جمعه, ۲۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 14 February, 2025
مجله ویستا
درنگهایی بر: مانایی و میراییِ اسطوره
![درنگهایی بر: مانایی و میراییِ اسطوره](/mag/i/2/qz7r0.jpg)
روانشاد دكتر مهرداد بهار، در گفتوگویی، ضمن بحثی درباره جبر در حیات و مماتِ اسطورهها، چنین گفت: «اسطورهها تا روزی كه با زندگی محسوس و عملیِ جامعه خود مربوط باشند در میان توده مردم حیات دارند، و روزی كه با این شرایط تطبیق نكنند، از زندگی توده مردم خارج میشوند [و... الخ]».(۱)
من این گفته را با خوانشِ هر شبه شاهنامه برای دختركم، آزمودم. چه، از پیش میاندیشیدم اسطورههای شاهنامه متناسب با تحوّلاتِ سالهای اخیر، كاركردهای خود را اجبارا از دست داده، بنابراین نباید با اندیشه دختركم ارتباطی برقرار كنند؛ كه به هر حال او به نسلی تعلق دارد كه جملگی در بستری از دستاوردهای فنآورانه بالیدهاند و ذهنشان ـ بهقاعده ـ درتسخیر شخصیتهای انیمیشنهایوارداتی،مانند «فوتبالیستها» یا «خردسالانِ مادر گمكرده ژاپنی» است(!)
نتیجه، لزوما همانی نبود كه گمان میكردم، زیرا دختركم چنان دلباخته شاهنامه شد كه شب و روزش را یادكردِ یَلان و قهرمانان و نامبردارانِ شاهنامه عجین گشت؛ و شجاعت و راستگویی و پیمانشناسی و البته وطنپرستی را همه از یادگار سخنور طوس، نیك الگو گرفت.
شگرف اینكه او توضیحها و استدلالهای من را در واقعی نبودنِ بسیاری از داستانهای شاهنامه هربار به نحوی نپذیرفت و بلكه با منِ منكرِ آنها در مقام محاجّه هم برآمد. برجستهتر از همه، او در برابر اصرار من به غیرتاریخی بودنِ شخصیت رستم، قاطعانه با راندن این استدلالِ جالبتوجّه ایستادگی كرد: «اگر تورانیان هم كسی چون رستم داشتند، امروز كشوری به نام توران وجود میداشت!»(۲)
این پاسخ، مرا سخت به فكر فروبرد: بهراستی، روایات و اسطورههایی كه در نتیجه رخدادهای سالیان اخیر به طور نسبی از عرصه عمومیِ جامعه عزل شده بودند، چگونه درذهن دختركم دوباره جانگرفتهاند؟(۳) وچگونه شخصیتی غیرواقعی مانند رستمدَستان، در باور او، پیوندی چنین ژرف با تمامیّتِ واقعیتی به نام ایرانزمین پیدا كرده است؟
اینگونه، گفتوگوهای من و دختركم درباره شاهنامه، مرا واداشت تا از نو درنگهایی بكنم بر مانایی و میرایی اسطوره.(۴) یادداشت حاضر، بخشی از این درنگها را به شما و آینده او تقدیم میكند. تأكید این نكته را ضروری میدانم كه این یادداشت ـ همچنانكه از نامش پیدا است ـ تنها تأملها و درنگهایی را بر برخی از وجوه مانایی و میراییِ اسطوره مشتمل است. به دیگر سخن، من در پیِ ارائه متنی كه تمام وجوهِ مترتّب بر این مانایی و میرایی را بازگو كند، یا بنیادها و تعاریف مطرح در دانش اسطورهشناسی را مقدمه مباحثِ مورد نظر نماید، یا حتی بر مثالها و نمونههای درجشده شرحی مبسوط بیاورد، نبودهام. فقط درنگ است و اشاره!
● اندر ناسازیِ اسطوره و دانش
هر گاه سخن از مانایی و میراییِ اسطوره به میان میآید، بیش و پیش از هر چیز، بحث ناسازی بنیادینِ دانش با آن در ذهنها خودنمایی میكند. اما باید نیك هُش داشت كه گرچه اسطوره و دانش با هم ناساز مینمایند،(۵) انگاشتِ یك رابطه ساده معكوس میان دانش و اسطوره ـ و بیان اینكه صِرفِ گسترشِ دانش، سبب مرگ اسطوره میشود ـ از جهات گوناگون، بسیار مسامحهآمیز است. از جمله میباید گفت كه اكتشاف یا اختراع بهخودیخود اسطوره را به سوی میرایی سوق نمیدهد، بلكه دانش وقتی حقیقتا اسطورهزدا میگردد كه به یك «نهاد عینیِ مؤثر و بسآمد» در باورداشتهای جمعی و فردی تبدیل شود. بدون این تبدیل، دانش به عنصری عقیم میماند كه گاه حتی در ذهن كاشف یا مخترع هم اسطوره را به تمامی نمیزداید!
برای مثال، برخی در انتساب كشف كرویّت زمین به گالیله، مناقشهها كرده و به درستی نشان دادهاند كه بسیار پیشتر از او، ابوریحان بیرونی حتی شعاع كره زمین را هم با دقتی قابل ملاحظه، محاسبه كرده بوده است. اما از یك دیدگاه، حق این است كه افتخار كشف مذكور را متعلق به گالیله بدانیم؛ زیرا با همو ـ و نه با ابوریحان ـ بود كه باور به كرویت زمین، آرامآرام به یك نهاد عینی مؤثر و بسآمد در باورهای مردمان تبدیل شد و پندارهای اسطورهایِ كهن درباره آن از میان رفت.
به عبارت دیگر، گالیله نخستین چالشگر با اندیشه ثابت و مسطح بودنِ زمین نبود، حتی بسیار پیشتر از ابوریحان، و از جمله در پندارهای بسیاری از مردمان كهن، هم برخلاف آن عمل میشد.(۶) اما درست از هنگام انابتِ مشهور گالیله بود كه آرامآرام اندیشهای علمی، با تأثیر و كفایتِ تمام بر جای همه آن پندارهای اسطورهای نشست.
بر همین منوال، در ذهن مهندس یا پزشك یا وكیلی كه نعل اسب را بر بدنه خودروی تازه خریداریشدهاش مینشانَد یا قطرات خون گوسپندِ قربانی را بر پایههای بنای در حال ساختش میریزد، عنصر دانش به یك نهاد عینیِ مؤثر و بسآمد تبدیل نشده است. بیتردید میتوان گفت كه هر یك از ایشان علیرغم همه دانشآموختگی، در اعتقاد به اثربخشیِ جادو با بدویهای صحراهای استرالیا یا آفریقا هیچ تفاوتی ندارند؛ زیرا در اندیشه هر یك از ایشان، دانش و دستاوردهای آن اگر هم تأثیری نهاده است، باری آنقدر كفایت ندارد كه از جادوگری و اسطورهورزی بینیازشان كند.(۷)
بنابراین، بیتردید میتوانیم گفت كه در سنجشِ میان دانش و اسطوره، قدر مطلقِ پیشرفتهای علمی ـ آنچنانكه فیالمثل در مكتوبات آكادمیك است ـ نقشی نهایی یا تعیینكننده ندارد. مهمّ، درجه تبدیلِ آن پیشرفتها به نهادهای عینیِ مؤثر و بسآمد در باورداشتهای تكتكِ افراد و نیز كلّ جامعه است.
● اندر حد تواناییِ دانش در اسطورهزدایی
«آیا دانش قادر است اسطوره را به تمامی مقهور خویش كند؟»... من به جای پاسخ دادن به این پرسشِ كلیشهای، ترجیح میدهم در ادامه بحث پیشین، پرسش دیگری را مطرح كنم كه به گمانم پرسشی بهتر و اصولیتر است: «آیا پیشرفتهای علمیِ صرفا نظری یا آكادمیك، در روندی مستمر و فراگیر، همواره به نهادهای عینیِ مؤثر و بسآمدِ میراننده اسطوره تبدیل میشوند؟».
به باور من، پاسخ قطعا منفی است و میتوان گفت كه تبدیل عناصر علمیِ مجرّد به باورداشتهای مؤثر و بسآمدِ میراننده اسطوره، لزوما و همواره رخ نمیدهد یا بهتر است گفته شود كه اصولاً نمیتواند رخ دهد، زیرا با وجود انكارگریِ آرمانیِ دانش، ساحتی از هستی آدمی، مِلك طلقِ اسطوره است كه دانش را هرگز به آن راهی نیست، یعنی به همان ترتیب كه دانش و تجربه دانشورانه در هستی انسان ـ اعم از انسانِ كهنوش و انسان معاصر ـ سهمی غیرقابل انكار یافته، اسطوره نیز مالك قطعیِ سهم خود است.(۸) و گرچه ممكن است این را سخنی متهوّرانه قلمداد كنند، باید گفت كه بشر به اسطوره و اسطورهورزی چنان نیاز دارد كه به آب و هوا و غذا؛ و حیات آدمی به همان نسبت كه بیعرضاندامِ دانش ممكن (بوده) است، بیوجودِ اسطوره ناممكن است.(۹)
برای مثال، در مواجهه با استیلای رعبآور زمان و وحشتی كه پیوسته تاریخ میزاید، به همان اندازه كه دانش عاجز است، اسطوره تسلیبخش است، یعنی اصولاً بدون اسطوره، تحمّل زمان و تاریخ برای انسان ناممكن است. وانگهی، به تعبیری اگر زندگی بدون نمادها و آیینها میسر باشد، حیاتِ بدون اسطوره هم شدنی است. و بر همین منوال است پدیداریِ اسطورههای جدید(۱۰) یا لانهگزینیِ كهنْالگوها در فناورانهترین هنرهای زمانه، مانند سینما و از این قبیل كه هر یك نشان از نیاز سرشتیِ انسان به اسطورهورزی دارند.
در نتیجه، میتوان با قاطعیت گفت كه حدّ اعلای كامیابی دانش در میراندنِ اسطوره، ناگزیر بر حداقلِ نیازهای سرشتیِ آدمی به ماناییِ اسطوره مبتنی و منطبق خواهد شد.
● اندر جبر محیطی و میراییِ اسطوره
در بحثِ تنازع میان دانش و اسطوره، یك نكته بسیار مهم را باید پیشِ چشم داشت: گرچه دانش میتواند از طریق اِعمال تغییرات اجباری در وضعیت محیطِ پیرامون باعث زدودهشدنِ حضور اسطوره از برخی جنبههای زندگی آدمی بشود، اما بسیار خطا است اگر این تغییرات اجباری را بهحساب تبدیل دانش بهیكنهاد عینیِ مؤثر وبسآمد بگذاریم.
برای مثال، انجامنگرفتنِ بسیاری از آیینهای كهنِ مرتبط با زایش در نواحی شهری، لزوما ناشی از آگاهی مردم بر ماهیت اسطورهای آنها نیست؛ بلكه ظهور پدیدهای به نام زایشگاه و دور از دسترس بودن زائو، مانعی عملی برای انجام اعمالی جادویی، مانند «پرتاب كوزه خالی از فراز بام» یا «نهادن قیچی گشاده در بالای سر زائو» است. با این وصف، هیچ نمیتوان خاطرجمع داشت كه اگر بار دیگر زایمان در خانهها معمول شود ـ و حتی اگر كار بر عهده متخصصانِ دانشآموخته قرار گیرد ـ اطرافیان زائو به همان اعمال جادوانه متوسل نشوند.
نیز، انحطاط نسبیِ مفهومِ نوبرانه، مثالی است از تغییرات اجباری محیطی كه دانشْ موجدِ آن است. تا نسلی پیش، هر فصل از سال با میوهای خاص مرتبط، و خوردن نوبرانه، عملی كاملاً آیینی مینمود. اما امروزه با توسعه راههای ارتباطی، و پدیداریِ كشاورزیِ گلخانهای، مفهوم میوه نوبر تقریبا فراموش شده یا اصالت خود را از دست داده است. میتوان بیگمان بود كه اگر این وفور نسبیِ هر نوع میوه در هر موقع از سال نباشد، بار دیگر خوردنِ آیینی نوبرانه، از نو احیاء شود.
بنابراین، همواره باید توجه داشت كه دستاوردهای ناشی از پیشرفتهای علمی كه بالاجبار در جامعه تسری مییابند، لزوما میرایی اسطوره را رقم نمیزنند، بلكه صرفا مجال عرضاندام از آن را در عرصه یا عرصههایی از زندگی میستانند.
به اعتقاد من، این امر را نمیتوان به عنوان كامیابی دانش در میراندنِ اسطوره تلقی كرد، زیرا همچنانكه پیشتر آوردم، مسلم است كه بنابه نیازهای فطری، حدّی از هستیِ آدمی در مالكیت قطعی اسطوره باقی میماند، یعنی اگر بپذیریم كه اسطوره یك نهاد متشكّل و متعیّن در اندیشه و رفتار بشر است،(۱۱) لاجرم باید قبول كنیم كه در ورای قلمرو اسطوره و تا پیش از قلمرو اختصاصی دانش، تغییرات اجباریِ محیطی گرچه در برخی عرصهها میتوانند به زیان حضور موضعیِ اسطوره باشند، در یك محاسبه نهایی، از حجم نسبیِ حضور اسطورههای مؤثر در تجربیات جمعی و فردی نمیكاهند، یعنی اسطوره عقبنشینیِ ناگزیرِ خود را تلافی میكند؛ مگر وقتی كه دانش با تأثیری كفایتآمیز بر اسطوره ـ در ورای قلمرو اختصاصیِ آن ـ غلبه كند.
یك دلیلِ ناكامیِ تجددگراییِ مستبدانه، همین ثبات حجم نسبیِ اسطوره در مجموعه تجربیّات جمعی و فردی است. و بر همین منوال است علتِ اقبالهای ادواریِ جامعه به اسطورهها و آیینهای كهن كه متعاقبِ هر موج جدید از پیشرفت در مظاهر زندگیِ مادی رخ میدهد.● اندر ماناییِ اسطوره در دانش
در پیامد عصر انفجار دانش و رویكرد همهجانبه بشر به نگرش دانشورانه، نخست چنین مینمود كه اسطوره از ساحت زندگی آدمی، به تمامی روبیده خواهد شد. این امر، آرمان همه كسانی بود كه اسطوره را به موضوعی یاوه و دروغ و مهمل معنا میكردند و سخت ناخوشش میداشتند.(۱۲) خطا بودنِ پندار ایشان، البته بعدتر آشكار شد؛ اما در برابر هجمه ـ گاه ـ نابیوسیده دانش بر جنبههای گوناگون زندگی، اسطوره هم آموخت كه نباید اسطورهگی خود را جار بزند، و از اینجا بود كه دگردیسی و لانهگزینیِ اسطوره در پوستهای غیراسطورهای، به یكی از وجوه اصلی مانایی آن تبدیل شد.
این امر كه هماهنگ با بحث پیشگفته درباره ثبات نسبی حجم اسطوره هم هست، در خودِ نهاد دانش نیز مصداق دارد: موضوع، فقط این نیست كه نهاد دانش درتمامیتِ خود، مرتبهای خدایگونه پیدا كرده است. موضوع فقط این نیست كه دانشمدار و نظریات دانشمدارانه، گاه بهسان یك مفهوم اسطورهای ـ قدسی ستوده گشته و از هر گونه نقد و گمان، مبرّا شناخته میشوند (اینگونه امور با ماهیت فرآیند قداستزدایی كه خود با بازتولیدِ قداست همراه است، هماهنگی دارند و گرچه نموداری از یك كنش اسطورهای هستند، اما در این یادداشت چندان مطمحنظر نیستند). موضوع این است كه منطق اسطورهای وباورهای مبتنی بر تكرار كهنالگوها، گاه درسیمای نظریههایی كاملاً عالمانه ودانشورانه نمود وبروز مییابند.(۱۳) این امر، البته با حركت ازدانشهای آزمودنی یا تجربی به سوی دانشهای ناآزمودنی یا نظری، مانند سیاست و جامعهشناسی و روانشناسی و مانند آنها، بیشتر و بیشتر قابل مشاهده است.(۱۴) پنداره فروپاشی محتوم تمدن غرب،(۱۵) نظریات اغراقآمیز درباره دهكده جهانی،(۱۶) جایگاهِ تاریخ در آموزههای ماركسیستی(۱۷) و مانند آنها، مثالهایی از دگردیسی اسطوره در قالب اندیشههای علمی هستند.
اما فراتر از اینها، و حتی در برخی مباحث فیزیك نظری هم میتوان ردپاهایی از حضور پنهان و مرموز اسطوره را یافت.(۱۸) این امر البته برخلاف ظاهرش، شگفتیآور نیست و نباید باشد. به یك تعبیر، تاریخ علم، تاریخ تنازع میان دانش و اسطوره است. این مشكلِ ذهنیات ماست كه دانش را سوی همیشه مهاجم، و اسطوره را سوی همیشه مدافع این تنازع پنداشتهایم!
● اندر رابطه اسطوره و دین
درست است كه پژوهش درباره رابطه میان اسطوره و دین، ركن اساسیِ هر گونه كاوش در مانایی و میراییِ اسطوره است؛ اما كنكاش درباره این رابطه، بیش از آنكه پیچیده یا دشوار باشد، حساسیّتبرانگیز است و اغلب مخاطرهآمیز. مهمترین علت این امر، معنای ناخوشایندِ اسطوره، بهمثابه حكایتی دروغ و لغو و بیهوده، در باورداشتهای كلاسیك است؛ دینمدار سنتی تحت تأثیرِ همان تعریف مُندرس، تاب نمیآورد كه حتی به قدر كلمهای از دخیل بودن اسطوره در دین و دینورزی بشنود؛ و دینستیزِ علمزده نیز بر این پندار خام است كه جستنِ هر سَرِ نخی اسطورهای برای هر كنش دینی، كام او را در هتك و طرد دین برآورده میكند.
بر این منوال است كه دینمدارِ مذكور، میكوشد تا هر حكایت راست در تاریخ دین را درست و واقعی هم بنمایاند. او كه تاریخ را فقط با عینك ایدئولوژیاش تماشا میكند، گاه چنان متعصّب میشود كه پرسشهای چالشگرانه را عین ارتداد قلمداد میكند. در برابر، دینستیهانی هستند كه نه نیاز فطری انسان به اسطوره را میفهمند و نه جایگاه آن را در تمثیلهای متون دینی درك میكنند. اینان، گاه چنانند كه در سنجش امور قدسی ـ یا قدسی انگاشتهشده ـ فقط مقیاسها و معیارهای گیتیانه را در كار میكنند(۱۹) و ناگفته پیدا است كه نتیجهای از پیش معلوم را پای میفشارند.
اما از آنجا كه در نیازمندی انسان به غنودن در سایهسارِ اسطوره، هیچ تردیدی وجود ندارد و میتوان اسطوره را بخشی ضروری از حیات و تفكّر انسانی دانست، لاجرم باید پای را بر سَرِ آن هر دو گروه نهاد و فاش گفت كه به همان نسبت كه اسطوره بخشی از زندگانی ما است، پارهای ناگسستنی از دین هم میباشد.
این امر، البته موضوعی است مستقل از رخنه ناصوابِ اسطوره در باورهای دینی كه البته خود بحثی است در حوزه آسیبشناسیِ دین. سخن این است كه اصل و اساس وجود اسطوره در دین، نه انكارشدنی است و نه مایه وهنِ دین؛ یعنی رمیدگیِ دینمدارِ متعصّب، و ذوقزدگیِ دینستیزِ معاند از صِرفِ وجودِ اسطوره در دین و دینداری، مطلقا بیمورد و بیدلیل است. اما زدودنِ دین از اسطورههایی كه بر ذاتِ دین سایه انداختهاند یا باورهای دینی را به استخدام خویش درآوردهاند، بیگمان كاری است درست و لازم. این همان كاری است كه روشنفكرِ دینمدار، بسا كه جان خویش را فدایش كرده و میكند و خواهد كرد!
● اندر مانایی اسطوره، و دین
یكی از وجوه بسیار بااهمیتِ ماناییِ اسطوره، متعاقب پیوند یافتنِ آن با عناصر دینی رخ میدهد. این پیوند یافتن، دو سویه دارد: یا دین، اسطوره را به استخدام خود درمیآورد یا اسطوره، دین را. چنانكه پیشتر اشاره شد، استخدام اسطوره توسط دین امری بدیهی است، و استخدام دین توسط اسطوره همان موضوعی است كه بخشی از آسیبشناسی دین را رقم میزند. این امر باید در جای خود مورد واكاوی قرار گیرد. اما در اینجا، نكته مهم دیگری در نظر است: هر گونه پیوند یافتنِ اسطوره با دین، فارغ از اینكه كدامیك مستخدَم دیگری باشند، به منزله افزایش بختِ اسطوره برای مانایی است، یعنی اسطوره، از قِبَلِ همجواری با دین ـ بسته به قابلیتهای ذاتیاش ـ قداست كسب میكند و لذا ماناتر میشود و مقاومتش در برابر نقد دانشورانه افزایش مییابد. از سویی دیگر، كیفیت این مانایی، بستگی مستقیم دارد با اندازه صعودِ اسطوره در ساختار كنشها و باورهای دینی.
این موضوع، دارای وجوه مختلف و پیچیدهای است. بهتر است آن را با ذكر چند مثال تبیین كنیم:
در دوران صفویان، جشنهای موسوم به خمسه مسترقه آن قدر اهمیت داشتند كه حتی مؤمنان، موقوفاتی را در نظر میگرفتند تا درآمدِ آنها صرف برگزاری آنها شود. پُرپیدا است كه این جشن، ماهیتا قابلیتِ چندانی برای جذب قداست ندارد و بنابراین جای تعجب نیست كه عاقبت نتوانست به عنوان یك عمل دینی به مانایی برسد. جشن مهرگان نیز وضعی بر همین منوال داشت؛ اما در برابر، آیین بزرگداشت درگذشتگان در روزهای پایانی هر سال شمسی كه به عید مردگان (در برخی نواحی: عرفه ـ و گاه علفه ـ مردگان) موسوم است، توانسته از طریق پیوند با تقدّس مفروض برای شب جمعه، به مانایی برسد.(۲۰) توضیح آنكه آیین مذكور بازمانده آیینهای اسطورهایِ كهنِ پاسداشتِ فَرَوَشیها و محتملاً یادگاری از دوران پیش از زرتشت است، یعنی اسطوره كهنِ رجعتِ فروشیها به زمین، در پوستهای نوین و البته با نمودی اسلامی، همچنان مانایی یافته است؛ نیز میتوان از كاربستِ نمادهای درخت سرو ـ مانند عَلَمات و نخل و پارچه ترمه ـ در آیینهای عزاداری مذهبیِ یادكرد. در اینجا، نمادهای درخت سرو به واسطه پیوند خوردن با آیینهایی كه در باورهای مذهبیِ مردمی اهمیتی بسیار دارند، مانایی شگرفی پیدا كردهاند.
واضح است كه نقد دانشورانه در مواجهه با چنین اسطورههایی كه باری با دین پیوندی یافتهاند، دست و پا بستهتر است. و البته كه هر چه اسطوره در مراتب باورها و آیینهای دینی پیشتر رفته باشد، ماناتر و در برابر نقد دانشورانه مقاومتر خواهد شد. برای مثال، به نسبت آسان است مردمی در اثر كسب برخی آگاهیها، لزوم یا اجبارِ زیارت اهل قبور در آخرین شب جمعه سال را بیدلیل بیابند، اما دشوار است كه فیالمثل یك شیعه غالی را از باور به پندارهای اسطورهای راجع به امامان بازداشت.
در حاشیه آنچه گفته آمد، میباید نكتهای دیگر را هم بازنمود: مواردی یافت میشود كه در آنها یك باور اسطورهای یا یك آیین، علیرغم برخی ناسازیها با آموزههای دینی، باز هم به عنوان یك كنش دینی مورد اهتمام مردم واقع میشود. این امر ـ در عین اینكه مرز میان دینمداریِ مردمی با دینمداریِ كلاسیك را نشان میدهد ـ مبیّنِ تفاوتی قابلِ تأمل میان نحوه تعامل دانش و دین با اسطوره هم است؛ زیرا دانش، ماهیتا نمیتواند با اسطورهای كه نقابش افكنده شده و اسطورهگیاش عیان شده است به سازگاری برسد؛ اما دین، بنابه خصلتهای خود، توان استخدام اسطوره به نسبت نامتعارض با بنباورهایش را هم دارد.(۲۱) برای مثال، میتوان از پوشیدن لباس سیاهفام در عزاداریها یاد كرد. شك نیست كه استفاده از پوششِ سیاه در آموزههای دینی ـ چه اسلامی و چه زرتشتی ـ سخت كراهت دارد. اما آیینهای عزاداری بدون استفاده از این رنگ كه بازتابدهنده جهان مردگان در باورداشتهای اسطورهای است، معنایی ندارد. در اینجا، تعارض اسطوره با دین، به حدی نیست كه جنباننده حساسیتها باشد. سخن از دخترانِ الله نیست كه اصل توحید را به چالش میكشد، سخن از لزوم انجام آیین است و تجدید ارزشگذاری یك مفهوم قدسی. و چنین است كه عِمامه، به عنوان نماد سپهری از مینو بر فراز سَرِ مرد روحانی، میتواند سیاهفام هم باشد.(۲۲)
● اندر استخدام دین توسط اسطوره
موضوع، آشكارا عبارت است از استحاله و بلكه مسخ دین، به واسطه اسطوره؛ یعنی اسطورهها و پندارهای اسطورهای، جامهای از دین بر تن كنند و بسانِ یك مفهوم یا باور قدسی ستوده یا ورزیده شوند. ورود به این امر كه لابد در مركز دغدغههای روشنفكریِ دینی قرار دارد، همواره با مخاطرات بسیار زیادی همراه است. اندازه این مخاطرات، دقیقا متناسب است با درجه تقدّسیابی اسطورهای كه خود را به هیئتِ یك باور دینی درآورده است.
مثال را در ابتدا با پدیدهای آغاز میكنم كه از كمترین درجاتِ تقدسیابی بهرهمند است: در گذشتهها، هنگام دشوار شدنِ زایمان، بر فراز بام یا ایوان و به صدای بلند، اذان میگفتند. شك نیست كه اذان، آیینی است كه جز در اسلام و در تاریخ اسلام، ریشه ندارد.(۲۳) با این همه، آن اذانِ بیگاهی كه در مواجهه با زائوی بهتعبافتاده میگفتند (و در هیچ حدیث و نقلی به آن سفارشی نشده است)، جز جادویی برای پیش راندن زمان ـ كه گویی درست در لحظه زایمان كِش میآید و متوقف میشود ـ نیست.(۲۴) نه این است كه در چنان داروگیری، دعا و ذكر و توسل مناسبت دارد؟
به این ترتیب، میتوانیم دید كه آیینی كاملاً دینی، در خدمت اسطوره و اعمال جادوانه قرار گرفته، اما چون درجه تقدّسیابیِ آن ناچیز است، ماناییِ آن متعاقب بروز تغییرات محیطیِ ناشی از پیشرفتهای دانشورانه از میان میرود. در برابر، برخی موارد هستند كه اسطوره، در مرتبهای فراتر از آیین و رسم، ارج و قربی معادلِ تمامیّت دین پیدا میكند و اصلاً میتواند ساختار اصلی یك دین را نشانه برود و آن را بر وفق مراد خود بگرداند. برای مثال، همه آنچه در باورداشتهای غُلات دیده میآید، فیالجمله عبارت است از جایگزینیِ برترین خدای آسمان توسط موجوداتی دستیابتر كه البته الگویی است بسیار آشنا در سرگذشت همه ادیانِ موسوم به ابتدایی یا بدوی.(۲۵)
از این دست مثالها راجع به دگردیسیِ اسطوره در هیئت یك باور دینی یا برآمدنِ اسطوره به مرتبه جانمایه یك اندیشه بهظاهر دینی، بسیار توان آورد؛ اما من ترجیح میدهم این بحث را به همین مقدار كه گفته آمد، پایان دهم.
● اندر تمثیل و بیان دینی
بهرهگیری از تمثیل برای تبیین امر قدسی، كنشی بسیار معمول در همه ادیان و عمومِ نحلههای عرفانی است. و این تمثیل، مطلقا نمیتواند فارغ از بنباورهای اسطورهای و حماسی و تاریخی هر قوم باشد، یعنی به یك تعبیر، تمثیلِ موجود در متون دینی، دستاورد عرضه امر قدسی بر فرهنگ هر قوم است؛ فرهنگی كه در فرآیندی آشنا، رخدادهای تاریخی را به سمت اسطوره و اسطورهسازی سوق میدهد.
در نتیجه، میتوان تمثیل را نموداری از استخدام اسطوره به وسیله دین هم محسوب كرد. اما نكته باریك در اینجا است كه گاه، اسطورهای كه در مركز تمثیل قرار دارد، چنان اعتباری در ذهن شخص (= انسان كهنوش) پیدا میكند كه امر قدسی را هم تحتالشعاع خود قرار میدهد، یعنی اسطورهای كه برای بیان تمثیل به آن تمسّك جسته شده است، با تمام اجزایش در مقام واقعیات محرز تاریخی مینشیند و امر قدسی كه تمثیل برای تبیین آن وضع شده است، گاه حتی به طاق نسیان سپرده میگردد.برای مثال، در حكایت قرآنی از سرگذشت حضرت یوسف، پرواضح است كه هدف اصلی، بیان همهفهمِ اصولی چون پاكدامنی و توكل است، نه صِرف داستانگویی یا محضِ روایت تاریخ. (چنین ظنّی كه قرآن راوی محضِ تاریخ است، لاجرم با اصل ایمان به قداست قرآن تعارض پیدا میكند). اما، در عین حال، شرح حكایت ـ كه میتواند مشتمل بر برخی وقایع تاریخی هم باشد ـ از پارهای نشانههای حضور اسطوره عاری نیست. برخی، سرنخهایی از كهنالگوی «ایزد شهیدشَوَنده» را در حكایت یوسف جستهاند و برخی، متفكرانه پرسیدهاند از چه رو یوسف در هنگام رهایی از زندان و نشستن بر سریر قدرت، به سراغ پدر نشتافت و نگرانی و فراغش را التیام نبخشید؟ و من نیز نمیتوانم از كمند این دغدغه كه ریشه واژه «عزیز» چیست و احیانا چه دخلی به «ایزیس و اوزیریس» دارد(؟)، رهایی یابم.
اینگونه كنكاشها و چالشها، اگر با این فرض كه قرآن، راوی عین تاریخ است انجام شود، گمراهی بزرگی بهبار میآورد. هر گونه تعارض احتمالیِ اجزایی از حكایت یوسف با تاریخ یا شواهد تاریخی ـ اعم ازجزئی یا كلّی ـ ، مایه هیچگونه وهنی برای قرآن بهعنوان یك آموزه بزرگ دینی، نیست.(۲۶) اما این گمراهی بزرگتری است اگر اسطورهای كه احیانا در دل چنین تمثیلی وجود دارد، چنان مقدس شمرده شود كه كنكاشگر و چالشگر، به صفت ارتداد متصف گردد. این گمراهی بزرگتر، معالاسف، به فراوانی رخ میدهد.
این موضوع اهمیت بسیار دارد؛ آن را از وجهی دیگر میكاویم: به فرض كه حكایت یوسف، هیچ مبنای تاریخی نداشته باشد؛ آیا قرآن كه مانند اغلب متون مقدس دینی، به قصد تنبیه و تربیت، از عنصر تمثیل استفاده كرده است، میباید اصلاح باور به حكایت یوسف و تبیین بن اصلی و تاریخی آن را وجهه همت خود قرار میداد؟ آیا رویارویی با بنباورهای اسطورهای كه سرگذشت یك قوم را تبیین میكنند، هدف اصلی یك دین است یا تحول در دیدگاههای خداشناسانه و معادشناسانه مردم؟
واقعیت این است كه ذهن مردم عادی، نهادی بسیار ناتاریخی و زمانستیز است كه در آن هر رخداد تاریخی، فقط از طریق تبدیل به اسطوره ماندگار میشود. این امر، از سویی به قابلیتهای ذاتی رخداد تاریخی برای مسخ شدن در یك كهنْالگوی اسطورهای دخل دارد. رخدادی كه این قابلیت ذاتی را ندارد، البته فراموش میشود و در یادها نمیماند. این واقعیت كه میتوان با مثالهای بیشماری آن را ثابت كرد، با استخدام اسطوره به وسیله دین برای بیان تمثیل هیچگونه تعارضی ندارد.(۲۷) مشكل، همچنان از ما است كه اسطوره را با یاوه و دروغ برابر میدانیم و مغرورانه خود را بینیاز از آن میشماریم! همچنانكه این مشكلِ ما است كه دانش را به عنوان امری متشكّل و واحد كه اندیشهورزیِ ما مرهون آن است، میپذیریم و اسطوره را نه!
● فرجام
آوردم كه دختركم علیرغم پندار نخستین من، به اسطورهها و حماسههای شاهنامه دل بست و به تمامی، مفتون آنها شد. به باور من، در انتهای دهه شصت خورشیدی، یعنی وقتی كه روانشاد بهار آن نظریه را مطرح كرد، بهراستی اعتناء به شاهنامه، تا حد بسیار زیادی از میان مردمان رخت بربسته بود و هنوز یادگارهای دوران جنگ با مردم بود؛ با آن همه قهرمانیها و كامیابیها و ناكامیها. در آن دوران، اسطورهها و حماسههایی از جنس ضحّاك و فریدون یا تراژدیهایی مانند رستم و اسفندیار، مجالی برای عرضاندام در اذهان نداشتند. در آن دوران، نه تلویزیون برنامه نقّالی پخش میكرد و نه در كتابفروشیها روایاتهای مختلف از داستانهای شاهنامه و برای سنینِ مختلف یافت میشد. در آن دوران، مردم «حسین فهمیده» را پیش چشم داشتند و جنگآورانی كه با همه بیبرگی، انبوهی از آهن و باروت را مقهور پهلوانیهای خویش ساخته بودند.
مانایی اسطوره نمیتواند در ظرفی خارج از زمان و مكان رقم بخورد. در آن روزگار كه روانشاد بهار سخن از عزل اسطورههای شاهنامه به میان آورد، به همان اندازه كه جنگ واقعیت عینیِ زندگی مردم بود، شاهنامه بیربط مینمود. اما دهسالی بعدتر، وقتی كه جنگ از عرصه زندگی روزمره تودههای مردم بیرون رفت و به یك یادمان تبدیل شد، وقتی كه پهلوانی و جنگآوری مصداقی عینی و معاصر نداشت، وقتی كه شهید فهمیده به موضوعی برای تبلیغات رسمی و تكراری فروكاست، دختركم (بار دیگر) بقای ایرانزمین را در گرو رستم دستان دید.
این سخن، به معنای نفی جایگاه سترگ دلآورمردان میهنمان نیست. میتوان اندیشید كه خصلتهای نبرد در دوران مدرن كه به دلیل سلطه ماشینابزارها مجال چندانی برای رزمآفرینیِ فردی باقی نمیگذارد، مانعی باشد بر سرِ راهِ روند تحول رخدادهای تاریخیِ جنگی به یادگارهای مانای اسطورهای. و شاید این (بار دیگر) را بتوان در ذیل كنش عمومیترِ آركائیسم نوین طبقهبندی كرد. با این همه، یك چیز مسلّم است، اسطوره گاه ـ و بلكه اغلب ـ به همان سری میماند كه پس از بریده شدن هم آوازش بلند است!(۲۸)
پی نوشت:
۱. به نقل از از اسطوره تا تاریخ، ص۳۶۴ (گردآورنده: ابوالقاسم اسماعیلپور، نشر چشمه، ۱۳۷۶).
۲. یعنی به طریق خُلف، گفت كه اگر امروز كشوری هست ایراننام، مرهون پهلوانیهای رستم است و اگر ایران واقعیت دارد، رستم نیز لابد واقعیت دارد!... در شگرفیِ این پاسخِ پُرپیچ، البته میتوان بسیار گفت و نوشت كه شاید پرداختن به آنها، مرا در مقام پدر نه شایسته باشد! اما باری، به هر روی، این قدر میتوان گفت كه قابلیّتِ شاهنامه در پیوند دادنِ اصلیترین قهرمان خود با هویّت ملّی ـ ایرانی كه در پاسخ مذكور عیان است، نشان از مانایی و پویشِ اسطورههای شاهنامه در زمان حاضر دارد.
۳. چنانكه در پایاندادِ این نوشتار خواهم آورد، برای نسل ما ـ دستكم یكچندی ـ شاهنامه در تندباد حوادث روزگار، پویایی و اثرگذاریِ خود را از دست داد و چنان افتاد كه ما، عموما راوی اسطورههای شاهنامه برای نسل پس از خود نبودیم. بدون شك، این یك گسستِ بیسابقه و مهم در تاریخ بازگوییِ نسل به نسلِ شاهنامه است كه قرنهای متمادی تداوم داشت. اینگونه، من كه میدیدم نسل جدید در رؤیاپردازیهای كودكانهاش ـ به مانند دیگران ـ بیشتر مرهون برنامههای تلویزیون و سیل انیمیشنهای وارداتی گشته است، هیچ باور نمیكردم دختركم، با شاهنامه پیوندی چنان استوار برقرار كند.
۴. درباره معنا یا تعریف اسطوره، بحث و نظر فراوان است. من قصد واگویی آنها را ندارم كه حكایتی مفصّل خواهد شد. با این وصف، به قدر اشارتی میبایدم گفت كه مراد از «اسطوره» در این نوشتار، روایت یا تفسیرِ انسان كهنوش از پدیدههای هستی ـ اعمّ از ازلی و غیر از آن ـ است كه آیینها و رسمها و نیز جادوها مظاهر عملیِ آن درشمارند. برخی پژوهندگان، برای تمایزنهادن میان قصههای توجیهی یا etiologic tales با اسطوره، قید كردهاند تنها داستانی را میتوان «اسطوره» نامید كه خدایان یا ارباب انواع در آن، نقش مقدم داشته باشند. اما در این نوشتار، من اصولاً به اسطوره، بهمثابه دانش نظری و عملیِ انسان كهنوش نگریستهام؛ با این تأكید كه عبارت «كهنوش» مطلقا ناظر بر تقدم و تأخر تاریخی نیست.
۵. صدالبته دانش در دوره اخیر میكوشد كه به گونهای آشتی و مفاهمه با اسطوره، دست یابد. یكی از كسانی كه به این معنا التفات كرده، كلود لوی استروس است. برای آگاهی بیشتر، رك: اسطوره و معنا، گفتوگوهایی با كلود لوی استروس، صص۲۱ـ۲۸ (ترجمه شهرام خسروی، نشر مركز، ۱۳۷۶).
۶. از جمله در اسطورههای كهن ایرانی، زمین را كروی و مانند «زرده تخممرغ» مجسم كردهاند كه فقط نیمكره فوقانیِ آن قابل زیستن است؛ برای آگاهی بیشتر، رك: از اسطوره تا تاریخ، صص۱۳ـ۱۴.
۷. من خود به چشم دیدهام مهندس دانشآموختهای را كه ریزش بخشی از سقف بنای نوساخته خود را ناشی از اهمال در انجامِ به موقعِ قربانی میدانست! و دیدهام پزشكِ دانشآموختهای را كه در برابر اصرار پیرزنی به اثر قاطعِ شكستنِ تخممرغ در شفای فلان بیماریِ نابیوسیده، كرنش كرده و سپر انداخته است! و دیدهام استاد دانشگاهی را كه به فالِ نُخود، بیش از خردِ خود اعتماد كرده است! و... الخ.
۸. مسئله این است كه معمولاً سهم دانش انكار نمیشود و از آنِ اسطوره میشود، یعنی دستكم این است كه حضور و تأثیر اسطوره را اثبات كردن لازم است. بیان دلایل این امر را فصل و بحث جداگانهای لازم است، اما خالی از لطف نیست كه یادآور شویم خودِ اسطوره نیز در این انكار، دستی به تمام دارد! در واقع، یكی از اصلیترین سازوكارهای حاكم بر مانایی اسطوره در دوران معاصر را همین انكارگری و گریزپاییِ خودِ اسطوره تشكیل میدهد.
۹. در حاشیه، این تعبیر از روژه كایوا خواندنی است: «هر چه هست یقین است كه اسطوره كه در منتهیالیه روساختِ جامعه و فعالیت ذهن جای دارد، فطرتا و همزمان، جوابگوی نیازهای مختلفی است، چنانكه گویی این نیازها از پیش و بهنحوی بس پیچیده در اسطوره جا افتاده و پیگیر شدهاند» (به نقل از جهان اسطورهشناسی، جلد چهارم، ص۴۷، ترجمه جلال ستاری، نشر مركز، ۱۳۷۸).۱۰. بحث درباره اسطورههای جدید، مجال دیگری را میطلبد؛ به ویژه از اینرو كه به تعبیر جالب فرانسوا لاپانتین: «امروزه ما اساطیری را كه برایمان بیگانهاند، به خوبی ضبط و مهار میكنیم، منتها در باب تولیدات اساطیریِ خود، به ویژه كوریم»(!) (به نقل از جهان اسطورهشناسی، جلد دوم، ص۲۲، ترجمه جلال ستاری، نشر مركز، ۱۳۷۸).
۱۱. این تشكّل وتعیّن طبیعتا از سنخ دانشورانه نیست، چیزی است برمدار خاصّ منطق اسطورهای و فارغ از نظم علّی و معلولی كه تجلّی آن «شبكه ـ فضایی» پیچیده و پُرابهام است كه انسانِ كهنوش در آن بهسر میبرد.
۱۲. فرانسوا لاپانتین با قلم پر از طنز و طعنه خود در این باره یادداشتی بسیار خواندنی دارد: «امروزه مطبوعات و افكار عمومی درباره اسطوره، بسیار بد داوری میكنند، زیرا مطبوعات عصر ما، از زمان ظهور علمیگریِ مبارز، «توجه یافتهاند» كه نخستینبار در تاریخ، ما تنها جامعهای هستیم كه از قداست كه «خرافه» و «از خودبیگانگی» و «توهّم» توصیف میشود، بیآنكه میان آنها تفاوتی قائل شوند، میرهیم. و چون این اندیشه برای نقد بیرحمانه و متكبرانه حیلهگریهای قوه تخیل، در كمال اطمینان و اعتماد به خود، قد برافراشته و سینه سپر كرده است، ما در تفسیر خود از اسطوره، عموما آن را فرومیكاهیم و با دلیلتراشی، عقلانی میكنیم و به یاری فوت و فنی كه خطاناپذیر پنداشته میشود، روشمندانه، بند از بندش میگشاییم و در نهایت نتیجه میگیریم كه توانستهایم بر اسطوره چیره شویم و آن را براندازیم، گرچه نتیجه همواره كاملاً قابل پیشبینی است» (به نقل از جهان اسطورهشناسی، جلد دوم، ص۱۱، ترجمه جلال ستاری، نشر مركز، ۱۳۷۸).
۱۳. یك نكته آشكارا اما معمولاً مورد غفلت این است كه به هر حال اسطوره نیز چونان علم، دستاورد عقل و اندیشه است؛ و گرچه میتوانش از حیث پذیرفتنِ برخی تأثیرات هیجانی و عاطفی، با هنر نیز مقایسه كرد، ریشه و بنمایه آن منحصرا عقلانی است. الكساندر كراپ، حتی پا را فراتر نهاده، تصریح میكند: «اسطوره نخست توجیه اِخباری و ظاهریِ امری واقعی است، بیآنكه رمزی یا تمثیلی باشد و تنها در اواخر دوران تحوّل و تطوّر اساطیری است كه رمز و تمثیل به دست شاعران و فیلسوفان در اسطوره راه مییابد» (به نقل از جهان اسطورهشناسی، جلد اول، ص۴۵، ترجمه جلال ستاری، نشر مركز، ۱۳۷۸).
۱۴. فراموش نباید كرد كه اصولاً اسطوره به همان اندازه كه حالتی شهودی دارد، با مشاهده و تجربه همگن نیست و بلكه با آنها در تضاد هم میباشد.
۱۵. آنچه در مورد قطعی بودنِ فروپاشی تمدن غربی ـ و قریبالوقوع بودن آن ـ گفته میشود، اغلب سوءتفاهمی است ناشی از دریافتِ اسطورهمندانه نقّادیهای خود غربیان بر تمدنشان. اگر فلان دانشور غربی، كتابی نوشت و گفت كه در «غرب خبری نیست» یا خبر از «دستهای آلوده» داد و... خلاصه بس سختگیرانه، تمدن و فرهنگ غربی را به باد انتقاداتِ ـ البته سازنده و راهگشای ـ خود قرار داد، ما پای فهم را از كهنالگوی «زادمُردِ ادواری» فراتر ننهادیم و در پرده، حسرتمندانه چنان در این پندار افتادیم كه فرود تمدن غرب را لابد فرازِ ما در پی خواهد بود! و حواسمان را جمع نكردیم كه تمدنی به این بهنیرویی را اگر سكته و مرگی هم ناگزیر باشد، هزارالبته كه زایشی خیرهكنندهتر به دنبال خواهد آمد!... برای دیدن یك نقد جانانه و آبدار در همین باره، رك: اسطوره در جهان امروز، صص۷۰ـ۱۷۷، جلال ستاری، نشر مركز، ۱۳۷۶.
۱۶. موج شوقی كه در پیآمدِ طرح نظریه دهكده جهانی برخاست، اندیشههایی بسیار افراطی در تمجید از آن را موجب گشت و حتی چنان افتاد كه گویا «عصر زرّین» از نو احیاء خواهد شد!
۱۷. نقد رخنه اسطوره در آموزههای ماركسیستی را فصل و بلكه كتابی جداگانه لازم است.
۱۸. در حاشیه این بحث، مناسبت دارد به مقاله بسیار ژرف میرچا الیاده با نام «اسطوره كیمیاگری» اشاره كنم كه در بخشی از آن، او ضمن بیان دلبستگی شدید اسحاق نیوتن به كیمیاگری واشتیاق او به پیوند دادنِ آن به فلسفه مكانیك، تصریح میكند كه نیوتن و همفكرانش از دستاوردهای خود، اصولاً انتظار انقلابِ علمیِ كاملاً متفاوتی را داشتند: «به بیانی دیگر، توفیق مكانیك نیوتنی، همانا انهدام آرمان علمیِ خاص نیوتن بود» (رك: اسطوره و رمز دراندیشه میرچا الیاده، صص۲۱۲ـ۲۳۹، ترجمه جلال ستاری، نشرمركز، ۱۳۸۱). بهباور من، عموم پندارهای حاكم بر كیمیاگری و انتظاراتی كه از آن میرفت، همیشه پابهپای نهاد دانش وجود داشته است.
۱۹. میرچا الیاده هشداری بسیار قابل تأمل در این باره داده است: «[...] مذهبی بودنِ پدیدهای (مذهبی) فقط به شرط آنكه در جهت و وجه خاصش درك و فهم شود، یعنی با مقیاس مذهبی مورد مطالعه قرار گیرد، آشكار میگردد. اگر بخواهیم با مقیاسهای فیزیولوژی و جامعهشناسی و علم اقتصاد و زبانشناسی و هنر و غیره، به مطالعهاش بپردازیم، در حقش به امانت رفتار نخواهیم كرد، یعنی به غفلت، گوهر یگانه و غیرقابل تأویل و تقلیلش را كه همانا خصلت قدسی پدیده مذهبی است، از دست خواهیم داد[...] مذهب امری انسانی و بنابراین مقولهای در عین حال اجتماعی و زبانشناختی و اقتصادی است، زیرا انسان، خارج از قلمرو زبان و حیات اقتصادی، قابل تصور نیست. اما خواستِ تبیین مذهب، به كمك یكی از این كارویژههای اساسی كه در بازپسین مرحله، انسان را تعریف میكنند، كاری عبث است» (به نقل از رساله در تاریخ ادیان، صص۱۸ـ۱۹، ترجمه جلال ستاری، انتشارات سروش، ۱۳۷۲.
۲۰. آیین بزرگداشتِ مردگان در آخرین شب جمعه سال را هیچ سنت اسلامی یا حدیثی مورد تأكید قرار نداده است و چندانكه راقم این سطور از دوستان عربتبار پرسیده، ظاهرا در هیچكدام از كشورهای عربی ـ اسلامی رواج ندارد. وانگهی، اساسا مبنای آیینهای اسلامی، تقویم قمری است، نه تقویم شمسی.
۲۱. شك نباید داشت كه دین در طرد اسطورهای كه با آن تعارض كلی دارد، صلابتی حتی بیشتر از دانش دارد: باور به مفهوم دختران الله در اقوام عرب، از آنرو كه با اصل توحید منافات داشت، پس از اسلام به قدر لختی هم نپایید.
۲۲. در بسیاری از اقوام و ادیان، روحانیان پوشش سپید بر سر دارند. این سپیدی، در اصل، نمادِ همان هاله نور است كه بر گرد سَر و صورتِ قدیسان ترسیم میكنند. سیاهیِ عِمامه ساداتِ روحانی، خود موضوع یك پژوهش تاریخی تواند بود كه البته از حوصله این نوشتار خارج است. اما به هر حال، تعارضِ میان كراهت رنگ مشكی با كاربستِ آن در مهمترین نماد یك مرد روحانی، فقط از طریق استخدام اسطوره توسط دین قابل درك است.
۲۳. حكایت مشورت مسلمانان برای ابداع چیزی كه به كار فراخوانِ نماز و عبادت بیاید، مشهور است. و به هر حال، اذان از جمله معدود آیینهای اسلامی است كه هیچ ریشهای در پیشینه عرب و نیز در سایر ادیان ندارد. برای آگاهی بیشتر، مقایسه كنید با روزه و حج و از این قبیل.
۲۴. پیوند اذان با زمان، پُرپیدا است. اذان، گاههایی از زمان سپنجی را به گونهای مینوی نشانهگذاری میكند، یعنی در لحظه اذان، انسان از كمند زمان سپنجی میرهد و یكسره با مینو و معنا درمیپیوندد. بنابراین میتوانیم گفت اذانی كه در هنگام نماز میگویند، مقولهای «گاهمند» است. در برابر، این اذانی كه به هنگام زایمان میگفتند، مقولهای «بیگاه» است. درك معنای این اذان، وقتی میسر میشود كه از ظواهر كار فارغ شویم و آن را درست در بطنِ مجموعه جادوها و آیینهای زایمان ببینیم. وقتی چنین كنیم، به آسانی درمییابیم كه «فروانداختنِ كوزهای خالی از فراز بام» و امثال آن، رمز اذان زایمان را میگشایند. اذان زایمان، از معدود جادوهایی است كه براندازی و انكار زمانِ حال را، نه از راه بازگشت و بازگونهسازی، بلكه دقیقا از راه پیشبُرد و رانش، ترتیب میدهند. من گاه به خود میگویم اگر اسطورهشناسانی چون ارنست كاسیرر و میرچا الیاده، اذان زایمان را میشناختند، بر این نكته، درنگها میكردند!
۲۵. برای آگاهی بیشتر درباره این الگو، رك: رساله در تاریخ ادیان، صص۶۷ـ۶۹. در مورد غلات گفتنی است كه از حیث كیفیتِ بنباورهایشان، واقعا با مردم بدویای كه خدای بزرگِ آسمانجایی چون «اللّه» را فرومینهادند و بَنات او را آن هم در هیئت بت و صخره میپرستیدند، تفاوت چندانی ندارند. هر دو، آن خدای بزرگ را بركنار از امور روزمره جهان وانمود میكردند و چنان میانگاشتند كه همه چیز مطلقا یا عمدتا در اختیار شخصیتهای الوهی دیگری قرار دارد.
۲۶. احاله قصص قرآنی به مقوله تمثیل، سابقه كهنی در میان مفسران دارد. مهدی مهریزی در مقاله «آفرینش انسان در تفسیر المیزان» (مجله بینات، سال اول، شماره دوم) شمهای از این امر را آورده و نشان داده است كه تفسیر روانشاد علامه طباطبایی در تمثیلی دانستنِ برخی آیات، چندان بیسابقه هم نیست. او در عین حال، تصریح میكند كه هیچیك از مفسران در بازنمودنِ معنای تمثیل كوشش چندانی نكردهاند و تنها دكتر محمد احمد خلفالله در اوایل قرن بیستم بود كه در كتابِ جنجالبرانگیزش الفن القصصی فی القرآن الكریم از جمله تصریح كرد كه تمثیل نوعی بلاغت و شاخهای از فنّ بیان است.
۲۷. حیف است كه یادكردی از نظرات مصطفی ملكیان درباره اسطورههای دخیل در دین نكنیم. او در بخشی از یك مصاحبه، به نظرات نینیان اسمارت كه اسطوره را ساحت میكروبیولوژیك دین میدانست استناد كرده و با تأكید بر این واقعیت كه ساحت اسطورهای دین بیشترین مشكلات را برای انسان مدرن پدید آورده، هشیارانه چهار نوع اسطوره در متون دینی را از هم جدا كرده و به عنوان یك انسان متدیّن، برای هر یك راهكاری پیشنهاد نموده است. برای آگاهی بیشتر، رك: گستره اسطوره، صص۲۸۱ـ ۳۰۸ (مصاحبهگر: محمدرضا ارشاد، نشر هرمس، ۱۳۸۲).
۲۸. این اشاره دلكش به «اورفه»، از آنِ شارل كرنیی است. رك: جهان اسطورهشناسی، جلد سوم، ص۷، ترجمه جلال ستاری، نشر مركز، ۱۳۷۹.
نویسنده: سید مجتبی آقایی
منبع : باشگاه اندیشه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست