جمعه, ۳ اسفند, ۱۴۰۳ / 21 February, 2025
مجله ویستا
خیانت چگونه به روسیه راه یافت

اوایل فقط همدیگر را میدیدیم. بعدها بیاختیار تبسمی بر لبهایمان نقش میبست. یك سال آزگار فقط سلام و علیكی بههم میكردیم و یادم نمیآید از كی شروع كردیم به صحبت كردن و از اینجا و آنجا و باب دوستیمان باز شد. یكبار كه از كنارش رد میشدم پنجرهاش رو به پاییز آرام و شاعرانه باز بود، با صدای بلند گفت:
«روز بخیر! مدتی است شما را ندیدهام.»
مثل همیشه كنار پنجرهاش رفتم و در حال راه رفتن گفتم:
«سلام اوالد! رفته بودم سفر.»
با چشمهای بیقرارش پرسید:
«كجا بودید؟»
«روسیه!»
بعد بهصندلی تكیه داد و گفت:
«اوه، این همه دور. این روسیه چهطور سرزمینی است؟ پهناور است، نه؟»
گفتم:
«بله، پهناور است و بهعلاوه...»
اوالد تبسمی كرد و سرخ شد.
«سوالم احمقانه بود؟»
«نه، اوالد، برعكس بهجا هم بود. وقتی شما میپرسید چه سرزمینی است، خیلی چیزها به دهنم میرسد. مثلاً این كه روسیه با كجا هم مرز است.»
دوستم دوید میان حرفم و گفت:
«در شرق است؟»
من به فكر فرو رفتم و گفتم:
«نه.»
دوست چلاقم با كنجكاوی پرسید:
«در شمال؟»
یكهو به فكرم رسید كه بگویم:
«ببینید! نقشههای جغرافی مردم را گمراه میكنند. در نقشهها همه چیز مسطح و صاف است و وقتی چهار جهت اصلی را نشان میدهند، خیال میكنند همه چیز را گفتهاند. اما یك سرزمین كه اطلس جغرافیایی نیست. كوهها و درههایی دارد كه آنها هم جایی وصلاند و پستی و بلندیهایی دارند.»
دوستم به فكر فرو رفت و گفت:
«آها، حق با شماست. روسیه از دو طرف با كجا هم مرز است؟»
یكهو قیافهٔ دوست ناخوشم مثل بچهها شد.
گفتم:
«میدانید كه...»
«با خدا هم مرز است؟»
من در تأیید حرفش گفتم:
«بله، باخدا!»
دوستم طوری سرش را تكان داد كه انگار حرفم را فهمیده است. بعد هم آثاری از تردید بر چهرهاش نقش بست.
«مگر خدا كشور است؟»
در جوابش گفتم:
«گمان نمیكنم، ولی در زبانهای ابتدایی خیلی از چیزها یك نام دارند. در آن جاها گاهی یك امپراتوری، خدا نام دارد و كسی را كه بر آن حكم میراند، هم خدا مینامند. اقوام ابتدایی، اغلب بین سرزمین خود و پادشاهشان هیچ تمایزی قائل نمیشوند. هر دو بزرگ و مهرباناند، هراسناك و مقتدر.»
مرد كنار پنجره به آرامی گفت:
«میفهمم. ولی در روسیه مردم میدانند كه با خدا همسایهاند؟»
«آدم در همهٔ لحظات این را میفهمد. تأثیر خداوند بسیار قوی است. چیزهای زیادی از اروپا میآورند، كه همین كه به مرز میرسد تبدیل به سنگ میشود. در میانشان سنگهای قیمتی هم هست، ولی این مورد آخر فقط برای اغنیاست؛ برای طبقهٔ به اصطلاح «ممتاز». از امپراتوری دیگری نان وارد میشود، كه قوت لایموت مردم است.»
«پس مردم آنجا وضع شان خوب است؟»
با تردید گفتم:
«نه خیر! این طورها هم نیست. وارداتی كه از طرف خدا میآید برای خودش حساب و كتابی دارد.»
سعی كردم او را از این فكرها در بیاوردم.
«ولی مردم خیلی از شعائر این همسایهٔ پهناور را پذیرفتهاند. مثلاً همهٔ گذشتهٔ آیینیاش را. مردم با تزار طوری حرف میزنند كه انگار خداست.»
«كه اینطور! پس به او نمیگویند: عالی جناب!»
«نه، هر دو را پدر عزیز خطاب میكنند.»
«و جلو هر دو زانو میزنند.»
«همه جلو هر دو به خاك میافتند؛ پیشانی بر زمین میسایند، میگریند و میگویند: من گناهكارم، پدر عزیز مراببخش! آلمانیهایی كه این كارها را میبینند، ادعا میكنند كه این كارشان بردگی خفتبار است. ولی من در این مورد طور دیگری فكر میكنم. زانو زدن یعنی چه؟ یعنی ابراز هراس و احترام باطنی. آلمانیها معتقدند برای اینكار فقط كافی است كلاهت را از سر برداری. سلام و تعظیم هم مطمئناً بیان همین حالتهاست، حركتهایی كوتاه و مختصر: در سرزمینهایی آنقدر كوچك كه كسی نمیتوانست خود را روی زمین بیندازد. ولی این حركتهای كوتاه و مختصر بهزودی مكانیكی شد، بدون اینكه كسی از معنای آن چیزی بداند. از این رو خوب است در آن جایی كه هنوز وقت و زمان برای این كار هست، حركتها را توضیح بدهند، در قالب كلمهای بسیار زیبا و مهم: یعنی بیم و احترام باطنی.»
دوست چلاقم آه كشید:
«بله، اگر میتوانستم، من هم زانو میزدم.»
بعد از مكثی كوتاه ادامه دادم:
«ولی در روسیه خیلی چیزهای دیگر هم از سوی خدا وارد میشود. مردم احساس میكنند هر چیز نویی را او میفرستد. لباس، غدا، هر نوع فضیلت و حتا هر گناهی از ارادهٔ او سرچشمه میگیرد. اوست كه فرمان میدهد، پیش از آن كه از چیزی استفاده كنند یا مرتكب كاری بشوند.»
مرد ناخوش، ترسان به من نگاه كرد.
من هم برای اینكه خاطرش را آسوده كنم بلافاصله گفتم:
«این فقط یك افسانه است كه دارم برایتان نقل میكنم. به اصطلاح یك Bylina كه به آلمانی ترجمه شده است. میخواهم به اختصار محتوای آن را برایتان تعریف كنم. عنوان آن "خیانت چگونه به روسیه راه یافت" است.»
من به پنجره تكیه كردم و مرد افلیج چشمهایش را بست؛ كاری كه همیشه موقع شروع داستان میكرد.
روزگاری تزار ایوان مخوف تصمیم گرفت از فرمانروایان همسایهاش خراج بگیرد و دستور داد، در صورتی كه دوازده كیسهٔ طلا به مسكو (شهر سفید) نفرستند، با آنها جنگ سختی بكند. پادشاهان همسایه پس از رایزنی پیغام دادند كه اگر پاسخ سه معمای ما را بدهی خواستهات را بر آورده میكنیم. در روز موعود كه ما آن را مشخص میكنیم، به شرق جانب كوه سفید روانه شو و پاسخ سه معمای ما را بگو. اگر پاسخهایت درست باشند، دوازده كیسهٔ طلا و جواهری را كه از ما خواستهای به تو میدهیم.
تزار ایوان واسیلیهویچ، اول به فكر فرورفت، ولی ناقوسهای متعدد مسكو، شهر سفیدش، حواس او را از موضوع پرت كرد. آنگاه حكیمیان و رایزنانش را فراخواند و گفت: هر كس در جواب معماها در بماند، دستور میدهد او را به میدان سرخ، جلو كلیسای واسیلی ببرند و گردن بزنند.
آن قدر حكیمان را گردن زد كه زمان موعود فرا رسید و او راهی نداشت جز این كه عازم شرق بشود و پای آن كوه سفید برود كه پادشاهان منتظرش بودند. جواب هیچكدام از معماها را نیافته بود. ولی از آنجا كه راه كوه سفید دور بود، امكان اینكه در راه به فرزانهای بربخورد و از او یاری بخواهد نیز منتفی نبود. چون در آن گیرودار بسیاری از فرزانگان از ترس این كه مبادا امیران ولایات بنا به عادت همیشگی سرشان را به جرم كم دانشی از تنشان جدا كنند، در گوشه و كنار متواری بودند. هیچكدام از آنها را در بین راه ندید.
ولی صبح یكی از روزها چشماش به دهقانی پیر با محاسنی بلند افتاد كه مشغول ساختن كلیسایی بود. چوبهای اسكلت بندی را تراشیده و نصب كرده بود و داشت پارههای ریز آن را درست میكرد. نكتهٔ عجیب در كار او این بود كه بهجای اینكه همه را یكجا توی خفتان بریزد، ببرد و روی اسكلت تعبیه كند، یكی یكی بالا میبرد و دوباره پایین میآمد و مدام این كار را تكرار میكرد. او ناچار بود آرام آرام كار كند و همهٔ چهارصد تیرك كوچك را یكی یكی در جای خودش بگذارد. تزار به همین خاطر تاب و توانش را از كف داد و داد زد:
«احمق خرفت! (در روسیه اغلب دهقانان را این طور صدا میزنند) بهتر نیست چوبها را یكجا جمع بكنی و یكدفعه آنها را بالای سقف ببری. اینطور كارت خیلی سادهتر میشود.»
دهقان كه در این لحظه از سقف پایین آمده بود، ایستاد. دستهایش را سایبان چشمش كرد و در جواب تزار گفت:
«كار هر كسی را به خودش واگذار كن، تزار ایوان واسیلیهویچ! در ضمن، حال كه داری از این جا رد میشوی بگذار جواب آن سه معمایی را كه باید در شرق پای كوه سفید، كه فاصلهٔ چندانی تا آن نمانده است، بدهی، به تو بگویم.»
او با تیزهوشی جواب هر سه معما را به تزار گفت.
تزار از شدت تعجب یادش رفت از او سپاسگزاری كند. سرانجام پرسید:
«در ازای این خدمتت چه پاداشی میخواهی؟»
دهقان در حالیكه یكی از چوبها را در دست داشت و بهطرف نردبان میرفت،گفت:
«هیچی!»
تزار گفت:
«بایست! اینطوری كه نمیشود، باید چیزی از من بخواهی.»
«خب –پدربزرگوار- حالا كه اینطور است، دستور بده یك كیسه از آن دوازده كیسه طلایی را كه در شرق از پادشاهان همسایه میگیری، به من بدهند!»
تزار به علامت تأیید سری تكان داد و گفت:
«باشد، یك كیسه از آن را بهتو میدهم.»
بعد هم به سرعت برق از آنجا رفت تا مبادا جواب معماها را فراموش كند.
بعدها كه تزار با دوازده كیسه طلا از شرق برگشت، در مسكو در قصر را به روی خودش بست و با خود خلوت كرد.
جواهرات را از كیسهها در آورد و كوهی از جواهر در وسط تالار درست كرد. تالار در سایهٔ جواهرات گم شده بود. تزار فراموشكار همهٔ دوازده كیسه را خالی كرد. بعد یاد قولی كه به دهقان داده بود افتاد. تصمیم گرفت كیسهای از آنها بردارد، ولی دلش نیامد، از آن كوه طلا چیزی كم شود. شبانگاه به حیاط قصر آمد؛ سه چهارم یكی از کیسهها را با ماسهء نرم پر کرد، آرام به قصر برگشت، باقی ماندهٔ كیسه را با طلا پر كرد و صبح روز بعد با یكی از پیكهایش آنرا برای دهقان پیر كه در گوشهای پرت و دور افتاده از روسیه، كلیسا میساخت، فرستاد. همینكه دهقان چشمش به پیك افتاد، از بام كلیسایی كه هنوز خیلی مانده بود تمام شود، پایین آمد و فریاد زد:
«دوست من نزدیكتر نیا!
با همان كیسهای كه سه چهارم آن ماسه و كمتر از یك چهارمش طلاست، از همان راهی كه آمدهای برگرد! من لازمش ندارم. به سرورت بگو تاكنون پای خیانت به روسیه باز نشده بود. ولی از این به بعد هیچكس به هیچكس اعتماد نخواهد كرد و تقصیر اینكار به گردن اوست. چون حالا دیگر خودش راه و چاه خیانت را به همه نشان داد و قرنها بعد این كار او در سراسر روسیه پیروان بیشمار خواهد یافت. من نیازی به طلا ندارم. من بدون طلا زندگی میكنم. من از او طلا نمیخواستم، بلكه خواستهام حقیقت و صداقت بود. ولی او مرا فریفت. به سرورت، ایوان مخوف، تزار ایوان واسیلیهویچ كه در شهر سفیدش، در مسكو، با طینت بد در جامه زربفتش، جلوس كرده است؛ همهٔ این حرفها را بگو!»
هنوز پیك چند قدمی با تاخت نرفته بود كه رو برگرداند، اما اثری از دهقان و كلیسایش نبود. از تیرچههای روی هم انباشته هم خبری نبود. تا چشم كار میكرد زمین خالی و مسطح پیش رویش بود. سوار، هراسان راه مسكو را در پیش گرفت. نقس نفس زنان خود را به تزار رساند و با زبانی كه از ترس، بند آمده بود، تقریباً همهٔ ماجرا را برایش حكایت كرد و با زبان بیزبانی گفت كه دهقان مذكور، جز خداوند كس دیگری نبوده است.
دوستم بعد از این كه حكایتم تمام شد، آرام گفت:
«آیا واقعا پیك، درست میگفت؟»
گفتم:
«شاید! ولی میدانید كه مردم... متعصب و خرافاتی هستند... خب اوالد، من باید بروم.»
مرد چلاق گفت:
«متأسفم. بازهم میآیید برایم قصه تعریف كنید؟»
«با كمال میل! ولی یك شرط دارم.»
اوالد با تعجب گفت:
«چه شرطی؟»
گفتم:
«شرطم این است كه قصه را از سر تا ته برای بچههای همسایه تعریف كنید.»
«آخر، این روزها بچهها به ندرت پیشم می آیند.»
من به او دلداری دادم و گفتم:
«به هر حال میآیند. شاید این اواخر حوصله نداشتهاید برایشان قصه بگویید. شاید هم قصه یا قصههای دندانگیری در چنته نداشتهاید. باور میكنید وقتی كسی یك قصهٔ واقعی و درست و حسابی بلد است، نمیتواند آن را مخفی كند؟ قصه را به ذهن بسپارید، خیلی زود پخش میشود، به خصوص بین بچهها! به امید دیدار!»
بعد از آن از پیش دوستم رفتم. درست در همان روز قصه به گوش بچهها رسید.
راینر ماریا ریلكه
برگردان: علی عبداللهی
برگردان: علی عبداللهی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست