یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

احیای عزت و کرامت گم شده در ادبیات میرحسین موسوی


احیای عزت و کرامت گم شده در ادبیات میرحسین موسوی
بعد از مدتها دیدمش. با آن قد بلند و هیکل درشت حتی از دور راحت قابل شناسائی بود. شاید به همین دلیل در جبهه آن همه ترکش نصیبش شده بود. خواستم داد بزنم و صدایش کنم، ولی یادم آمد قبلا گفته بود دوست ندارد بلندبلند اسمش را بیاوریم. معطل نکردم و شروع کردم به دویدن، کاری که خیلی وقت بود نکرده بودم. حسنش این بود که دستگیرم شد ماجرای آن موهای سفید که صبح به صبح لابلای سرم می بینم چیست. کجایی جوونی که یادت بخیر!
شاید مسافت به ۱۰۰ متر هم نمی رسید، اما مگر تمامی داشت؟ هن وهن کنان به نزدیکش رسیدم و با صدایی که هم بلند بود و هم آرام گفتم: حاجی، حاجی، جون عزیزت وایسا. ایستاد، برگشت، و رو به من لبخند زد. رسیدم بهش و گفتم: بله، بایدم بخندی، اصلا شما نخندی کی بخنده؟ گفت: علیک سلام آقای ورزشکار، المپیک نزدیکه؟ نفسم بالا نمی آمد و تمام صورتم پراز عرق شده بود. همانطور که دستمال پارچه ای را از جیبم بیرون می آوردم بهش گفتم: سلام حاجی، پارسال دوست، پیر ارسال آشنا، معلوم هست کجایی؟ به عادت همیشه خواست روبوسی کنه. خودم را عقب کشیدم و گفتم: اگه می خوای خیس نشی، صبرکن عرق هام خشک شود بعدا.
آشنایی من با حاجی مال خیلی وقت پیش نبود. یک محفل ماهیانه مابین تعدادی از جانبازان برگزار می شد که من هم با وجودی که جانباز نبودم، به واسطه آشنایی با یکی از دوستان جانباز هراز گاهی در آن شرکت می کردم. حاجی را هم اولین بار همانجا دیده بودم. ولی این چندساله که بچه محل شده بودیم تازه فهمیدم قبلا چه کلاهی سرم رفته که بیشتر با همچین موجود نازنینی مانوس نبودم.
وقتی حرف می زد، حالا هر موضوعی که بود، آدم احساس می کرد تمام گره های زندگیش باز شده و آنقدر نیرو پیدا کرده که می تواند کوهها را جابجا کند. باور کنید اغراق نمی کنم. اول فکر می کردم این حالتها را تنها من دارم، ولی کم کم از صحبتهای همسایگان و دوستان مشترک دیگر فهمیدم این انرژی مثبت را فقط خودم نمی گیرم. بامزه این بود که جنگ ۸ سال طول کشیده بود، ولی حاجی ۹ سال سابقه جبهه داشت که هروقت با دوستان دیگر جمع بودیم و فضا خودمانی بود به مزاح می گفتیم: حاجی، آن یکسال چیکار می کردی؟
خیلی مختصر بگویم که حرف زدن من با حاجی طولانی شد و رسیدیم ابتدای کوچه آنها. ولی من جوابم را نگرفته بودم و دلیل واقعی ناپدید شدن ناگهانی حاجی را نفهمیدم. البته ناپدید ناپدید که نه. ولی خوب برای کسی که اذان گوی مسجد بود و همیشه صف اول نمازجماعت ایستاده بود، یا هرهفته در هیات نفر اول بود که حاضر می شد و نفر آخر بود که خارج می شد، یا ناگهان می گفت امروز سالگرد فوت فلانی است و همه را جمع می کرد تا به خانه آن بنده خدا برویم، یا، دیگه چی بگویم؟ وقتی چنین کسی موقع نماز جماعت دیر بیاید و صف آخر بایستد و تا سلام نماز را دادند بلند شود و برود، وقتی هیات نیاید، خوب معلوم است که آدم مشکوک می شود و فکر می کند ناپدید شده.
در مقابل اصرار مکرر من چاره ای نداشت. هرچی خواست موضوع صحبت را عوض کند نشد که نشد، یعنی من نگذاشتم. گفت: شب یک ساعت قبل اذان بیا با هم صحبت کنیم. تا آمدم چیزی بگویم خودش ادامه داد: بعد از نماز شلوغ می شود. داشتیم خداحافظی می کردیم که یهو چیزی یادم آمد. گفتم: حاجی، الوعده وفا. مثل بچه ها پریدم در آغوشش و همانطور که ماچش می کردم دم گوشش زمزمه کردم: حاجی، خیلی مخلصیم.
روشنایی کم رمق غروب از پشت شیشه های رنگی مسجد خودنمایی می کرد. چند نفر از مسنها مشغول خواندن نماز قضا بودند. همیشه حاجی سر حرف را با یک شوخی باز می کرد، ولی احساس کردم دل و دماغ شوخی را ندارد. برای همین بهش گفتم: حاجی، شما برایت از ایام جوانی و جهالت چیزی نمانده که بخواهی قضا کنی؟ همانطور که سرش پایین بود طوری قیافه گرفت که نشان بدهد لبخند می زند. گفتم: خوب حاجی، حالا قبل از اینکه از شدت خنده غش کنی لطفا بگو ببینم کشتی هایت تو کدام اقیانوس غرق شده اند؟
بالاخره راه افتاد. گفت: چندماه قبل برای برادرم یک مشکل مالی پیش آمد. البته مشکلش متعلق به گذشته بود، ولی اوضاع یواش یواش حاد شده بود. خلاصه اقوام فشار آوردند که من یک نامه برای دفتر رئیس جمهور بنویسم. می گفتند چون تو سابقه جبهه داری زودتر جوابت داده می شود، که خیلی ها همین طوری مشکلات مالی خود را کم کردن. ولی من زیر بار نرفتم، این همه سال نجنگیده بودم که حالا این سابقه برایم بشود نوندونی. باور کن من کارت جانبازی رو هم به ضرب و زور دوستان گرفتم.
آهی کشید و دستش رو روی پای مصنوعیش گذاشت و ادامه داد: یک نفر آشنا توی اون تشکیلات داشتم. باهاش تماس گرفتم و موضوع را گفتم. گفت باید حتما نامه بنویسی. خیلی باهاش صحبت کردم، آخرشم نفهمیدم آنهمه اصرار که باید حتما نامه بنویسم برای چه بود. سرت را درد نیاورم، ما در مقابل توپ و تانک ایستادگی کرده بودیم، ولی فشار خانواده و اقوام ما را به زانو درآورد و نامه را نوشتم.
نمی دانم چرا، ولی ساکت شد. گفتم: خوب حالا شما هم! ما گفتیم چی شده؟ گفت: شاید برای تو هیچی نباشد، چون در موقعیت من نیستی. من بعد از جنگ از هیچ گونه امکانات دولتی استفاده نکردم. خیلی موقعیتها فراهم بود، تحصیل، اشتغال، مسکن. ولی نه خودم استفاده کردم نه گذاشتم بچه هایم استفاده کنند. نه اینکه اون امکانات و موقعیتها نابحق باشند، اما من با کس دیگری معامله کرده بودم. دلم می خواست وقتی روز قیامت به سابقه جبهه ام رسیدگی می شود بتوانم سرم را بالا بگیرم، نگویند که خوب، این هم با اونهایی که گرفتی در، حساب بی حساب. خلاصه درست یا غلط، فلسفه زندگی من این بوده. تو اگر مجبور شوی برخلاف اعتقاداتت، در زندگی مرتکب کاری بشوی چه احساسی بهت دست میده؟
نمی دانم چرا؟ ولی از این سوالش وحشت کردم. حالت کسی را داشتم که از یک بلندی سقوط کرده بود. چیزهایی که حاجی می گفت جدید و عجیب و غریب نبود، اما برای من که خیلی در این مسائل دقیق نبودم تازگی داشت. شب اخبار تلویزیون داشت یکی از سفرهای استانی آقای احمدی نژاد را نشان می داد. مردم فشار می آوردن تا به ماشین رئیس جمهور رسیده و نامه های خود را به دستش بدهند. خدا می داند توی آن ازدحام و حرکت ماشینها چه صدمه هایی که به مردم وارد نشده. روزنامه را برداشتم، تیتر درشتش این گفته آقای موسوی بود: "بنده درصورت پیروزی در انتخابات با هر برنامه اقتصادی که عزت نفس و کرامت انسانی مردم را هدف قرار دهد مخالفت خواهم کرد. باید رشد فقر را از بین برد که البته راه آن پخش کردن صدقه بین مردم نیست".
نویسنده : محسن دقت دوست
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید