دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا
بازآفرینی تحلیل «قصههای جزیره»
![بازآفرینی تحلیل «قصههای جزیره»](/mag/i/2/r6j38.jpg)
«قصههای جزیره» از جمله سریالهای تلویزیونیست که توانسته بدون این که از جذابیتهای داستانیاش بکاهد، مضامینی انسانی و اخلاقی را به نمایش گذارد و بدون آن که دچار شعارزدهگی یا اغراق شود، مطالبی معنوی را سبک و سنگین کرده و ارائه کند و این نگاه نافذ و حرکت ظریفی را طلب میکند که هر سریالی قادر به تحققاش نیست.
سارا در دوران طفولیت، مادرش را از دست میدهد و پدرش به سبب مشغلههای کاری نمیتواند آن طور که کودکی در آن سنین نیاز دارد، به او رسیدهگی کند. پس سارا باید زندهگی مرفهاش را ترک گوید و نزد عمهاش، خانم هتی کینگ، که در جزیرهیی کوچک زندهگی میکند، روزگار سپری کند.
لطیفترین احساسات او، نطفهشان در آن محیط است که بسته میشود. در خانوادهی کینگ که چیزی فراتر از خانوادههای متعارف است، عمهها، داییها، زن داییها و حتا فرزندانشان که به مانند خواهران و برادران سارا هستند، روابط عاطفی قطعشدهی او را ترمیم میکنند. ساکنان آن جزیره نیز بخشی از وجود سارا را شکل میدهند.
وقتی سارا کاملا با زندهگی در آنجا اخت میشود، ضربهی بعدی فرود میآید. پدرش که کمی کارهای خود را سر و سامان داده است، تصمیم میگیرد سارا را نزد خود ببرد، ولی متوجه نیست که سارا را دچار چه تعارضی میسازد. او ناگزیر است بین پدر و خانواده و دوستاناش در جزیره یکی را انتخاب کند. نخستین مخالف عمه هتیست که در پرورش و خشک و تر کردن سارا بیشترین نقش را داشته است. او نگران است که پدر سارا، همان طور که به خاطر خواستههای خود سارا را به آنها سپرده، باز برای خواهش دل خود، میخواهد سارا را پیش خود ببرد و عملا از آنان جدا کند و چه بسا که پشیمان نیز شود، اما گذشت زمان بسیاری از چیزها را اثبات خواهد کرد.
سارا به همراه عمه هتی به شهر و منزلی میروند که قرار است سارا بقیهی عمرش را آنجا در خانه خود و در کنار پدر زندهگی کند. پدر از بیرون به داخل منزل میآید که سارا و عمه هتی را در حال بالا رفتن از پلهها مییابد. او سارا را صدا میزند و سارا با روحیهی کودکی که پدرش را یافته به سوی او میرود و در آغوشاش میپرد. در همین هنگام تلفن زنگ میزند. از محل کار پدر ساراست و با وجود این که سعی میکند مشکلات کاری را به وقت دیگری موکول کند، اما موفق نمیشود. اینک اولین مشکل به روشنی قد علم کرده است. مشکلی که به خصوص برای بانوانی شاغل در منزل قابل پیشبینی بود.
اما گاه دنیا بسیار بیرحمتر از حتا تصورات ما جلوه میکند، به ویژه برای آنانی که آغازگر هستند. پلیس به منزل پدری سارا میآید. لحن او به گونهییست که سارا هر لحظه انتظار خبر ناگوار و شوم دیگری را میکشد. متأسفانه آن کابوس هولناک صحت دارد! سارا پدرش را نیز از دست داده است! اما چنین اتفاقاتی برای انسانی با تجربه نیز وحشتناک و از هم گسیخته کنندهی سامان زندهگیست، چه رسد به سارا که تنها یک دختربچه است.
با این همه، خالهی سارا هنوز اصرار دارد که سارا پس از پایان مراسم ختم، در منزل پدریاش باشد و به جزیره بر نگردد، چراکه امکانات آنجا را برای سارا مناسب نمیداند. سارا آن وقایع را باور ندارد و هنوز از شوک ناباوری برنخاسته است. همدلی و همراهی اطرافیان به او کمک میکند، ولی هرگز نمیتواند کاملا جای خالی عزیزان از دست رفتهی او را پر کند. چنانکه او خطاب به دایی الک همین را میگوید و داییاش نیز آن قدر با تجربه هست که هم آن حقیقت را بداند هم آگاه باشد که تا چه حد باید به سارا نزدیک شود تا لااقل زیر پای او را که اکنون خالی شده است، پر کند.
حال که واقعیت تا به این حد بیرحمانه با سارا رفتار کرده است، او با تکیه بر آن تنها داغانتر خواهد شد، اما هر جایگزینی به جای واقعیت میتواند بسیار خطرناکتر باشد و اوضاع را برایاش باز هم بدتر کند. پس سارا به فالگیری و پیشگویی پناه میبرد و تکیهی او بر وعدههای آن که در آغاز خوشآیند و شیرین به نظر میرسد، در انتها تلخ و ناگوار از آب در میآید.
سارا که گرفتار تعدادی شیاد شده است، وقتی به حیلهشان پی میبرد، توسط آنان ربوده میشود. اینجاست که خالهی سارا پی میبرد نه تنها اعضای خانواده، بلکه همهی اهالی جزیره تا چه حد در زندهگی به داد یکدیگر میشتابند. از دایی الک گرفته که زخمی میشود تا خانمها و سایر اهالی جزیره که به طریق خودشان رد ربایندهگان را مییابند که اگر مأمور قانون نتوانست سارا را نجات دهد، آنان کار را تمام و مشکل را حل کنند.
اینک دیگر برای متقاعد کردن خالهی سارا در نگهداری سارا در جزیره، نه نیاز به ظاهرسازی و دوروییست نه هیچ تلاش دیگری، چراکه آنچه جزیرهنشینان برای سارا انجام دادند، خود گواه همه چیز است تا سارا در میان خانوادهی بزرگ خود بماند.
● اپیزود اول: تو تنها نیستی
سارا در اتفاقات ناگواری که در این دنیا برایاش افتاده تنها نیست. لورا و دیوید دو کودک خردسالی هستند که هم مادر خود را از دست دادهاند هم پدرشان را. زنی نیز که مراقبت از آنان را پذیرفته بود، دیگر حاضر به نگهداریشان، به خصوص دیوید، نیست. او از دست شیطنتهای دیوید به تنگ آمده است. ماریلا مایل نیست که دیوید و لورا از هم جدا شوند و خود با عذرخواهی از زنی که تا کنون مراقبشان بود، میگوید که آنها از خانوادهی او هستند و او خود را در قبال آنان مسؤول میبیند و از این پس خود از بچهها مراقبت و نگهداری کند.
ماریلا با وجود مخالفتهای سرسختانهی دوست صمیمی و همخانهاش، راشل، که در اولین برخوردش با بچهها از آنها خوشاش نمیآید، آنان را به نزد خود میآورد. او به راشل میگوید: "تو نمیتونی از من بخوای بین گوشت و خونام یکی رو انتخاب کنم."
شیطنتهای دیوید دلایل متعددی دارد و در بسیاری از موارد برای این که رضایت خاطر دیگران را به دست آورد، راههای نامناسبی را انتخاب میکند. ماریلا مدام با دیوید صحبت میکند (کاری که اکثر اولیا باید با کودکان شلوغ انجام دهند) تا او راههای نادرست برای رسیدن به اهدافاش را تشخیص دهد و کنار بگذارد. ماریلا به دیوید خاطرنشان میسازد که از خداوند برای حل مشکلاتاش کمک بگیرد و دیوید تجربهیی دهشتناک از خود را که بخشی از کتاب آفرینش اوست و در حقیقت زندهگی تاکنون به او آموخته است، برایاش میخواند: "میدونی ماریلا، خدا به حرفهای بچهها گوش نمیده! فکر میکنه اونا اهمیت ندارن." (همانگونه که بسیاری از بزرگترها چنین رفتاری با دیوید داشتهاند.) ماریلا با تعجب میپرسد که چرا چنین فکری میکند! و دیوید پاسخ میدهد: "چون اون پدر و مادرمونو از ما گرفت! چرا اون این کارو کرد؟ ما که اونو دوست داشتیم! من و لورا هر شب دعا میکردیم، ولی اون هیچ توجهی به دعاهای ما نکرد!" ماریلا قادر به پاسخگویی نیست، اما سارا آنجاست تا با تجربهی مشابهاش با امثال دیوید و لورا همدلی و در صورت لزوم، به هر طریقی که بتواند به آنها کمک کند؛ تا بدانند که تنها نیستند و پدر و مادرشان را نیز برای همیشه از دست ندادهاند.
پدر و مادرشان وجود دارند تا هنگامی که در ذهن و قلبشان حک شدهاند، حال چه دنیای دیگری باشد که آنان را در آنجا ملاقات کنند چه نباشد!
اما زندگی بسیار سنگدلتر از آن است که حساب و کتاب بیرحمیهایی را که در حق انسان مرتکب شده، نگه دارد. یکی پس از دیگری! اینک وقت ماریلاست که مرگ بین او و بچهها جدایی بیندازد. آنقدر سریع که او حتا فرصت نمیکند وصیتنامهاش را امضا کند. مدرکی که میتواست مانع از آوارهگی دوستاش راشل و بچهها شود. حال آنان مصیبتزده و تنها، آواره نیز شدهاند. راشل تصور میکند که نمیتواند بچهها را پیش خود نگه دارد و از آنان مراقبت کند.
تصمیمگیری در این خصوص نیز واقعا کار دشواریست، به خصوص وقتی که پای عمل پیش آید، اما زمانی که وکیل فرصتطلب (به معنی غیراخلاقی آن)، طماع و سنگدل ماریلا به آنها اطلاع میدهد که به زودی آنجا به فروش میرسد و باید خانه را تخلیه و ترک کنند، مشکلات به شکلی مقابل راشل قد علم میکنند که او برای فائق آمدن بر آنها ناگزیر است که ارادهاش را قویتر سازد. نه تنها او که همه دست به کار میشوند، از خواهش و تمنا کردن از این و آن و رو انداختن راشل به فرزندانی که از او دورند، تا فلیکس که جلو کسی را میگیرد که میخواهد بدون توجه به پیآمدهایی که آوارهگی و جدایی به سر بچهها میآورد، خانهشان را بخرد. شاید در نگاه نخست آن رفتارها بیتأثیر به نظر رسند، همچون سنگهایی که به هدف اصابت نکرده و بینتیجه بودهاند، ولی واقعیت نشان میدهد که چنین نیستند.
اول میباید از زاویهی دید کنشگر به قضیه نگاه کرد. آنها بدون این که وظیفهیی داشته باشند، از هر راهی برای کمک به نیازمندان (بچهها و راشل) مایه گذاشتهاند که تا اینجای ماجرا، از آزمون معنوی و اخلاقی سربلند بیرون آمدهاند. خرده خرده تلنگرهای همهگی بر تجدید نظر خریدار تأثیر میگذارد و به هدفی که مد نظر بود، میرسند.
دیوید تصور میکند شاید به خاطر شیطنتهای کودکانهی اوست که خداوند آنان را تنبیه کرده و ماریلا را گرفته است. این از نشانههای یک وجدان پاک است که عمدتا به جای دیگری خویشتن را مقصر میداند.
حال راشل مصمم است که بچه ها را نزد خود و با همت خویش نگه دارد! زیرا اینک خود با شبح بیسرپرستی و آوارهگی روبهرو شده و طعم آن را چشیده است و حال از دل آنان خبر دارد. بیخانومانی بچهها که در ابتدا مصیبتی دیگر فرض میشد، به نعمتی برایشان بدل میشود تا در کنار یکدیگر با راشل و خاطرهی ماریلا، بقیهی زندهگی را سپری کنند.
● اپیزود دوم: آرزوی دیروز، تلاش امروز و امید فردا
برای شرکت در مراسمی که در کلیسا برگزار میشود، جزیرهنشینان جمع میشوند. سارا با خواهش و اصرار در صدد است پیتر را نیز برای مراسم کلیسا ببرد، اما پیتر مایل نیست. او تصور میکند لباسهای او آن قدر کهنه و ظاهرش آن میزان نامناسب است که مسخرهاش میکنند. جورابهای او پاره است و سارا پیشنهاد میکند برای این که توی چشم نزند، چند جوراب روی هم بپوشد. سارا برای این که پیتر احساس راحتتری داشته باشد، لباسهایی را به تن میکند که زیاد تازه و جذاب به نظر نمیرسند.
در مراسم کلیسا خانم پک هم - که برخی او را جادوگر مینامند - میآید، ولی به نظر میرسد به غیر از کشیش و پیتر، کسی از آمدناش خوشحال نیست. پک متوجه میشود که اکثریت حضار از ورودش به کلیسا معذباند. بنا بر این با صدای بلند به آنان میفهماند او نیز متقابلا مثل آنها دوست ندارد آنجا حضور داشته باشد و به پیتر خاطرنشان میسازد که انتظار نداشته است او را کنار آدمهای دورو ببیند و خطاب به حضار با صدای بلند میگوید: "شماها همون آدمهای خودخواهاین، فقط کمی پیر شدین ..."
او به هتی نیز هشدار میدهد: "تو باید معنی کمک به نیازمندان را در آیین مسیحیت بفهمی. تنها فرقی که بین من و تو وجود داره، من چیزی رو که جلو مردم میگم تو پشت سر مردم میگی." (پیتر با صدای بلند میخندد.)
هتی از رفتار پیتر و آوردناش به کلیسا توسط سارا بسیار ناراحت است. پک میخواهد به ایشان گوشزد کند، که مراسم کلیسا برای جلب توجه و رفتارهای خودخواهانه نیست، بلکه برای این است که به نیازمندان کمک شود و جملهگی - فقیر و غنی - در کنار یکدیگر و با نگاهی مساوی دیده شوند. از این منظر او بیشتر با زاویهی دید فرانچسکو به مسیحیت مینگرد.
پیتر نمیتواند با بچهها بازی کند، چون باید کارهای مزرعه را انجام دهد. سارا در مییابد که این منصفانه نیست. او هیچ وقت استراحت ندارد. از آن سو، هتی، همچون کودکان، برای اخراج پیتر بهانهیی جور میکند: "فرار اسب تقصیر پیتره." بچهها نیز از پیتر فاصله میگیرند و پدر پیتر را که در زندان است، سرزنش میکنند؛ اما سارا زندان بودن را دلیلی برای مقصر بودن نمیداند و از قضاوت بچهها ناراحت میشود. پیتر وسایلاش را بر میدارد تا آنجا را ترک گوید. همهگی از هتی میخواهند تا در تصمیماش تجدید نظر کند. هتی خلاصه سر عقل میآید و با گرفتن قول از پیتر موافقت میکند که او بماند. با چنین تجدید نظری او نشان میدهد که آدم بدقلبی نیست، گرچه عکس آن را نشان میدهد!
ادوارد مریض میشود و پک داروهای گیاهی را که ساخته به پیتر میدهد تا برای ادوارد بیاورد، ولی کسی نمیفهمد که داروها از طرف پک است و با مصرفاش حال ادوارد به تدریج خوب میشود.
بچهها دور هم جمعاند و در اوقات فراغت بازی و صحبت میکنند، کاری که برای پیتر ممکن نیست. او مدام در حال رفت و آمد برای انجام کارها و مسؤولیتهای محوله است. به فلیسیتی میگوید: "مادرم گفته شما [خانوادهی کینگ] ثروتمندترین افراد اینجا هستید. این منصفانه نیست!" فلیسیتی عقیده دارد چون آنها اولین کسانی بودند که به جزیره آمدهاند و سخت کار کردهاند، باید ثروتمندترین افراد جزیره باشند. پدربزرگ آنان نیز برای هر یک از آنها یک درخت کاشته که به آنان تعلق دارد. پیتر که در حین کار است، احساس واقعیاش را بیان میکند: "من هم دلام میخواست یک درخت داشتم."
فلیسیتی او را مسخره میکند که درخت کوچکی با سیبهای ترش هست که حتا خوکها هم حاضر نیستند میوههایش را بخورند، اگر مایل است آن درخت میتواند مال پیتر باشد. پیتر وقتی در طویله تنهاست بغضاش میترکد. الک متوجه میشود و به پیتر میگوید شنیده است که بچهها چه گفتهاند و نباید به آنان اجازه دهد که او را مسخره کنند (در حالی که شایستهی آن است تا به دخترش هشدار دهد که مواظب حرفهای خودخواهانهاش باشد).
واقعیت آن است که پیتر همچو بزرگسالان کار میکند، ولی بقیهی بچهها از ثمرهی کار پدر و مادرشان برخوردار میشوند. اگر چنان که فلیسیتی میگوید، زحمات ملاک باشد، پیتر از همه زحمتکشتر است و بهترین باغها حق اوست و فلیسیتی حتا استحقاق آن درخت با سیبهای ترش را نیز نخواهد داشت.
پیتر آنفلوانزا میگیرد و بدجوری مریض میشود. دکتری که به بالین او آمده، هنگام رفتن میگوید که نمیتواند نسبت به بهبودیاش قولی دهد. بچهها به راههای دیگر متوسل میشوند. چون اکثرا به قدرت جادوی پک ایمان دارند، نزد او میروند تا راه علاج را از او جستوجو کنند. وقتی تعدادی گربه کنار منزلاش میبینند، زودباورها تصور میکنند شاید او یکی از آن گربهها باشد که با جادوگری، خود را به صورت آن در آورده است! پک پس از این که مطلع میشود حال پیتر خراب است، سراسیمه دست به کار میشود. داروها را به بچهها میدهد تا برای پیتر ببرند. مادر پیتر نیز به سرعت خود را به بالین او رسانده است. بچهها نگراناند که ممکن است هرگز پیتر را نبینند.
آنان تازه میفهمند که چه کردهاند و چه شده است. خوشبختانه با داروهای پک و دعاهای بچهها، پیتر سلامتاش را باز مییابد. فلیسیتی از کردهی خود پشیمان است و از پیتر به خاطر حرفهای نسنجیدهاش، معذرت میخواهد. هر چه باشد، او یک بچه است و بچهها زود پشیمان میشوند و همان گونه که راحت میبخشند، باید راحت بخشیده شوند. پیتر با رویی باز او را میبخشد. الک که شخصی عملگراست، به شیوهی خود کاری برای پیتر میکند. او برایاش درختی میکارد و بچهها آن را به پیتر هدیه میدهند؛ درختی که با آرزوی دیروز تمنا شده، با تلاش امروز کاشته شده و با اقبال فردا میوه میدهد.
● اپیزود سوم: محبت مادرانه
قرار است مسابقهیی برگزار شود که طی آن فرزندانی مقالاتی در خصوص مادرشان بنویسند و دلایل علاقه به مادرشان را ذکر کنند و از میان آنها بهترین نامه برگزیده شود. خوشبختانه همه مادرشان را بهترین مادر دنیا میدانند، بدون این که دلیلی به ذهنشان برسد.
سارا میخواهد عمه هتی را به عنوان مادرش معرفی کند، اما فلیسیتی و باقی بچهها او را مسخره میکنند و عقیده دارند، که تنها کسانی که واقعا مادر و فرزند باشند میتوانند در مسابقه شرکت کنند. فلیسیتی بسیار به خود و خانوادهاش مینازد. سارا تصمیم میگیرد نامهاش را بنویسد، حداکثر این است که خوانده نشود. سارا عمه هتی را مثل مادرش میداند، چون مثل یک مادر او را تربیت کرده و تر و خشک میکند. مهم نیست که برنده شود یا نه. فلیسیتی میگوید که سارا نباید نامهاش را پست کند، چون باعث خجالت خودش میشود. فلیسیتی با سالی و بقیهی بچهها، نامه او را دزدیده و این دست و آن دست میکنند و بخشهایی از آن را میخوانند. سارا بسیار دلخور میشود و میرود، ولی فلیسیتی آن مسأله را آن قدر بیاهمیت میداند که تصور میکند نباید سارا برای آن دلگیر شود.
سارا برای این که فلیسیتی را نسبت به کردهاش آگاه سازد، نقشهی شیطنتآمیزی به فکرش میرسد. پیش فلیکس، برادر فلیسیتی، میرود و میگوید: "میخوای اون از فیس و افاده بیفته؟" فلیکس پاسخ میدهد: "چه جور هم!"
از آن سو، هتی با چند تا از خانمهای همدوره، صحبتهای خاله زنکی میکنند تا از تشخیص جنسیت نوزادی که حاملهاند، به احساس مادری برسند! جانت، مادر فلیسیتی، و فلورا، مادر سالی، گوش و کنایه به هتی میزنند که تا کسی بچهدار نشود، احساس مادری را درک نمیکند و به یاد همزمانی لحظهی زایمان دخترانشان میافتند و حسابی احساساتی میشوند.
این اتفاق سوژهیی را به فکر سارا میاندازد. او نامهیی فرضی از طرف پرستاری که در زایمان نوزادان جانت و فلورا حضور داشته است، مینویسد. او برای مادر آن دو نوشته است که باید آنها را از عملی آگاه سازد که سالها پیش مرتکب شده است. او فرزندان آن دو، یعنی فلیسیتی و سالی را با هم عوض کرده است! سارا نامه را در جایی میاندازد که دور از چشم به نظر رسد و در ضمن با اشارات او فلیسیتی آن را ببیند. حقه کارگر میافتد. سارا مدام زیر چشمی، واکنشهای فلیسیتی را ورانداز میکند. آن شوک برای فلیسیتی بسیار سنگین است و سارا برایاش ابراز تأسف و ترحم میکند، ولی فلیسیتی داد میزند که آن حقیقت ندارد، اما از دستپاچهگیاش میتوان حدس زد که این تصور تا کجای وجودش رسوخ کرده است.
خانمها در فروشگاه نیز از احساس مادری سخن میرانند و این بار از آن به عنوان متلک به طرف مقابل استفاده میبرند (کاربردهایی که هرگز به فکر یک مرد خطور هم نمیکند)، ولی هتی به آنان توصیه میکند که با این ایدهها و رفتارها بیشتر به مرغهای داخل مرغدانی شبیه شدهاند تا مادر! بهتر است به خانه بروند و به فکر تربیت و پرورش فرزندانشان باشند.
فلیسیتی نزد خواهر کوچکاش سیسیلی میرود و عکسها و چهرهی خودش و او را با هم مقایسه میکند. فلیکس از دور او را زیر نظر دارد. فلیسیتی که سیسیلی را نزدیک آینه برده، ناگهان به تفاوت دماغاش با خواهرش حساس میشود و داد میزند که چرا آنها شبیه هم نیستند. سپس فلیکس و سیسیلی را کنار هم مقایسه میکند و با حرص میگوید شما شبیه هم هستید، ولی من نیستم. فلیکس هم از موقعیت سوء استفاده میکند و اشاره میکند که تا حالا دقت نکرده بود که فلیسیتی شبیه آنها نیست و حتا شبیه پدر و مادرشان هم نیست! فلیسیتی شروع به پرسوجو میکند تا حقیقت را دریابد. هرگز! تا بهانهیی برای فرار از آنچه اینک واقعیت میپندارد، بیابد. ولی هر چه بیشتر جستوجو میکند، بیشتر شک میکند و بیشتر به این باور سوق داده میشود که او فرزند پدر و مادرش نیست.
فلیسیتی که تقریبا از شواهد چنین برداشت کرده که مضمون نامه صحت دارد، از درون نمیتواند آن را حتا اگر حقیقت نیز داشته باشد، بپذیرد. چه چیز مانع آن باور میشود؟ حتا اگر وقتی نوزاد بودهاند، عوض شده باشند، باز آن قدر خاطرات از پدر و مادرش دارد که نمیتواند همهی آنها را رها کند. و این همان چیزیست که سارا میخواست برای او ثابت کند.
سالی نفر بعدی ست که از مفاد نامه مطلع میشود. اینک که پای فلیسیتی پیش آمده قضیه دیگر شوخی نیست و آن قدر برایاش جدیست که فلیسیتی و سالی نامه را به مادرانشان نشان میدهند. آنها نیز کلک میخورند و ریزش عاطفیشان شروع میشود. فلیسیتی به سارا میگوید: "همه چیز، حتا رؤیاهایم را از من گرفتند." اما سارا خوب میداند او چه میگوید. سارا فکر میکند که فلیسیتی مهمتر از تنبیه، اکنون به خوبی در جایگاه او قرار گرفته است و به نفس ماهیت قضیه پی برده است. پس تصمیم میگیرد برایاش شرح دهد که آن نامه ساختهگیست، ولی فلیسیتی باور نمیکند و میپندارد او تنها برای دادن قوت قلب به وی چنین میگوید. سارا اصل ماجرا را برای هتی تعریف میکند، ولی او برای این که خانمها خود به روشنی دریابند که مادر شدن چه هویتیست و ضرورتا به زاییدن محدود نمیشود، موضوع را برایشان فاش نمیکند و به آنان پیشنهاد میدهد حالا که حقیقت معلوم شده، بچههایشان را عوض کنند! هر دو مادر داد میزنند که امکان ندارد. اینک آنان از درون شهادت میدهند که مادر شدن چیزی ورای آن است. حال دیگر ماتمسرایی برپا شده است. پدر بچهها هم سر میرسد و تا از جریان مطلع میشود، سارا فریاد میزند که نامه را او نوشته است. جانت تعجب میکند و فلورا او را سرزنش میکند، هتی همچون هر مادری که به خوبی میداند در چه زمانی باید از فرزندش دفاع کند، بدون معطلی، آنها را مقصر میداند که با رفتارهای کودکانهی آنان و ناپسند دخترانشان، سارا را تحت فشار عاطفی گذاشتهاند (در همین حین بغض سارا میترکد و به تلخی گریه میکند). انگار آنان نیز که اینک تنها برای لحظاتی جای سارا و هتی بودند، درک میکنند بر آنان چه گذشته است. از سویی احساس فقدان یکدیگر (مادر و فرزند) آنها را که خیلی از چیزها برایشان عادی شده بود، برای هم شیرینتر میسازد.
فردای آن روز، برای فلیسیتی روز دیگری بود. او نامهی سارا را میآورد و از او میخواهد که آن را پست کند، ولی آن برای سارا دیگر اهمیت ندارد و همانطور که هتی به پختهگی گفت: "آنها میدانند که برای هم چی هستند و برای اثبات آن نیازی نیست تا در آن مسابقه شرکت کرده یا برنده شوند و این مهم است." از سویی دیگر هتی و سارا برای مادر و فرزند شدن حق انتخاب داشتند، ولی دیگران چنین نیستند. فلیسیتی نامهی سارا را بدون این که او بداند، برای شرکت در مسابقه پست میکند.
هیأت داوران پس از مقدمهچینی اعلام میکند که نامههای بسیاری رسیده که قابل توجهاند، اما جالبترین آنها، نامهییست که از درک هویت مادر پرده بر میدارد و آن نامهی ساراست: "وقتی بیدارم او حضور دارد، وقتی در خوابام هنوز او هست ... اگرچه او مرا به دنیا نیاورده، اما چون یک مادر دوستام دارد."
کاوه احمدی علیآبادی
دارای گواهی دکترای فلسفه و مطالعات ادیان از دانشگاه راچویل تگزاس در آمریکا
دارای گواهی دکترای فلسفه و مطالعات ادیان از دانشگاه راچویل تگزاس در آمریکا
منبع : دو هفته نامه فروغ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست