سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا
آدم اول
● یادداشت ویراستار متن فرانسه:
اینك «آدم اول» را منتشر میكنیم. «آدم اول» اثری است كه آلبركامو پیش از مرگ مشغول نوشتن آن بوده است. دستنوشتهٔ آن روز ۴ ژانویه ۱۹۶۰ در كیف او پیدا شد. این دستنوشته در ۱۴۴ صفحه است كه قلمانداز پشت سرهم آمده و گاهی نه نقطه دارد و نه ویرگول و با دستخطی شتابزده كه خوانندن آن دشوار است نوشته شده و باز نویسی هم نشده است ( به تصویرهای متن، صفحه های ۱۰،۴۹،۱۰۹،۲۳۳، نگاه كنید).
این كتاب را از روی دستنویس و نخستین متن ماشین شدهای كه فرانسین كامو آن را ماشین كرده است تنظیم نمودهایم. متن را از نو نقطهگذاری كردهایم تا بهتر فهمیده شود. واژههایی كه در خواندن آنها مردد بودهایم در كروشه نهاده شده است. واژهها یا پارههایی از جملهها كه خواندن آنها میسر نشده است با جای خالی میان كروشه مشخص شده است. زیرنویسهایی كه با ستاره مشخص شده است واژههای بدل است كه در متن دستنویس روی واژهٔ اصلی نوشته شده و آنچه با حروف الفبا مشخص شده است، یادداشتهای ویراستار با عدد مشخص شده است.
در پیوستها متن ورقهایی ( كه از ۱ تا ۵ شماره گذاری كردهایم) آمده است كه پارهای از آنها در دستنویس وارد شده ( ورق ۱ پیش از فصل ۴، ورق ۲ پیش از فصل ۶ مكرر) و سایر ورقها (۳، ۴ و۵) در پایان دستنویس.
دفتری كه عنوان آن «آدم اول( یادداشتها و طرحها)» است دفترچهای است فنری با كاغذ شطرنجی كه مطالب آن خواننده را اجمالاً آگاه خواهد كرد كه نویسنده چگونه میخواسته است اثر خود را بپروراند، مطالب آن دفتر نیز جزء پیوستها آمده است.
پس از خواندن«آدم اول» ملاحظه خواهید كرد كه ما نامهای را كه آلبركامو اندكی بعد از دریافت جایزه نوبل برای معلم خود، لویی ژرمن، فرستاده است و همچنین آخرین نامهای را كه لویی ژرمن برای او نوشته است جزء پیوستها آوردهایم.
وظیفهٔ خود میدانیم كه در این جا از «اودت دیانی كره آش»، «روژه گرونیه» و «روبر گالیمار» به پاس مساعدتی كه همراه با محبت بی دریغ و استوار در حق ما مبذول داشتهاند سپاسگزاری كنیم.
● در جستجوی پدر
برفراز دلیجانی كه در جادهٔ ریگزار حركت میكرد، ابرهای درشت و پرپشت، تنگ غروب به سوی مشرق روان بودند. سه روز پیش این ابرها بر فراز اقیانوس اطلس جمع شده و منتظر مانده بودند تا باد مغرب برسد، سپس راه افتاده بودند، نخست آهسته آهسته و رفته رفته تندتر، از فراز آبهای شبتاب پاییزی گذشته و راست به سوی خشكی رفته بودند، بر قلههای مراكش نخ نخ شده بودند، بر بالای بلندیهای الجزایر باز هم دسته دسته شده بودند و اكنون در نزدیكیهای مرز تونس تلاش میكردند كه به دریای تیرنه برسند تا در آنجا محو شوند.
پس از نوردیدن هزاران كیلومتر بر فراز این جزیره مانند پهناور كه شمالش را دریای سیال حفاظت میكرد و جنوبش را امواج جامد شنها و پس از گذشتن از فراز این اقلیم بینام، با شتابی اندكی بیش از شتابی كه امپراتوریها و قومها در هزاران هزار سال به خرج دادهاند، شوقشان فرو كشیده بود و پارهای ار آنها از همان وقت آب شده و به صورت قطرههای درشت و كمیاب بارانی در آمده بودند كه شروع كرده بود به ضرب گرفتن روی سرپناه پارچهای بالای سر چهار مسافر.
دلیجان روی جاده قرچ قرچ میكرد، جاده درست طرحریزی شده بود اما هنوز كوبیده نشده بود. گاه گاه زیر طوقهٔ آهنی یا زیر سم اسبی جرقهای میزد یا سنگ آتش زنهای به چهارچوب دلیجان میخورد یا، برعكس، با صدای خفهای در خاك نرم گودال فرو میرفت. با این همه دو اسب زبان بسته مرتباً پیش میرفتند، گاه به گاه سكندری میخوردند و سینههایشان را جلو داده بودند تا بتوانند دلیجان پر از اثاث منزل را بكشند و جاده را با دو جور قدم متفاوت پشت سر مینهادند. یكی از آنها گاهی هوای بینیاش را با سر و صدا بیرون میداد و همین كار قدمهایش را نامیزان میكرد. آن وقت عربی كه دلیجان را میراند پهنای افسار كار كرده را بر پشت آن اسب میزد و حیوان با مهارت ضربآهنگ قدم خود را از سر میگرفت.
مردی كه روی نیمكت جلویی پهلوی سورچی نشسته بود، فرانسوی سی سالهای بودكه با قیافهٔ گرفته به دو كفلی كه زیر پای او میجنبید نگاه میكرد. مردی بود خوش قد و بالا، چاق و چله، با صورت دراز و پیشانی بلند و چهارگوش و آروارهٔ قوی و چشمان كمرنگ، به رغم فصلی كه مدتی از آن میگذشت یك كت كتانی سه دگمه به تن داشت كه به مد روز یخه آن بسته بود و روی موهای كوتاه شدهاش كاسكت نرمی نهاده بود.
موقعی كه باران شروع به باریدن روی سر پناه بالای سرشان كرد، مرد رو به توی دلیجان كرد و فریاد زد «خوبی؟» روی نیمکت دوم كه بین نیمكت اول و تلی از چمدانها و اثاث كهنه خفت افتاده بود، زنی با لباس فقیرانه اما پوشیده در شالی از پشم زبر، با بیحالی به مرد لبخند زد وبا حركت مختصری از روی تعارف گفت: «آره، آره. » پسرك چهار سالهای خود را به زن چسبانده و خوابیده بود. زن چهرهٔ دلپذیر و با تناسبی داشت، با موهای اسپانیایی موجدار و مشكی و بینی كوچك راست و نگاهی زیبا و گرم از چشمانی بلوطی رنگ.
اما در این چهره چیزی بود كه آدم را تكان میداد. نه این كه فقط از آن گونه نقابهایی باشد كه خستگی یا چیزی شبیه به آن موقتاً بر خطهای صورتش كشیده باشد، نه، بیشتر می توان گفت نوعی حالت گیجی و حواسپرتی دلپذیری بود كه برخی از معصومان همواره بر چهره دارند اما در چهرهٔ آن زن به طرز گذرایی روی خطهای صورت نمایان میشد. گاهی مهربانی بسیار چشمگیر نگاهش با برقی از ترس بیجهت درمیآمیخت كه بیدرنگ خاموش میشد. با كف دستش كه از كار پینه بسته بود و بندهای انگشتانش اندكی گره دار شده بود ضربهٔ ملایمی به پشت شوهرش زد و گفت: «خوبم، خوبم.» و فوراً از لبخند زدن دست كشید و از زیر سرپناه به تماشای جاده پرداخت كه بركه های آن شروع كرده بود به برق زدن.
مرد رو به عرب كرد كه ساكت بود و چفیه با عقال زرد به سر داشت و هیكلش با آن شلوارك زمختی كه خشتكش گشاد و پاچهٔ آن بالای ماهیچهٔ پایش تنگ شده بود، پف كرده بود. «هنوز هم خیلی راه هست؟» عرب از زیر سبیلهای پرپشت سفیدش لبخند زد. « هشت كیلومتر دیگر رسیدهای.» مرد رو برگرداند، نگاهی بی لبخند اما با مواظبت به زنش انداخت. زن هنوز چشم از جاده برنداشته بود. مرد گفت:« افسار را بده دست من.» - عرب گفت « هرجور بخواهی.» افسار را به دست او داد، مرد پاهایش را بلند كرد تا عرب پیر از زیر آن ها سر بخورد و جایش را با او عوض كند.
مرد با دو ضربه از پهنای افسار اختیار اسبها را به دست گرفت و اسبها طرز قدم خود را از سر گرفتند و ناگهان مستقیمتر حركت كردند. عرب گفت:«معلوم است كه اسب میشناسی.» پاسخ رسید، كوتاه و بی آن كه مرد لبخند بزند: مرد گفت: «آره.»
روشنایی رنگ باخته بود و ناگهان شب فرا رسید. عرب فانوس چهارگوشی را که در سمت چپش قرار داشت از جعبهٔ آن بیرون كشید و به طرف ته دلیجان چرخید و چند كبریت درشت را برای روشن كردن شمعی كه در فانوس بود آتش زد. بعد فانوس را سرجایش گذاشت. اكنون باران ملایم و یكریز میبارید و در نور كورسوی چراغ میدرخشید و در آن دور و بر، تاریكی یكدست را از صدای خفیفی میانباشت. گاه گاه دلیجان از كنار خار زارها میگذشت، درختان پا كوتاه چندلحظه اندكی روشن میشد.
اما در بقیهٔ اوقات دلیجان از میان فضای برهوتی كه تاریكی آن را پهناورتر مینمود میگذشت. فقط بوی علف سوخته یا، ناگهان، بوی تند كود آدم را به این فکر میانداخت كه گه گاه از كنار كشتزارها میگذرد. زن از پشت سر راننده حرفی زد و مرد كمی اسبها را كند كرد وبه عقب خم شد. زن تكراركرد -«هیچ كس نیست. - میترسی؟ -چی گفتی؟» مرد حرفش را، این بار با فریاد،تكرار كرد. «نه،نه، با تو كه هستم نه.» اما زن مضطرب به نظر میرسید. مرد گفت - «دردت گرفته؟ -یك كمی.» مرد اسبها رابیشتر به حركت آورد و باز هم فقط صدای زمخت چرخها كه شیار میانداخت و صدای هشت سم نعلدار كه برجاده میخورد تاریكی شب را پر میكرد.
یكی از شبهای پاییز ۱۹۱۳ بود. مسافران دو ساعت پیش ار آن ایستگاه بونه راه افتاده بودند: پس از یك شبانه روز مسافرت روی نیمكتهای سخت قطار درجه سه از الجزیره به آن ایستگاه رسیده بودند. در ایستگاه، دلیجان و عربی را دیده بودند كه منتظرشان بود تا آنان را به ملك موقوفهای ببرد كه نزدیك دهكدهٔ كوچكی در بیست كیلومتری، میان زمینهای زراعتی بود و قرار بود مرد مباشرت آن را بر عهده بگیرد. مدتی وقت گرفت تا چمدانها و خرد ریزها را بار دلیجان كردند و بدی جاده هم بیشتر سبب تأخیر شان شده بود. مرد عرب، چنانكه گویی حس كرده است كه همسفرش نگران است به او گفت :«نترسید. این جا حرامی پیدا نمیشود.» مرد گفت:«حرامی همه جا هست.
ولی من هم چیزی را كه باید داشته باشم دارم.» و با دست روی جیب كوچك خود زد. عرب گفت:«حق داری. دیوانه همه جا پیدا میشود.» در این موقع، زن شوهرش را صدا زد. گفت :«هانری،دردم گرفته.» مرد غرغری كرد و اندكی بیشتر اسبها را به حركت آورد. گفت :« الان میرسیم.» لحظهای بعد باز هم به زنش نگاه انداخت. زن با گیجی غریبی به روی او لبخند زد و با این حال به نظر نمیرسید كه درد میكشد. «آره،خیلی.» مرد با همان جدیت به او نگریست. و زن باز هم رودربایستی به خرج داد. «چیزی نیست.شاید از قطار است.»عرب گفت: «نگاه كن،رسیدیم به ده.» راستی هم در سمت چپ جاده اندكی دورتر چراغهای سولفرینو را دیدند كه باران آنها را تار كرده بود. عرب گفت: «ولی تو باید از جادهٔ سمت راست بروی.» مرد دو دل بود، رو به زنش كرد. پرسید:«برویم خانه یا به ده؟» - «اوه!برویم خانه، بهتر است.» اندكی دورتر، دلیجان به سمت راست به طرف خانهٔ ناشناختهای پیچید كه در انتظار آنان بود. عرب گفت :«یك كیلومتر مانده.» مرد رو به زنش گفت :«رسیدیم.» زن دولا شده بود و صورتش را میان دستهایش فرو برده بود. مردگفت :«لوسی.» زن تكان نمیخورد. مرد دستی به او زد. زن بی صدا گریه میكرد. مرد در حالی كه هجاها را از هم جدا میكرد همراه با اشارهٔ سر و دست گفت: «تو برو بخواب. من میروم دنبال دكتر.» - «آره. برو دنبال دكتر. خیال میكنم وقتش است.» عرب حیرت زده آنها را نگاه میكرد.
مرد گفت: «دارد یك بچه میآورد. توی ده دكتر هست؟» - «آره،اگر دلت بخواهد میروم دنبالش.» - «نه، تو توی خانه بمان. مواظبت کن. من تندتر میروم. درشکه دارد یا اسب؟» - «درشكه دارد.» پس از آن عرب به زن گفت: «پسر پیدا می كنی . خدا كند خوشگل باشد.» زن به او لبخند زد، بی آنكه ظاهرش نشان بدهد فهمیده است یا نه. مردگفت:« نمیشنود. توی خانه باید داد بزنی و با اشاره حرفت را بفهمانی.»
دلیجان ناگهان از صدا افتاد و تقریباً بی سروصدا حركت میكرد. جاده باریك تر شده و از آهك پوشیده بود. از كنار انبارهای كوچكی میگذشت كه پوشیده از سفال بود و پشت آنها نخستین ردیف تاكستانها دیده میشد. بوی تند آب انگور تخمیر نشده به بینیشان خورد. از ساختمانهای بزرگی گذشتند كه بامهای بلندی داشت، و چرخهای دلیجان تفالههای كوره را كه حیاط مانند بی درختی را با آن فرش كرده بودند له میكرد.
عرب بی آنكه حرفی بزند افسار را گرفت تا بكشد. اسبها ایستادند، و یكی از آنها نفس نفس میزد. عرب با دست خانهٔ كوچكی را كه با آهك سفید شده بود نشان داد. یك درخت موپیچ دور ِدر كوچك كوتاه خانه، كه چهارچوب آن براثر كات زنی درخت آبی شده بود، پیچیده بود. مرد پرید روی زمین و زیر باران به سوی خانه دوید. در را باز كرد. در به قسمت تاریكی باز میشد كه بوی اجاق خالی میداد.
عرب كه دنبال او آمده بود در تاریكی یكراست به طرف بخاری دیواری راه افتاد و كبریتی زد و رفت و چراغ نفت سوزی را كه وسط آنجا روی میز گردی بود روشن كرد. مرد فقط آن قدر فرصت پیدا كرده بود كه بفهمد آن جا مطبخ دوغاب زدهای است با یك ظرفشویی كه از آجر قرمز پوشیده شده، یك قفسه كهنه و تقویم رطوبت زدهای به دیوار آن. پلكانی پوشیده از همان آجر قرمز به طبقهٔ بالا میرفت. مرد گفت: «آتش روشن كن» و به طرف دلیجان برگشت. (پسركوچك را با خود برده بود یانه؟) زن بی آنكه حرفی بزند منتظر بود.
مرد او را در بغل گرفت تا از دلیجان پایین بیاورد، لحظهای اورا در بغل نگاه داشت، سر او را برگرداند.«می توانی راه بروی؟»، زن گفت:«آره»، و با دست پینه بستهاش بازوی مرد را نوازش كرد. مرد او را كشانكشان به خانه برد. عرب آتش روشن كرده بود و با حركات دقیق و فرز آن را باشاخهٔ مو میآراست. زن نزدیك میز ایستاده بود، دستش را روی شكمش گذاشته بود و بر صورت زیبایش كه به سوی نور چراغ برگشته بود اینك امواج درد میگذشت. چنین مینمود كه نه متوجه رطوبت شده است و نه متوجه متروكی و فقرخانه. مرد در اتاقهای طبقهٔ بالا گشتی زد. سپس آمد بالای پلكان. « توی آن اتاق بخاری نیست؟»
عرب گفت: - «نه، تو آن یكی هم نیست.» مرد گفت: - «بیا.» عرب رفت پهلوی مرد. سپس پشت او پیدا شد، یك سر تشكی را گرفته بود كه مرد سر دیگر آن را به داشت. تشك را كنار بخاری گذاشتند. مرد میز را به گوشهای كشاند، عرب هم به طبقهٔ بالا رفت و با یك بالش و چند تا پتو پایین آمد. مرد به زنش گفت: «بخواب آنجا» و او را به طرف تشك برد. زن دو دل بود. حالا بوی موی رطوبت گرفتهٔ اسب را كه از تشك بلند میشد می شنیدند. زن مثل اینكه بالاخره فهمیده باشد آنجا چه جور جایی است با ترس و لرز دور و بر خود را نگاه كرد و گفت: « من كه نمیتوانم لباسهایم را در بیاورم.»
مرد گفت: «هر چه لباس زیر داری در بیاور.» و دوباره گفت: «لباسهای زیرت را دربیاور.» بعد به عرب گفت: «ممنون. یكی از اسبها را باز كن. من سوارش میشوم و میروم ده.» عرب رفت بیرون. زن پشتش را به شوهرش كرده بود و گشت میزد، شوهرش هم دور خود میچرخید. بعد زن لم داد وهمین كه دراز كشید و داشت پتوها را روی خود میكشید فقط بكبار نعرهای طولانی از ته حلقش برآورد گویی میخواست یكباره خود را از همهٔ فریادهایی كه درد در او انباشته بود خلاص كند. مرد كه پهلوی تشك ایستاده بود گذاشت تا نعره بزند و بعد، وقتی زن ساكت شد، كلاهش را برداشت، زانو به زمین زد و روی پیشانی زیبا، بالای چشمان بستهاش را بوسید. سپس كلاهش را دوباره بر سرگذاشت ورفت بیرون زیر باران.
اسبی كه از دلیجان باز شده بود مدتی بود دور خود میچرخید، سم دستهایش در تفاله كوره فرو رفته بود. عرب گفت: «میروم یك زین پیدا كنم» - «نه، همان افسارش را بگذار بماند. همینطور سوارش میشوم. چمدان و اسبابها را ببر توی آشپزخانه. تو زن داری؟ - مرده است. پیر شده بود. - دختر داری؟ نه، شكر خدا. ولی عروسم هست - بهش بگو بیاید. - می گویم. برو به سلامت.» مرد به عرب پیر نگاه كرد كه زیر باران ریز بی حركت ایستاده بود و از زیر سبیلهای خیسش به او لبخند زد. مرد لبخند نمیزد اما با چشمان شفاف و تیزبینش به او نگاه میكرد. سپس دست به طرف عرب دراز كرد كه او آن را به سبك عربها با نوك انگشتانش گرفت و بعد انگشتانش را روی لبانش گذاشت. مرد برگشت و صدای خش خش تفالهٔ كوره را درآورد، به طرف اسب راه افتاد و بر پشت برهنهٔ اسب پرید و با یورتمهٔ كند دور شد.
از ملك موقوفه كه بیرون رفت، راه چهار راهی را در پیش گرفت كه بار اول چراغهای ده را از آنجا دیده بود. اكنون چراغها با پرتو درخشانتری میدرخشید، باران بند آمده بود، و جاده كه از سمت راست به سوی چراغها میرفت مستقیم از میان تاكستانهایی كشیده میشد كه پرچینهای سیمی آنها جا به جا برق میزد. تقریباً در نیمه راه، اسب خود به خود كند كرد و از دویدن افتاد. به كلبه مانند چهارگوشی نزدیك میشدند كه قسمتی از آن با سنگ و آجر ساخته شده و به صورت اتاق درآمده بود و قسمت دیگر را كه بزرگتر بود با تیر و تخته درست كرده بودند و سایبان بزرگ لبه برگشتهای روی پیشخان مانند برجستهای داشت. بر روی دری كه با زبانه به قسمت سنگی و آجری نصب شده بود این عبارت را نوشته بودند: «غذاخوری زارعی مادام ژاك.»اندكی نور از زیر در بیرون میزد. مرد اسبش را چسبانده به در نگه داشت و بی آنكه پیاده شود در زد.
بی درنگ كسی از درون با صدای زنگدار و قاطع پرسید: «چه خبره ؟» - «من مباشر تازهٔ موقوفهٔ سنت آپوتر هستم. زنم دردش گرفته. كمك میخواهم.» هیچ كس جواب نداد. لحظهای بعد چفتهای در كشیده شد، میلههای پشت در برداشته و سپس كنار زده شد و در نیمه باز شد. موهای سیاه وزوزی یك زن اروپایی پیدا شد كه گونههایش گوشتآلو و بینیاش كمی پهن و لبهایش كلفت بود. «اسم من هانری كورمری است.
می توانید بیایید پیش زن من؟ من میروم دنبال دكتر.» زن با چشمی به مرد خیره شده بود كه به سبك سنگین كردن مردان و فلك زدگان عادت داشت. مرد هم نگاه اورا با قوت تاب میآورد ولی حتی یك كلمه بیشتر توضیح نداد. زن گفت: «میروم. تو برو.» مرد تشكر كرد و با پاشنههای پایش به اسب ضربه زد. چند لحظه بعد از میان یك جور پشتههایی از خاك خشك گذشت و به ده نزدیك شد. خیابانی كه ظاهراً تنها خیابان ده بود پیش پایش بود و این سو و آن سوی خیابان را خانههای كوچك یك طبقه، همه شبیه هم، گرفته بود و مرد آن خیابان را درپیش گرفت تا به میدان كوچكی پوشیده از آهك رسید و آنجا به صورتی كه انتظار نمیرفت جایگاهی با بدنهٔ فلزی برای نواختن موسیقی دیده میشد.
در میدان هم، مانند خیابان، پرنده پر نمیزد. كورمری به طرف یكی از خانهها میرفت كه اسب رم كرد. عربی كه عبای تیره و پارهای پوشیده بود از دل تاریكی بیرون جسته بود و به سوی او میآمد. كورمری فوراً از او پرسید:«خانهٔ دكتر.» عرب سوار را براندازكرد. پس از آنكه او را برانداز كرد گفت:«بیا.» خیابان را در جهت معكوس در پیش گرفتند. روی یكی از ساختمانها كه قسمت همكف آن از زمین بالاتر بود و از پلكانی دوغاب زده به آن راه داشتند، نوشته بودند: «آزادی، برادری.» پهلوی ساختمان باغچه ای میان دیوارهای خشت و گلی بود كه در ته آن خانهای قرار داشت، عرب خانه را نشان داد و گفت:«اینه ها.» كورمری از اسب پایین پرید و با گامهایی كه هیچ نشانی از خستگی نداشت از باغچه گذشت بی آنكه نخل پاكوتاهی را كه درست وسط باغچه بود و برگهایش خشك شده و تنهاش پوسیده بود ببیند.
در زد. كسی جواب نداد. برگشت. عرب ساكت آنجا منتظر بود. مرد دوباره در زد. صدای پایی از آن طرف بلند شد و پشت در قطع شد. اما در باز نشد. كورمری بازهم درزد و گفت: «دنبال دكتر آمده ام.» بی درنگ چفتهای در كشیده شد و در باز شد. سر و كله مردی پیدا شد كه قیافهای جوان و ظریف داشت اما موهایش تقریباً سفید شده بود، اندامش بلند و نیرومند بود، ساق پایش را محكم در مچ پیچ پیچیده بود و یك جور كت شكاری پوشیده بود. لبخند زنان گفت: «سلام، شما كجایی هستید؟ تا حالا ندیده بودمتان.» مرد توضیح داد. «ها بله، شهردار به من خبر داده بود. ولی آخر اینجا هم شد جا كه آدم بیاید بزاید.» مرد گفت كه فكر میكرده است قضیه دیرتر پیش میآید و حتماً اشتباه كرده است. «خوب، برای همه پیش میآید. بروید، من ماتادور را زین میكنم و دنبالتان میآیم.»دكتر، سوار براسب خاكستری خال خال، در نیمه راه بازگشت، زیر باران كه باز شروع به باریدن كرده بود، به كورمری رسید كه اینك از سر تا پا خیس شده گفت:«عجب رسیدنی، ولی خودتان خواهید دید این جاها خوب است فقط پشه دارد و حرامی بیابانی.» خود را به محاذات همراهش نگه میداشت. «ببینید، از دست پشهها تا بهار در امان هستید. اما حرامیها...» خندید، اما آن یكی بی آنكه یك كلمه حرف بزند همچنان جلو میرفت.
دكتر با كنجكاوی به او نگریست و گفت: «ابداً نترسید، همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود.» كورمری نگاه چشمان كم رنگ خود را به سمت دكتر برگرداند، اورا با آرامی نگریست و با سایه ای از صمیمیت گفت: «نمیترسم. من به سختی كشیدن عادت دارم.» - «بچه اولتان است؟» - «نه، پسر چهار سالهام را گذاشتهام الجزیره پیش مادر زنم.» به چهار راه رسیدند و راه موقوفه رادر پیش گرفتند. دمی بعد تفالهٔ كوره زیرپای اسبها به هوا میپرید. وقتی اسبها ایستادند و سكوت دوباره برقرار شد، صدای نعرهای شنیدند كه از خانه بلندشد. هر دو مرد پیاده شدند.
در زیر درخت مو كه آب از آن می چكید سایه ای پناه گرفته و در انتظارشان بود. نزدیكتر كه شدند عرب پیر را دیدند كه یك گونی به سرش كشیده بود. دكتر گفت: «سلام، قدور، وضع چه جوره؟» پیرمرد گفت: «نمیدانم، مخصوصاً كه من حاضر نیستم پیش زنها بروم.» دكتر گفت: «چه رسم خوبی. مخصوصاً پیش زنهایی كه نعره هم میكشند.» اما دیگر هیچ نعرهای از درون خانه نمیآمد. دكتر در را باز كرد و وارد شد، كورمری هم به دنبالش.
روبروی آنان آتش فراوانی از شاخه های مو در بخاری دیواری شعله ور بود و حتی بیش از چراغ نفتی كه در قابی از مس و مروارید از وسط سقف آویزان بود مطبخ را روشن میكرد. در سمت راستشان، ظرفشویی ناگهان از پارچ فلزی و حوله پوشیده شده بود. در سمت چپ، میز وسط مطبخ را به جلو قفسهٔ كوچك چوپ سفید لرزانی هل داده بودند. حالا یك چمدان كوچك، یك قوطی كلاه و یك بقچه روی میز را پوشانده بود.
در تمام گوشه كنارهای مطبخ بار و بندیلهای كهنه، از جمله یك سبد بزرگ همهٔ گوشه كنارها را گرفته بود و فقط یك جای خالی در وسط، نزدیك آتش، مانده بود. در این جای خالی، روی تشكی كه عمود بر بخاری دیواری پهن كرده بودند، زن دراز كشیده بود، صورتش روی بالش بی روبالشی اندكی به یك ور افتاده و موهایش اكنون از هم باز شده بود. اینك دیگر پتوها نیمی از تشك را میپوشاند. در سمت چپ تشك، صاحب غذاخوری زانو زده بود و تكهٔ نپوشیدهٔ تشك را میپوشاند. حولهای را كه آب قرمز از آن میچكید در طشتی میچلاند.
در سمت راست زن عربی، بی حجاب، چهار زانو نشسته بود و طشت لعابی دیگری را كه اندكی پوسته پوسته شده و بخار آب گرم از آن بلند بود به حالتی كه گویی پیشكش میكند در دستهایش گرفته بود. این دو زن هیكل خود را روی دو طرف ملافهٔ دولایی انداخته بودند كه از زیر تنهٔ بیمار میگذشت. سایهها و شعلههای بخاری روی دیوارهای دوغاب زده و بستههایی كه اتاق را انباشته بود بالا و پایین میرفت و از آنها هم نزدیكتر روی صورتهای آن دو زن پرستار و روی تن زن بیمار كه زیر پتو مچاله شده بود به سرخی میزد.
وقتی كه دو مرد وارد شدند زن عرب نگاه سریعی به آنها انداخت و خندۀ ریزی كرد بعد روبه طرف آتش چرخاند، دستهای لاغر و سیاه سوختهاش همچنان طشت را پیشكش میكردند. زن صاحب غذاخوری نگاهی به آنان كرد و با خوشحالی فریاد كشید: «دكتر، دیگر احتیاجی به شما نیست. كار خودش تمام شد.» زن از جا برخاست و هر دو مرد در كنار بیمار چیز بی شكل خونآلودی دیدند كه با نوعی حركت در جا تكان میخورد و اكنون صدای ممتدی از او بیرون میآمد كه شبیه قرچ قرچ زیر زمینی كمابیش نامحسوسی بود.
دكتر گفت:«این طور میگویند. كاشكی به بند ناف دست نزده باشید.» زن خنده كنان گفت: «نه، باید یك كاری را هم برای شما میگذاشتیم.» از جا برخاست و جای خود را به دكتر داد كه او هم نوزاد را از چشمان كورمری، كه در آستانه در ایستاده و كلاه از سر برداشته بود، پنهان كرد. دكتر چمباتمه زد، كیفش را باز كرد و طشت را از دست زن عرب گرفت و زن عرب فوراً خود را از میان نور كنار كشید و در سه كنجی تاریك بخاری دیواری پناه گرفت.
دكتر، همچنان پشت به در، دستهایش را شست و روی آنها الكل ریخت كه قدری بوی تفالهٔ انگور میداد و بویش آناً همهٔ مطبخ را گرفت. در این لحظه، بیمار سرش را بلند كرد و شوهرش را دید. لبخند دلانگیزی شكل صورت زیبای خستهاش را عوض كرد. كورمری به سوی تشك رفت. زنش به نجوا به او گفت: «آمد»، و دستش را به طرف بچه دراز كرد. دكتر گفت: «بله. ولی آرام باشید.» زن با حالت پرس وجو به او نگاه كرد.
كورمری كه پایین تشك ایستاده بود به او اشاره كرد كه آرام باشد.«بخواب.» زن به پشت افتاد. در این هنگام باران روی بام سفالی كهنه دو چندان میبارید. دكتر دست زیر پتو برد و كارهایی كرد. بعد برخاست و مثل این بود كه چیزی را روبروی خود تكان میدهد. جیغ كوچكی شنیده شد. دكتر گفت:«پسر است. تیکهٔ قشنگی هم هست.» صاحب غذاخوری گفت: - «این هم زندگیش را خوب شروع كرده. توی خانه تازه.» زن عرب از همان سه كنجی خندید و دوبار كف زد. كورمری به او نگاه كرد و او،خجالت زده، رو برگرداند.
دكتر گفت: «خوب. حالا یك دقیقه از این جا بروید.» كورمری به زنش نگاه كرد. اما صوت زنش همچنان روبه عقب افتاده بود. فقط دستهایش كه روی پتوی زمخت دراز شده بود یادآور لبخدی بود كه دمی پیش مطبخ فقرزده را انباشته و دگرگون كرده بود. مرد كاسكتش را به سر گذاشت و به طرف در رفت. صاحب غذاخوری فریادزد: «اسمش را چی می خواهید بگذارید؟» - «نمیدانم، فكرش را نكردهایم.» مرد نگاهی به بچه انداخت: «حالاكه شما آمدید اسمش را میگذاریم ژاك.» زن صاحب غذاخوری زد زیر خنده و كورمری رفت بیرون.
زیر شاخهٔ مو، مرد عرب همچنان گونی به سر، منتظر بود. نگاهی به كورمری انداخت كه چیزی به او نگفت. عرب گفت: «بیا»، و گوشهای از گونی خود را به طرف او دراز كرد. كورمری در آن پناه گرفت. شانهٔ عرب پیر و بوی دودی را كه از لباسهایش بلند میشد و باران را كه بر گونی روی سرهایشان میبارید حس میكرد. بی آنكه به همصحبتش نگاه كند گفت: «پسر است.» عرب جواب داد: «خدا را شكر. حالا دیگر خان خانان شدی.»
آبی كه از هزاران فرسنگ آن سوتر آمده بود بی وقفه جلو چشم آنان روی تفالهٔ كوره میریخت و گودالهای بی شمار در آن كنده بود، بر روی تاكستانهای دورتر میریخت و داربستهای سیمی همچنان زیر قطرههای باران برق میزد. به دریای شرق نرسیده بود و اكنون داشت تمام آن دیار، همه زمینهای باتلاقی نزدیك رودخانه و كوههای اطراف و نیز زمین پهناور نیمه كویری را زیر آب میبرد كه بوی تند آن به دو مردی میرسید كه زیر یك گونی تنگ كنار هم ایستاده بودند و پشت سر آنان صدای جیغ كوتاهی گاه گاه بلند میشد.
شب دیر وقت كورمری با شورت بلند و پیراهن پشمی كلفت روی تشك دیگری نزدیك زنش دراز كشیده بود و رقص شعلهها را بر روی سقف تماشا میكرد. حالا دیگر مطبخ كم و بیش مرتب شده بود. در آن طرف ِزنش بچه در سبد رخت بی سر و صدا آرمیده بود و فقط گاهی غرغر ضعیفی از خودش درمیآورد. زنش هم خوابیده بود، رویش را به او كرده بود و دهانش اندكی باز بود. باران بند آمده بود. فردا صبح بایستی كار را شروع كند. در كنار او، دست زنش كه به همان زودی پینه بسته و تقریباً مثل چوب شده بود به او از كار خبر میداد. دست خود را جلو برد و آرام روی دست بیمار گذاشت و سرش را عقب كشید و چشمانش را بست.
تقدیم به تو كه هرگز نمی توانی این كتاب را بخوانی.
آلبر کامو
كاترین كامو
كاترین كامو
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست