یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


«گل های پژمرده» و «مرد گریزلی» به روایت «نیویورکر»


«گل های پژمرده» و «مرد گریزلی» به روایت «نیویورکر»
«بیل موری» مردی است با گونه های استخوانی برجسته، جعد مویی اشرافی و لب های باریكی كه برهم می فشارد تا اتكای به خود را برساند و نه رنجیدگی خاطر را. از آن لوده طنز های طعنه آمیز بیست سال پیش در «گل های پژمرده» فیلم جدید «جیم جارموش»، نشانی برجا نمانده؛ همچنان كه در «راشمور» و «سرگشته در غربت» نشانی از او نبود. موری در چهل وچهار سالگی ابهت بیشتری یافته- حالا می تواند دوربین را با اندك سوسویی از تبسم در چشمانش و تغییر كوچكی در تاكید و طنین صدایش معطوف به خود نگه دارد. او اكنون بازیگر بزرگی است، البته به شیوه خاص خود: خیلی خود را باز نمی كند و همین است كه به سختی می توان در ابتدای «گل های پژمرده» تصور كرد كه او قرار است چه چیزی باشد، یك دن ژوان سرسخت كه چندین دختر دل شكسته را به حال خود رها می كند. در آمریكا معمولاً مردان لبخند برلب و پرحرارت كه هرگز دست از خواستن برنمی دارند، مردان موفقی هستند كه همه چیز را به دست می آورند، اما موری در اینجا مغرورتر از آن است كه چیزی بخواهد. شخصیتی كه او نقش اش را بازی می كند و «دان جانستون» نام دارد، مرد گوشه گیری است كه كمتر چیزی بر زبان می آورد. هنگامی كه تازه ترین دوست اش (جولی دلپی) او را رها می كند و می رود، آرام و بی سروصدا روی كاناپه چرمی اتاق نشیمن بزرگش می نشیند، بعد دراز می كشد و غلتی می زند و به خواب می رود. تا آنجا كه ما می بینیم به هیچ كسی احتیاج ندارد؛ اصلاً هیچ چیز نمی خواهد. ارتباط و همكاری میان موری و جیم جارموش یعنی تلاقی میان دو شخصیت محشر و استثنایی و نتیجه این همكاری اثری است چشمگیر و وزین. با این حال حاصل كار آنها كاملاً هم رضایت بخش از آب درنیامده است. بدون شك «گل های پژمرده» بهترین اثری است كه جارموش از زمان كمدی های سرد اولیه اش، «عجیب تر از بهشت» (۱۹۸۴) و «زیر سلطه قانون» (۱۹۸۶) ساخته است، اما هنوز هم با زیبایی شناسی مینی مالیستی خودش سروكله می زند و اتفاقات دیمی و بدون علت مشخص همچنان بر داستان روی پرده سنگینی می كند. قصد نداریم سئوالاتی از این قبیل بپرسیم كه چرا یك معامله گر بازنشسته كامپیوتر مانند دان جانستون باید در جایی زندگی كند كه به نظر می رسد شهرك متروك و دلگیری در شمال نیویورك باشد؛ یا چرا هیچ سرگرمی و هیچ دوست و آشنایی غیر از یك همسایه فضول و وراج و خوش قلب به نام وینستون (جفری رایت) ندارد. اگر بخواهیم عبارات مرسوم در هالیوود را به كار ببریم، باید بگوییم دان هیچ گونه «پس زمینه داستانی» ندارد- یعنی بارقه هایی از زندگی بیرونی و درونی كه اعمال او را باورپذیر سازد. او انسانی توخالی، خنثی و از همه جا بریده است. البته كه همین طور است، اما مشكل اینجا است كه جارموش و موری به هم ملحق شده اند تا از این شخصیت یك فرد توخالی بسازند، بدون اینكه علتی برای وجود برهوت درونی او دست و پا كنند. واقعاً تا چه اندازه این فیلم متعهد به تصویر كردن یك شخصیت داستانی تازه بوده است و تا چه حد حاصل پرت افتادن این دو نفر از دنیای پیرامون شان؟
درست در همان روزی كه آخرین عشق دان تركش می كند، نامه ای بدون امضا به دست او می رسد، از جانب شخصی كه ادعا می كند یك دوست قدیمی او است و اطلاع می دهد كه بیست سال است پدر شده و فرزند پسری دارد. این دوست قدیمی كیست؟ آیا واقعاً پسری در كار هست؟ وینستون كه رگ پلیس مخفی بازی آماتوری اش گل كرده، دان را راهی می كند تا به دنبال چهار زنی بگردد كه بیست سال پیش با آنها معاشرت می كرده است. از آنجا كه نامه روی كاغذ صورتی رنگ نوشته شده، وینستون دان را مجاب می كند كه برای آن زنان گل های صورتی رنگ بخرد و در خانه هایشان به دنبال رنگ صورتی بگردد. جست وجوی بسیار عجیبی است و دان كه از یك سو كنجكاو شده تا بار دیگر آن زن را ببیند و از سوی دیگر معذب است كه چطور باید از آنها بپرسد. خود را مجهز می كند و فیلم به یك سفرنامه ابزورد تبدیل می شود. دان را می بینیم كه به نقشه ها نگاه می كند، در هواپیماها می خوابد، در چشم اندازهای روستایی و حومه شهری با یك اتومبیل اجاره ای رانندگی می كند- او خودش را یك «پرسه زن داخل [فورد] تاروس» می نامد- اما صحنه های مسافرت به همان اندازه قراردادی هستند كه حضور گروه كر در یك قطعه آوازی عاشقانه. دان گرفتار نگاه افسرده جارموش به آمریكا است: خانه های زنان - یك خانه ویلایی طبقه متوسط پائین، یك عمارت اربابی خشك و سترون، خانه ساده مدرنیستی در حومه شهر و آلونكی در جایی پرت- همه به یك اندازه غیرجذاب و تهی از زندگی هستند. فیلمبردار فردریك المز نوری یكنواخت و خاكستری به تصویر داده كه در عین دلنشین بودن به آن كیفیتی خنثی بخشیده، نوری كه تامل برانگیز و كمابیش تحمل ناپذیر است- گویای آن كه همه اینها مهملاتی آمریكایی بیش نیست. زنان جارموش كه در بند آن نیستند كه معركه به نظر برسند، همواره زنده تر از مردان او ظاهر شده اند. الن باركین در «زیر سلطه قانون» از كوره دررفتنی به یادماندنی را به نمایش گذاشت و كیت بلانشت با دو نقش در یكی از داستان های كوتاه «قهوه و سیگار»- یك ستاره نفرت انگیز و دخترعموی حسودش- نشان داد كه تا چه حد در زنده كردن نقش های دور از خود، آن هم در زمانی كوتاه، كاركشته است. جارموش محبوب های قدیمی دان را به شدت متفاوت با یكدیگر درآورده است و برخی از بازیگران زن او در زمان كوتاه حضور روی پرده بسیار خوب از عهده نقش شان برآمده اند؛ مخصوصاً شارون استون در قالب یك بلوند بدشانس كه چیز زیادی از زندگی نمی خواهد و جسیكا لانگ در نقش زن شیاد آهنین اراده ای كه «با حیوانات صحبت می كند.» جارموش با خلق حفره هایی از خاموشی و اضطراب، انتظار كشیدن در سكوتی كه در آن هر چیزی ممكن است اتفاق بیفتد، دشواری عشق گمشده و غم انگیز بودن انتظارات فروكش كرده را ماهرانه به تصویر می كشد: این زنان تا اینجا دوام آورده اند اما شادی و خلاقیت شان را از دست داده اند، و رودررویی دان به آنان یا آمیزه ای از تلخ و شیرین است و یا سراسر تلخ. آنها همه شیفته رنگ صورتی هستند- هر یك می تواند مادر بچه دان باشد. اما دان در ارتباط خود به سر تكان دادنی بسنده می كند و در پایان فیلم ما را حیران برجا می گذارد و این سئوال برای ما می ماند كه آیا خونسردی جارموش واقعاً از نوع ترسی معادل هراس دان از زندگی نیست؟ «گل های پژمرده» اثری یك دست و منسجم است. نگاهی به شدت مغرضانه و سبك فرم گرای شسته و رفته ای دارد، اما بدون انرژی یا شهامتی كه از این فیلم یك اثر هنری بسازد، نمی توان آن را یك اثر هنری به حساب آورد.• مرد گریزلی
مستندی است درخشان از «ورنر هرتزوگ» خستگی ناپذیر، درباره یك آمریكایی كه همزمان قدیس و ابله است- مردی كه به جز مرگ از هر چیز دیگری در طبیعت سر در می آورد. این آدم بی گناه كسی نیست جز تیموتی تریدول ورزشكار كالجی در لانگ آیلند كه پس از مصدوم شدن از مدرسه بیرون انداخته شده، در كار بازیگری شكست خورده و به یك موج سوار كالیفرنیایی تبدیل شده بود كه تا می توانست نوشیدنی سر می كشید؛ یكی از همان محصولات همیشگی نابسامانی آمریكایی- و حتی از بدترین انواع آن. و این تا سال ۱۹۸۹ ادامه داشت، زمانی كه نوعی تجلی برای او در آلاسكا اتفاق افتاد.تریدول در میان طبیعت وحشی عاشق خرس های گریزلی عظیم الجثه شد كه در هوای گرم، زمانی كه ماهی های آزاد در رودخانه ها به راه می افتادند، از كوه پائین می آمدند. او از سال ۱۹۹۲ و درطول دوازده تابستانی كه از پی آن آمد، در میان حیوانات پارك ملی و حفاظت شده كاتمای زندگی می كرد و تقریباً همیشه تنها و همواره بی سلاح بود. قلمرو ویژه او بوته زار انبوهی بود- كه آن را «هزارتوی گریزلی» می نامید- تكه زمینی كه به یك باغ وحش خصوصی برای حیوانات دست آموز تبدیل شده بود. او به حیواناتی كه بسیاری از آنها هفتصد یا هشتصد پاوند وزن داشتند و ناخن هایشان مانند داس هایی زردرنگ بود، نام هایی از قبیل آقای شكلات و عمه ملیسا داده بود، به بینی آنها دست می زد و همچون فرمانروایی خیرخواه برقلمرو صلح آمیز خود حكمرانی می كرد. او از دید خود، از خرس ها در مقابل شكارچیان غیرقانونی و بی توجهی نگهبانان پارك حمایت می كرد. تریدول مرد نترسی بود كه می توانست رویاروی حیوانی خشمگین بایستد، انگشتش را به سوی او بگیرد و بگوید «این كار را نكن. من دوستت دارم.» او یك طرفدار سرسخت و احساساتی حیات وحش، ستایشگر طبیعت و ستایشگر خودش بود، كسی كه می توانست در وصف توده ای از مدفوع خرس ها كه بخار از آن برمی خاست، غزل بسراید و آن ماده را با اصرار تمام «پوپ» بنامد. اعمال دكتر دولیتلی او با شدت و حدت ادامه داشت، تا لحظه ای كه ناگهان متوقف شد. در ماه اكتبر ۲۰۰۳ یك خرس گریزلی دماغ دراز گرسنه كه یا دیر از كوه پایین آمده بود و یا از سایر خرس های گروه جامانده بود به تریدول و دوست دختر او به نام آمی هوگونارد حمله كرد و هر دو را خورد. ما این همه را از آنجامی دانیم كه تریدول در طول پنج تابستان آخرش در آلاسكا مانند یك گزارشگر تلویزیونی دوربینی با خود حمل كرده و صدها ساعت فیلم گرفته كه بعد از مرگش به دست ورنر هرتزوگ افتاده است. این كارگردان بزرگ آلمانی با تعدادی از دوستان و تحسین كنندگان و برخی از دوست دخترهای سابق تریدول مصاحبه كرده و همچنین با چندین نفر از افراد محلی دوستدار طبیعت و نگهبان های پارك به گفت وگو پرداخته است كه بیشتر آنها معتقدند تریدول «فراتر از مرزی رفته» كه انسان را از حیوان مجزا می سازد. سپس هرتزوگ فیلم های «پیدا شده» را چنان تدوین كرده كه به صورت مراقبه ای شگرف در باب معصومیت و طبیعت درآمده است. هرتزوگ كه انگلیسی را با لهجه غریب آلمانی صحبت می كند، دیدگاهی بی طرف و تا اندازه ای توام با احترام نسبت به اندیشه های خودساخته و شیدایی های تریدول دارد.او حتی تریدول را به عنوان یك فیلمساز می ستاید: جایی كه تریدول در پیش زمینه تصویر ایستاده و خرس ها پشت سر او جست وخیز می كنند یا در آب های پرتلالو ماهی آزاد می گیرند؛ در نماهایی دیگر، هنگام تك گویی تریدول یك جفت روباه در میان علفزار می دوند.تصاویر گرفته شده آكنده از زیبایی های غیرمنتظره و حیرت آور است. «مرد گریزلی» را از یك نظر می توان حد اعلای مستند درباره طبیعت دانست، زیرا به همان اندازه كه به شرح طبیعت حیوانات می پردازد، طبیعت انسان را نیز تشریح می كند. هرتزوگ در زندگی گذشته تریدول به جست وجو می پردازد و او را مطرودی قلمداد می كند كه حاصل آشفتگی معنوی تمدن است، وصله ناجوری كه بی قراری و مردم گریزی اش را با اعتراضی خنثی در قالب عشق به حیات وحش تسكین می دهد. قالبی كه هرتزوگ برای فیلم در نظر گرفته، از كلیت آن یك طنز تلخ می سازد. با این وجود عناصری از كمدی نیز در فیلم می توان یافت كه شاید هرتزوگ با این قصد آنها را در اثرش نیاورده باشد: تضاد میان رویاپروری خودبزرگ بینانه آمریكایی و خودپرستی ساده لوحانه و خوش بینی موجود در آن، با فرهیختگی مبالغه آمیز اروپایی كه ناامیدی و سرخوردگی خود را نیز به طبیعت تحمیل می كند. در حالی كه تریدول به ستوه آمده فقط در تمنای هارمونی می سوزد و گویی درك نمی كند كه مرگ در كانون تعادل اكولوژیك قرار دارد، هرتزوگ هیچ چیز غیر از مرگ نمی بیند. او در نگاه خرسی كه چشم به دوربین تریدول دوخته و به سویش می آید، به جای گرسنگی، بی رحمی و شقاوت می بیند. به نظر می رسد كه هیچ یك از این دو مرد دلشان نمی خواهد كه تصدیق كنند یك خرس، یك خرس است، فقط یك خرس است.

دیوید دنبی
ترجمه: ساسان گلفر
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید