چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
آنتوان قد بلندی داشت،اما مرد جذابی نبود
زندگی آنتوان دوسنتاگزوپری پر از پرواز و سفر و نوشتن است.در۱۹۰۰ در لیون به دنیا آمد، اشرافزاده بود، پدرش را در ۴ سالگی از دست داد، در قصر سنموریس لیمان بزرگ شد، مدرسه مذهبی رفت، معماری را رها كرد و دست آخر خلبان شد. برای پست هوایی فرانسه و ارتش بارها پرید. قبل از جنگ جهانی، اولین كتابش را نوشت و بعد از آن، وقتی در آمریكا در تبعید بود باز هم كتاب نوشت؛ از جمله شازده كوچولو را. او همچنان خلبان ارتش فرانسه ماند تا اینكه هواپیمایش در ۴۴ سالگی در یك عملیات شناسایی گم شد. این نوشته اما درباره همه آن ۴۴ سال نیست، شرح كوتاهی از یكسال زندگی او در گوشه كوچكی از صحراهای آفریقاست، یكسالی كه او را نویسندهای كرد با تمام ویژگیهای آنتوان دوسنت اگزوپری.
● اشراف زاده تهیدست
آنتوان، در ۲۷ سالگی همهجور دلیلی برای قبول ماموریت در جهنمی مثل جوبی را داشت. بدجوری در عشق شكست خورده بود، به خاطرش حتی خلبانی را ول كرده بود. بعد از آن سراغ شغلهای بیخود و كسلكنندهای رفته بود، از دورهگردی گرفته تا دفترداری، سر هیچكدام هم دوام نیاورده بود. در زمانی كه در مرام اشرافزادههای فرانسوی نبود برای پول كار كنند، او دیگر از نوشتن نامههای درخواست پول برای مادرش، خسته بود. تازه مدتی بود كه داستانهایش را برای یكی دو تا مجله میفرستاد و چند ماهی بود كارمند شركت پست هوایی فرانسه شده بود اما باز به نظر خانوادهاش «همان جوان سطحی، كممایه و پرحرفی بود كه بیهوده به هر دری میزد و تقلای مفت میكرد» و آنتوان دقیقا از همین عصبانی بود، از اینكه جدی نمیگیرندش. لابد چون رسم و رسومات اشراف زادهها را بلد نبود و دیگر دلش نمیخواست یك «ژیگولوی تو دل برو» باشد كه كراوات میزند و یك عالم خاطرات شیرین تعریف میكند. دلش میخواست از این اوضاع بگریزد، از سكون، از رویای بازی و حتی از خوشبختی كه زمین گیرش كند. زندگی با ماجرا را ترجیح میداد، ماجراجویی میخواست، چه جور ماجرایی؟ سالها بعد خودش گفت «ماجرایی از نوع پرواز به آفریقا، احساس میكردم دلم میخواهد مكانهای تازه را برای خودم كشف كنم به جاهایی بروم كه قبلا نرفته بودم، به پاهایم اجازه بدهم مرا به دوردستها ببرند به جایی كه ندانم فردا چه پیش میآید» شاید به جایی مثل جوبی.
● جوبی كجا بود ؟
صحرایی در شمال غربی آفریقا، دما در روز به حدود ۴۰ درجه میرسید، همیشه خدا باد میوزید و با خودش شن میآورد، در جوبی غذاها همیشه پر از شن بود. جایی پرت و دور افتاده كه «تا نزدیكترین كافه دستكم ۱۰۰۰ كیلومتر راه بود.»
آنتوان شده بود مسوول پایگاه پست هوایی فرانسه در جوبی، كل پایگاه یك كلبه چوبی قایقی بود و یك آشیانه هواپیما و ۳، ۴ نفر كارمند. جایی نزدیك زندان نظامی اسپانیاییها، جایی كه «زندانبان و زندانی همه چرك و كثیف و لاغر بودند و وقتشان در بیهودگی و سكوت میگذشت.»
آنتوان درباره زیباییهای بیرقیب صحرا قسم میخورد، اما از نظر بقیه جوبی جهنمی بود كه حتی خدا هم آن را فراموش كرده بود.
در منطقه جوبی چندین قبیله صحرانشین آفریقایی هم زندگی میكردند. به این صحرانشینها عرب مور میگفتند.
آنها هرازچندی به خلبانهای فرانسوی حمله میكردند. آنها را گروگان میگرفتند و در ازای آزادیشان باج میخواستند، خلبانها اغلب شكنجه میشدند و گاهی كشته. اسپانیاییها از عهده مورها برمی آمدند اما كار شكنی میكردند.
یكسال بود مدیر پست هوایی فرانسه هر ترفندی بلد بود به كار گرفت تا با مورها راه بیاید یا دستكم اسپانیاییها را راضی به همكاری كند اما اوضاع مدام بدتر می شد. در این شرایط او به فكر آنتوان دوسنت اگزوپری افتاد. جوان اشرافزادهای كه با نام اشرافی خود ممكن بود بر اسپانیاییها تاثیر بگذارد و با جذابیتهای فوقالعادهاش مورها را به راه بیاورد.
او به خاطر ۱۰ ماه پرواز در پست آفریقا به منطقه هم آشنا بود. آنتوان حكم سرپرستی پایگاه جوبی را قبول كرد و زندگی یكسالهاش در صحرا آغاز شد، یكسالی كه تقریبا منشا الهام تمام كتابهای او بود.
●درویش سفید - سفیر صلح
آنتوان قد بلندی داشت، از بیشتر مردهای فرانسوی یك سر و گردن بلندتر بود، اما مرد جذابی نبود؛ وقتی راه میرفت مثل خرس به دو طرف لنگر میانداخت، دماغش شبیه «میكی ماوس» بود و نگاه خیرهاش با چشمهای از حدقه بیرون زده، در نظر اول حتی شرور به نظر میرسید، اما رفتارش خیلی زود او را، غیر رسمی، نفر اول جوبی كرد؛ ظرف چند هفته، به روش خودش با مورها رفیق شد، محبوب بچههای صحرا شده بود، مثل همیشه برای بچهها جذاب بود چون بچگی برای خودش مجذوب كننده بود، همیشه میگفت «تنها یك چیز مرا اندوهگین میكند، اینكه میبینم بزرگ شده ام!»، در یاد گرفتن زبان استعداد نداشت، اما عربی را با زحمت و دست و پا شكسته یاد گرفته بود، با دست و صورت و لبخند با بچهها حرف میزد، دستش را میگرفتند و با شوق میكشیدند و یك مایل آن طرفتر به چادرهای خودشان میبردند، جایی كه پای هیچ اسپانیایی هرگز به آنجا نرسیده بود. خودش میگفت در امان است «مورها كاری ندارند،دارند با من آشنا میشوند، وقتی میبینند از آنها نمیترسم تحت تاثیر قرار میگیرند» مورها به او اعتماد كردند چون او به رسم و رسوماتشان سخت احترام میگذاشت، آنها او را مرد حكیم میدانستند و اسمش را گذاشته بودند «درویش سفید». اسپانیاییها هم برایش اسم گذاشته بودند «سفیر محترم صلح»، آنتوان هر چند از لقبهای اشرافیاش بیزار بود و حتی به مادرش نوشت «دیگر روی پاكت عنوان كنت را ننویسید» ، اما خوب بلد بود سر بازی شطرنج و تردستی با ورق و میزهای شام اسپانیاییها را مجذوب خودش كند، ۵ ماه نشده آنها پرچم فرانسه را كنار پرچم خودشان فرستادند بالای قلعه.
● شازده كوچولوی صحرا
توی كلبه چوبیاش، روی تشكی پر از كاه میخوابید، یك در كهنه چوبی پیدا كرده بود، دو تا بشكه روغن زیرش گذاشته بود و شده بود میز كارش، روی آن مینوشت. اتاقش همیشه خدا پر بود از كاغذ، اما آن روزها، كسی در جوبی نفهمید با یك نویسنده طرف است.
هواپیماهای پستی هر هشت روز یكبار در جوبی مینشستند، خلبانها كه میرسیدند قبل از آنكه آبی به سرو صورتشان بزنند، مجبور بودند اخبار داغ و قصههای سری پرواز را با آب و تاب برایش بگویند، آنتوان ۷ روز دیگر را در سكوت سر میكرد؛ سكوت و خیال و شن، او با مكانیكها حرف زیادی نداشت. بیشتر مینوشت و میخواند، هربار به خلبانها میسپرد برایش كتاب بیاورند.
اولین كتابش؛ «پست جنوب» را در جوبی نوشت، كتابی پر از افسانه، قصه پریان، شاهزاده خانم و مروارید، این «دنیای تخیلی كه پر از گل سرخ و پریان خوشگل بود» از كجا آمده بود ؟ از ته تنهاییهای اگزوپری. «پست جنوب» یك خود زندگینامه بود از پست هوایی فرانسه- آفریقا و یك عشق شكستخورده.
اما شازده كوچولو بیشتر یك شباهت بود. آنتوان هر روز صبح زود بلند میشد و ۴ هواپیمای پایگاه را پرواز میداد تا به خاطر رطوبت نپوسند و شازده كوچولو هر روز صبح گلش را آب میداد و به او میرسید، آنتوان صحرای دور افتادهاش را یك سیاره میدید «ما اینجا همه غریبهایم، مثل یكی از آن سیارات منظومه شمسی»، او اهلیكردن را در جوبی یاد گرفت، یك بچه روباه گرفته بود و میخواست برای خواهرش اهلی كند، برای مادرش نوشته بود «كار من اینجا اهلی كردن است... اهلی كردن، چه واژه خوب و دوست داشتنیای!»
كتاب «باد، شن، ستارگان» نیز داستانهایی از جوبی دارد؛ فرودهای اضطراری، شبهای شگفت انگیزی كه تا صبح گیر صحرا افتادهاند، نجات خلبانها و هواپیماها. او در این كتاب نوعی مردمنگاری هم داشت؛ تصویری جزئی و دقیق از چادرنشینهای عرب.
آنتوان در كتاب «پرواز شبانه» كه پیشنویس اول آن را در جوبی تمام كرد، در واقع یك جورهایی از بازرسهای پست هوایی كه همیشه روی خط اعصابش راه میرفتند، انتقام گرفت، او پرواز شبانه را به خاطر فرار از دلتنگیهایش شروع كرده بود. آندره ژید این كتاب را تقدیر كرد.
اگزوپری تا سالها بعد هم هر چه كتاب نوشت، همه در غربت بود و بدون استثنا نشانی از صحرای جوبی داشت.در كلام او جادویی بود كه انگار از بیمرزی صحرا گرفته شده بود، او در جوبی رنج كشید و گاهی حتی ناامید شد، اما تا سالها بعد بارها مدح صحرا را گفت، «هركس زندگی صحرایی را شناخته باشد پیوسته برای آن سالهای زیبا گریه میكند. صحرا جایی است كه در سكوت و انزوای خود همه چیز را لخت و بیپیرایه نشان میدهد.»
منبع : روزنامه تهران امروز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست