جمعه, ۱۵ تیر, ۱۴۰۳ / 5 July, 2024
مجله ویستا

مقدمه ای بر تصوف


مقدمه ای بر تصوف
«مقدمه ای بر تصوف» عنوان كتابی است از پروفسور ویلیام چیتیك ، استاد مطالعات تطبیقی ادیان در دانشگاه استیت نیویورك كه پیش از این به زبان فارسی ترجمه شده است.
این كتاب چندی پیش از سوی دكترسقراط احمتای (اهل آلبانی) به زبان آلبانیایی (شیپ) ترجمه شد. پروفسور ویلیام چیتیك برای این ترجمه ، مقدمه ای نوشت كه حاوی نكات ارزنده درباره علت استقبال ملل اسلامی از مطالعات و تحقیقات غربیان برای تصوف است. آنچه اكنون می خوانید ترجمه فارسی این مقدمه است كه از سوی سید امیرحسین اصغری - مدیر كالج ایرانی سعدی در كشور آلبانی - ترجمه شده است.
از شنیدن این كه آقای سقراط احمتای كتابم را با عنوان مقدمه ای بر تصوف به زبان آلبانیایی ترجمه كرده اند ، خرسند شدم. برای من مایه افتخار است تا به درخواست ایشان مقدمه ای برای ترجمه آلبانیایی كتاب بنویسم. این ترجمه ، در واقع ، (پس از مالزیایی ، تركی و فارسی) چهارمین ترجمه این اثر به زبان فرهنگ‌های اسلامی است. چرا باید كتابی چنین كه از سوی محققی امریكایی نوشته شده است و در خصوص یك پدیده ویژه اسلامی است ، توجه افراد را در كشورهایی كه میراثی غنی از اسلام دارند ، به خود جلب كند؟ درحالی كه به طور احتمالی چنین كشورهایی نباید نیازمند نوشتن یك خارجی درباره سنت دینیشان باشند.
به گمان من ، پاسخ این پرسش در این حقیقت نهفته است كه همه این زبانها ، هر چند نه به یك اندازه در فاصله عمیق با سنتشان اشتراك دارند. عوامل متعددی موجب این فاصله شده اند كه بسیاری از آنها سیاسی اند. كمتر كشور مسلمانی مانند آلبانی از عوامل سیاسی رنج برده است. با این حال دلیل عمیق تر و فراموش شده ای وجود دارد. این حقیقت آن است كه تفكر مدرن معنای انسان بودن را از یاد برده است. این تفكر در جوهره آموزش و پرورش امروزی پی ریزی شده است. ما امروز در فضایی زندگی می كنیم كه از مدارس و رسانه هایی پوشیده شده است كه حقیقت آسمانی را ، بر خلاف آن كه این واقعیت و حقیقت در جهان و روح ما حضور دارد ، از شعور و ادراك ما می زدایند.
یكی از راههای درك چگونگی پدید آمدن چنین موقعیتی ، تامل درباره تقابل میان آموزش امروزی و رهیافت آموزش در گذشته است. اجازه بدهید كه چین پیشامدرن را به عنوان شاهد بگیرم. یكی از دوستان كنفوسیوسی من - توویمینگ - از معروف ترین محققان كنفوسیوسی در جهان گفته و نوشته است كه هدف از حیات در سنت او «فراگیری چگونه انسان بودن» است. در تمدنهای پیشامدرن و مشخصا در اسلام ، فراگیری و فهم وظیفه ای برای همه عمر تلقی می شد. پیامبر اسلام ص فرموده است: «ز گهواره تا گور دانش بجوی». هدف این آموزش دكتر ، مهندس ، استاد یا وكیل شدن ، یا كسب زندگی راحت و آسوده و موفقیت نبود ؛ بلكه هدف ، فراگیری «چگونه انسان شدن» بود. در اصطلاحات كنفوسیوسی ، هدف فراگیری «انسان بزرگ» شدن در مقابل انسان خرد بود. چانگ سای ، یكی از مرشدان كنفوسیوسی ، در قرن یازدهم ، ارزش فراگیری را چنین بیان می كند: «ارزش بزرگ فراگیری آن است كه ما را قادر به تبدیل طبیعتمان می كند. در غیر این صورت آموزش اثرسوئ خواهد نهاد و ما به بصیرت معرفتی و باطن فراگیر انسان كامل نخواهیم رسید.»
انسان كامل دارای باطن فراگیر است ؛ چرا كه او قلب گمشده خویش را یافته است. قلب او در حدیث نبوی آمده است این گونه تبیین شده است: «آسمان و زمین مرا در بر نمی گیرند ؛ اما قلب بنده مومن جایگاه من است و مرا در بر می گیرد» چنان انسانی به فطرت خود بازگشته فطرتی كه در زمان خلق آدم ، به صورت خویش و تعلیم همه اسمائ به وی جامه وجود پوشید. فطرت از اسماء الهی و راز آفرینش ، آگاهی ذاتی دارد. تنها در زمان رجوع به فطرت می توانیم چنان زندگی كنیم كه قلبمان از هر هوی و آرزوی نفسی به دور باشد. آن زمان قلبمان روشن شده و در پیروی از حقیقت غایی عمل خواهد بود. چیزی است در جهان كه هرگز نباید فراموش شود. اگر همه چیز را فراموش كردید و این یكی را نه ، دیگر هراسی نخواهید داشت.
گمان كنید كه شاهی شما را برای انجام ماموریت خاصی به شهری فرستاده است. شما بدانجا رفته و ۱۰۰ كار دیگر انجام می دهید ؛ اما آن ماموریت ویژه را كه بدان خاطر به سفر رفته اید انجام نمی دهید. پس چنان می ماند كه شما هیچ كاری انجام نداده اید.آدمیان برای انجام وظیفه ای به این جهان آمده اند و این مقصد آنان است. اگر آن را انجام ندهند، چنان است كه هیچ نكرده اند. «ما امانت را به آسمان و زمین و كوهها عرضه كردیم ؛ اما آنها از قبول آن سرباز زدند و انسان آن را پذیرفت. به درستی انسان ظلوم و جهول است.» آسمان ها ، كوهها و زمین كارهای بسیاری انجام می دهند ؛ اما انجام یك وظیفه از آنها برنمی آید. این وظیفه تنها از عهده آدمی برمی آید. «ما به فرزندان آدم شرافت دادیم »
خداوند نفرمود: «ما به آسمان و زمین شرافت دادیم». بنابراین انجام وظیفه تنها از عهده آدمی برمی آید و كوهها و آسمان و زمین از انجام آن ناتوانند.
اگر بگویی گرچه من آن وظیفه را انجام نمی دهم ؛ اما كارهای بسیاری را انجام می دهم ، پاسخ آن است كه تو برای آن كارها آفریده نشده ای.این به آن می ماند كه شمشیر گرانبهای استیل هندی را چون آنها كه در خزائن سلطان یافت می شود برگیری و از آن برای خرد كردن گوشت استفاده كنی و مدعی شوی كه نگذاشته ام كه این شمشیر بیهوده بماند. بسیار كارها با آن انجام می دهم یا آن كه جام زرین را برگیری و در آن شلغم بپزی. در حالی كه با بهای گرمی از آن جام می توانی صدها ظرف سفالی بخری. یا خنجر طلایی را برای آویزان كردن كدوی شكسته به كار ببری و بگویی: «استفاده خوبی از آن می كنم. كدویی را از آن آویزان كرده ام.
اجازه نداده ام كه این تیغه بی استفاده بماند».
چه عقلی در اینجا نهفته است كه خنجر هزاران دیناری را برای آویزان كردن كدویی سزاوار می داند؟ خود را ارزان مفروش. بسیار بها داری.
● نسبت تصوف با دنیای مدرن
تصوف چه نسبتی با دوران مدرن دارد؟ یك لحظه تامل كافی است تا خود را قانع كنیم كه آموزش و رسانه ها فرمهایی از شستشوی ذهنی انسان ها با نام روشنگری ، پیشرفت و آزادی اند. در واقع غرض ، به پیروی درآوردن همه انسان ها با جریان غالب جهانی است كه فعالانه به دنبال بازداشتن ما از پرسشهای اساسی چون: من كیستم؟ چرا به دنیا آمده ام؟ است.
نگرش مدرن به ما می گوید: پرسیدن چنین سوال هایی دیوانگی است ، چرا كه این پرسشها معنا ندارند. جز توسعه اجتماعی هیچ مقصد اعلایی در حیات ما وجود ندارد.
● غفلت از فطرت انسانی در دوران مدرن
در دوران پیشامدرن ، این نكته تقریبا روشن بود كه هدف از فراگیری ، تكامل خود و نفس است ؛ هر چند این نیز روشن بود كه هدف حتی در سینه تمدن هایی كه بر اساس آن بنا نهاده شده اند ، فراموش شده است. پدر ما آدم ، فراموش كرد و نافرمانیش به سبب غفلت او بود. آدم در بهشت با خدا مباحثه كرد ، همه دلایل مهیا بود تا غفلت نكند، با این حال ، چنان شد.
حتی آن گاه كه آدم و حوا از خدا خواستند تا آنها را مورد مغفرت خویش قرار دهد ، ایشان را بخشید و آدم را به عنوان خلیفه خود روی زمین قرار داد. سنتهای انسانی همه اتفاق نظر دارند كه ما نباید دوباره به دامن غفلت خویش درافتیم.
مانند آدم ، باید در شناخت خود بكوشیم كه چنین جهادی ما را به سمت فطرت و بازیابی قلب گمشده مان هدایت می كند. آنچه در دوران مدرن رخ داد آن است كه تقریبا همه صور آموزش و پرورش جدید ، منشا فرا انسانی فطرت آدمی را تكذیب می كنند و به جای كمك به ما در شناخت كیستی مان در بطن واقعیت ، شوق ذاتیمان را به سمت خیر ، صدق و زیبایی ویران می كنند. توجه ما را به «انسان خرد» معطوف كرده و ما را تشویق می كند كه گمان كنیم «انسان بزرگ» و حكیمی وجود ندارد و هرگز هم وجود نداشته است.در مقابل ، صوفیان بزرگ همیشه هدف آموزش را بخوبی در یاد داشتند و بیشتر آموزه های آنها بر این اصل استوار بود. به طور مثال می توان به این گفته شمس تبریزی به پیروان رومی اشاره كرد كه آنها نباید آموزش را با هیچ هدف دیگری غیر از دانستن این كه حقیقتا چه كسی هستند ، دنبال كنند.
«چرا برای دنیا درس می خوانید؟ این ریسمان برای آن است كه مردمان از چاه بیرون بیایند، نه برای آن كه از این چاه به در آمده به چاه دیگر روند.باید خود را ملزم به دانستن آن كنید كه من كیستم ؟ جوهر من چگونه است؟ چرا آمده ام؟ به كجا می روم؟ از چه زمانی ریشه دارم؟ اكنون چه می كنم؟ رو به كدام جانب باز می گردانم؟
رومی خود بارها بر مسوولیت انسان در كشف فطرت و جوهر خود اشاره می كند. او با استفاده از اصطلاحات قرآنی ، برای این منظور از كلمه «امانت» استفاده می كند .
انسان چیزی جز حیوان تكامل یافته نیست. از حاكمان جهان و سیاسیون پیروی كنید تا به بهترین وجهی كه می توانید لذت ببرید. آنها به شما می گویند كه چه كنید. معلمان به شما می آموزند كه چگونه فكر كنید.
به كارشناسان ، دكترها ، دانشمندان ، مهندسان و همه آنها كه تلاش می كنند تا به شما كمك كنند ، گوش بسپارید. مطیع و تسلیم «دانش» ، راست كیشی (ارتدوكسی) جدید باشید. خود را از خرافات گذشته آزاد كنید.
در كشوری چون آلبانی كه عمیقا از زیان های ناشی از خدمت فن به ایدئولوژی رنج برده است ، نباید تعجب برانگیز باشد كه افراد متفكری در امریكای شمالی و هر جای دیگر جهان از سمت و سوی حركت جامعه مدرن مضطرب باشند. آسیب مهم در این میان ، غفلت از مقصودی متعالی در خلقت انسان ، غفلت از هدفمندی و تكلیف است.
نسبت به این فرهنگ غالب در اشكال گوناگون اعتراض و واكنش صورت گرفته است ، علاقه بسیار كنونی به معنویت گرایی هم غالبا در جهل به حقیقت معنویت دنبال می شود؛ چراكه اندیشه انسان امروز در تفكرات تقلیل گرایانه از ذات آدمی ریشه دارد كه آن هم بیماری مسری و همه گیر دوران مدرن در همه ابعادش است. این نظرات از روح زمانه غالب دوران ما سرچشمه می گیرد ، علم گرایی ، به آن معنی كه تنها دانش مدرن ره به علم واقعی می برد ؛ اما علم بنا بر تعریف آن ، تنها می تواند با وجه و جنبه بیرونی و خارجی و مظهر اشیا كه با حواس به دست می آید ، سروكار دارد. (یا بدون كمك ابزار) این علم حقیقت را به پایین ترین سطح و بعد تقلیل می دهد.
سلول و اتم و ذره و به آن سو نظر دارد كه همه چیزهایی كه در گذشته با نامهایی چون: روح و جان و خدا خوانده می شده اند چیزی جز علائم ثانوی ساختار ارگانیك مغز و سلولها یا نمادهای پرتوافكنانه امید و آرزوی انسان ها نبوده و همان وهم های خیالی و امور روانی آدمیان بوده اند.
علم با همه پیش فرض هایش نمی تواند به یك حقیقت اساسی كه برای تمدنهای پیشامدرن آشكار بود ، اعتراف كند: واقعیت آن گونه كه ما آن را مشاهده و ادراك می كنیم ، موضوعی است كه از عالم بالا نازل شده و به آنجا نیز بازخواهد گشت.
بدون درك چنین واقعیتی ، علم باید راه خود را از سطح پایین و حداقلی خود یعنی كمیت و عدد شروع كند. آنچه كه باعث وحشت اهل تفكر می شود آن است كه انسان ها ارتباط با قلب خود را از دست داده اند. آنها بدون داشتن نظری مبهم درباره آنچه كه به دنبال آنند ، در پی خود حقیقی خودند.
مردم بیشتر به ریسمان هایی می آویزند كه باعث تفرق بیشترند و به سوی اصل و منشاء بازنمی گردند. آنان كه در كشورهایی با میراث اسلامی می زیند مهم این نیست كه این میراث به واسطه علوم جدید چقدر بیگانه به نظر رسد تا اندازه ای مزیت دارند ؛ چراكه هنوز روابطی با سنت بزرگی از تعلیم را دارند كه هیچ گاه از معنای انسان بودن غافل نشده است.
كلمه «تصوف» آن چنان كه من آموخته ام همان است كه سنت چینی به آن «تعلیم بزرگ» می گوید در مقابل فراگیری خرد كه مربوط و متعلق انسان خرد است. نمی گویم هر آنچه با تصوف رفته است ضرورتا شایسته نامگذاری «تعلیم بزرگ» باشد. معنای مناسب برای تصوف مظهریت بیرونی چنان تعلیمی بزرگ به همراهی دستورات و رفتاری است كه مردم را در طریق رسیدن به چنان دانشی هدایت می كند. هدف صوفیان ، همواره آموختن چگونه انسان بودن و بازیابی قلب گمشده ، یعنی همان فطرت ارزانی شده به آدم و فرزندان وی است.
تصوف به هر كجا كه رفت ، امانت را فراموش نكرد ، وظیفه ای كه انجام آن برای هر انسانی كه در راه رسیدن به جوهر انسانی خود است ، ضروری است. چین را دوباره به عنوان مثال در نظر آورید. مرشد بزرگ تصوف در قرن هفدهم ، وانگ تای یو، با توجه به اصطلاحات كنفوسیوسی و در زبان چینی كتابی به نام «تعلیم بزرگ اسلام» نوشت. این كتاب درباره وظیفه انسان است. او اظهار می دارد كه همه فعالیت های آدمی با طلب بازگشت به فطرت و قلب گمشده ، ارزش می یابند. او مانند رومی به ما خاطرنشان می سازد كه اگر می خواهیم واقعا انسان باشیم كاری هست كه همواره باید انجام دهیم و موفقیت واقعی هر كار دیگری بسته به انجام آن است.
«اگر كشوری خوب مدیریت نشود ، به آن خاطر است كه خانواده نظم و ترتیب ندارد. اگر خانواده نظم و ترتیب ندارد به آن علت است كه شخص پرورش نیافته است. اگر شخص پرورش نیافته است به آن دلیل است كه سخنان پراكنده و متكثر هستند. اگر كلمات وحدت ندارند از آن روست كه نیتها صادق نیستند. اگر نیتها صادق نیستند به آن علت است كه قلبها صادق نیستند. اگر قلبها صادق نیستند ، از آن روست كه «خود» شناخته نشده است ، اگر خود شناخته نشده است ، به آن دلیل است كه علم حقیقی نیست.
وقتی اعتقاد به عالی ترین وجود و بنده اش (خداوند و محمد ص) روشن و پاك نباشد، ممكن است هزاران كار خوب انجام شود؛ اما هیچیك قابلیت اشاره نداشته باشد. چرا؟ زیرا وقتی شاخه اصلی ریشه پاك نیست ، شاخه های فرعی آن نیز نمی توانند پاك باشند».
قصد من از نوشتن این مقدمه آن بود تا به مردم گوشزد كنم كه آنها از احساس كردن و لمس خود انسانی خود دور شده اند و هیچ راهی جز بازیابی فطرت و قلب گمشده برای «انسان» شدن باقی نمی ماند. چون این كتاب را برای خوانندگان غربی نوشته بودم ، مرادم را كه تصوف راه فراری از حاكمیت دوران مدرن است ، به چنین وضوحی نیاوردم. در گذشته سنت تصوف ، حكما و متالهان زیادی پدید آورد كه آنان واقعا قلب گمشده خود را بازیافتند. آنها امروز هم می توانند دیگران را در انجام این وظیفه مهم یاری دهند.
منبع : روزنامه جام‌جم