چهارشنبه, ۲۲ اسفند, ۱۴۰۳ / 12 March, 2025
مجله ویستا
گونهشناسی جنبشهای اسلامی معاصر

حمله ناپلئون بناپارت در سال ۱۹۷۸ م به مصر، فصل جدیدی را در تحرکهای فکری - سیاسی اسلامی گشود. البته پیش از این تاریخ، جنبشهایی با هدف احیای فکر دینی یا تجددطلبی اصلاحی و تجدیدطلبی فقهی در گوشه و کنار جهان اسلام ظهور یافته بود که از مهمترین آنها جنبش نوگرایی فقهی و فکری محمد بن عبدالوهاب در نجد در قرن هیجدهم (۱۷۹۱ - ۱۷۰۳ م)، جنبش ولی الله دهلوی در هند (۱۷۶۲ - ۱۷۰۲ م)، جنبش محمد بن علی شوکانی در یمن (۱۸۲۳ - ۱۷۵۸ م) جنبش آلوسی در عراق (۱۸۵۴ - ۱۸۰۲ م) جنبش محمد بن علی سنوسی در مغرب (۱۸۵۹ - ۱۷۷۸ م) و نیز جنبش محمد بن احمد المهدی معروف به مهدی سودانی در سودان (۱۸۸۵ - ۱۸۴۳ م) است.
به رغم اختلافات و تفاوتهای فراوانی که در ماهیت، اهداف و شیوه کار حرکتهای یاد شده مشاهده میشود، نقطه اشتراک همگی این حرکتها، دعوت به بازاندیشی و نوفهمی اسلام و کنار گذاشتن تقلید خام و گشودن باب اجتهاد است.
نخستین حرکتهای اسلامی، به هدف تدبیر اندیشی برای نجات جوامع اسلامی از استیصال و عقبماندگی و زدودن پیرایهها از چهره دین به راه افتاد و در ادامه، حرکتهایی در مقابله با استعمار غرب و یا در واکنش به رفتار سیاسی و انحطاط اخلاقی غرب پدید آمد.
آنچه امروزه با عنوان اسلام سیاسی از آن یاد میشود، جریانها و شخصیتهایی را مراد کرده که معتقد به پیوند اسلام و سیاست هستند. جهان اسلام از قرن نوزدهم با چالشهای جدیای از سوی غرب مواجه شد که حتی تا پس از استقلال کشورهای اسلامی ادامه داشت. پیدایی جریانهای اسلام سیاسی در حقیقت پاسخی به این چالشها بود.
این جریانها بر آن شدند تا با نظریهپردازی و ترویجبعد سیاسی اسلام با چالش هایی که هویت و استقلال و پیشرفت آنان را تهدید میکرد، مبارزه کنند. جریانهای اسلامگرای سیاسی ایمان و عملشان بر مبنای فراگیری و شمولیت اسلام به عنوان راه حل همه مشکلات اقتصادی و سیاسی و اجتماعی امت اسلامی بود. هدف عمده این جریانها تلاش برای اسلامی کردن دولت و اجتماع از راه دستیابی به قدرت بود.
برای بررسی علل و انگیزهها و شرایط پیدایی جنبشهای اسلامی معاصر، پیش از مطالعه رهیافتهای عمدهای که در این زمینه از سوی محققان عرضه شده است، باید به دو ایستگاه اساسی که یکی فکری - دینی و دیگری تاریخی است، توجه ویژه کرد. اولی ماهیت رابطه بین دین و سیاست در نظام فکری اسلامی و بازتاب نوعی تلقی از این رابطه بر رفتارها و حرکتهای اجتماعی است و دومی مسئله انقراض خلافت عثمانی است که در سال ۱۹۲۴ از سوی مصطفی کمال آتاتورک انجام شد.
● رابطه دین و سیاست
گذشته از عوامل سیاسی و شرایط اجتماعی، پیدایش جنبشهای اسلامی ریشهای نیز در نوع رابطه بین دین و سیاست در اندیشه اسلامی دارد. برخی نوع رابطه این دو را در ماهیت ادیان به لحاظ آموزهها و شعایر آنان جستوجو میکنند و بحث را از این نقطه میآغازند که ماهیت ادیان به لحاظ ارتباطشان با سیاست متفاوت است. برای نمونه دین مسیحیت، دینی کاملا معنوی و روحانی و غیرسیاسی است و حوزه دین و دنیا و دین و سیاست را از هم جدا میداند و آموزهها و شعایر آن نیز به گونهای است که با سیاست، تداخل و تلاقی ندارد. اما بسیاری از آموزهها و تعالیم اسلام به وضوح جنبهای سیاسی دارند و نمیتوان بعد سیاسی بسیاری از احکام اسلام را نادیده گرفت. حمید عنایت در این باره مینویسد: اگر جان و جوهر سیاست همانا هنر زیستن و کار کردن با دیگران است، در این صورت از هر پنج رکن اسلام: نماز، روزه، زکات، حج و شهادتین (شهادت به وحدانیتخدا و نبوت محمد (ص))، چهار رکن آن با اعتلای روحیه همکاری و انسجام گروهی در میان پیروان آن تناسب دارد. جهاد که بعضی از مسلمانان آن را ششمین رکن میشمارندش، نیروی نهفته بیشتری برای ایجاد روح و روحیه در خود دارد. اگر طبق نظر دیگر، جان و جوهر سیاست همانا تلاش در پی کسب قدرت باشد، باز هم به سختی میتوان جهان بینی سیاسیتری از اسلام پیدا کرد. اسلام که همواره طبیعت انسانی را بر وفق نیازهای جسمی و روحیاش میشناسد، هرگز به صرف شرع و بیان آرمانهایش راضی نیست، بلکه مدام در صدد وسایلی برای جامه عمل پوشاندن به آنهاست. قدرت یک وسیله اساسی برای نیل به این هدف است و قرآن از مؤمنان میخواهد که از سرمشق والا یا به اصطلاح اسوه حسنه حضرت محمد (ص) پیروی کنند (سوره احزاب آیه ۲۱). از آنجا که توفیق اصلی پیامبر در بنا نهادن حکومتی بر مبنای تعالیم اسلام بود، مسلمانان هم وظیفه دارند از سرمشق او در این زمینه پیروی کنند.
دلیل سادهتری هم برای همبستگی اسلام با سیاستبه عنوان هنر حکومت وجود دارد: اجرای تعدادی از وظایف جمعی یا امور واجب کفایی مسلمانان که مهمتر از همه «امر به معروف و نهی از منکر» است، و دفاع از دارالاسلام فقط در سایه حکومتی ممکن است که اگر سراپا متعهد به اسلام نیست، لااقل نسبتبه اهداف آن علاقه و هواخواهی نشان بدهد. بدین ترتیب هر مسلمان که در تحتحکومت رژیم متعهد یا متمایل به اسلام به سر میبرد، باید فعالانه برای بقای آن بکوشد، و بر عکس هر مسلمان که در حتحکومت رژیم متخاصم با اسلام به سر میبرد، باید هر وقت که فرصتی مناسب دست میدهد، در برانداختن آن بکوشد. سرانجام اگر بحث این که کی باید حکومت کند و چرا ما باید از حکام اطاعت کنیم، اساس سیاست است، هیچ مسلمان هشیاری نمیتواند تاریخش را، حتی اگر به شیوهای ساده و سرسری بخواند، بدون احساس نیاز به پرسیدن این سؤالها و بحث آنها با همدینان خود مطالعه کند. (۱)
معتقدان به پیوند دین و دولت در اسلام برآنند که اسلام بر خلاف مسیحیت، صرفا شماری از عقاید فردی و درونی نیست، بل برنامهای شامل و کامل برای همه عرصههای زندگی - سیاسی و غیرسیاسی است. این تفاوت غالبا از سخنی از مسیح (ع) برگرفته میشود که با حذف زمینه تاریخی و عوامل مستقیم آن ذکر میشود. داستان آن چنین است که برخی از فرلیسیها شاگردان خود را همراه هیرودلیسیها نزد مسیح فرستادند تا به او بگویند: ای معلم، میدانیم که تو راستگویی و به حقیقت طریق الهی را تعلیم میدهی و از کسی باکی نداری. زیرا به چهره مردم نمینگری. به ما بگو چه گمان میبری؟ آیا جایز است جزیه به قیصر پرداخته شود؟ پس مسیح خباثت آنان را دریافت و گفت: ای ریاکارن! چرا میآزماییدم؟ معامله جزیه را نشانم میدهید. پس دیناری به او عرضه کردند. بدیشان گفت: این تصویر و نوشته از آن کیست؟ گفتند: از آن قیصر. گفت: پس آنچه را که از آن قیصر استبه قیصر و آنچه را از آن خدا استبه خدا بسپارید. پس چون این سخن شنیدند، شگفت زده شدند و رهایش کردند و رفتند. (۲) اسلامگرایان معاصر در نفی جدایی اسلام از سیاست از همین نقطه شروع میکنند: «اسلام، دینی است که آنچه را که از آن قیصر استبه قیصر و آنچه را از آن خدا استبه خدا واننهاده است; یعنی از امور دولت و سیاست و جامعه پا پس نکشیده است. (۳)
بسیاری از اسلام گریان معاصر اصل پیوند دین و سیاست را تا حد یکی از بدیهیات و ضروریات ارتقا داده و مخالف آن را مخالف یکی از ضروریات دین قلمداد کردهاند. برای نمونه انورالسادات رییس جمهور سابق مصر که به صراحت اعلام کرده بود «لادین فی السیاسهٔ و لا سیاسهٔ فی الدین» با فتوای برخی اسلام گرایان بر مباح بودن خون وی مواجه شد. (۴)
اما آیا دخالت دین در امور دنیایی - از جمله سیاست - به طبیعت ادیان مربوط میشود و از دینی تا دین دیگر متفاوت است؟ یا آن که طبیعت دین نسبتبه این امور ساکت است؟
«آیزنشتاد به نوعی گونهشناسی نظامهای فرهنگی بزرگ دست زده است که نقطه آغاز آنها به پیدایش مذاهب بزرگ بر میگردد که در آنها بین لاهوت و ناسوت خط فاصل کشیده و این دو مجموعه را از هم تفکیک میکنند و دیگر شاه و ذات باری تعالی از یک گوهر تصور نمیشوند. اما نوع رابطهای که بین لاهوت و ناسوت برقرار میشود، در نزد این مذاهب متفاوت است. آیزنشتاد مذاهب بزرگ را از نظر رابطهای که بین آسمان و زمین و یا نظم استعلایی و نظم زمینی برقرار میکنند، به سه دسته تقسیم میکند: یکی مذاهبی که این رابطه را قطع شده فرض میکنند و امور دنیا را به دست عقلا میسپارند; بدون آن که مذهب بر اعمال آنها نظارتی اعمال کند، مانند فرهنگ کنفوسیوس که در آن همه چیز اینجهانی فرض شده و سببی برای شکلگیری یک گروه نخبه مذهبی وجود ندارد. در نتیجه قدرت سیاسی از استقلال کامل برخوردار خواهد شد. دوم، مذاهبی که نظارت آسمان را پیوسته و مستمر میدانند، مانند هندوییسم که در آن نخبگان مذهبی به عنوان نمایندگان آسمان بر روی زمین حق دارند نظارتی آمرانه بر سیاست اعمال کنند. سوم، مذاهب ابراهیمی (یهودیت، مسیحیت و اسلام) که در آنها نظم زمینی وظیفه دارد پیوسته خود را به نظم آسمانی نزدیکتر سازد و همین امر پویایی خاصی به این جوامع میدهد; زیرا سیاست که باید در جهت کسب مشروعیت و انطباق خود با نظم آسمانی تلاش کند، در چالش پایدار با مذاهب به سر میبرد و این چالش سبب پویایی آن میشود. در مجموع آیزنشتاد نتیجه میگیرد که نظامهای فرهنگی وحدانی اساسا تکثرگرا هستند; زیرا نخبگان سیاسی و مذهبی از هم جدا هستند و این تفکیک بنمایه تفکیکهای بعدی است. اما عدهای دیگر یکسان شمردن مذاهبی مانند یهودیت و مسیحیت و اسلام را نوعی کلیپنداری و نادیده گرفتن دقایق میدانند. برتران بدیع، در کتاب «دو دولت» توضیح میدهد که چگونه تاریخ مسیحیتحکایت از دو گانگی تشکیلات و نهادهای مذهبی و سیاسی دارد که نه تنها برگرفته از آموزههای مسیحیت است (نظریه دو شمشیر) بلکه کلیسا در عمل نیز توانست در بیخبری امپراتوری، سلسله مراتب و دستگاه بوروکراسی خود را بنانهاد ه و گسترش دهد. از این رو زمانی که قدرت دنیوی متوجه کلیسا شد، کار از کار گذشته بود و امحای تشکیلات کلیسا امکانپذیر نبود. در حالی که در فرهنگ اسلامی به دلیل شرایط خاص اجتماعی، اقتصادی و سیاسی، زمان تولد این مذهب که دوره گذار از جامعه قبیلهای به جامعه شهری بود و اسلام نیز خود کار این گذار را بر عهده داشت و در همه حوزهها نیز به کمک طلبیده میشد، تفکیکی بین مذهب و سیاست صورت نگرفت و مونیسم یا وحدانیت همه امور به جای دو گانگی در مسیحیتبه عنوان نشان فرهنگ اسلامی قرار گرفت. نتیجه آن شد که درجهان اسلام سیاست هرگز به استقلالی که سیاست در غرب از آن برخوردار شده، دست نیابد و سرنوشت جوامع اسلامی نیز به تناوبی از سلطه و شورش گره بخورد; زیرا نظمهای این جهان به نظم آرمانی اسلامی شباهتی نداشته، مشروعیت ندارند. حال چنانچه این حکومتها قدرت اعمال سلطه را داشته باشند، نظم خود را بدون برخورداری از مشروعیت استقرار میبخشند و چنانچه از این قدرت بی بهره باشند، با شورش مردم روبهرو خواهند شد; درحالی که در جوامع غربی بهتدریج که بنیان مشروعیت نظم دنیوی مشخص شد و تقاضا جای شورش را در چرخه سیاست گرفت. ازنظر «بدیع» خروج از این بن بست نیز برای جوامع اسلامی امکانپذیر نخواهد بود. سرنوشت محکوم آنان همان تناوب سلطه و شورش خواهد بود.» (۵)
● الغای نظام خلافت
شکلگیری جنبش پانترکیسم مصطفی کمال آتاتورک در ترکیه از دو بعد سیاسی و ایدوئولوژیک بر پیدایش جنبش اخوان المسلمین تاثیر نهاد. البته این به معنای نادیده گرفتن دیگر عوامل درونی و بیرون نیست. بعد سیاسی حرکت آتاتورک، الغای نظام خلافت عثمانی بود. نهاد خلافتبرای اکثریت مسلمانان، تجسم چارچوب سیاسی تجربه تاریخیشان به شمار میآمد. این نهاد هر چند از زمان برپایی دولت اموی، روح خود را از دست داده و تبدیل به «پادشاهی ستمگرانه» شده بود، اما شکلی از آن در قالب دولت عثمانی همچنان باقی مانده بود و به سبب مشروعیتی که این نهاد برای خاندانهای حاکم فراهم میآورد، اشتیاق به ترمیم و صیانت آن همچنان تداوم داشت. فقهای اهل سنت در دوره کهولت عصبیت عربی، کوشیدند تا اصل خلافت را به عنصر عربی گره بزنند. وهابیان به بهانه عدم اقامه احکام شرع، مشروعیت دولت عثمانی را زیر سؤال بردند و کوشیدند تا خلافتی عربی برپا کنند. به زودی همین خط از سوی مهدی سودانی در نیمه دوم قرن نوزدهم پیگری شد. جالب است که خواسته وهابیان در شبه جزیره عربستان و مهدی در سودان - که برپایی خلافتی عربی بود - در آغاز قرن بیستم به طور جدی از سوی نیروهای استعمارگر پی گرفته و بر اجرای آن اصرار ورزیده شد. دیپلماسی بریتانیا از سال ۱۹۱۲ به ترویج ایده انتقال مرکز ثقل خلافت اسلامی به قلب جزیزهٔالعرب پرداخت و بی تردید، ایده خلافت عربی از انگیزههای اصلی گفت و گوی شریف حسین و مک ماهان در سال ۱۹۱۵ بوده است. فرانسه نیز به سهم خود همین اهتمام را داشت. وزارت مستعمرات فرانسه یادداشتی پیرامون «مسئله خلافت اسلامی» تهیه کرد که در آن بر ضرورت نصب حاکمی عربی و برخاسته از قریش تاکید میکرد. در این یادداشت دو تن برای در اختیار گرفتن چنین منصبی پیشنهاد شده بودند: سلطان مغرب یا امیر مکه (شریف حسین) و بنا بر ملاحظات سیاسی - جغرافیایی، فرانسه، شریف حسین را جهتبرپایی خلافت عربی که زمینه فروپاشی عثمانی بود، ترجیح داد.
استراتژی قدرتهای بزرگ در دو دهه نخست قرن بیستم اولا بر انتقال مقر خلافت از ترکیه به جزیرهٔ العرب و ثانیا بر گماردن خلیفهای عربی - قریشی مبتنی بود; اما این طرح از نظرگاه این قدرتها به معنای تشکیل دولتی عربی یگانه و برخوردار از استقلال و حاکمیت نبود، بلکه مقدمه خلق و جعل واحدهای سیاسی عربی دیگر و ایجاد دولتهای کوچک و بزرگ فراوان بود. یادداشت فرانسه هم تاکید داشت که «چنین نهادی مقدمه تحقق عملی طرحی اسلامی نیست که هیچ گاه در تاریخ تحقق نیافته است. مصطفی کمال آتاتورک در سال ۱۹۲۴ با اعلام الغای نظام خلافت تمام تلاشهای قدرتهای اروپایی را در جهت از بین بردن این خلافت و تاسیس دولتها و تعیین مرزهای جدید، به ثمر نشاند. این اقدام نقطه عطفی سرنوشتساز در شکلگیری دوباره آگاهی اسلامی است. اقدام آتاتورک به الغای خلافت دو پاسخ متفاوت را به دنبال داشت:
۱) یکی از سوی شورای بزرگان علمای مصر
۲) دیگری پاسخ توجیحگرانه شیخ علی عبدالرازق در کتاب معروفش الاسلام و اصول الحکم.
در بیانیه شورای بزرگان علمای مصر در تاریخ ۲۵ مارس ۱۹۲۴ چنین آمده است: ترکها با جداسازی تمامی قدرت از خلیفه و قرار دادن امیر عبدالمجید به عنوان خلیفه معنوی صرف، بدعتی را پدید آوردهاند که مسلمانان تا پیش از آن ندیده بودند و سپس بدعتی دیگر بدان افزودند که الغای مقام خلافت است.» (۶)
ادامه این بیانیه دعوت مسلمان استبه «ضرورت اندیشیدن در باب نظام خلافت و قرار دادن پایههای آن بر قواعدی هماهنگ با احکام دین اسلام و نزدیک به نظم و نظام اسلامی مقبول مردم» (۷)، و اعلام این که «غوغا و آشوبی که ترکها با الغای مقام خلافت پدید آوردند، جهان اسلام را به ناآرامی کشانده و اوضاع را به گونهای در آورده که مسلمانان نمیتوانند نظر و رای قاطعی را در باب خلافت و خلیفه شایسته شکل دهند، جز این که اوضاع آرام گیرد و پس از دقت نظر و معرفت ابعاد گوناگون مسئله، نظری غالب بروز یابد.» (۸)
در مقابل این پاسخ علما که انتظار فرصت مناسبی را برای طرح دوباره ایده خلافت میکشیدند، پاسخ دیگری عرضه شد که وضع موجود - یعنی الغای خلافت - را توجیه میکرد. آن پاسخ در کتاب «الاسلام و اصول الحکم» نوشته علی عبدالرازق نمود یافت که یک سال پس از آن منتشر شد.
«انتشار کتاب الاسلام و اصول الحکم که یک سال پس از الغای نظام خلافت عثمانی صورت گرفت، موج هایی از اعتراض و انتقاد را که تا آن زمان بی سابقه بود، برانگیخت. «عبدالرازق دو ادعا در این کتاب مطرح کرده است: ادعای نخست این که شریعت از نظام سیاسی جدا است. و دوم این که نظام خلافت و نظام قضاوت نظام هایی غیر اسلامیاند. لازمه این دو ادعا، اعتقاد به این است که بازگرداندن اسلام به دایره معنویات و بازگرداندن زندگی اجتماعی - سیاسی پس از رهاندن آن دو از دست دین به دامن علوم تجربی، راه ترقی و پیشی جستن از ملتهایی دیگر در مسیر پیشرفت است. این همان چیزی است که عبارت پایانی کتاب الاسلام و اصول الحکم میگوید: «در دین هیچ چیزی وجود ندارد که مسلمانان را از مسابقه با ملتهای دیگر در علوم اجتماع و سیاست و فروپاشاندن این نظام کهنه (خلافت) ای که خود را خوار و ذلیل آن کردهاند، منع کند. در دین چیزی نیست که مسلمانان را از پی افکندن قواعد ملک و نظام حکومتشان بر اساس تازهترین فراوردههای عقول بشری و محکمترین و بهترین الگوی اصول کومتبه گواهی تجارب ملل، نهی کند.»
عبدالرازق ایدهاش را در این جمله خلاصه میکند که: دین اسلام از این خلافتی که مسلمانان میشناسند و تجربهاش کردهاند، بیزار است و خلافت در هیچ یک از برنامههای دینی و قضاوت و دیگر امورش، از وظایف حکومت و مراکز دولت نیست و تمامی این برنامهها صرفا سیاسی است و دین هیچ دخالتی در آنها ندارد. دین نه اینها را [به رسمیت] میشناسد و نه انکار میکند. نه به آن امر میکند و نه از آن نهی. دین این امور را رها کرده تا ما در این امور به حکم عقل و تجربههای ملتها و قواعد سیاسی رجوع کنیم. «چنان که در تدبیر ارتش اسلامی و آبادانی شهرها و مرزها و نظام دیوانی نیز دین، کارهای نیست و در این امور به عقل و تجربه و یا به قواعد جنگ یا هندسه و مبانی و نظرهای کارشناسان رجوع میشود.» (۹)
به اجمال باید یادآور شد که گذشته از آن که تاریخ اسلام گویای وضعیت فکری و سیاسی و عملیای مغایر با نظریه علی عبدالرازق است، وجود بسیاری از قواعد و احکام در شریعت اسلام مانند جهاد و زکات و غنایم و خراج و اقامه حدود و قضاوت را که همگی با نهاد قدرت ارتباط دارند و اجرای آنها جز در سایه قدرت و دولت امکانپذیر نیست، نمیتوان نادیده گرفت. آنچه در این جا موردنظر است، تاثیر واکنش علی عبدالرازق به حادثه الغای نظام خلافتبر پیدایش جنبشهای اسلامی معاصر است.
بعد ایدئولوژیک حرکت آتاتورک مبنا قرار دادن سکولاریسم یا لایسیزم بود. کمال آتاتورک به ایده دولت جدید گردن نهاده بود، اما نه به طور کامل; زیرا به هر دو مبنای دولت جدید که یکی دموکراسی و دیگری سکولاریسم است، وفادار نبود. وی اولی (دموکراسی) را نادیده گرفت و دومی (سکولاریسم) را در شکلی که حتی در غرب سابقه نداشت، به گونهای افراطی مبنای عمل قرار داد. روی کار آمدن حکومتی لائیک و ضد دموکراسی در پیدایش جنبش اخوانالمسلمین که بزرگترین جنبش اسلامی معاصر و مخالف هر گونه رویکرد لائیک بوده، سهم داشته است. در خلال مشاجره لفظی بین مصطفی نحاس نخست وزیر مصر و حسنالبنا که در سال ۱۹۳۶م روی داد، مخالفت اخوانالمسلمین با رویکردهای لائیک و سکولار آشکار است. مصطفی نحاس در مصاحبه با خبرگزاری آناتولی ترکیه شگفتی و تحسین خویش را از الگوی آتاتورکی چنین بیان کرد: «دوست دارم پیش از هر چیز بدون هیچ ملاحظهای اعجاب خویش را از کمال آتاتورک ابراز کنم; از کسی که با نبوغ خویش ترکیه جدید را سامان داد و سزاوار است دنیا این ترکیه را ترکیه آتاتورک بنامد. او دولتی جوان و سرشار از سرزندگی و نشاط را پدید آورد و عنصری را پرورد که در معادلات اروپایی حساب ویژهای برایش باز شده است. من نه تنها از نبوغ نظامی او که از نبوغ ناب او و درک او از مفهوم دولت جدید که تنها الگوی زنده و بالنده در جهان معاصر است، خوشم میآید». (۱۰) پاسخ حسن البنا به این سخن صریح و کوبنده بود. وی تاکید کرد که «موضع حکومت ترکیه جدید نسبتبه اسلام و احکام و آموزهها و قوانین آن، در جهان معروف است و هیچ ابهامی در آن وجود ندارد; زیرا این حکومت نظام خلافت را به جمهوری تبدیل و قانون اسلامی را حذف کرد و به جای آن قانون اساسی سوئیس را مبنای خود قرار داد و این کار با سخن خدا مخالف است که فرمود: و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الکافرون (آنان که براساس آنچه خدا نازل کرده، حکم نکنند، از کافران هستند). این حکومت در قانون اساسی خود تصریح کرده که حکومتی غیر دینی است و به مقتضای این آموزهها اجازه میدهد زن مسلمان با مرد غیرمسلمان ازدواج کند و زن برابر مرد ارث ببرد و این نیز مخالف سخن خدا است که «للذکر مثل حظ الانثیین» (مرد را همانند بهره دو زن است). و آنچه گفته شد گوشهای از مواضع دولت ترکیه نسبتبه اسلام است.» (۱۱)
باری مسئلهای به نام جنبشهای اسلامی معاصر، امروزه حجم وسیعی از فضای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی جهان اسلام را تحت پوشش قرار داده و به دغدغه مشترک غالب نظامهای سیاسی در جهان اسلام تبدیل شده است. تلاشهای فراوانی برای ارائه الگوی شناخت این جنبشها و مطالعه شرایط و عوامل و انگیزههای شکلگیری آنها انجام شده است، که ما در این جا به برخی از برجستهترین رهیافتها در تحلیل این جنبشها اشاره میکنیم.
نویسنده: مجید - مرادی
پینوشتها:
۱. حمید عنایت، اندیشه سیاسی در اسلام معاصر، تهران، امیرکبیر، ص ۱۷ - ۱۸.
۲. الکتاب المقدس، انجیل متی، اصحاح ۲۲، آیات ۱۵ - ۲۲.
۳. محمد عماره، العلمانیهٔ و نهضتنا الحدیثهٔ، ص ۲۶.
۴. احمد البغدادی، تجدید الفکر الدینی، دمشق، دار المدی، ۱۹۹۹، ص ۲۹۵.
۵. احمد نقیب زاده، درآمدی بر جامعهشناسی سیاسی، تهران سمت، ۱۳۷۹، ص ۷۸ - ۷۷، به نقل از برتران بدیع، دو دولت، قدرت و جامعه در غرب و در سرزمینهای اسلامی، ترجمه احمد نقیب زاده، تهران، باز، ۱۳۸۰.
۶. وجیه کوثرانی، رشید رضا و الدولهٔ العثمانیهٔ و مسالهٔ الخلافهٔ، مجله الوحدهٔ، ۱۹۸۸ م، ص ۱۳۵ - ۱۳۴.
۷. همان، ص ۱۳۵.
۸. همان.
۹. فهمی جدعان، اسس التقدم عند مفکری الاسلام، قاهره، دار سینا للنشر، ۱۹۸۸، ص ۳۴۷.
۱۰. حسن البنا، مذاکرات الدعوهٔ و الداعیهٔ، المکتب الاسلامی، چاپ پنجم، ۱۹۸۳، ص ۲۷.
۱۱. همان، ص ۲۱۸ - ۲۱۷.● الغای نظام خلافت
شکلگیری جنبش پانترکیسم مصطفی کمال آتاتورک در ترکیه از دو بعد سیاسی و ایدوئولوژیک بر پیدایش جنبش اخوان المسلمین تاثیر نهاد. البته این به معنای نادیده گرفتن دیگر عوامل درونی و بیرون نیست. بعد سیاسی حرکت آتاتورک، الغای نظام خلافت عثمانی بود. نهاد خلافتبرای اکثریت مسلمانان، تجسم چارچوب سیاسی تجربه تاریخیشان به شمار میآمد. این نهاد هر چند از زمان برپایی دولت اموی، روح خود را از دست داده و تبدیل به «پادشاهی ستمگرانه» شده بود، اما شکلی از آن در قالب دولت عثمانی همچنان باقی مانده بود و به سبب مشروعیتی که این نهاد برای خاندانهای حاکم فراهم میآورد، اشتیاق به ترمیم و صیانت آن همچنان تداوم داشت. فقهای اهل سنت در دوره کهولت عصبیت عربی، کوشیدند تا اصل خلافت را به عنصر عربی گره بزنند. وهابیان به بهانه عدم اقامه احکام شرع، مشروعیت دولت عثمانی را زیر سؤال بردند و کوشیدند تا خلافتی عربی برپا کنند. به زودی همین خط از سوی مهدی سودانی در نیمه دوم قرن نوزدهم پیگری شد. جالب است که خواسته وهابیان در شبه جزیره عربستان و مهدی در سودان - که برپایی خلافتی عربی بود - در آغاز قرن بیستم به طور جدی از سوی نیروهای استعمارگر پی گرفته و بر اجرای آن اصرار ورزیده شد. دیپلماسی بریتانیا از سال ۱۹۱۲ به ترویج ایده انتقال مرکز ثقل خلافت اسلامی به قلب جزیزهٔالعرب پرداخت و بی تردید، ایده خلافت عربی از انگیزههای اصلی گفت و گوی شریف حسین و مک ماهان در سال ۱۹۱۵ بوده است. فرانسه نیز به سهم خود همین اهتمام را داشت. وزارت مستعمرات فرانسه یادداشتی پیرامون «مسئله خلافت اسلامی» تهیه کرد که در آن بر ضرورت نصب حاکمی عربی و برخاسته از قریش تاکید میکرد. در این یادداشت دو تن برای در اختیار گرفتن چنین منصبی پیشنهاد شده بودند: سلطان مغرب یا امیر مکه (شریف حسین) و بنا بر ملاحظات سیاسی - جغرافیایی، فرانسه، شریف حسین را جهتبرپایی خلافت عربی که زمینه فروپاشی عثمانی بود، ترجیح داد.
استراتژی قدرتهای بزرگ در دو دهه نخست قرن بیستم اولا بر انتقال مقر خلافت از ترکیه به جزیرهٔ العرب و ثانیا بر گماردن خلیفهای عربی - قریشی مبتنی بود; اما این طرح از نظرگاه این قدرتها به معنای تشکیل دولتی عربی یگانه و برخوردار از استقلال و حاکمیت نبود، بلکه مقدمه خلق و جعل واحدهای سیاسی عربی دیگر و ایجاد دولتهای کوچک و بزرگ فراوان بود. یادداشت فرانسه هم تاکید داشت که «چنین نهادی مقدمه تحقق عملی طرحی اسلامی نیست که هیچ گاه در تاریخ تحقق نیافته است. مصطفی کمال آتاتورک در سال ۱۹۲۴ با اعلام الغای نظام خلافت تمام تلاشهای قدرتهای اروپایی را در جهت از بین بردن این خلافت و تاسیس دولتها و تعیین مرزهای جدید، به ثمر نشاند. این اقدام نقطه عطفی سرنوشتساز در شکلگیری دوباره آگاهی اسلامی است. اقدام آتاتورک به الغای خلافت دو پاسخ متفاوت را به دنبال داشت:
یکی از سوی شورای بزرگان علمای مصر و دیگری پاسخ توجیحگرانه شیخ علی عبدالرازق در کتاب معروفش الاسلام و اصول الحکم.
در بیانیه شورای بزرگان علمای مصر در تاریخ ۲۵ مارس ۱۹۲۴ چنین آمده است: ترکها با جداسازی تمامی قدرت از خلیفه و قرار دادن امیر عبدالمجید به عنوان خلیفه معنوی صرف، بدعتی را پدید آوردهاند که مسلمانان تا پیش از آن ندیده بودند و سپس بدعتی دیگر بدان افزودند که الغای مقام خلافت است.» (۱)
ادامه این بیانیه دعوت مسلمان استبه «ضرورت اندیشیدن در باب نظام خلافت و قرار دادن پایههای آن بر قواعدی هماهنگ با احکام دین اسلام و نزدیک به نظم و نظام اسلامی مقبول مردم» (۲)، و اعلام این که «غوغا و آشوبی که ترکها با الغای مقام خلافت پدید آوردند، جهان اسلام را به ناآرامی کشانده و اوضاع را به گونهای در آورده که مسلمانان نمیتوانند نظر و رای قاطعی را در باب خلافت و خلیفه شایسته شکل دهند، جز این که اوضاع آرام گیرد و پس از دقت نظر و معرفت ابعاد گوناگون مسئله، نظری غالب بروز یابد.» (۳)
در مقابل این پاسخ علما که انتظار فرصت مناسبی را برای طرح دوباره ایده خلافت میکشیدند، پاسخ دیگری عرضه شد که وضع موجود - یعنی الغای خلافت - را توجیه میکرد. آن پاسخ در کتاب «الاسلام و اصول الحکم» نوشته علی عبدالرازق نمود یافت که یک سال پس از آن منتشر شد. «انتشار کتاب الاسلام و اصول الحکم که یک سال پس از الغای نظام خلافت عثمانی صورت گرفت، موج هایی از اعتراض و انتقاد را که تا آن زمان بی سابقه بود، برانگیخت. «عبدالرازق دو ادعا در این کتاب مطرح کرده است: ادعای نخست این که شریعت از نظام سیاسی جدا است. و دوم این که نظام خلافت و نظام قضاوت نظام هایی غیر اسلامیاند. لازمه این دو ادعا، اعتقاد به این است که بازگرداندن اسلام به دایره معنویات و بازگرداندن زندگی اجتماعی - سیاسی پس از رهاندن آن دو از دست دین به دامن علوم تجربی، راه ترقی و پیشی جستن از ملتهایی دیگر در مسیر پیشرفت است. این همان چیزی است که عبارت پایانی کتاب الاسلام و اصول الحکم میگوید: «در دین هیچ چیزی وجود ندارد که مسلمانان را از مسابقه با ملتهای دیگر در علوم اجتماع و سیاست و فروپاشاندن این نظام کهنه (خلافت) ای که خود را خوار و ذلیل آن کردهاند، منع کند. در دین چیزی نیست که مسلمانان را از پی افکندن قواعد ملک و نظام حکومتشان بر اساس تازهترین فراوردههای عقول بشری و محکمترین و بهترین الگوی اصول کومتبه گواهی تجارب ملل، نهی کند.»
عبدالرازق ایدهاش را در این جمله خلاصه میکند که: دین اسلام از این خلافتی که مسلمانان میشناسند و تجربهاش کردهاند، بیزار است و خلافت در هیچ یک از برنامههای دینی و قضاوت و دیگر امورش، از وظایف حکومت و مراکز دولت نیست و تمامی این برنامهها صرفا سیاسی است و دین هیچ دخالتی در آنها ندارد. دین نه اینها را [به رسمیت] میشناسد و نه انکار میکند. نه به آن امر میکند و نه از آن نهی. دین این امور را رها کرده تا ما در این امور به حکم عقل و تجربههای ملتها و قواعد سیاسی رجوع کنیم. «چنان که در تدبیر ارتش اسلامی و آبادانی شهرها و مرزها و نظام دیوانی نیز دین، کارهای نیست و در این امور به عقل و تجربه و یا به قواعد جنگ یا هندسه و مبانی و نظرهای کارشناسان رجوع میشود.» (۴)
به اجمال باید یادآور شد که گذشته از آن که تاریخ اسلام گویای وضعیت فکری و سیاسی و عملیای مغایر با نظریه علی عبدالرازق است، وجود بسیاری از قواعد و احکام در شریعت اسلام مانند جهاد و زکات و غنایم و خراج و اقامه حدود و قضاوت را که همگی با نهاد قدرت ارتباط دارند و اجرای آنها جز در سایه قدرت و دولت امکانپذیر نیست، نمیتوان نادیده گرفت. آنچه در این جا موردنظر است، تاثیر واکنش علی عبدالرازق به حادثه الغای نظام خلافتبر پیدایش جنبشهای اسلامی معاصر است.
بعد ایدئولوژیک حرکت آتاتورک مبنا قرار دادن سکولاریسم یا لایسیزم بود. کمال آتاتورک به ایده دولت جدید گردن نهاده بود، اما نه به طور کامل; زیرا به هر دو مبنای دولت جدید که یکی دموکراسی و دیگری سکولاریسم است، وفادار نبود. وی اولی (دموکراسی) را نادیده گرفت و دومی (سکولاریسم) را در شکلی که حتی در غرب سابقه نداشت، به گونهای افراطی مبنای عمل قرار داد. روی کار آمدن حکومتی لائیک و ضد دموکراسی در پیدایش جنبش اخوانالمسلمین که بزرگترین جنبش اسلامی معاصر و مخالف هر گونه رویکرد لائیک بوده، سهم داشته است. در خلال مشاجره لفظی بین مصطفی نحاس نخست وزیر مصر و حسنالبنا که در سال ۱۹۳۶م روی داد، مخالفت اخوانالمسلمین با رویکردهای لائیک و سکولار آشکار است. مصطفی نحاس در مصاحبه با خبرگزاری آناتولی ترکیه شگفتی و تحسین خویش را از الگوی آتاتورکی چنین بیان کرد: «دوست دارم پیش از هر چیز بدون هیچ ملاحظهای اعجاب خویش را از کمال آتاتورک ابراز کنم; از کسی که با نبوغ خویش ترکیه جدید را سامان داد و سزاوار است دنیا این ترکیه را ترکیه آتاتورک بنامد. او دولتی جوان و سرشار از سرزندگی و نشاط را پدید آورد و عنصری را پرورد که در معادلات اروپایی حساب ویژهای برایش باز شده است. من نه تنها از نبوغ نظامی او که از نبوغ ناب او و درک او از مفهوم دولت جدید که تنها الگوی زنده و بالنده در جهان معاصر است، خوشم میآید». (۵) پاسخ حسن البنا به این سخن صریح و کوبنده بود. وی تاکید کرد که «موضع حکومت ترکیه جدید نسبتبه اسلام و احکام و آموزهها و قوانین آن، در جهان معروف است و هیچ ابهامی در آن وجود ندارد; زیرا این حکومت نظام خلافت را به جمهوری تبدیل و قانون اسلامی را حذف کرد و به جای آن قانون اساسی سوئیس را مبنای خود قرار داد و این کار با سخن خدا مخالف است که فرمود: و من لم یحکم بما انزل الله فاولئک هم الکافرون (آنان که براساس آنچه خدا نازل کرده، حکم نکنند، از کافران هستند). این حکومت در قانون اساسی خود تصریح کرده که حکومتی غیر دینی است و به مقتضای این آموزهها اجازه میدهد زن مسلمان با مرد غیرمسلمان ازدواج کند و زن برابر مرد ارث ببرد و این نیز مخالف سخن خدا است که «للذکر مثل حظ الانثیین» (مرد را همانند بهره دو زن است). و آنچه گفته شد گوشهای از مواضع دولت ترکیه نسبتبه اسلام است.» (۶)
باری مسئلهای به نام جنبشهای اسلامی معاصر، امروزه حجم وسیعی از فضای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی جهان اسلام را تحت پوشش قرار داده و به دغدغه مشترک غالب نظامهای سیاسی در جهان اسلام تبدیل شده است. تلاشهای فراوانی برای ارائه الگوی شناخت این جنبشها و مطالعه شرایط و عوامل و انگیزههای شکلگیری آنها انجام شده است، که ما در این جا به برخی از برجستهترین رهیافتها در تحلیل این جنبشها اشاره میکنیم.
● رهیافتهای اجتماعی - سیاسی
یکی از عمدهترین رهیافتها در تحلیل شرایط و علل پیدایی جنبشهای اسلامی معاصر، رهیافت اجتماعی - سیاسی است. دکتر هرایر دکمجیان در کتاب جنبشهای اسلامی در جهان عرب، ابتدا شرایطی را که عموما منجر به ظهور جماعتهای بنیادگرای اسلامی میشود، معین کرده، سپس عوامل شکلگیری آنها را بیان میکند. وی میگوید: «برای هر گونه بررسی جامع بنیادگرایی اسلامی معاصر، باید در مورد ریشههای روانی، معنوی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آن و محیطی که بسترگاه عقاید و اعمال بنیادگرایانه است، تحقیق به عمل آورد. یک الگوی تجربی تاریخی در این مورد، رابطه علی و معلولی میان بحرانهای اجتماعی و ظهور جنبشهای مذهبی انقلابی و یا تجدید حیاتطلبانه است که خواستار از بین بردن نظم رسمی موجود و ساختن جامعهای نوین برپایه برنامه ایدئولوژیک ویژه خود هستند. در نتیجه، ایدئولوژی این جنبشها هم جامع و هم غیرقابل انعطاف و منعکس کننده پاسخها و عکس العملهای رهبران فرهمند در قبال شرایط بحرانی است.» وی دو شرط را برای قدرتیابی معنوی و اجتماعی و سیاسی بنیادگرایان اسلامی ذکر میکند: اول، ظهور یک رهبر فرهمند و دیگری جامعهای گرفتار آشفتگی عمیق.
دکمجیان از محیط عربی - اسلامی با عنوان محیط بحران یاد میکند و معتقد است که جهان اسلام، بیش از دو قرن شاهد بحران اجتماعی - فرهنگی، اقتصادی و از همه مهمتر روحی بوده است. نقطه اوج این بحران، سربرآوردن ایدئولوژی پانترکیسم در میان نهضت ترکهای جوان و در پیش گرفتن سیاست ترکیسازی بود که هویت جمعی عربها را تهدید میکرد. بیگانگی عربهای مسلمان با ترکها در کنار نفوذ اروپا به گسترش ناسیونالیسم عرب، کمک کرد. با از هم پاشیدگی خلافت عثمانی، نخبگان ناسیونالیست عرب، خود را در برابر دو وظیفه دیدند: اول رهایی از کنترل اروپا و کسب استقلال، و دوم ارائه یک برنامه ایدئولوژیک برای استقرار حکومت قانونی. با برآورده شدن این دو خواسته، بر شدت بحران افزوده شد. مشکلات اقتصادی و اجتماعی عمیقتر گشت و این خود چنان که مارکس و ماکسوبر و دوکهایم گفتهاند، بر پایبندیهای دینی افزود. این بحران از نظر دکمجیان شش ویژگی دارد:
۱) بحران هویت
جهان اسلام شاهد چالش گروهی از قومیتها (عرب، ترک و فارس) در سطح هویتبوده است. جهان عرب نیز شاهد پراکندگی در سطح هویتبود که جمال عبدالناصر یکپارچگی هویتی را بدان بازگرداند; ولی با شکستسال ۱۹۶۷ و مرگ عبدالناصر در سال ۱۹۷۰م، جهان عرب دوباره دستخوش ناآرامیهایی شد که زمینه ظهور بنیادگرایان را از دهه هفتاد فراهم آورد.
۲) بحران مشروعیت
این بحران، خود زاییده بحران هویت است; هر چند ماهیتی متفاوت دارد. در نتیجه شکست نخبگان حاکم در حوزههای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی، مشروعیت آنان و نهادهای حاکم به سرعت از بین رفت.
۳) فساد و سرکوب در حکومت نخبگان
این وضع نیز نخبگان را به استفاده بیشتر از ابزارهای سرکوب برای مهار مخالفان و تداوم فساد وا میداشت.
۴) تضاد طبقاتی
فساد حکومتها منجر به توزیع ناعادلانه ثروت و افزایش آشکار تفاوت و شکاف بین طبقات اجتماعی شد. شکاف وسیع میان غنی و فقیر یکی از مهمترین جنبههای سیاسی محیط بحران عربی است.
۵) ضعف نظامی
در نتیجه، تداوم شکستهای نظامی پیش آمد. به استثنای الجزایر، هیچ کشور دیگر عربی در وهله اول از راه نظامی به استقلال نرسید. شکست پیدرپی عربها از اسراییل که اوج آن در ۱۹۶۷ بود، احساس عمیق ترس، ناامنی و خطر را میان عربها و مسلمانان ایجاد کرد.
۶) نوسازی و بحران فرهنگی
سیاست نخبگان حاکم که در رؤیای نوسازی خود غرق بودند، به وقوع درگیری بین سنتگرایان و تجددگرایان انجامید; زیرا سنتگرایان از غرب تنها فنآوری آن را میخواستند و ارزشهای غربی را رد میکردند. این رویارویی منجر به ایجاد شکافی بین حاکمان و مردم شد. در مقابل تجددگرایان متمایل به تقلید کامل از تئوری و عملی غرب بودند، ولی آنان نیز از ترسیم ایدئولوژیای که بتواند خلا را پرکند، عاجز بودند. (۷)
وی پیدایش جنبشهای اسلامی را پاسخهایی بنیادگرایانه به بحرانهای یاد شده میداند و معتقد است که بنیادگرایی مذهبی - سیاسی به عنوان واکنشی در برابر بحران اجتماعی، به طرق زیر خود را نشان میدهد.
الف) رهبری فرهمند (کاریز ماتیک) متعهد به تغییر و تحول معنوی و یا انقلابی جامعه.
ب) وجود یک ایدئولوژی معتقد به ظهور مجدد یک منجی (مهدی - مسیح) و دربردارنده راهی برای نجات ارزشها، عقاید و اعمال کهن و اصیلی که برای شکل دادن به نظم بنیادگرایانه نو ضروری است.
ج) شخصیتبنیادگرا، که تحت تاثیر محیط بحران و نفوذهای متقابل ایدئولوژی بنیادگرایانه شکل گرفته است.
د) گروهها و طبقات اجتماعی مستعد پاسخگویی به درخواستبنیادگرایانه از طریق جهتگیریهای روانی - فرهنگی و مواضع خاص اجتماعی اقتصادی خود در جامعه و نظم اقتصادی جهان.
ه) گروهها و جنبشهای بنیادگرای تحت رهبری شخصیتهای فرهمند که نمونههای رفتاری - از التهاب و شور معنوی گرفته تا فعالیت انقلابی - از خود جلوهگر میسازند. (۸)
رهیافت اجتماعی - سیاسی دیگری که قابل توجه است، به وسیله حسن حنفی ارائه شده است.
حسن حنفی عواملی را برای ظهور جنبشهای سیاسی اسلامی برمیشمارد. وی یکی از عوامل و انگیزههای ظهور این جنبشها را مقایسه وضع کنونی با وضع سابق جوامع اسلامی میداند. از نظر وی مقایسه گذشته پربار و تمدن شکوفا و مجد و آثار و فتوحات و پیروزیهای گذشته اسلام، با عقبماندگی و شکستهای کنونی جهان اسلام و تباهی استعدادهای آن در زیر فشار نظامهای اقتدارگرای مبتنی بر سرکوب و طغیان، و در نظر گرفتن پیشرفت جوامعی که پیشتر از مسلمانان دانش میآموختند و اکنون کار برعکس شده است، سبب پیوستن اعضای جماعتهای اسلامی به هر دعوتی میشود که با هدف بازگشتبه عزت اسلام و نصرت مسلمانان و پشتسرگذاشتن وقایع زمانه و پایان دادن به عصر فروپاشی و انحطاط و بازگرداندن اسلام به مکانت اصلی خود، به راه میافتد. وی در ادامه شدتیابی جنبشهای اسلامی را با افزایش بحرانها و شکستها مرتبط میبیند و معتقد است که این وضع ارتباط مسلمانان را با اسلام به عنوان یگانه عنصر نجاتبخش شدت میدهد. حنفی بر آن است که هم جنبشهای تندرو (رادیکال) اسلامی و هم جنبشهای اصلاحی و معتدل اسلامی با همین انگیزه و هدف به راه افتادند.
جنبشهای اصلاحیای که به وسیله سید جمال الدین اسدآبادی آغاز شده بود، جنبشی عقلگرا و خواهان استفاده از شیوههای جدیدنوسازی و پیشرفت و علم و صنعت و خواهان برپایی نظامهای سیاسی مبتنی بر آزادی و دموکراسی در قالب حکومتهای پارلمانی و مشروطه و یا پادشاهیهای مقید و محدود بودند; البته اگر امکان برپایی نظام جمهوری نبود. این جنبش با جسارت شدید با استعمارگران و متجاوزان خارجی رویارو شد و در صدد مبارزه با علل عقبماندگی و طغیان درون جوامع اسلامی برآمد. سید جمال، ایده جامعه اسلامی را مطرح کرد که هدف آن یکپارچهسازی امت اسلامی در موجودیتی واحد بود. اما این جنبش فراگیر، پس از سیدجمال به وسیله برجستهترین شاگرد مکتب او یعنی شیخ محمد عبده به نصف تقلیل یافت. شیخ عبده از ایده انقلاب فراگیر سیاسی دست کشید و حتی بر هرچه سیاست است، لعنت فرستاد. وی از ثمربخشیدن تلاشها برای ایجاد دگرگونی سیاسی در یک نسل، ناامید شده، تمایل به حرکتی در مسیری طولانی پیدا کرد که چندین نسل را در برمیگرفت. راهی که او انتخاب کرده بود، راه ایجاد اصلاحات آموزشی و تربیتی و دگرگون ساختن نظام آموزشی موروثی بود. وی از ایده یکپارچگی و وحدت امت اسلامی دست کشید و به وطنگرایی محدود به مرزهای سیاسی روی آورد. در انقلاب عرابی پاشا، شرکت و سپس از آن برید و بدان طعنه زد. با انگلیس مبارزه کرد و سپس از در دوستی با آن درآمد. با توفیق پاشا مبارزه کرد و سپس آشتی کرد. در مسئله عدل به معتزله نزدیک شد و در موضوع توحید از آنان جدا شد. به این ترتیب نیمی از عبده روشنگر و روشن اندیش و نیم دیگری محافظه کار و سلفی بود.
این جنبش اصلاحی که در عبده به نیمی تقلیل یافته بود، بار دیگر به دستسید محمد رشید رضا که آن را به سلفیگری آشکار تبدیل کرد، بار دیگر به نصف فرو کاسته شد. رشید رضا پس از آن که عمری را در اصلاحگری و نواندیشی و ترقی خواهی گذرانده بود، خود را از تاثیر طلایهدارانی چون طنطاوی و سیدجمال و حتی عبده رهاند و به دامن محمد بن عبدالوهاب پناه برد که او را به ابن قیم جوزیه و ابن تیمیه و سپس به احمد بن حنبل میرسانید. وی به جای میل به شیوههای مدنیت نو و همگامی با تحولات زمانه، فروبستگی و هجوم به غرب را ترجیح داد و به جای دفاع از استقلال ملی ملتها و در واکنش به حرکتهای لائیک در ترکیه، از ایده خلافت - البته پس از اصلاح نظام آن - دفاع کرد. یکی از عمدهترین عواملی که در تغییر نگرش و رفتار رشید رضا تاثیر نهاد، الغای خلافت عثمانی بود. وی بدون توجه به عوامل و اسباب داخلی فروپاشی عثمانی، آن را بیشتر محصول توطئهای خارجی جهت تضعیف جهان اسلام تلقی کرد. نشریه عروهٔالوثقی که در دو جبهه مبارزه با استعمار و عقبماندگی میجنگید، به دست رشید رضا تبدیل به «المنار» شد که مجلهای فرهنگی و عمومی و فراری از سیاست و مشغول به علم و معرفتبود. در چنین شرایطی بود که حسن البنا شاگرد رشید رضا - در دارالعلوم در سال ۱۹۳۵م ظهور یافت تا برای احیای دوباره المنار در سال ۱۹۳۶ تلاش کند. وی با برگرفتن سلفیگری کوشید تا آن را به حماسه و فعالیت و نگاه فراگیر و استعمارستیز سیدجمال بازگرداند. وی کوشید تا با تحقق بخشیدن به هدف سیدجمال در بسیج تودههای مسلمان، نقیصههای جنبش سیدجمال را تکمیل کند. از این رو جنبش (اخوان المسلمین) - یعنی بزرگترین جنبش اسلامی معاصر - را که دیگر جماعتهای اسلامی بدون آگاهی کافی به منابع و خاستگاههایش از دل آن بیرون آمدند، به راه انداخت. جنبش اصلاحی معاصر پس از آن که چندین بار به نصف کاهش یافت، در این جماعت تجسم یافت. (۹)
عامل دیگری که حسن حنفی برای ظهور و یا تداوم جنبشهای اسلامی معاصر بر میشمرد، شکست الگوها و ایدئولوژیهای نوسازانه رقیب، مانند لیبرالیسم و سوسیالیسم عربی و کمونیسم است و میگوید: «لیبرالیسم با غرب کنار آمد و به یاری آن شتافت و در خلال این همکاری، فئودالیسم شکل گرفت و سرمایهداری شکوفا شد. نتیجه سوسیالیسم عربی نیز اشغال بخشهای بیشتری از زمینها [به وسیله اسراییل] و شکلگیری طبقه جدید و افزایش شکنجه زندانیان [اسلامگرا] و سرکوب حرکتهای اسلامی و از بین بردن آزادیها و حاکمیت فساد بود. اما مارکسیسم که اساسا هیچ ریشهای در تاریخ امت اسلام نداشت و هواخواه بیگانه بود، جایی در دل مردم مسلمان نیافت. در چنین شرایطی، الگویی جز الگوی جنبشهای اسلامی باقی نماند که از احساسات و عواطف مردمی و زمینهای تاریخی و امکانات ترتیبی و اخلاقی و قدرت سازماندهی و مقاومت و اهداف عالی برخوردار بوده باشد. در نتیجه جماعتهای اسلامی به عنوان بدیل احتمالی نظامهای حکومتی سابق - و با درصد احتمالی بیش از لیبرالیسم و سوسیالیسم و مارکسیسم - ظهور یافتند و وضع به گونهای شد که تودهها از خود میپرسیدند حال که همه چیز را تجربه کردهایم، چرا این بار اسلام را تجربه نکنیم؟» (۱۰)
از نظر حسن حنفی، پیروزی انقلاب اسلامی ایران اثری غیر مستقیم بر خودباوری جنبشهای اسلامی داشت: «این جنبشها، انقلاب اسلامی ایران را ارج نهادند و تصویر امام خمینی را بر روی جلد مجلات خود چاپ کردند و به رغم محدودیت افق جماعتهای اسلامی که اختلاف عقیدتی بین شیعه و سنی را مانع همپیمانی انقلابی میدانستند، اما سبک انقلاب اسلامی ایران که با همکاری مردم و ارتش به پیروزی رسید، یکی از الگوهای انقلاب اسلامی در مصر بود که بعدها به راه افتاد.» (۱۱)
عبدالله فهد النفیسی به برخی عوامل ظهور و رشد جنبشهای اسلامی و جریانهای اسلامی اشاره میکند که از آن جمله است: غربیسازی و سکولارسازی بیرویه جوامع اسلامی، پدیده شهرنشینی، شکستهای نظامی و احیای مجدد دین. یکی از عوامل اوجگیری جریانهای اسلامگرا و تداوم برخوردهای آنها با نظامهای سیاسی، روند شتابزده غربیسازی و سکولارسازی جوامع اسلامی و عربی است. درست است که دستیابی غرب به پیشرفتهای شگرفی در عرصه دانش و فنآوری، دیگران و از جمله مسلمانان را به پیمودن راه غرب تشویق کرد، اما بسیاری از نخبگان در جهان اسلام، درکی سطحی و سادهانگارانه از سازوکار پیشرفت غربی داشتند و چنین وانمود میکردند که پیمودن راه غرب در رسیدن به ترقی در عرصه صنعت و فنآوری، جز با دست کشیدن از فرهنگ خود میسر نیست. از این رو به داراییهایی فرهنگی و میراث تاریخی و سنتهای بومی خویش به چشم تحقیر مینگریستند. این دسته از نخبگان خواهان تسری غربیسازی و سکولارسازی به همه حوزههای آموزش و پرورش، اندیشه، ارزشها و سیاستهای عمومی بودند; به گونهای که نظامی مغایر با نظام فرهنگی و ارزشی اسلام پدید آید.
شکستهای نظامی و سازشهای سیاسی رژیمهای اسلامی، عامل دیگری است که نفیسی اوجگیری جریانهای اسلامی را معلول آن میداند. از نظر وی شکستسهمگین عربها از اسرائیل در سال ۱۹۶۷ م در حقیقتشکست الگوی «ناسیونالیسم عربی» بود که در شخصیت «جمال عبدالناصر» و نظام سیاسی تحت رهبری او نمود یافته بود. این شکستخلا عمیقی را به دنبال داشت که گویا جز جریانهای اسلامگرا که در اوایل دهه هفتاد میلادی تاب و توان و تحرک بینظیری داشتند، هیچ جریان دیگری قدرت پرکردن آن را نداشت. یکی دیگر از عوامل و اسباب ترک جریانهای اسلامگرا روند مهاجرت گسترده روستاییان به شهرها است که غالبا هم زمان با توسعه شتابزده و نوسازی سرگردان و بیبرنامه کشورهای اسلامی اتفاق افتاد. روشن بود که شهرها توان پذیرش این حجم وسیع از مهاجرتها را نداشتند. پدیده مهاجرت از روستاها به شهرها، در کشورهایجهان سومی غالبا پدیده حاشیهنشینی و فقر و بیکاری را در پی داشته است. عامل دیگری که به نظر نفیسی از عوامل عمومی پیدایش جریانهای سیاسی اسلامی است، پدیده احیای دینی است. وی میگوید: مشاهده میکنیم که جهان ما در وضعیت احیای معنویت و دیانتبه سر میبرد. حتی رییس جمهوران ایالات متحده - ریگان و بوش - از عنصر دین به عنوان یکی از پایههای برنامههای تبلیغاتی خود بهره بردند. نقش واتیکان در افریقا و آسیا و امریکای لاتین فزونی گرفته است. از نقشهای مهمی که احزاب مسیحی (دموکراتیک و سوسیالیست) در اروپا ایفا میکنند، نمیتوان غافل بود. با بررسی اوضاع داخلی اسراییل نیز میتوان رشد و برجستگی حرکتهای دینی [متعصب] - مانند شاس و حامیان شرقی تورات و... را مشاهده کرد. (۱۲)
پینوشتها:
۱. وجیه کوثرانی، رشید رضا و الدولهٔ العثمانیهٔ و مسالهٔ الخلافهٔ، مجله الوحدهٔ، ۱۹۸۸ م، ص ۱۳۵ - ۱۳۴.
۲. همان، ص ۱۳۵.
۳. همان.
۴. فهمی جدعان، اسس التقدم عند مفکری الاسلام، قاهره، دار سینا للنشر، ۱۹۸۸، ص ۳۴۷.
۵. حسن البنا، مذاکرات الدعوهٔ و الداعیهٔ، المکتب الاسلامی، چاپ پنجم، ۱۹۸۳، ص ۲۷.
۶. همان، ص ۲۱۸ - ۲۱۷.
۷. برای توضیح بیشتر ر. ک هرایر دکمجیان، اسلام در انقلاب، جنبشهای اسلامی معاصر در جهان عرب، ترجمه دکتر حمید احمدی، تهران، کیهان، ۱۳۷۷، ص ۶۹ - ۵۶. و محمد ضریف، الحرکهٔ الاسلامیهٔ، النشاهٔ و التطور، مغرب، رباط، الزمن، ۱۹۹۹، ص ۲۷ - ۲۵.
۸. اسلام در انقلاب، منبع پیشین، ص ۲۸ - ۲۶.
۹. حسن حنفی، الاصولیهٔ الاسلامیهٔ، قاهره، مکتبهٔ مدبولی، ص ۲۲ - ۲۰.
۱۰. حسن حنفی، الحرکات الدینیهٔالمعاصرهٔ، قاهره، مکتبهٔ مدبولی، بی تا، ص ۳۳۳ - ۳۳۲.
۱۱. همان، ص ۳۳۴ - ۳۳۳.
۱۲. برای توضیح بیشتر ر. ک. الحرکات اسلامیهٔ و الدیمقراطیهٔ، دراسهٔ فیالفکر و الممارسهٔ، بیروت، مرکز دراسات الوحدهٔ العربی، ۱۹۹۹، مقاله الفکر الحرکی الاسلامیهٔ، ص ۱۸۹ - ۱۸۷.● رهیافتهای اجتماعی - سیاسی
یکی از عمدهترین رهیافتها در تحلیل شرایط و علل پیدایی جنبشهای اسلامی معاصر، رهیافت اجتماعی - سیاسی است. دکتر هرایر دکمجیان در کتاب جنبشهای اسلامی در جهان عرب، ابتدا شرایطی را که عموما منجر به ظهور جماعتهای بنیادگرای اسلامی میشود، معین کرده، سپس عوامل شکلگیری آنها را بیان میکند. وی میگوید: «برای هر گونه بررسی جامع بنیادگرایی اسلامی معاصر، باید در مورد ریشههای روانی، معنوی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آن و محیطی که بسترگاه عقاید و اعمال بنیادگرایانه است، تحقیق به عمل آورد. یک الگوی تجربی تاریخی در این مورد، رابطه علی و معلولی میان بحرانهای اجتماعی و ظهور جنبشهای مذهبی انقلابی و یا تجدید حیاتطلبانه است که خواستار از بین بردن نظم رسمی موجود و ساختن جامعهای نوین برپایه برنامه ایدئولوژیک ویژه خود هستند. در نتیجه، ایدئولوژی این جنبشها هم جامع و هم غیرقابل انعطاف و منعکس کننده پاسخها و عکس العملهای رهبران فرهمند در قبال شرایط بحرانی است.» وی دو شرط را برای قدرتیابی معنوی و اجتماعی و سیاسی بنیادگرایان اسلامی ذکر میکند: اول، ظهور یک رهبر فرهمند و دیگری جامعهای گرفتار آشفتگی عمیق.
دکمجیان از محیط عربی - اسلامی با عنوان محیط بحران یاد میکند و معتقد است که جهان اسلام، بیش از دو قرن شاهد بحران اجتماعی - فرهنگی، اقتصادی و از همه مهمتر روحی بوده است. نقطه اوج این بحران، سربرآوردن ایدئولوژی پانترکیسم در میان نهضت ترکهای جوان و در پیش گرفتن سیاست ترکیسازی بود که هویت جمعی عربها را تهدید میکرد. بیگانگی عربهای مسلمان با ترکها در کنار نفوذ اروپا به گسترش ناسیونالیسم عرب، کمک کرد. با از هم پاشیدگی خلافت عثمانی، نخبگان ناسیونالیست عرب، خود را در برابر دو وظیفه دیدند: اول رهایی از کنترل اروپا و کسب استقلال، و دوم ارائه یک برنامه ایدئولوژیک برای استقرار حکومت قانونی. با برآورده شدن این دو خواسته، بر شدت بحران افزوده شد. مشکلات اقتصادی و اجتماعی عمیقتر گشت و این خود چنان که مارکس و ماکسوبر و دوکهایم گفتهاند، بر پایبندیهای دینی افزود. این بحران از نظر دکمجیان شش ویژگی دارد:
۱) بحران هویت
جهان اسلام شاهد چالش گروهی از قومیتها (عرب، ترک و فارس) در سطح هویتبوده است. جهان عرب نیز شاهد پراکندگی در سطح هویتبود که جمال عبدالناصر یکپارچگی هویتی را بدان بازگرداند; ولی با شکستسال ۱۹۶۷ و مرگ عبدالناصر در سال ۱۹۷۰م، جهان عرب دوباره دستخوش ناآرامیهایی شد که زمینه ظهور بنیادگرایان را از دهه هفتاد فراهم آورد.
۲) بحران مشروعیت
این بحران، خود زاییده بحران هویت است; هر چند ماهیتی متفاوت دارد. در نتیجه شکست نخبگان حاکم در حوزههای سیاسی و اقتصادی و اجتماعی، مشروعیت آنان و نهادهای حاکم به سرعت از بین رفت.
۳) فساد و سرکوب در حکومت نخبگان
این وضع نیز نخبگان را به استفاده بیشتر از ابزارهای سرکوب برای مهار مخالفان و تداوم فساد وا میداشت.
۴) تضاد طبقاتی
فساد حکومتها منجر به توزیع ناعادلانه ثروت و افزایش آشکار تفاوت و شکاف بین طبقات اجتماعی شد. شکاف وسیع میان غنی و فقیر یکی از مهمترین جنبههای سیاسی محیط بحران عربی است.
۵) ضعف نظامی
در نتیجه، تداوم شکستهای نظامی پیش آمد. به استثنای الجزایر، هیچ کشور دیگر عربی در وهله اول از راه نظامی به استقلال نرسید. شکست پیدرپی عربها از اسراییل که اوج آن در ۱۹۶۷ بود، احساس عمیق ترس، ناامنی و خطر را میان عربها و مسلمانان ایجاد کرد.
۶) نوسازی و بحران فرهنگی
سیاست نخبگان حاکم که در رؤیای نوسازی خود غرق بودند، به وقوع درگیری بین سنتگرایان و تجددگرایان انجامید; زیرا سنتگرایان از غرب تنها فنآوری آن را میخواستند و ارزشهای غربی را رد میکردند. این رویارویی منجر به ایجاد شکافی بین حاکمان و مردم شد. در مقابل تجددگرایان متمایل به تقلید کامل از تئوری و عملی غرب بودند، ولی آنان نیز از ترسیم ایدئولوژیای که بتواند خلا را پرکند، عاجز بودند. (۱)
وی پیدایش جنبشهای اسلامی را پاسخهایی بنیادگرایانه به بحرانهای یاد شده میداند و معتقد است که بنیادگرایی مذهبی - سیاسی به عنوان واکنشی در برابر بحران اجتماعی، به طرق زیر خود را نشان میدهد.
الف) رهبری فرهمند (کاریز ماتیک) متعهد به تغییر و تحول معنوی و یا انقلابی جامعه.
ب) وجود یک ایدئولوژی معتقد به ظهور مجدد یک منجی (مهدی - مسیح) و دربردارنده راهی برای نجات ارزشها، عقاید و اعمال کهن و اصیلی که برای شکل دادن به نظم بنیادگرایانه نو ضروری است.
ج) شخصیتبنیادگرا، که تحت تاثیر محیط بحران و نفوذهای متقابل ایدئولوژی بنیادگرایانه شکل گرفته است.
د) گروهها و طبقات اجتماعی مستعد پاسخگویی به درخواستبنیادگرایانه از طریق جهتگیریهای روانی - فرهنگی و مواضع خاص اجتماعی اقتصادی خود در جامعه و نظم اقتصادی جهان.
ه) گروهها و جنبشهای بنیادگرای تحت رهبری شخصیتهای فرهمند که نمونههای رفتاری - از التهاب و شور معنوی گرفته تا فعالیت انقلابی - از خود جلوهگر میسازند. (۲)
رهیافت اجتماعی - سیاسی دیگری که قابل توجه است، به وسیله حسن حنفی ارائه شده است.
حسن حنفی عواملی را برای ظهور جنبشهای سیاسی اسلامی برمیشمارد. وی یکی از عوامل و انگیزههای ظهور این جنبشها را مقایسه وضع کنونی با وضع سابق جوامع اسلامی میداند. از نظر وی مقایسه گذشته پربار و تمدن شکوفا و مجد و آثار و فتوحات و پیروزیهای گذشته اسلام، با عقبماندگی و شکستهای کنونی جهان اسلام و تباهی استعدادهای آن در زیر فشار نظامهای اقتدارگرای مبتنی بر سرکوب و طغیان، و در نظر گرفتن پیشرفت جوامعی که پیشتر از مسلمانان دانش میآموختند و اکنون کار برعکس شده است، سبب پیوستن اعضای جماعتهای اسلامی به هر دعوتی میشود که با هدف بازگشتبه عزت اسلام و نصرت مسلمانان و پشتسرگذاشتن وقایع زمانه و پایان دادن به عصر فروپاشی و انحطاط و بازگرداندن اسلام به مکانت اصلی خود، به راه میافتد. وی در ادامه شدتیابی جنبشهای اسلامی را با افزایش بحرانها و شکستها مرتبط میبیند و معتقد است که این وضع ارتباط مسلمانان را با اسلام به عنوان یگانه عنصر نجاتبخش شدت میدهد. حنفی بر آن است که هم جنبشهای تندرو (رادیکال) اسلامی و هم جنبشهای اصلاحی و معتدل اسلامی با همین انگیزه و هدف به راه افتادند.
جنبشهای اصلاحیای که به وسیله سید جمال الدین اسدآبادی آغاز شده بود، جنبشی عقلگرا و خواهان استفاده از شیوههای جدیدنوسازی و پیشرفت و علم و صنعت و خواهان برپایی نظامهای سیاسی مبتنی بر آزادی و دموکراسی در قالب حکومتهای پارلمانی و مشروطه و یا پادشاهیهای مقید و محدود بودند; البته اگر امکان برپایی نظام جمهوری نبود. این جنبش با جسارت شدید با استعمارگران و متجاوزان خارجی رویارو شد و در صدد مبارزه با علل عقبماندگی و طغیان درون جوامع اسلامی برآمد. سید جمال، ایده جامعه اسلامی را مطرح کرد که هدف آن یکپارچهسازی امت اسلامی در موجودیتی واحد بود. اما این جنبش فراگیر، پس از سیدجمال به وسیله برجستهترین شاگرد مکتب او یعنی شیخ محمد عبده به نصف تقلیل یافت. شیخ عبده از ایده انقلاب فراگیر سیاسی دست کشید و حتی بر هرچه سیاست است، لعنت فرستاد. وی از ثمربخشیدن تلاشها برای ایجاد دگرگونی سیاسی در یک نسل، ناامید شده، تمایل به حرکتی در مسیری طولانی پیدا کرد که چندین نسل را در برمیگرفت. راهی که او انتخاب کرده بود، راه ایجاد اصلاحات آموزشی و تربیتی و دگرگون ساختن نظام آموزشی موروثی بود. وی از ایده یکپارچگی و وحدت امت اسلامی دست کشید و به وطنگرایی محدود به مرزهای سیاسی روی آورد. در انقلاب عرابی پاشا، شرکت و سپس از آن برید و بدان طعنه زد. با انگلیس مبارزه کرد و سپس از در دوستی با آن درآمد. با توفیق پاشا مبارزه کرد و سپس آشتی کرد. در مسئله عدل به معتزله نزدیک شد و در موضوع توحید از آنان جدا شد. به این ترتیب نیمی از عبده روشنگر و روشن اندیش و نیم دیگری محافظه کار و سلفی بود.
این جنبش اصلاحی که در عبده به نیمی تقلیل یافته بود، بار دیگر به دستسید محمد رشید رضا که آن را به سلفیگری آشکار تبدیل کرد، بار دیگر به نصف فرو کاسته شد. رشید رضا پس از آن که عمری را در اصلاحگری و نواندیشی و ترقی خواهی گذرانده بود، خود را از تاثیر طلایهدارانی چون طنطاوی و سیدجمال و حتی عبده رهاند و به دامن محمد بن عبدالوهاب پناه برد که او را به ابن قیم جوزیه و ابن تیمیه و سپس به احمد بن حنبل میرسانید. وی به جای میل به شیوههای مدنیت نو و همگامی با تحولات زمانه، فروبستگی و هجوم به غرب را ترجیح داد و به جای دفاع از استقلال ملی ملتها و در واکنش به حرکتهای لائیک در ترکیه، از ایده خلافت - البته پس از اصلاح نظام آن - دفاع کرد. یکی از عمدهترین عواملی که در تغییر نگرش و رفتار رشید رضا تاثیر نهاد، الغای خلافت عثمانی بود. وی بدون توجه به عوامل و اسباب داخلی فروپاشی عثمانی، آن را بیشتر محصول توطئهای خارجی جهت تضعیف جهان اسلام تلقی کرد. نشریه عروهٔالوثقی که در دو جبهه مبارزه با استعمار و عقبماندگی میجنگید، به دست رشید رضا تبدیل به «المنار» شد که مجلهای فرهنگی و عمومی و فراری از سیاست و مشغول به علم و معرفتبود. در چنین شرایطی بود که حسن البنا شاگرد رشید رضا - در دارالعلوم در سال ۱۹۳۵م ظهور یافت تا برای احیای دوباره المنار در سال ۱۹۳۶ تلاش کند. وی با برگرفتن سلفیگری کوشید تا آن را به حماسه و فعالیت و نگاه فراگیر و استعمارستیز سیدجمال بازگرداند. وی کوشید تا با تحقق بخشیدن به هدف سیدجمال در بسیج تودههای مسلمان، نقیصههای جنبش سیدجمال را تکمیل کند. از این رو جنبش (اخوان المسلمین) - یعنی بزرگترین جنبش اسلامی معاصر - را که دیگر جماعتهای اسلامی بدون آگاهی کافی به منابع و خاستگاههایش از دل آن بیرون آمدند، به راه انداخت. جنبش اصلاحی معاصر پس از آن که چندین بار به نصف کاهش یافت، در این جماعت تجسم یافت. (۳)
عامل دیگری که حسن حنفی برای ظهور و یا تداوم جنبشهای اسلامی معاصر بر میشمرد، شکست الگوها و ایدئولوژیهای نوسازانه رقیب، مانند لیبرالیسم و سوسیالیسم عربی و کمونیسم است و میگوید: «لیبرالیسم با غرب کنار آمد و به یاری آن شتافت و در خلال این همکاری، فئودالیسم شکل گرفت و سرمایهداری شکوفا شد. نتیجه سوسیالیسم عربی نیز اشغال بخشهای بیشتری از زمینها [به وسیله اسراییل] و شکلگیری طبقه جدید و افزایش شکنجه زندانیان [اسلامگرا] و سرکوب حرکتهای اسلامی و از بین بردن آزادیها و حاکمیت فساد بود. اما مارکسیسم که اساسا هیچ ریشهای در تاریخ امت اسلام نداشت و هواخواه بیگانه بود، جایی در دل مردم مسلمان نیافت. در چنین شرایطی، الگویی جز الگوی جنبشهای اسلامی باقی نماند که از احساسات و عواطف مردمی و زمینهای تاریخی و امکانات ترتیبی و اخلاقی و قدرت سازماندهی و مقاومت و اهداف عالی برخوردار بوده باشد. در نتیجه جماعتهای اسلامی به عنوان بدیل احتمالی نظامهای حکومتی سابق - و با درصد احتمالی بیش از لیبرالیسم و سوسیالیسم و مارکسیسم - ظهور یافتند و وضع به گونهای شد که تودهها از خود میپرسیدند حال که همه چیز را تجربه کردهایم، چرا این بار اسلام را تجربه نکنیم؟» (۴)
از نظر حسن حنفی، پیروزی انقلاب اسلامی ایران اثری غیر مستقیم بر خودباوری جنبشهای اسلامی داشت: «این جنبشها، انقلاب اسلامی ایران را ارج نهادند و تصویر امام خمینی را بر روی جلد مجلات خود چاپ کردند و به رغم محدودیت افق جماعتهای اسلامی که اختلاف عقیدتی بین شیعه و سنی را مانع همپیمانی انقلابی میدانستند، اما سبک انقلاب اسلامی ایران که با همکاری مردم و ارتش به پیروزی رسید، یکی از الگوهای انقلاب اسلامی در مصر بود که بعدها به راه افتاد.» (۵)
عبدالله فهد النفیسی به برخی عوامل ظهور و رشد جنبشهای اسلامی و جریانهای اسلامی اشاره میکند که از آن جمله است: غربیسازی و سکولارسازی بیرویه جوامع اسلامی، پدیده شهرنشینی، شکستهای نظامی و احیای مجدد دین. یکی از عوامل اوجگیری جریانهای اسلامگرا و تداوم برخوردهای آنها با نظامهای سیاسی، روند شتابزده غربیسازی و سکولارسازی جوامع اسلامی و عربی است. درست است که دستیابی غرب به پیشرفتهای شگرفی در عرصه دانش و فنآوری، دیگران و از جمله مسلمانان را به پیمودن راه غرب تشویق کرد، اما بسیاری از نخبگان در جهان اسلام، درکی سطحی و سادهانگارانه از سازوکار پیشرفت غربی داشتند و چنین وانمود میکردند که پیمودن راه غرب در رسیدن به ترقی در عرصه صنعت و فنآوری، جز با دست کشیدن از فرهنگ خود میسر نیست. از این رو به داراییهایی فرهنگی و میراث تاریخی و سنتهای بومی خویش به چشم تحقیر مینگریستند. این دسته از نخبگان خواهان تسری غربیسازی و سکولارسازی به همه حوزههای آموزش و پرورش، اندیشه، ارزشها و سیاستهای عمومی بودند; به گونهای که نظامی مغایر با نظام فرهنگی و ارزشی اسلام پدید آید.
شکستهای نظامی و سازشهای سیاسی رژیمهای اسلامی، عامل دیگری است که نفیسی اوجگیری جریانهای اسلامی را معلول آن میداند. از نظر وی شکستسهمگین عربها از اسرائیل در سال ۱۹۶۷ م در حقیقتشکست الگوی «ناسیونالیسم عربی» بود که در شخصیت «جمال عبدالناصر» و نظام سیاسی تحت رهبری او نمود یافته بود. این شکستخلا عمیقی را به دنبال داشت که گویا جز جریانهای اسلامگرا که در اوایل دهه هفتاد میلادی تاب و توان و تحرک بینظیری داشتند، هیچ جریان دیگری قدرت پرکردن آن را نداشت. یکی دیگر از عوامل و اسباب ترک جریانهای اسلامگرا روند مهاجرت گسترده روستاییان به شهرها است که غالبا هم زمان با توسعه شتابزده و نوسازی سرگردان و بیبرنامه کشورهای اسلامی اتفاق افتاد. روشن بود که شهرها توان پذیرش این حجم وسیع از مهاجرتها را نداشتند. پدیده مهاجرت از روستاها به شهرها، در کشورهایجهان سومی غالبا پدیده حاشیهنشینی و فقر و بیکاری را در پی داشته است. عامل دیگری که به نظر نفیسی از عوامل عمومی پیدایش جریانهای سیاسی اسلامی است، پدیده احیای دینی است. وی میگوید: مشاهده میکنیم که جهان ما در وضعیت احیای معنویت و دیانتبه سر میبرد. حتی رییس جمهوران ایالات متحده - ریگان و بوش - از عنصر دین به عنوان یکی از پایههای برنامههای تبلیغاتی خود بهره بردند. نقش واتیکان در افریقا و آسیا و امریکای لاتین فزونی گرفته است. از نقشهای مهمی که احزاب مسیحی (دموکراتیک و سوسیالیست) در اروپا ایفا میکنند، نمیتوان غافل بود. با بررسی اوضاع داخلی اسراییل نیز میتوان رشد و برجستگی حرکتهای دینی [متعصب] - مانند شاس و حامیان شرقی تورات و... را مشاهده کرد. (۶)
● رهیافت ایدئولوژیک - عقیدتی
دکتر رضوان سید، جنبشهای اسلامی معاصر را دارای ماهیتی ایدئولوژیک و عقیدتی در درجه نخست، و رنگ و بوی سیاسی در درجه دوم میداند و معتقد است که این جنبشها اساسا احیاگرا و مشابه جنبشهای بنیادگرایی هستند که در مسیحیت و یهود سابقه دارند و انگیزه عمده آنها نجات دین - و نه جامعه - است. وی میگوید: «... همه اسلامگرایان به استثنای اندکی - مانند حسن ترانی و راشد غنوسی و آن هم تنها در سالهای اخیر - حاملان بیانیههای مقطعیای هستند که فاقد بعد سیاسی و حتسلطه بعد ایدئولوژیک و عقیدتی است. آنان راه و روش مخالفانی را که میخواهند از راه سیاستبه هدف اصلاح و یا آنچه خود اصلاح میپندارند به قدرت برسند، نمیپیمایند، بلکه راه و روش عنصر رهایی بخش و نجات بخش دین - و نه جامعه - را در پیش میگیرند. معتقدند که دین خدا تحریف شده است و وظیفه برپایی و حاکمیت دوباره آن بر دوششان سنگینی میکند... از این رو به نظر میرسد که گاه اهتمامشان این است که شهید شوند; نه برای آن که به پیروزی برسند، بلکه گویی برای خلاصی از ظالمان و اهل جاهلیت راهی نیست. مگر این که به سوی مرگ گام بردارند; زیرا حال که ریشه کنی پلیدی جاهلیتحاکم، دور از دسترس است، مرگ کفاره توبه آنان از پلیدی حاکم است. بنابراین اطلاق عنوان «اسلام سیاسی» بر اسلامگرایان به لحاظ سیاسی بودن ایدئولوژیک آنان نیست، زیرا ایدئولوژی آنان اساسا سیاسی نیست. راز این نامگذاری آن است که نظامهای سیاسی به مقابله با آنان برخاستهاند و فعالیتهای مبارزاتی و شعارهایشان از پشتوانه مردمی قابل توجهی برخوردار است. از این رو معتقدم جنبشهای اسلامی معاصر در اساس، جنبشهایی احیایی و شبیه جنبشهاییاند که در دین یهود و مسیحیتسابقه دارند. در سراسر تاریخ ما نیز گاه چنین جنبشهایی سر برآوردهاند. غالب این جنبشها ماهیتیا آثار سیاسی نداشتهاند. من جنبشهای صوفیه، ابن تیمیه، محمد بن عبدالوهاب، جنبش نوزایی اسلامی در سرزمینهای عثمانی و خارج از آن را در قرن نوزدهم، جنبش اخوانالمسلمین را در قرن بیستم و دیگر جنبشهای اسلامی را از همین زاویه مینگرم. در درون فرد یا گروهی از فقها و یا صاحبان حساسیتهای خاص در دوره یا زمانهای، این احساس شکل میگیرد که خلوص و زلالی مفهوم «توحید» یا «عبودیت» دستخوش شائبهها و تهدیدهای داخلی یا خارجی شده است. این احساس آغازگاه جنبش احیایی با چارچوبی شعائری با هدف تصفیه یا بازگشت و یا توبه و یا به اصطلاح برخی اسلامگرایان «امر به معروف و نهی از منکر» است... شک نیست که این جنبشها دارای تاثیرات سیاسی هستند و یا به داشتن تاثیر سیاسی متعهدند; ولی این بدان معنا نیست که دارای اهدافی سیاسی باشند. آنان تاثیرات سیاسی را برای اجرای برنامههای دینی خود با هدف حفظ و خالص کردن هویت ویژه خود میخواهند. اما سیاسی شدن شدید جنبشهای اسلامی معاصر که امروزه مشاهده میشود، ناشی از اوضاع استثناییای است که اکنون بر جامعه و دولت در کشورهای عرب و جهان اسلام حاکم است. جنبشهای اسلامی به سبب بحرانهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و تنگناهای بزرگ، به جنبشهایی مردمی و گسترده تبدیل شدهاند و این سبب برخورد با قدرتهای حاکم و کشیده شدن چالش به میدان اجتماع شده است. هرگاه شدت چالش فزونتر میشود، صبغه سیاسی این جنبشها هم تندتر میشود; اگر چه زبان و اهداف، همچنان دینی، اعتقادی، شعائری و نمادین است. (۷)
● رهیافتهای فکری - سیاسی
ژاک برک جامعهشناس معاصر فرانسوی سرکوب هرگونه اجتهاد و نوآوری در جهان اسلام را از قرن دهم به بعد، مهمترین عامل پسماندگی مسلمانان میشمارد و سپس ناتوانی کشورهای اسلامی را در ارائه مدلهای متناسب با عصر تکنیک و نقد در قرن بیستم، زمینهساز ظهور بنیادگرایی و اسلامگرایی میداند: «اسلام، به رغم تاکیدات متن و سنت اولیه بر تجدید و نوآوری (مثلا پرهیز یا نفی تقلید میت..). از قرن دهم تاکنون با سرکوب هر نوع اجتهاد و تجددی در فکر اسلامی، تحت عنوان بدعت رو به رو شده و عملا به حاشیه رفته است و این مهمترین عامل درونی انجمادی است که جوامع مسلمان امروز با آن روبهرویند. چرا که پیشرفت تاریخی جز با امکان نقد آزادانه ممکن نیست». (۸) «با ورود پیروزمندانه قرن بیستم غربی به عصر تکنیک و نقد، درست از زمانی که روند سکولاریزاسیون عصر جدید و تفکیک هر چه بیشتر عرصههایی چون دین و سیاست و اجتماع شتاب گرفت، کشورهای اسلامی از ارائه مدلهایی متناسب ناتوان گشتند. در چنین وضعیتی ما با ظهور جریانی که تحت عنوان بنیادگرایی واسلامگرایی شناخته میشوند، رو به روییم». (۹)
ژاک برک به دو دسته عوامل یا علل پیدایی و شدتیابی بنیادگرایی اسلامی اشاره میکند: نخست رفتار غرب با کشورهای اسلامی که آنان را سرخورده و نومید ساخت و دوم توقف اجتهاد و اصلاح گری. وی میگوید: «در رشد این جریان (بنیادگرایی) از مراکش تا فیلیپین، ناامیدی سهم بسیاری داشته است. در این جا است که از نظر من مسئولیت غرب در به وجود آمدن این شرایط طرح میشود; غربی که چه در شکل کاپیتالیستی و چه در شکل سوسیالیستی خود، دیگر کشورها را سرخورده ساخت. با فروپاشی شوروی و جنگ خلیج، این سرخوردگی شدت یافت. تا آن زمان امکان انتخاب وجود داشت. دول منطقه، کم و بیش در رقابتی که دو ابرقدرت را درگیر میکرد، راه خود را پیدا میکردند. ولی بعد از فروپاشی شوروی، دیگر انتخابی باقی نمانده بود. امریکا، قدرت را به دست گرفت و با اعمال هژمونی خود، قدرت دولت هایی چون فرانسه و انگلیس را که همواره در شرق نقش میانجی را ایفا میکردند، از بین برد و ما نتیجهاش را در فلسطین دیدیم. وقتی که پادرمیانی قدرتهای واسطه از میان میرود، گرایشهای افراطی رادیکالیزه میشوند. امروز این گرایشها را به اسلام ارجاع میدهند; چنان که دیروز به عربیسم (ناسیونالیسم عربی) ارجاع میدادند. ناسیونالیسم لائیک و رژیمهای مترقی نابود شدند و در نابود کردنشان ما (غربیها) هم سهیم بودیم. در نتیجه دیگر چه راهی باقی میماند جز پناه بردن به خود؟ در خود خزیدنی که شکل انتحاری داشت...». (۱۰)
مهمترین دلیل درونیای که وی برای ظهور بنیادگرایی ذکر میکند، توقف اجتهاد و سرکوب حرکتهای اصلاحی به نام مبارزه با بدعت است. وی میگوید: «اگر معتزله رشد مییافت، امروز صورت مسئله در کشورهای اسلامی تفاوت میکرد و رنسانس نه در غرب که در کرانههای فرات اتفاق میافتاد. در شرق اما اتفاق دیگری افتاد. از قرن دهم، باب اجتهاد بسته شد، ولی حرکت تاریخ متوقف نماند. انقلابات صنعتی به وجود آمد، ولی فقه اسلامی در صورت سنتی خود باقی ماند. در نتیجه امروز، اسلام با دو معضل مدرنیته و سکولاریسم (کارآمدی دنیوی اصول اعتقادی) روبه رو است... اسلام گرایان الزاما با ترقی و تکنیک مخالف نیستند، بلکه میخواهند به این ترقی و تکنیک، نه با طی کردن همان راهی که غرب پیمود، بلکه با چشم انداز یک اخلاق مذهبی ستیابند. در نتیجه پروژه اسلام گرایان از نظر تئوریک قابل دفاع است، ولی قابل تحقق نیست. چرا؟ چون این پروژه زمانی از اعتبار و امکان تحقق برخوردار است که با یک رنسانس معنوی همراه شود; در حالی که امروزه چنین نیست و در زمینه مطالعات قرآنی، حدیث و دیگر علوم اسلامی، ما با احیا و اصلاحی جدی روبه رو نیستیم. تنها پدیده جدیدی که در کشورهای اسلامی رخ داده است «انتقال دین به حوزه سیاست» است; روندی که در مسیحیت نیز وجود داشته است.» (۱۱) یافتن راهی جز آن راهی که غرب پیمود، از نظر برک، تنها با تجدد خود اسلام میسر است و اسلام نیز ظرفیت تجدد پذیری را دارد.
● رهیافت فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، قومی
برهان غلیون، جنبش اسلامی معاصر را پیچیدهتر از آن میداند که به علتیا سبب واحدی نسبت داده شود. وی پدیده جنبش اسلامی را ثمره وضعیت فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و قومی به هم بسته و پیوستهای میداند. غلیون، جنبش اسلامی معاصر را نتیجه پاسخ و واکنش به تلاقی سه عامل تاریخی بزرگ میداند: عامل نخست، اوجگیری خودباختگی است; یعنی تهدید شدن احساس تکامل شخصیت و اعتماد به نفس و احساس سودمندی در تاریخ و امید به آینده. از نظر غلیون «این خودباختگی و وادادگی ناشی از احساس غیر مترقبه و بی اساس نبود، بلکه مستند به وقایعی حقیقی، چه در ارتباط با شکستهای سنگین و پیاپی نظامی و چه سیاستهای فرهنگی یا انسدادهای فکری و روحی و فرو مردگی تلاشهای تجدیدطلبانه و نوآورانه دینی و فکری است. مسئله هویت نیز نمود بارز این وضع است. این احساس خودباختگی همچنین تهدیدکننده سرمایه کرامت ذاتی و اعتماد به نفس و امیدی بود که در دوره پیش، یعنی پس از دوره ذلت و خودکم بینی ناشی از شکستهای تاریخی در برابر استعمار، در میان عربها (مسلمانها) شکل گرفته بود. در برابر سیاستهای غرب گرایی که علامت جوامع مصرف گرا بود و در سایه غفلت از خواستههای فرهنگی مردم، توازن روانی و روحی داخلی شخصیت [جوامع اسلامی] به هم خورد و همه ارزشها، معنا و مفهوم خود را از دست دادند و مدرنیته (تجدد) به عنوان الگویی خارجی ظهور یافت که از خون مردم تغذیه میکرد و گروهی اجتماعی را میپروراند که به مدد ارزشهای منفی برتریاش را تثبیت کند. این سرنوشت همه جوامعی است که میهن پرستی در آن به تهمت، و انسانیتبه نشانه کودنی و حماقت، و راستی به رذیلت، و وفا به آفت تبدیل شد. همسازی و مماشات مدرنیته با انحطاط فکری و اخلاقی و سیاسی و فقدان تلاش برای کاشتبذر مدرنیته در خاک بومی، چنان که نسلهای نخست عرب از پایان قرن نوزدهم به بعد انجام دادند، نه تنها به گشوده شدن مسیر ترقی نینجامید، بلکه به لحاظ تاریخی، خلا خطرناکی را در اکثر جوامع پدید آورد. امروزه کسی منکر این احساس حاکم بر تمام جهان عرب نیست که وجود و کار جمعی ما بیهوده و بی معنا است و نمیدانیم ارزش تاریخی ما چقدر است؟» (۱۲)
عامل دومی که برهان غلیون برای پدیده اسلام سیاسی یا جنبش اسلامی معاصر ذکر میکند، رشد دامنه اعتراضات اجتماعی و مبارزات سیاسی، به موازات بحران مشروعیت دولتها است. بحران مشروعیت این دولتها یا به سبب ناتوانی در ایجاد وحدت ملی و تداوم سیاست منزوی کردن اکثر جامعه و محروم کردن آنان از آزادی است که پایه هویت ملی - فردی و اجتماعی جدید میباشد و یا به سبب شکستسیاستهای اقتصادی و اجتماعی و ملی دولت و انسداد افقهای تازه برای گام زدن در مسیر توسعه. غلیون در ادامه سخن خود، همین عامل دوم را نیز به بحران تاریخیای نسبت میدهد که بیشتر اسباب جهانی دارد تا محلی. وی شکست دولتها را در رسیدن به کامیابیهای تمدنی و مادی و معنوی، ناشی از روندهای جهانیای میداند که حاکمیت دولتها را محدود کرده است. وی میگوید: شکست دولتها تنها ناشی از اوج گرفتن نظامهای استبدادی و تنگ شدن افق بر روی نخبگان حاکم و سیاستهای نخبه گرایانه آنها نیست، بلکه بیشتر ناشی از کاهش قدرتها و امکانات دولتهای ملی برای پاسخ گویی به نیازهای اجتماعی است. اوج گرفتن خود استبداد و نبود فرصت اصلاح و دگرگونی را نیز جز با عنصر بحران تاریخی یا بن بست تاریخی خود این دولتها نمیتوان تفسیر کرد. این بن بستیا بحران تاریخی بیش از آن که - بنا به نظر تحلیل گران قومیت گرا - ریشه در نقیصههای باورهای ملی پشتیبان این دولتها داشته باشد، ریشه در اسباب تاریخی عمومی و جهانی دارد. یگانگی عملی و فزاینده سرنوشت جهان، در جهت تهی کردن دولتهای ملی از هر گونه حاکمیت واقعی و ناتوان سازی آنها از دستیابی به هرگونه دستاورد تمدنی، مادی یا معنوی تلاش میکند. در چنین حالتی این دولتها به جای آن که همانند مرحله پیشین (مرحله استقلالطلبی) منشا رهایی و کامیابی و سعادت ملتها باشند، مبدا بدبختی آنها میشوند.
عامل سومی که از دیدگاه غلیون، در پیدایی جنبشهای اسلامی معاصر تاثیر داشت، تبعیض اجتماعی و انباشت احساس ستم و محرومیت و نگرانگی از آینده در نتیجه تشدید فاصله سطح درآمدها و رشد طبقهای کوچک از صاحبان منافع و نفوذ و شکست در محدود ساختن فساد و فروپاشی اجتماعی است. بحران اقتصادی تنها عامل این سقوط نیست; بلکه سیاستهای اجتماعی مبتنی بر تبعیض شبه نژادی و رقابتحیوانی بر سر مکاسب مادی و مصرفی و مناسب مخالف با آرمانهای انسانی نیز از عوامل عمده این انحطاط هستند.
● تحلیل جامعهشناختی
ژیل کیپل موفقیتیا شکست جنبشهای اسلامی را در گرو میزان قدرت بسیجگری آنها میداند و معتقد است «این بسیجگری در صورتی میتواند موفق باشد که سه گروه متفاوت را در برگیرد: جوانان فقیر شهری، نخبگان روشنفکر مخالف و بورژوازی مؤمن. هر کدام از این گروه با دو گروه دیگر، تداخل و تعامل دارد. اگرچه هر کدام مرجعیت اجتماعی و برنامه سیاسی و خاستگاههای سیاسی ویژه خود را دارد، ولی کارآمدی هر کدام در صورت هماهنگی با دو گروه دیگر است. پیروزی بسیج اجتماعی در گرو وحدت این سه گروه و تحت پوشش گرفتن گروههای محروم اجتماعی و واداشتن نخبگان حاکم به کنارهگیری و از بین بردن مشروعیت قدرت حاکم و سپس به دستگیری زمام قدرت است.»
کیپل در ادامه به تفاوت منشا مخالفت گروههای سه گانه یاد شده با قدرتهای حاکم و تفاوت درک و فهم آنان از دولت اسلامی اشاره میکند و میگوید: «همه این گروهها با قدرت حاکم مخالفند، ولی منشا مخالفتشان با یکدیگر متفاوت است. هر چند همه این گروهها خواهان برپایی دولتی اسلامی و اجرای شریعت هستند، ولی هر کدام فهم خاصی از این اهداف دارند. مثلا جوانان فقیر شهری از دولت اسلامی انتظار تحول ریشهای دارند که برای همه محرومان، شغل و مسکن درخور شان فراهم کند. از این رو شریعت در نگاه اینان مترادف با عدالت اجتماعی است. اما فهم بورژوازی مؤمن از دولت اسلامی، معطوف به در دست گرفتن دوایر دولتی پس از فروپاشی قدرت موجود است و برای همین است که جوانان فقیر شهری را برای دست زدن به اقدامات خشونتبار اجتماعی و اعتراضات خیابانی تشویق و تحریک میکند. از دید بورژواها، شریعت، مفهومی مغایر با تحول ریشهای مورد انتظار جوانان دارد. اجرای شریعت از دید بورژواها با تثبیت زعامتبورژوازی مؤمن بر راس دولت تطابق و سازگاری دارد. از این نگره آنچه نصیب جوانان فقیر شهری میشود، ثواب اخروی و معنوی است، نه برخورداریهای دنیوی و اجتماعی. اما ضلع دیگر این مثلث که نخبگان روشنفکر مخالف هستند، کارکردشان تولید گفتمانی اسلامی است که بتواند هم جوانان فقیر شهری و هم بورژواهای مؤمن را بسیج کند. زمانی که این گفتمان توانستبر آن دو گروه تاثیر گذارد، نقش پیشگام و پیشرو را در بقای وحدت و ائتلاف اسلامی ایفا، و سهم خویش را از قدرت بیشتر خواهد کرد. اما اگر این گفتمان محافظهکارانه و یا به شکل هولآوری تندروانه باشد، یکی از آن دو گروه را از دستخواهد داد و در مرحله بسیجگری شکستخواهد خورد و سهمش از قدرت کاهش خواهد یافت. نخبگان حاکم این وضع را دریافتهاند و تلاش خود را بر تضعیف جماعتهای اسلامی متمرکز کردهاند. آنان بورژواهای مؤمن را از این که نخستین قربانیان خشم محرومان باشند، ترساندهاند.» (۱۳)
۱. برای توضیح بیشتر ر. ک هرایر دکمجیان، اسلام در انقلاب، جنبشهای اسلامی معاصر در جهان عرب، ترجمه دکتر حمید احمدی، تهران، کیهان، ۱۳۷۷، ص ۶۹ - ۵۶. و محمد ضریف، الحرکهٔ الاسلامیهٔ، النشاهٔ و التطور، مغرب، رباط، الزمن، ۱۹۹۹، ص ۲۷ - ۲۵.
۲. اسلام در انقلاب، منبع پیشین، ص ۲۸ - ۲۶.
۳. حسن حنفی، الاصولیهٔ الاسلامیهٔ، قاهره، مکتبهٔ مدبولی، ص ۲۲ - ۲۰.
۴. حسن حنفی، الحرکات الدینیهٔالمعاصرهٔ، قاهره، مکتبهٔ مدبولی، بی تا، ص ۳۳۳ - ۳۳۲.
۵. همان، ص ۳۳۴ - ۳۳۳.
۶. برای توضیح بیشتر ر. ک. الحرکات اسلامیهٔ و الدیمقراطیهٔ، دراسهٔ فیالفکر و الممارسهٔ، بیروت، مرکز دراسات الوحدهٔ العربی، ۱۹۹۹، مقاله الفکر الحرکی الاسلامیهٔ، ص ۱۸۹ - ۱۸۷.
۷. برای توضیح بیشتر ر. ک رضوانالسید، سیاسیات الاسلام معاصر، بیروت، دارالکتاب العربی، ۲۰۳ - ۱۸۴.
۸. سارا شریعتی، بنیادگرایی و روایتی معقول از «چپ اسلامی»، روزنامه ایران، شنبه ۲۶/۵/۱۳۸۱، ص ۸.
۹. سارا شریعتی، بنیادگرایی اسلامی: دلایل درونی، علل بیرونی، روزنامه ایران، یکشنبه ۲۷/۵/۱۳۸۱، ص ۸.
۱۰. همان.
۱۱. همان.
۱۲. الاسلام السیاسی (مقاله)، مجله آفاق، مغرب، رباط، شماره ۵۴ و ۵۳، ۱۹۹۳، ص ۱۳ - ۱۲.
۱۳. جیل کیبل، من اجل تحلیل اجتماعی للحرکات الاسلامیهٔ، ترجمه حسن اوربد، مجله مقدمات، مغرب، شماره ۱۶، ص ۱۷ - ۱۶.● رهیافت اجتماعی - اقتصادی (مارکسیستی)
رهیافت مارکسیستی در تحلیل پدیدههای تاریخی بر مادیت تاریخی استوار است. در این نگاه از پدیدهها و وقایع تاریخی، قرائتی مادی ارائه میشود. قرائت مادی (مارکسیستی) پدیدهها بر دو عنصر قرار دارد: نخست تاکید بر شیوههای تولید و دوم اعتبار منظومههای فکری به مثابه ایدئولوژی.
این نگاه مادی در دو سطح با پدیده اسلامگرایی سیاسی تعامل برقرار میکند: در سطح عام و سطح خاص.
الف) در سطح عام: نظریه خانم پولنسکایا (به عنوان نمونه)
پژوهش پژوهشگر روسی، خانم پولنسکایا را میتوان در ۴ محور خلاصه کرد: محور اول به ویژگیهای ادیان جهانی مربوط است و محور دوم به خاصیت منظومه اسلامی و محور سوم به اسباب آشفتگی و بحران دینی برمیگردد و محور چهارم نتایج و یافتههای پژوهش را خلاصه میکند.
۱) ویژگیهای ادیان جهانی
پولنسکایا تاکید میکند که منظومههای دینی شرقی با بازتاب ویژگیهای خاصی از اشکال مالکیت و شیوههای تولید آسیایی است و نیز بازتاب خصوصیت اختلاط اشکال مختلف تکامل تاریخی; یعنی انتقال از نظام اولیه به نظام بردگی و از نظام بردگی به نظام فئودالی است. (۱) به تعبیر دیگر ادیان جهانی - یعنی اسلام و مسیحیت و بودایی و هندو - در قرون وسطی نقش ایدئولوژی را بازی کردهاند. ن. ل. کزاد، پژوهشگر روسی نیز بر آن است که جوامع قرون میانه برای دین فرصت ایفای چنین نقش انحصاریای را فراهم کردند. از این رو دین در قرون وسطی منظومه حقوق و مکتب سیاسی و آموزههای اخلاقی شد. (۲)
۲) خاصیت منظومه اسلامی
پولنسکایا با توجه به حکم عامی که درباره عهدهدار شدن نقش ایدئولوژی به وسیله ادیان جهانی صادر میکند، بر این نکته تاکید میکند که اسلام از آغاز نقش «بنیاد ایدئولوژیک» دولت اسلامی را که از جامعه اسلامی دوران محمد پیامبر برآمده بود، ایفا کرد. (۳)
اما به رغم این تشابه، وی به خصوصیت و تمایز منظومه اسلامی نسبتبه ادیان دیگر تاکید میکند و میگوید: «رابطه بین دین و سیاست، بیش از هر منطقه تمدنی دیگری با قدرت تمام در مجرای تاریخی جهان اسلام تثبیت و تعمیق شد.» (۴) وی با مقایسه اسلام با ادیان شرقی دیگر، باز به همین نتیجه میرسد، زیرا بر آن است که دین بودا و هندو، اولویت را به ارزشها و اخلاق میدهند. در حالی که اسلام، اهمیتی خاص به یگانگی دین و سیاست میدهد. از نظر وی این یگانگی بین دین و سیاستسبب شد تا جامعه مدنی در این حوزه تمدنی توان ظهور نیابد. (۵)
۳) اسباب بحرانزدگی دینی و انعطاف معنوی
پولنسکایا معتقد است که یکی از اسباب بحران دینی «رشد سرمایهداری» در کشورهای شرقی است و رشد آن تا حد زیادی از خارج به زور تزریق میشود و سیمونیا پژوهشگر روسی آن را الگوی سوم سرمایهداریای نامیده که در همه حوزههای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و معنوی زندگی وارد شده است. (۶)
۴) نتایج
از دیدگاه پولنسکایا تحولات شرق به جایگزینی سکولاریسم به جای اندیشههای دینی منجر نشده است زیرا تحولات جدید، هنوز به عزل کامل سنتهای دینی نینجامیده و بلکه به ترکیبی خاص که عوامل دینی و سکولاریسم منتهی شده و خود دین نیز در معرض تحولات معینی در مسیر تحولات اجتماعی قرار گرفته است. با این حال احیای دوباره سنتبورژوازی در دین، در کشورهای شرقی ناقص مانده است، اما جدایی دین از دولت - به گونهای که در غرب جریان دارد - هنوز در این کشورها اتفاق نیفتاده است.
در نتیجه ما با ترکیب «سنتی - متجدد» در همه عرصههای تحول اجتماعی (اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیک) جوامع معاصر شرقی روبهرو هستیم و این ترکیب در همزیستی قالبهای آگاهی با افکار بورژوازی غرب، نمود مییابد.
همزیستی قالبهای سنتی و جدید آگاهی، در جای خود به «همزیستی» و ترکیب عناصر اجتماعی پیشافئودالیته درون نظامی واحد و پس از آن همزیستی و ترکیب عناصر فئودالیته و سرمایهداری برمیگردد.
قرائت پولنسکایا از پدیده رستاخیز (خیزش) دینی در کشورهای شرق، از نگاهی مارکسیستی و شرقشناسانه است که بر چهار محور مرکزی قرار دارد:
▪ محور اول: این که سبب همزیستی بین «سنتی» و «مدرن» در کشورهای شرقی به کیفیت و رودزورکی سرمایهداری برمیگردد. زیرا سرمایهداری در کشورهای شرق - به خلاف آنچه در اروپا اتفاق افتاد - زاییده تحولات داخلی نبود. در نتیجه طبقه فئودال پیروز و روابط سرمایهداری مسلط شد و سپس این روابط سرمایهداری از خارج به زور به این کشورها تحمیل شد، که این امر به سستی و بیثباتی ساختار اجتماعی اقتصادی کشورهای شرق منجر شد.
▪ محور دوم: یگانگی سیاست و دین در منظومه اسلامی به آشنایی جامعه مدنی با دولت و در نتیجه به حذف جامعه مدنی انجامید، به گونهای که جامعه مدنی نتوانست جز در قالبهای ایدئولوژیک دولت فرصت ظهور یابد و در پی آن جنبشهای مبارز سیاسی و اقتصادی همواره شکلی دینی بیابند.
▪ محور سوم: صبغه دینی مبارزات به همه گروههای موجود در درون جامعه امکان به دست گرفتن رهبری این تودهها را بخشید.
▪ محور چهارم: کشورهای شرقی در حال انتقال از مرحله گذراند که نشانه آن همزیستی عناصر «سنتی» با «جدید» است. به ویژه آن که جامعه مدنی دیرهنگام و آن هم پس از آن که کشورهای شرقی به استقلال دستیافتند، فرصتبروز پیدا کردند. غلبه بر سنتهای دینی در غلبه بر اسباب تاریخی آن نهفته است که از یک سو سیاستهای استعماری و از دیگر سو کندی خطمشی شکلگیری جامعه مدنی است.
ب) در سطح خاص: نظریه گرهاردهوپ (۷) (به عنوان نمونه)
گرهاردهوپ رابطه اسلام با عقبماندگی را مطالعه و میکوشد تا مراحل این رابطه را - از پایان قرن هیجدهم تا دهه سی قرن بیستم، یعنی تاریخ ظهور جنبش اخوانالمسلمین - مشخص کند.
هوپ در آغاز این نقطهنظرها را مطرح میکند:
الف) کشورهای اسلامی در طبقه کشورهای روبهرشد - یا کشورهایی که به عقبماندگی موصوف شدهاند و این عقبماندگی در همه عرصههای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و ایدئولوژیک حضور دارد - میگنجند. (۸)
ب) ویژگی بدیلهایی که بنیادگرایان اسلامی مطرح میکنند، برگرفته شدن آنها از وحی قرآن است. به تعبیر دیگر این بدیلها به صفت الزام الهی متصفاند.
ج) بدیلهای اسلامگرایان از عمق بحران در جوامع اسلامی حکایت میکنند. مهم این است که این بدیلها صرفا نشانه عقبماندگی نیستند، بلکه در همان حال محصول عملی این عقبماندگی نیز هستند. از این رو رابطه بین عقبماندگی و بدیلهای اسلامگرایان، مسالهای امروزی نیست، بلکه اساسا تاریخی است.
هوپ با توجه به نظرگاه اخیرش، میکوشد تا ریشه این رابطه را بکاود. وی ریشه این رابطه را حداقل به قرن نوزدهم ارجاع میدهد. به این ترتیب که این دو پدیده (عقبماندگی و بدیلهای اسلامگرایانه) با رشد ساختاری سرمایهداری در کشورهای اسلامی مرتبط بودهاند. زیرا پیدایی و رشد سرمایهداری، افزون بر تعامل عوامل اقلیمی و محلی و عوامل تاریخی جهانی به عقبماندگی انجامیده است. این یک بعد از آن رابطه بود، اما بعد دیگر در واکنشهای مسلمانان نمود مییابد. واکنش مسلمانان از نظر هوپ تا دهه سی قرن بیستم سه مرحله را پشتسر نهاد:
▪ مرحله نخست: مرحله پیشااستعمار - یا پایان قرن هیجدهم تا پایان دهه هفتاد قرن نوزدهم است - وجه تمایز این مرحله، آغاز نفوذ روابط سرمایهداری است و نیز این که ساختار جدید به لحاظ اندامی از ساختار قدیم بر نیامده و غلبه سرمایهداری بر فئودالیسم نه از راههای انقلابی که در نتیجه اصلاحات از بالا بوده که به دو شکل انجام شده است:
- با تصمیمسازی و تصمیمگیری داخلی، مانند تجربه محمدعلی شاه در مصر که اولا در نتیجه انحصارگرایی دولت و ثانیا دخالت قدرتهای اروپایی به شکست انجامید.
- با تحمیل از خارج، مانند تحمیل الگوی تنظیمات عثمانی بر این کشورها.
در هر دو حالت، واکنش علما، ایستادگی در مقابل این اقدامات بود.
▪ مرحله دوم: تثبیتسرمایهداری پیرامون (دهه نود قرن نوزدهم تا جنگ اول جهانی)
مشخصه این مرحله از دیدگاه گرهاردهوپ افتادن کشورهای بزرگ اسلامی در قبضه جنگهای استعماری است که به پیدایی سرمایهداری پیرامون یا سرمایهداریای با مهر و نشان استعماری منجر شد و این وضع کشورهای اسلامی را به طرف لبه پرتگاه کشاند. تعبیر الکساندر شولخ در این باره درست است که این وضع را «تحول به سوی عقبماندگی» مینامد. این تحول به سوی عقبماندگی واکنشهای آشکاری را در منطقه از پی داشت که در اندیشه اصلاحی احتیاطآمیز تجلی یافت. این اصلاحاندیشی، نتیجه تحولات و دگرگونیهای اجتماعی داخلی نبود، بلکه نتیجه احساس تهدید و خطر خارجی بود. آن خطر خارجی چیزی نبود جز تبدیل سرمایهداری استعماری به امپریالیسم. اصلاحگرایانی چون سیدجمال و شیخ محمد عبده در مقابل این تحولات واکنش نشان دادند.
به این ترتیب گروه جدیدی از اصلاحگرایان پدید آمدند که نمیتوان آنان را به کلی از تحولات جدید درون ساختار اجتماعی در منطقه اسلامی جدا کرد. توجه به نکته یاد شده درک سخن باینن را آسان میکند که معتقد بود «شیخ محمد عبده» یکی از نمایندگان فکری بررژوازی کشاورزی رو به ازدیاد در مصر بوده است. و یا سخن ایدیک دیویز را که میگوید: روشنفکران مصری مرتبط با حرکت اصلاحی، مانند عبده در همان حال که تلاش میکردند تا ارزشها را از تاثیر ویرانگر امپریالیسم حفظ و حراست کنند، کوشیدند تا تغییرات سیاسی و اقتصادیای متناسب با تغییر جایگاه طبقاتیشان پدید آورند. گرهارد هوپ نیز در این سیاق، علی عبدالرازق را آخرین سند شکت در واردسازی نوسازیای میداند که در خدمت منافع گروههای جدید خواهان تحرک اقتصادی و سیاسی، بدون تحرک ارزشی، قرار دارد.
▪ مرحله سوم: از دهه بیست تا دهه سی قرن بیستم است. از دیدگاه گرهارد هوپ، مشخصه این مرحله رهبری بورژوازی و خردهبورژوازی در عرصه نبرد ضد استعماری است. این دو گروه از دل گروههایی برآمدند که با ساختار سرمایهداری پیرامون ارتباط داشتند. ویژگی خاص این مرحله، رغبتبه پیمودن راه «تحول» وطنی سرمایهداری - به ویژه در مصر و سوریه - است. زیرا خرده بورژوازی میکوشید تا از راه تعاونیهای تولیدی و توزیعی از حضور استعمار رهایی یابد، در حالی که بورژوازی وطنی بر آن بود که به ایدئولوژی آینده; یعنی ناسیونالیسم دستیافته است. در این مرحله نیز، واکنشهایی آشکار بروز یافت. زیرا در نتیجه سیاست استعماری و نتایج مخرب بحران اقتصادی جهانی در سال ۱۹۲۹ م، جریان اصولگرایی که بر پایگاهی تودهای - که در میلیونها تولیدکننده کوچک تجسم یافته بود - تکیه داشتند، ظهور و رشد کردند. از دید گرهارد هوپ، ظهور بزرگترین جنبش اسلامی معاصر - یعنی جنبش اخوانالمسلمین در مصر - نتیجه رویکرد ناسیونالیستی بورژوازی وطنی و ویرانی اقتصادیای بود که پس از بحران اقتصادی جهانی (۱۹۲۹) دامنگیر تولیدکنندگان خرد شد.
● رهیافت ایدئولوژیک
محمد سعید عشماوی از موضعی ملیگرایانه و مخالف با جریان اسلامگرای سیاسی به تحلیل مبانی و خاستگاه فکری جنبشهای اسلامی معاصر میپردازد. وی از همان آغاز با تفکیک بین «اسلام به عنوان دین» و «اسلام به عنوان سیاست» بیشتر به بعد ایدئولوژیک اسلامگرای سیاسی میپردازد. وی بر آن است که ترکیب اسلام دین و اسلام سیاست، چیزی به نام «حکومتخدا» را تولید میکند و چنین چیزی تنها در جایی است که پیامبری، حکومتی را به دست داشته باشد و پس از محمد (ص) پیامبری نیامده است و پس از تجربه عمر بن خطاب، اسلام سیاستبر اسلام دین غلبه یافته و این تغییر و تحول میبایست معیارهای ارزیابی فعالیتهای سیاسی را دگرگون میکرد. زیرا عمل حاکم از دایره حلال و حرام که دایره ویژه حکومتخدا - به سبب اتصاف آن به اطلاق - است، به دایره خطا و صواب که دایره ویژه حکومتبشر - به سبب نسبت آن - است منتقل میشد.
این تمییز آشکار بین اسلام عقلی - معنوی و اسلام سیاسی - جنبشی در جای جای کتاب وی (الاسلام السیاسی) به چشم میخورد. عشماوی نوعی ارتباط انداموار بین مفهوم اسلام سیاسی و استراتژی اسلامگرایان سیاسی برقرار میکند و معتقدات تنها با در نظر گرفتن استراتژی آنان میتوان اصطلاح اسلام سیاسی را توضیح داد.
عشماوی به درستی از به کارگیری اصطلاح «بنیادگرایی» درباره جنبشهای سیاسی اسلامی پرهیز میکند و تذکر میدهد که «بنیادگرایی» اصطلاحی برگرفته از محیط امریکایی است که در آن جا بر جماعتهایی اطلاق میشده و میشود که از زندگی مدنی کنار گرفته و از شرایط تمدنی گریختهاند تا در فضایی مشابه فضای زندگی مسیحیان نخست، در سادگی و بداوت و اشتراکیت زندگی کنند. این اشاره از نظر وی حقیقت تمایزهای موجود بین ساختار عقیدتی مسیحیت و اسلام را به فراموشی میسپارد و اگر از این نیز صرف نظر کنیم میتوانیم گفت که اکنون در جهان اسلام دو جریان وجود دارد: یکی جریان اصولگرای عقلی است و دیگری جریان اصولگرای جنبشی. مقصود از جریان اصولگرای عقلی جریانی است که خواهان بازگشتبه فهم اصیل اسلام - به گونه فهم مسلمانان نخستین - برای پیروی از دستورهای قرآن کریم و سنت نبوی و قرار دادن این فهم به عنوان راه تجدید حیات معنوی مسلمانان و ارزیابی مجدد ارزشهایی چون عقل و اجتهاد و در پی تلاش برای مشارکت و سهیم شدن در تمدن جهانی و ارشاد و جهت دادن این تمدن به سوی محوریت انسان و غائیت و مقصدیتخدای تعالی است و از این گذشته، ارزیابی بهداشتیای از قدرت سیاسی و نهاد دانش و رویکردهای فقهی دارد که دواز غلو تقدیسزا و تندروی تباهکننده است. مقصود از اصولگرایی جنبشی (سیاسی) جریانی است که از حرکتهای سیاسی پیروی میکند، بیآن که هیچ نوآوری جدیای در اندیشه دینی داشته باشد. این جریان بیآن که هیچ برنامه مطالعه شده و یا نظام علمیای را عرضه کرده باشد، مسیر شیوههای حزبی را میپیماید و میکوشد تا دین به سیاست و شریعتبه حزب و اسلام به جنگ کشیده شود. (۹)
در نگاه عشماوی اصولگرایی اسلامی عقلی در پنج مساله با اصولگرایی اسلامی سیاسی تفاوت و تمایز دارد:
▪ مساله نخست مربوط به فهم الفاظ منظومه قرآنی است. جریان اول فهم و درکی «واقعبینانه» از این الفاظ دارد و دومی به فهم «ایدئولوژیک» گرایش دارد.
▪ مساله دوم، مربوط به تفسیر آیات قرآنی است. اولی اصولی را مراعات میکند که قرآن وضع کرده و مسلمانان نخستین آن را به عنوان اصول روشی خود پذیرفتند و پیمودند ولی جریان دوم این ابعاد را نادیده میگیرد و میکوشد تا در جهت اعمال قاعده فقهی «العبرهٔ لعموم اللفظ لابخصوص السبب» (عموم لفظ معتبر است و نه خصوص سبب)، آیات را از بستر و سیاق واقعیشان جدا سازند.
▪ مساله سوم، به نظام رفتاری در عرصه زندگی برمیگردد. جریان نخست مخالف غلو در دین و تندروی در اجرا و سختگیری در عرصه زندگی و خشونت در رفتار است، در حالی که جریان دوم با تظاهر و ادعا و ریا کاملا عکس جریان نخست عمل میکند.
▪ مساله چهارم، در فهم متمدنانه از دین تجلی مییابد. زیرا جریان نخستبه روح و گوهر اسلام تمسک میجوید و اصل و ذات دین تعلق خاطر دارد و از این رو به انسانگرایی و جهانگرایی تمایل دارد و به حرکت مستمر و پیشرفت پیاپی خو گرفته است. اما جریان دوم، به گذشته و نه آینده توجه دارد و بر اوضاعی بسته جمود میورزد و از آن جدا نمیشود و با هر پیشرفتی دشمنی میورزد و هر حرکتی را رد و طرد میکند.
▪ مساله پنجم در وضع قدرت سیاسی نمود مییابد، جریان اول، معتقد است که قدرت (حکومت) نهاد و نظامی مدنی و دنیوی است که ناشی از اراده مردم است و نه نظامی دینی و برخاسته از انتصاب الهی. زیرا - براساس این فهم اصولگرایانه عقلی - حاکم، فردی از افراد بشر است که عصمت و قداست ندارد و مردم بر ولایت او اجماع کردهاند، اما جریان دوم، قدرت سیاسی را دینی میداند و آن را بخشی از این میشمارد، در حالی که نهاد قدرت، بخشی از تاریخ اسلامی است و نه دین اسلام. (۱۰)
● نقد استراتژی اسلامگرایان سیاسی
جهاد در دوران صدر اسلام و زمان پیامبر (ص) یکی از ابزارهای دستیابی به اهداف معینی - که میتوان آن را در عنوان کلی حراست از هویت اسلامی خلاصه کرد - به شمار میآمد. اما جریان اسلامگرای سیاسی فهمی دیگر از این اصل دارد و آن را نه به عنوان ابزار حفظ هویت که به عنوان هدفی مستقل در نظر میگیرد. عشماوی با تشخیص این تحول در مفهوم جهاد، تاکید میکند که جهاد از نظر اصولگرایان سیاسی و جنبشی اسلامی فریضهای دینی است که همچنان غایب مانده است. (۱۱) و جز با برکشیدن شمشیرها و اعلان جنگ به همگان - از غیر مسلمانان تا مسلمانانی که با رویکرد و روش آنان مخالفند - احیاء نخواهد شد. آنان از این راهها میخواهند کار را تمام کرده و عقیده خود را غالب و الگوی خود را حاکم کنند.
عشماوی سیر تحول مفهوم جهاد در دوران پیامبر اسلام (ص) را پیگیری میکند تا مفهومی را که اسلامگرایان سیاسی از این اصطلاح مراد کرده و آن را به منازعات درونی مسلمانان تعمیم دادهاند، ابطال کند. وی میگوید جهاد به معنایی که در عصر پیامبر (ص) داشت، شیوهای کریمانه و انگیزهای قوی برای ارتقای شخصیت و کرامت نفس و تعالی روح بود، چندان که انسان را وامیداشت تا بدون چشمداشت پاداش و عوض، ببخشد و بدون نظر به طرف مقابل بذل و دهش کند و از بعد دیگر جهاد، عامل تربیتی انسان برای دفاع از خویش بود که با آغاز تجاوز و تعدی آغاز و با پایان آن پایان مییابد. جهاد، انسان را از آغاز به تجاوز باز میداشت و پس از فروکش کردن آتش منازعات مانع از سرگیری آن میشد. یعنی با دعوت به مجاهدت راستین، انسان را به موضعگیری عملی علیه تمایلات نفسانی تجاوز طلب وامیداشت. (۱۲)
عشماوی در ادامه میگوید که زیادهروی در به کارگیری خشونتبه نام جهاد، در حقوق «شهروندی» و حتی در حقوق بشر، اختلال ایجاد کرده است. از این رو جهاد در هیچ شرایطی و براساس هیچ تفسیر عاقلانه و درستی، به معنای قتل و ترور و سرکوب و تخریب نیست. (۱۳)
● مبانی اسلام سیاسی
عشماوی به صورت پراکنده به مبانی اسلام سیاسی معاصر و شعارهای اسلام گرایان اشاره میکند.
این مبانی را میتوان به چهار دسته: نظری، اجتماعی، سیاسی و حقوقی تقسیم کرد.
عشماوی بر آن است که مبنای نظری اسلام گرایان سیاسی، شعار «الاسلام دین و دولت» (اسلام عبارت از دین و دولت است) و شعار، «الحاکمهٔ لالله» (حاکمیت از آن خداست) باشد. شعار «اسلام، دین و دولت است» در واکنش به سقوط نظام خلافت - که یکی از پیامدهای جنگ جهانی اول (۱۹۱۸ - ۱۹۱۴) بود - به راه افتاد و عشماوی معتقد استبه رغم انتشار و رواج گسترده این شعار «هیچ کس تلاش نکرد تا این اصطلاح را تعریف و مقصود از آن را بیان و هدف از آن را مشخص کرده و یا برنامهای درست و حساب شده برای شیوه تحقیق و ابعاد عملی آن وضع کند». (۱۴)
از نظر وی اصولگرایی جنبشی - سیاسی اسلامی، به لحاظ نظری، شعاری را مبنای خود قرار داده که نتوانسته درونمایه آن را مشخص و ابعاد آن را روشن کند. عشماوی پس از این به بحث و بررسی مفروضها و درونمایههای این شعار میپردازد و چهار مفروض برای آن میشمارد:
▪ مفروض اول: این که نظام حکومتی مقبول در کشورهای اسلامی، نظامی است که از دل آموزههای دین اسلام برآمده باشد. عشماوی معتقد است که این مفروض و درونمایه «خطایی شدید در فهم و خطری شدیدتر برای دین است. زیرا قرآن کریم متضمن هیچ آیهای مربوط به حکومت (سیاسی) و یا تعیین نظام سیاسی نیست و احادیثشریف نیز هیچ سخنی در این باره نگفتهاند» و مقصود از سکوت کتاب و سنت در این باره آن است که «نظام حکومتی در اسلام، نظامی مدنی (ناشی از اراده مردم) است و نه دینی و صادر شده از اراده ربانی یا تقویتی الهی». از این رو «جمهور فقهای مسلمان [اهل سنت] بر این نکته اتفاق دارند که نظام حکومتی در اسلام نه از اصول دین است و نه شریعت». (۱۵)
▪ مفروض دوم: این که فرق بین دین و سیاست وجود ندارد. زیرا دومی، بخشی از اولی است. اما از دید عشماوی آن مفروض نیز محل نظر و تامل و نیازمند تبیین و توضیح است. زیرا در اسلام خط فاصلهای مشخص و روشن بین اعمال خدا و اعمال انسانها وجود دارد. به این ترتیب که هر کاری که از بندگان سرمیزند، مسئولیت و محاسبه آنان را در پی خواهد داشت، هر چند اراده الهی در ورای آن باشد. اعتقاد به چیزی جز این، رنگ و لعاب صیانتی را بر افعال بندگان میافزاید که اسلام هیچگاه بدان رضایت نداده بلکه در صدد اسقاط چنین مسئولیت گریزیای است». عشماوی در لولو میگوید: اصول گرایی سیاسی اسلامی زمانی که دین و سیاست را در هم میآمیزد، تمییزی بین حکومتخدا و حکومتبشر و بین حوزه حلال و حرام و خط و صواب نمیگذارد. (۱۶)
▪ مفروض سوم: اجرای شریعت الهی است. این مقصود اسلام گرایان سیاسی نیز نیازمند تامل و توضیح بسیار است. زیرا حاملان این شعار هیچگاه مقصود خود را از تعبیر «شریعت اسلامی» یا «شرع خدا» روشن نکردهاند. کاملا آشکار است که آنان در این مساله بین عبادات و شعایر و روش اسلامی دینی و اخلاقی که احکام دیناند و بین احکام تشریعی خاص معاملات در قرآن و سنت و آرای فقه اسلامی است، خلط کردهاند.
▪ مفروض چهارم: اتکای کشورهای اسلامی بر روش اسلامی و نظام اخلاقی اسلامی و سنتها و آداب اسلامی. عشماوی بر آن است که چنین خواستهای «سخن حقی است که بیانی شعاری گرفتار خط شده است. زیرا نظامهای سیاسی موجود در کشورهای اسلامی، اساسا مبتنی بر اخلاقیات عمومی اسلامی و دینی است، چنان که سنتها و آداب اسلامی نیز به طور خاص و برابر از سوی حکام و تودههای مردم رعایت میشود و اگر در مواردی از این حدود، تخطی میشود، مسؤولیت متوجه همگان است زیرا درست نیست که از حکومتخواسته شود تا خطوط اخلاقی جامعه را ترسیم و یا شیوه خاصی را بر آنان تحمیل و یا آنان را به رفتاری اجتماعی مجبور سازد.» (۱۷)
بنابراین تا زمانی که اصول گرایی اسلامی سیاسی شعار اسلام، دین است و دولت، را به لحاظ نظری مطرح میسازد، ضروری است که ایدهای اصلی به نام «حاکمیت» به آن پیوسته باشد. این ایده را ابوالاعلی مودودی پرورد و سیر قطب آن را محور منظومه نظری خاص خود در مهمترین کتابش - یعنی معالم فی الطریق - قرار داد. عشماوی محتوای این کتاب را در چند جمله چنین خلاصه میکند: «حاکمیت تنها از آن خداست و غیر او هیچ کس حق حاکمیت ندارد. تنها خدا است که حق قانونگذاری و قضاوت دارد و هر کس جز این بگوید یا خلاف این، عملی انجام دهد، کافر است و اگر حکم چیزی در نصوص نیامده باشد مرجع تشخیص آن علما و اهل ذکر هستند و نه دیگران. تنها آنان هستند که تفسیرگر و فتوادار و قضاوتگرند. مبنای حکم نیز باید تمام شریعت الهی باشد و تعدیل و توقیف هیچ حکمی و اعتقاد به نسبی بودن و زمانی بودن هیچ حکمی جایز نیست و هر کس بر اساس تمام شریعت الهی بدون هیچ تعدیل و توقیف حکم نکند و یا معتقد به نسبی بودن و زمانی بودن حکمی باشد، کافر است. جامعه معاصر تماما جاهلی است و فروپاشی و ویران سازی آن لازم است و سازش و همگامی با چنین جامعهای و پیروی از چنین جامعهای جایز نیست. پیروان و رهبران چنین حرکتی، حزب الله هستند و تمام آنان که در چنین جریانی قرار ندارند، حزب شیطان و بر حزبالله واجب است که جهاد و جنگ مقدس و سازش ناپذیری را با حزب شیطان اعلان کند تا بر آن غلبه نماید و حاکمیت تنها به خدا بازگردانده شود». (۱۸) در نظر عشماوی ایده حکمیتخدا که اصول گرایی سیاسی اسلامی برای توجیه قدرت خواهی خویش بدان استفاده میکند، ایدهای است که در تاریخ اسلام و حتی پیش از اسلام ریشه دارد و خوارج نیز بر ضد علی بن ابیطالب، زمانی که در نبرد با معاویهٔ بن ابیسفیان، حکمیت را پذیرفت، همین شعار را علم کردند. علی بن ابیطالب همراه با شنیدن شعار «لاحکم الالله» میگفت: این سخن حقی است که از آن اراده باطلی میشود. بنابراین، چنین شعاری و یا شعار «حاکمیت از آن خدا است» به زبان امروز مورد بهرهبرداری سیاسی قرار میگیرد و به همان شیوه یاد شده به عنوان شعاری حزبی و ابزار مخالفت و راه رسیدن به حکومت علم میشود.
از نگاه عشماوی جنبش اصول گرایان سیاسی اسلامی امروز، سیره خوارج را که منافی «روح دین و شریعت اسلام» استباز تولید کردهاند. زیرا شعار خوارج (لاحکم الالله) با روح و اصول و مبادی اسلام منافات داشت و در قرآن و سنت نبوی چنین شعاری شناخته نیست. عشماوی ریشه این شعار را به دورانی بسیار قدیمیتر از خوارج برمیگرداند و میگوید: این شعار اساسا در عهد فراعنه مصر شکل گرفت و پس از آن در جوامع مسیحی قرون وسطایی رواج یافت. اسلام نقشی تاریخی در از بین بردن این ایده - که انسان حاکم را خدا یا فرزند خدا قرار میدهد - داشت. از این روند قرآن کریم و نه سنت نبوی به بحثساماندهی و تنظیم هیچ گونه قدرت سیاسیای نپرداختهاند.
حتی یک آیه با یک حدیث صحیح وجود ندارد که نظام حکومت در امت اسلام و یا حقوق حاکمان (خلفا و امامان و یا رؤسا) را مشخص کرده باشد. هیچ آیه و حدیثی هم درباره وضع نظام روحانیتیا تعیین جایگاه ویژهای برای علمای دینی وارد نشده است. زیرا اسلام شدیدا مخالف استناد هرگونه قدرت سیاسیای به ایدهای دینی است و برای هیچ عالمی، حق دینی ویژهای به رسمیت نمیشناسد، زیرا چنین چیزی به استبداد سیاسی به نام دین یا ظهور بردگی روحی به نام شریعت میانجامد و در چنین وضعی مردم از عبادت خدای یگانه به عبادت حاکمان - هر که باشد - و نیز به بردگی علمای دینی - تحت هر نامی که باشد - در میآیند. (۱۹)
باید توجه داشت که برخلاف حکم شدیدی که عشماوی درباره اصول گرایان اسلامی صادر کرده، این گروهها غالبا از ایده «حاکمیت از آن خداست» مفهومی جز مفهوم (لاحکم الالله) را که شعار خوارج بوده، در نظر دارند. اصول گرایان سیاسی (بنا به اصطلاح عشماوی) در جوامعی سر برآوردهاند که از سویی از استبداد سیاسی حاکمان و سلاطین موروثی و مادامالعمر رنج میبرند و از سویی شاهد نادیده گرفته شدن اصول شریعت اسلامی - که اصلیترین عنصر شکلدهنده هویت اجتماعی این جوامع است - هستند. فضای حاکم بر این جوامع فضای سرکوب و فشار و تبعیض و فساد و فقر اجتماعی است.
میتوان گفت که اصولگرایان سیاسی در چنین فضایی با حکومتهای موجود مشکل دارند و آنان را نمادهایی طاغوتی میدانند که باید برچیده شوند و به جای آنها حکومتهایی بر اساس خواست مردم و با هدف اجرای شریعت اسلامی روی کار آیند.
پینوشتها:
۱ - پولنسکایا، الدین و تکوین الفکر السیاسی المعاصر، مجله النهج، سوریه، دمشق، سال ششم، شماره ۲۷، ۱۹۸۹، ص ۱۳.
۲ - همان، ص ۱۲.
۳ - همان.
۴ - همان، ص ۱۳.
۵ - همان، ص ۱۵.
۶ - همان، ص ۱۱.
۷ - پژوهشگری از آلمان غربی سابق.
۸ - گرهاردهوپ، التخلف و الاسلام من منظور تاریخی، مجله النهج، سوریه، دمشق، شماره ۷، ۱۹۸۹، ص ۲۶.
۹ - محمدسعید العشماوی، الاسلامی السیاسی، سینا للنشر، چاپ اول، ۱۹۸۷، ص ۱۳۰.
۱۰ - همان، ص ۱۳۷ - ۱۳۱.
۱۱ - منظور وی محمد عبدالسلام فرج نظریهپرداز جماعت جهاد اسلامی است که دستبه ترور انورسادات رییس جمهور پیشین مصر زدند. وی کتابی با عنوان «الفریضهٔ الغائبه» (جهاد) نوشت و در آن مسلمانان واقعی را به جهاد با حاکمان مسلمانی که براساس دستورهای الهی حکومت نمیکنند، فراخواند. فرج پس از ترور انورسادات به دست جماعت وی، دستگیر و اعدام شد.
۱۲ - همان، ص ۱۵۱.
۱۳ - همان، ص ۱۰۷.
۱۴ - همان، ص ۱۵۸ - ۱۵۷.
۱۵ - همان، ص ۱۵۸ - ۱۵۷.
۱۶ - همان، ص ۱۶۰.
۱۷ - همان، ص ۱۶۳ - ۱۶۲.
۱۸ - همان، ص ۲۷.
۱۹ - همان ص ۳۲ - ۳۰.
منبع : باشگاه اندیشه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست