سه شنبه, ۲۰ آذر, ۱۴۰۳ / 10 December, 2024
مجله ویستا
هدیه سال نو
یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همهاش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکههای یک سنتی بود؛ سکههایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با بقال و سبزیفروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکههایی که با تحمل حرفهای کنایهآمیز فروشندهها و تهمتهای آنها به خست و دنائت و پولپرستی جمع شده بود و او همه این تلخیها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پسانداز کند.
یک بار دیگر به دقت پولها را شمرد؛ اشتباه نکرده بود؛ همان یک دلار و هشتاد و هفت سنت بود؛ پول ناچیزی بود با آن ممکن نیست چیز قشنگی خرید، چیزی که ارزش یک هدیه را داشته باشد ـ و فردا هم روز عید کریسمس بود. «دلا» زن جوانی پریده رنگ، افسرده و دلشکسته، سر بلند کرد. چه کند؟ چارهای جز این نداشت که خود را بر روی نیمکت رنگ و رو رفته بیندازد و گریه کند.
واقعاً زندگی جز مجموعهای از زاریها و اشکباریها نیست که به ندرت در میان آن لبخندی دیده میشود؛ اگر هم باشد، عمرش از عمر یک شبنم صبحگاه بهاری کوتاهتر است. «دلا» به سرنوشت تباه خود اشک میریخت. خانهاش عمارت محقری بود که هفتهای هشت دلار اجاره آن را میپرداخت. هر تازه واردی از یک نگاه به آن میفهمید که اینجا کاشانه خانواده بینوا و تهیدستی است. هر گوشهاش و هر رقم از اسباب و اثاثهاش از این تهیدستی و درماندگی حکایت میکرد.
اتاق پایین درست شبیه دهلیز محقری بود، یا شباهت به صندوق پستی داشت که هیچوقت در آن نامهای فرو نمیافتاد، مسکنی بود که هیچوقت انگشتی به زنگ در آن فشار نمیآورد. در آن پهلوی زنگ کارتی دیده میشد که نوشته بود: «جیمز ـ دیلینگهام ـ یانگ». سالها قبل، مستأجر این خانه را زن و شوهر جوانی تشکیل میداد که آفتاب اقبال بیش و کم به رویشان لبخند میزد، برای اینکه در آن موقع مرد خانواده مبلغی درحدود سی دلار در هفته حقوق میگرفت و این پول تا حدی کفاف زندگی آن دو را میکرد.
حوادثی پیش آمد که درآمدش به بیست دلار در هفته تقلیل یافت و همین امر سبب شد که شالوده زندگی آنها به هم بخورد. عفریت فقر به سراغشان آمد و آسایش را از آنها گرفت.
مثل اینکه از آن تاریخ حتی به روی کارت اسمش هم حجابی تیره و کدر فرو افتاده بود، برای اینکه از دور با زبان ناگویای خود فقر و درماندگی صاحبش را بیان میکرد. با وجود این، مرد خانواده هر وقت به محوطه نیم ویران خانه خود پا میگذاشت، همسرش با خوشرویی و مسرت از او استقبال میکرد او را «جیم» میخواند و قلب ماتمزدهاش را با تبسم تابناک و امیدبخش خود روشن میساخت.
زن زیبای دلشکسته اشکباری خود را تمام کرد. برخاست و چند قدم متحیرانه در اتاق راه رفت. سیمای بیرنگش را با مختصری پودری آرایش بخشید. بعد کنار پنجره رفت و با گرفتگی خاطر به حیاط مقابل نظر دوخت. آنجا گربه خاکستری رنگی به روی محجر حیاط راه میرفت. فکر فردا یک دقیقه ترکش نمیکرد. فردا کریسمس بود و او برای مسرت خاطر شوهرش میبایستی هدیهای به او بدهد ولو آن هدیه حقیر و ناچیز باشد؛ درحالی که فعلاً از مجموع پسانداز خود بیش از یک دلار و هشتاد و هفت سنت نداشت. ماههای متوالی به امید چنین روزی یک سنت و دو سنت از روی خرج خانه صرفهجویی کرده بود ـ و حالا آنچه برایش گرد آمده بود از این مبلغ جزئی تجاوز نمیکرد.
بیست دلار حقوق در هفته و هزینه سنگین زندگی، دیگر محلی برای پسانداز کردن باقی نمیگذارد علاوه بر آن، در این اواخر مخارج خورد و خوراک به مراتب بیش از آنچه او حساب میکرد بالا رفته بود و حالا که پس از گذشت یکسال متمادی، سال نو نزدیک میشد، لازم بود برای شوهرش هدیهای خریداری کند. هدیهای که یادبودی از وفاداری و مهربانی او نسبت به شوهرش باشد.
او از هفتهها پیش متوجه نزدیک شدن کریسمس شده بود و روزهای متوالی با خود فکر کرده بود که چه چیز برای جیمز محبوبش بخرد، چیزی که درعین مناسب بودن، ارزش شأن و مقام شوهرش را داشته باشد، درحالی که اکنون محصول ماهها رنج خود را بیش از یک دلار و هشتاد و هفت سنت نمییافت. بیاختیار مقابل آیینه زردی که بین دو پنجره قرار گرفته بود آمد و نگاهی به آن انداخت. چهرهای ظریف و زیبا دید که در آن دو چشم درخشان میدرخشید و هالهای از گیسوان طلایی گردش فرو ریخته بود. چند لحظه متفکر و مغموم به آن نگاه کرد.
آن وقت دست برد و بند گیسوان را از هم گشود، در یک لحظه آبشاری از تارهای طلایی به روی شانههای فرو ریخت. در این کاشانه فقر زده و در بین افراد خانواده، فقط دو چیز وجود داشت که برای صاحبانشان غرور و مباهات فراوان ایجاد میکرد: یکی ساعت طلای جیبی «جیم» که از پدربزرگش به او به ارث رسیده بود و تنها دارایی کوچک قیمتی آن خانواده را تشکیل میداد و دیگری گیسوان و فریبنده و روحنواز «دلا» که هر تماشاگری را بیاختیار به تحسین و ستایش وا میداشت. این تارهای زرین به قدری زیبا و شفاف بودند که اگر ملکه باستانی «سبا» با آن همه ثورت و شهرتش در آن حوالی میزیست «دلا» هر روز صبح برای اینکه جواهرات کمنظیر ملکه را از رونق و جلا بیندازد، تعمداً گیسوان خود را از پنجره به بیرون میافکند و به دست نسیم فرحناک میسپرد ـ همانطور جیم هم به قدری به تنها یادبود پر بهای خانوادگی خود افتخار داشت که اگر حضرت سلیمان با تمام گنجینه بیحسابش در همسایگیش منزل میگرفت، هر روز مخصوصاً ساعت طلا را برابر چشمش از جیب در میآورد تا سرانجام سلطان توانگر را از خشم و حسد دیوانه کند.
زن زیبا بیحرکت برابر آیینه ایستاده بود و چشم از آن آبشار درخشان برنمیداشت. تارهای زرینش به قدری بلند و انبوه بود که تا پایین زانوانش میرسید و پوششی لطیف و نوازشدهنده بر اندام موزون او پدید میآورد. معلوم نشد این بهت و سرگشتگی چه مدتی به طول انجامید. افکار گوناگونی از مخیلهاش میگذشت و طوفان سهمناکی روحش را میلرزاند. سرانجام فکری به خاطرش رسید؛ فکری که مثل بارقهای ضعیف در یک لحظه مقابلش درخشید و جهان ظلمت زده اطرافش را روشن ساخت.
اما از تجسم همان خیال، بیاختیار دو قطره اشک گرم و سوزان از دیدگانش سرازیر شد و بر سطح فرش کهنه اتاق ریخت. آن فکر، آن اندیشه کوتاه و آنی، گرچه بسیار تلخ و دردناک بود، اما مشکل او را آسان میکرد و او را به آرزوی کوچکی که داشت میرساند. دیگر صبر و تأمل را جایز نشمرد. پالتوی کهنهاش را پوشید و کلاه فرسودهاش را به سر گذاشت. با سرعت از پلکان پایین آمد و داخل کوچه شد. بعد با همان شتاب مسافتی را طی کرد تا مقابل مغازهای رسید که تابلویی در بالای آن به این مضمون نصب شده بود:
«مادام سوفرنی، فروشنده کلاهگیس» با عجله داخل مغازه شد. زنی چاق و میانسال آنجا ایستاده بود. یکی دو دقیقه با حیرت به او نگاه کرد، بعد با آهنگی گرفته پرسید: «خانم موهای مرا میخرید»؟ مادام با کنجکاوی نگاهی به گیسوان تازه وارد انداخت. آنگاه جواب داد: «کار من خرید و فروش موست. کلاهت را بردار تا بهتر ببینم». «دلا» با دست مرتعش کلاه را برداشت. در دم موج گیسوان بر روی شانهاش ریخت و متعاقب آن برقی از مسرت از چشمان بهت زده خریدار جستن کرد. نزدیک آمد و چند بار تارهای آن را با انگشتان خود پس و پیش کرد و گفت: «بیست دلار میخرم»!
زن جوان بلافاصله گفت: «خواهش میکنم پولش را زودتر به من بدهید». یکی دو ساعت، مثل باد زودگذر سپری شد. در این موقع «دلا» پس از گردش و جستوجوی زیاد در مقابل مغازهای ایستاده بود که میتوانست هدیه مورد توجه خودش را در آنجا بخرد. عاقبت آنچه را که در عالم رؤیا در جستوجویش میگشت پیدا کرده بود. برای شوهر محبوبش از آن بهتر ارمغانی ممکن نبود پیدا کرد. آن همه مغازههای مختلف را گشته بود تا سرانجام مطلوب خویش را در آن یافته بود. زنجیری بود ساده و قشنگ که به دست استاد ماهری از پلاتین ساخته شده و با ارزش چنان ساعتی که شوهرش آن را آن همه عزیز و گرامی میداشت مطابقت میکرد.
به قدری ظریف و دلربا بود که «دلا» با یک نگاه شیفته شد و فهمید که از آن بهتر نمیتواند هدیهای پیدا کند ـ حتی سادگی و ظرافت آن با شخصیت و مناعت شوهرش هم درست میآمد. خوشبختانه قیمتش هم خیلی زیاد نبود، درحدود همان پولی بود که «دلا» با خود داشت: بیست و یک دلار فقط ـ و هشتاد و هفت سنت هم برایش باقی میماند. وقتی آن را به دست گرفت و به طرف خانه برگشت، تمام مدت به این فکر میکرد که حتماً شوهرش از دیدن آن بیش از حد انتظار خوشحال میشود و طبعاً ساعتش را بیش از پیش گرامی میشمرد. داخل خانه شد و با شتاب بالا رفت.
با اینکه مست باده رضایت و غرور بود با این حال احتیاط را از دست نداد. فکر کرد بهتر است کمی موهای کوتاه خود را آریش کند تا پیش چشم شوهرش زیاد غیرعادی و زشت به نظر نرسد. فر آهنین را در آتش گذاشت و وقتی که داغ شد، با زحمت زیاد موهای کوتاه را فر زد. حالا بهتر شده بود. گرچه کمی مثل پسرهای مدرسه به نظر میرسید. وقتی با دقت به آیینه نگاه کرد آهسته زیر لب گفت: «خدا کند که جیم از من بدش نیاید. اگر شکل مرا نپسندد، آن وقت چه کنم؟اگر مرا به باد ملامت گرفت که تو شبیه دخترهای آوازهخوان جزیره «کانی آیلند» شدهای، آن وقت چه جوابی به او بدهم»؟
و دوباره به فکر فرو رفت. اثر ندامت و حرمان از صورت بیرنگش نمایان بود. با خود گفت: «ولی ه کاری غیر از این از دستم بر میآمد؟ با یک دلار و هشتاد و هفت سنت که ممکن نبود چیزی خرید». غروب شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت. «دلا» به عادت همیشگی اول قهوه را درست کرد، بعد ماهیتابه را بر روی اجاق گذاشت تا شام را تهیه کند. هر دقیقه منتظر بود در باز شود و جیم تو بیاید. چند مرتبه دیگر با اضطراب و نگرانی، خود را در آیینه دید. بعد زنجیر ظریفی را که آن همه در جستوجو و خریدش غصه خورده بود به دست گرفت و نگاه کرد.
در همین لحظات، صدای باز شدن در بیرون به گوشش رسید. جیم مثل معمول سر ساعت به خانه برگشته بود. در تمام مدتی که با «دلا» عروسی کرده بود هیچوقت نشد که دیر به خانه بازگردد. وقتی صدای پایش در دهلیز پیچید، قلب دلا به شدت شروع به تپیدن کرد. زن زیبا عادت داشت که همیشه و در هرحال با خدای خود راز و نیاز کند و از او در موفقیت کارها یاری بطلبد.
در اینجا هم بیاختیار نگاهش متوجه بالا شد و زیر لب زمزمه کرد: «خداوندا، کاری نکن که جیم از من بدش بیاید. لطفت را از من دریغ ندار و به من کمک بکن تا باز هم در نظر او قشنگ جلوه کنم». یک مرتبه در باز شد و جیم تو آمد. مثل همیشه خسته و کوفته بود. قیافه متفکر و لاغرش نشان میداد که خیلی کار میکند. هر کسی با یک نگاه به صورتش میفهمد که جیم مرد مسنی نیست.
شاید بیشتر از بیست و دو سال از عمرش نمیگذرد، منتهی گذشت روزگار و مشقتهای زندگی پیرش کرده، با دستی که از شدت سرما سرخ و متورم شده بود، در را پشتش بست و یک قدم جلو آمد؛ اما یک مرتبه تکانی خورد و سر جایش ایستاد. چشمش به دلا افتاده بود و آنچه را که میدید نمیتوانست باور کند. آیا او واقعاً زنش بود که به این قیافه درآمده بود؟ خیرهخیره نگاه میکرد و حرفی نمیزد. دلا هم با سیمای متبسم ولی آمیخته با نگرانی شوهرش را مینگریست.
زن جوان از نگاههای او ابداً چیزی نمیتوانست بفهمد. نه اثر خوشحالی در آن میدید، نه اثر رنجش و ناامیدی. نه میتوانست بفهمد که آیا شوهرش از کار او رنجیده و نه قادر بود درک کند که از عمل او راضی است. این ثانیهها و دقایق پر اضطراب به قدری ادامه یافت که «دلا» بیش از این طاقت نیاورد. میز را به کنار زد و نزدیکش شد. با صدای بلند گفت: «جیم، عزیز دلم، چرا اینطور نگاه میکنی؟ چرا اینقدر متعجب شدهای؟ اگر میبینی که موهایم را کوتاه کردهام دلیلی داشت.
ببین محبوبم، فردا عید کریسمس است و من نمیتوانستم ببینم که صبح عید، چیزی به تو عیدی ندهم. چون وضع مالیمان خوب نیست و تو خودت هم خوب میدانی، به همین دلیل موهایم را فروختم تا بتوانم چیزی برایت بخرم. حالا امیدوارم تو از موی کوتاه من بدت نیاید. اگر اینطور دوست نداری، ناراحت نشو؛ میدانی که زود در خواهد آمد. خیلی زود... موهای من زود بلند میشود... من چارهای جز این کار نداشتم.
لااقل به خاطر این عید به من تبریک بگو و بیا خوشحال باشیم. تو نمیدانی که من چه چیز کوچک قشنگی برایت تهیه کردهام؟ مرد جوان همانطور حیرتزده او را نگاه میکرد و هر دم بر میزان وحشت و نگرانی زن میافزود. دیگر چیزی نمانده بود که دلا شروع به گریه کند. سرانجام سکوت را شکست و با آهنگ گرفتهای که از آن اندوه و ندامت آشکار بود گفت: «چقدر عوض شدی... پس موهایت را کوتاه کردی و...»
دلا به میان حرفش دوید: «آری عزیزم، کوتاه کردم و فروختم. حالا به من بگو: خیلی زشت شدهام؟ اینطور مرا دوست نداری»؟ جیم نگاهش را از روی صورتش برگرفت و به گرداگرد اتاق به گردش درآورد. زن مضطرب بار دیگر پرسید: «کجا نگاه میکنی؟ دنبال چه میگردی؟ به تو گفتم که آنها را فروختم. قیافهات را باز کن؛ کمی بخند؛ امشب شب عید است؛ به من بداخلاقی نکن؛ من این موها را به خاطر تو از دست دادم؛ اما هیچ غصه و نگرانی ندارد. باز هم در خواهد آمد.
اگر آنها خوب بودند و تو آنها را دوست میداشتی، درعوض بدان که من هم خیلی تو را دوست دارم. این کار را به خاطر تو کردم...» و یک قدم دیگر نزدیک شده با تبسم گفت: «خوب، حالا موضوع را فراموش کن، بیا بنشین تا شام را برایت حاضر بکنم...» جیم کمی به خود آمد و از آن رؤیای گران بیدار شد. شاید فهمید که اگر یک دقیقه دیگر سکوت کند و حرفی نزند، سیل اشک از چشمان همسرش سرازیر خواهد شد.
نزدیکش آمد و با مهربانی او را در سینه خود فشرد. دیگر هرچه بود به پایان رسیده بود. غصه و پشیمانی چه فایدهای داشت؟ خواب طلاییش به بیداری وحشتانگیزی منتهی شده بود. دیگر آن ارمغان قشنگی را که برای زن دلبندش خریده بود و با شوق و ذوق فراوان همراه خودش آورده بود در آن شرایط یأسآور به چه درد میخورد؟ فرض کنیم که جیم در آن لحظه به جای هشت دلار در هفته، یک میلیون دلار در سال حقوق میگرفت، در آن دقیقه و تحت آن مقتضیات، چه نتیجهای میداشت؟ کاری بود که شده و ماجرایی به وقوع پیوسته.
کدام منطقی در عالم میتوانست در آن لحظات، روح مضطرب و قلب آتش گرفته او را آرامش ببخشد؟ جیم بسته عیدی را از جیب پالتوی کهنه درآورد و با بیاعتنایی روی میز انداخت و گفت: «بگیر دلا جان، این هدیه ناقابلی است که برایت خریدم؛ ولی متأسفم که دیگر به دردت نمیخورد؛ اما طوری نیست. بازش کن و ببین چرا من از دیدن موی کوتاه تو ناراحت شدم. خیال نکن که اگر تو موهایت را زدی، از محبت من نسبت به تو کم شده، نه، فقط دلیلش همین بود...»
دلا با انگشتان مرتعش بند را از هم باز کرد و به داخل بسته نظر انداخت. یک مرتبه فریادی از ذوق کشید ولی بلافاصله ساکت شد. ظاهراً حقیقت دردناکی به یادش آمد و آن وقت به دنبال آن قطرههای اشک سوزان از چشمانش سرازیر گشت.
در میان بسته کاغذ، یکسری شانه طلایی رنگ زیبا قرار گرفته بود. شانههای ظریفی که دلا از مدتها پیش آرزو میکرد آنها را برای زینت موهای خود بخرد، ولی هیچوقت این آرزو صورت عمل به خود نگرفته بود. مکرر آنها را در پشت ویترین یکی از مغازههای «برودوی» دیده بود، اما چون قیمتش نسبتاً گران بود، هرگز نمیتوانست پیشبینی کند که روزی صاحب آنها خواهد شد. و حالا این شانههای ظریف الماسنشان آنجا مقابلش قرار داشت.
چند دقیقه با وجد و شیفتگی و درعینحال اندوه و اسف به آنها نگاه کرد و اشک ریخت، بعد یکمرتبه آنها را برداشت و به سینه فشرد. وقتی چشمان حیرتزده شوهرش را دید، گفت: «جیم نمیدانی چقدر خوشحالم که این هدیه قشنگ را برایم خریدی... مطمئنم که موهایم زود در خواهد آمد و آن وقت خودم را با آنها خوشگل خواهم کرد».
حجاب تیره غم همچنان بر چهره شوهر کشیده شده بود. ساکت بود و حرفی نمیزد. او هنوز هدیهای را که همسرش برایش خریده بود ندیده بود، برای اینکه دلا هنوز فرصت نکرده بود آن را نشانش دهد. پس از آنکه چند دقیقه همچنان در بیم و امید گذشت، دلا نزدیک شد و با سیمای متبسم، دستش را به سویش دراز کرد. در آن حالت، وضع زن به قدری پاک و معصومانه و روحش آنچنان لبریز از عشق و محبت بود که هر چیز ولو حقیر و ناچیز در چشم گیرنده درخشان و گرانبها جلوه میکرد.
گفت: «ببین چه زنجیر قشنگی است! خوشت میآید؟ اگر بدانی چقدر مغازهها را گشتم تا این بند ساعت را پیدا کردم؟ حالا ساعتت را به من بده، میخواهم ببینم به آن میآید یا نه»؟ جیم به جای آنکه تقاضای زن را اجابت کند خود را به روی نیمکت فرسوده افکند و لبخند حزنآلود بر لب آورد. وقتی او را در حال انتظار دید گفت: ـ دلا جان، بهتر است این هدیههای کریسمس را فعلاً در نقطه مطمئنی بگذاریم و حفظ کنیم. آنها حیفند که به دست بگیریم و به کارشان ببریم. ببین محبوبم، من از تو خیلی متشکرم که این بند قشنگ را برایم خریدی؛ ولی حقیقت مطلب این است که من ساعتم را فروختم تا بتوانم آن شانهها را برایت بخرم... حالا هیچ اهمیت ندارد، بهتر است شام را بیاوری بخوریم، برای اینکه من خیلی گرسنهام.
پیران و خردمندان ما خوب گفتهاند که هدیه شب عید محبوب و پربهاست. آن موبدان و مغان، همان گروهی که این رسم را از روزگار کهن بین ما مرسوم کردهاند، مردمی با دانش و فضیلت بودهاند؛ همانهایی بودهاند که برای کودکان ارمغان میآوردند و دل آنها را در شب عید خوش میکردند. این افراد دادن عیدی و هدیه را معمول کردند تا کسانی که برای هم عشق و احترامی قائلند در چنان ایام مقدسی به آن وسیله از هم یاد کنند.
در اینجا سرگذشت دو عاشق پاکباز یا دو فرد از افراد همین جامعه بشری را خواندید که گرانبهاترین و گرامیترین چیز خود را از دست دادند تا برای محبوب خود ارمغانی تهیه کنند. شاید تا به امروز از میان کسانی که در شب عید برای عزیزان خود هدیه تهیه کردهاند، هیچیک ماجرایی غمانگیزتر و هیجانآورتر از این دو نداشت ـ و گرچه هدیههایشان جز غمی دردناک بر قلبشان باقی نگذاشت، با وجود این، ارمغانشان مناسبترین و بجاترین هدیهها بود، هدیههایی که مظهر عالی وفاداری و از خودگذشتگی به شمار میآمد.
نویسنده: ویلیام سیدنی پورتر
منبع : آی کتاب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست