نه، واسه چی... منم از بعضی چیزا میترسم
ـ مثلا مثل چی؟
ـ مثل پیری. مثل فراموشی، مثل این كه بهمدروغ بگن. یا یه عمر وانمود كنن به آدم علاقهدارن. راست میگن بعد... همچی دروغ باشه یهدفعه به خودت بیای و ببینی تموم عمر و آرزو ورویاهات رو باختی، همه رو یه جا فدا كردی،فدای اونی كه به خیالت دوستت داشته.نمیتوانستم از فرو چكیدن اشكهایم جلوگیریكنم. پرستار جوان، مات و مبهوت به من چشمدوخته بود...
ـ از بی وفایی حرف نزنین، خودم یه جوراییتجربهاش كردم... من تا حالا واسه كسی درددلنكردم خانم. نمیدونم درسته یا نه، دكتر گفته شمانباید هیجان داشته باشین... بهتره بخوابین، بعدا باهم حرف میزنیم.
ـ نه، نه، حالم خوبه، خیلی خوبم دخترم. اگهحالا حرف میزنم، آرامش ندارم، آدم گاهی وقتابهتره بگه تا راحت بشه. دلم میخواد میتونستمداد بزنم.
ـ شما دیگه چرا؟ مگه از زندگیتون راضینیستین. واسم گفتن كه زندگی خوبی داشتین مگهنه این كه حالا هم بچه هاتون بزرگ شدن و سر وسامون پیدا كردن؟
ـ چرا... دختر جون... چرا...
این خودش چیز كمی نیس... میدونین من وخواهرم همه چیز داشتیم ولی هیچ وقت مثل بقیهپدر نداشتیم... دائم بخاطر كارش از ما دوره...دائم سفره... مادر یه عمر این وضع رو تحملكرده، همیشه گفته، آقا خسرو رفته سفر... خیلیواسه راحتی من و بچهها زحمت میكشه... ما همهچی داریم... یه آپارتمان خوب، ماشین و زندگیرو به راه، اما یه پدر نصفه و نیمه... مادری كهسالهاست بخاطر رماتیسم و ناراحتی قلبی مریض ورنجوره... دوباره قلبش رو عمل جراحی كردنهیچ وقت بابا بالای سرش نبوده، اون فقط پولمیده دو سه روزی پیداش میشه و باز میره سفربارها بهش گفتیم تو با این همه پول كه نیازی بهاین همه كار نداری ولی میخنده و میگه، پول،پول مییاره... ما هیچ وقت سر از كاراش درنمییاریم... برو بچههای فامیل و همكلاسیهایمن و خواهرم همیشه به داشتههای ما حسادتمیكردن و حسرت میخوردن، و ما هم غبطهباباهای اونا رو میخوردیم. روزگار غریبیه، آدماهمیشه به اون كه دارن راضی نیستن. دلممیخواست خونمون یه مرد داشته باشه، واسههمین دو سال پیش، وقتی تازه درسم تموم شدهبود و توی بیمارستان مشغول شدم، بعد از مدتی باسعید آشنا شدم سعید انترن بود... بهنظر جوونمهربون و احساسی مییومد... آدم آروم و بی سرو صدایی بود. سرش توی لاك خودش بود. ازاون بچه درس خونایی كه فقط تو فكر درس وكارشون هستن. ظاهر خوبی هم داشت، خیلی ازهمكارا تو نخش بودن ولی خب قسمت من بود كهمورد توجهش باشم. كم كم بقیه فهمیدن، بعضیهاحسودی میكردن، بعضیها هم بی تفاوت ازكنارم میگذشتن، بالاخره ما با توافق خانوادههانامزد كردیم، شش ماهی نامزد بودیم. بعد كم كماختلافاتمان بالا گرفت، قرار بود عقد كنیم. شایدمقسمت این بود كه زودتر بفهمیم كه به درد همنمیخوریم. هیچ كدوم تقصیر نداشتیم، چون هركدوممون دنبال آرزوهای خودمون بودیم. مناولش سعی كردم دست از رویاهام بردارم. ولیكم كم سعید به این وضع عادت كرد و دامنهخواسته هاش وسیعتر شد. هر چی میگذشت. باخودم بیشتر فاصله میگرفتم. گاهی وقتا اصلا انگاردیگه خودم نبودم. بالاخره كار به جایی رسید كهتوی روی همدیگه وایستادیم... همون موقع بودكه فهمیدم بهتره همین جا همه چی تموم بشهسخت بود. ولی اتفاق افتاد، بعد، من از اونبیمارستان بیرون اومدم. اگه این اتفاق نمیافتاد.شاید الان اونجا رسمی شده بودم، نمیدونم. بعداز كلی این در و اون در زدن، اومدم اینجا.
ـ دلت واسش تنگ نشده...؟
ـ نمیدونم... سعی میكنم بهش فكر نكنم...ولی بهر حال یادآوریش آزارم میده، حتیگذشتن از هر جایی كه با هم اونجا رفتیم خریدكردیم یا چیزی خوردیم، آزارم میده. ولی بایدساخت. ما آدما ساخته شدیم تا لذت ببریم، غمببینیم، بخندیم، گریه كنیم... گول بخوریم چهمیدونم؟ شایدم گول بزنیم؟
ـ احساس فریب خوردگی، احساس تلخیه،مخصوصا كه از كسی رو دست بخوری كه یه عمریبعد از خدا میپرستیدیش... قبولش داشتی... سهتا بچه ازش داری... دوستش...
دیگر نتوانستم ادامه دهم، سیل اشك ازدیدگانم روان شد، پرستار جوان نیز با منگریست... او نمیدانست من از چه كسی حرفمیزنم، او و مادرش با من و فرزندانم از یكشخص مشترك رو دست خوردهایم. از لحظهایكه عكس خانوادگیش را به من نشان داد، اینخوره به جانم افتاد... پدر این دختر جوان پدرفرزندان من نیز هست، مردی كه ۳۵ سال با اوزندگی كردهام... و خیال میكردم او بهترین وقابل اعتمادترین مرد دنیاست.
هرچه فكر میكنم نمیتوانم با خودم كنار بیایمچه چیز باعث شد من بعد از این همه وقت بر اثریك حادثه یعنی درمان دردی چون برداشتنیك غده، به بیمارستان بیایم و آنوقت راز ۲۷ساله همسرم را كشف كنم.
«شبنم دوراندیش» پرستار جوان ۲۵ سالهایاست كه چشمها و نگاههای سینا پسر كوچكترم رادارد و صدا و طرز صحبت كردنش بی كم و كاستشبیه سحر من است.
من فقط ۱۷ سال داشتم كه با خسرو ازدواجكردم. پدرم مالك زمینهای كشاورزی بسیاریبود. او یكی از چند كشاورز نمونهای بود كه بهكشت زعفران میپرداخت. در عوض خسروجوان ساده و جسوری بود كه تازه در اداره برقنیشابور مشغول به كار شده بود. در آن شهركوچك همه خانوادهام را میشناختند و همهمیدانستند حاج آقا دوراندیش به این راحتی تنهادخترش را به هر كسی نخواهد داد.
خسرو جوان صادقی بود. یك روز برای تعمیرو سیم كشی به خانه مان آمد و بعد سرنوشت مندگرگون شد. كسی باور نمیكرد پدرم راضی بهاین ازدواج شود. اگر میخواستم میتوانستمخیلی چیزها داشته باشم. اما غرور جوانی و بلندپروازی مانع از آن شد كه از پدرم چیزی طلبكنم. خسرو چشم داشتی به اموال پدریم نشاننداد. ما با آنچه داشتیم خانهای اجاره كردیم... واو رفته رفته در كارش جا افتاد بعد از سه سالخانهای خریدیم، سال بعد پدرم بر اثر عارضهقلبی در گذشت و ارثیه قابل توجهی دستم راگرفت، خسرو اول زیر بار نمیرفت بعد با اصرارمن قرار شد بیاییم تهران، زندگی خوبی به راهاندازیم. چند ماه بعد از آن ما به تهران آمدیم وماندگار شدیم و آن ارثیه پدری، سرمایهای شد تاخسرو خانه بخرد و مغازه اجاره كند و در كار فرشو گلیم و قالی وارد شود. رفته رفته كار كه رونقگرفت، خسرو اداره را رها كرد و چسبید به بازار،من در طول این سالها هرگز نپرسیدم سهم من درزندگی چیست، همین كه همه چیز بود و زندگی وفرزندانم را داشتم راضی بودم، تا این كه دو سالپیش در اثر تصادف، خسرو برای مدت طولانیزمینگیر شد، تا مدتها همه قطع امید كرده بودیم،لااقل ۲۰ روز را در كما گذراند، بعد از به هوشآمدن هم با آن بدن خرد شده قادر به كارینبود... دو سال طول كشید تا او دوباره سر پا شد وتوانست با كمك عصا راه برود... هرگز آن راهی راكه از نیشابور و از آن خانه كوچك و قدیمیاجارهای تا اینجا طی كردهام را فراموشنمیكنم، اما ادامه زندگی پس از گشوده شدنصندوقچه راز ۲۷ ساله شوهرم، آسان نیست.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست