پنجشنبه, ۱۵ آذر, ۱۴۰۳ / 5 December, 2024
مجله ویستا


رودخانه مرزی


رودخانه مرزی
صدای بهم خوردن آب شنید. هراسان چشم چرخاند سمت شكاف كشتی به گ‍ِل نشسته. قطره عرق سرد توی صورتش راه افتاد و روی چانه‌اش چكید. نگاه به پرتوهای نور انداخت كه از شكاف كشتی داخل می‌تابید. تنش تپید. بعد لرزید. «وای خدا سرباز دشمن!»
انتظار كشید تا سایه‌های نور و بعد لابد دشمن ببیند. لب خشك و ت‍َرك خورده‌اش جنبید: «اسلحه، كاش اسلحه داشتم... وای... لعنت و نفرین به اسلحه... هر چه می‌كشم از همین اسلحه‌ست... ولی نكنه خودی باشه؟»
امید و شعف توی تن خسته و بی‌رمقش دمید. اما خیلی زود یاس و ناامیدی بازگشت به تنش. «خوش خیالم! كی فكر منه؟ آش و لاش افتادم اینجا. دارم ذره ذره جان می‌دم. كاش می‌مردم، زودتر و راحت می‌شدم! آخه تا كی باید منتظر مرگ بمونم؟ یه ساعت دیگه، یه دقیقه، یا یه ثانیه دیگه. چرا باید این بلا سر من بیاد؟ كاش شب حمله كشته شده بودم! چه گناهی كردم كه گرفتار این كشتی متروكه و وهم‌انگیز شدم! گناه؟ بله گناه! می‌دونم بالاخره این كشتی وهم‌آلود می‌شه گورم.»
باز صدای به هم خوردن آب شنید. چشم از شكاف كشتی گرفت و انداخت جایی كه نیمی از كشتی زیر آب فرو رفته بود. توی انعكاس نور آفتاب حركت یك جفت ماهی بزرگ دید. نفس راحتی كشید. «شمایید؟ ترسیدم... كاش دشمن بود و گلوله‌ای تو سینه‌ام خالی می‌كرد و راحت می‌شدم! وای آخه چرا من؟ اونم تو خاك دشمن... مقصرم؟ نه! ولی سرباز مجبوره به دستور مافوقش عمل كنه.»
لبخندی سرب‌گونه و سرد روی لبش نشست. چشمهایش ریز كرد و خیره شد به ماهیها. «جفت همید، نه؟ لابد از ترس تیر و تركش پناه آوردید به كشتی؟ مجبور نبودید بیاید اینجا. شایدم از قبل بودید؟ تو رو خدا برید دریا! برید به دریا بزنید! شنا كنید توی این رودخانه بزرگ و خروشان. خوش به حالتون! محكوم به زندگی توی این كشتی مخروبه نیستید. بمونید. می‌میرید!... شایدم از ترس جنگ پناه آوردید اینجا. می‌بینی، جنگاز شما زبون بسته‌ها هم نگذشته؟ گفتم برید دریا! برید جایی كه نه جنگ باشه و نه مرگ...»
نگاه انداخت كف دستهایش كه رنگ حنا داشت. آه كشید! دوباره چشم دوخت به ماهیها. «زندگی و خونه داشتم! جنگ نشده بود. الان توی خونه پیش زنم بودم... ها! جفت همین رودخانه مرزی دورانی داشتم! اینجا بزرگ شدم. آن طرف رودخانه، با فاصله‌ای كم. دارید پولك می‌سایید به هم؟ چرخ می‌زنید تو آب و پوزه می‌مالید به هم... وای همین‌جا می‌میرم!»
چشمش رفت به بدنهٔ كشتی.
گوشهٔ آن كلماتی به زبان دو ملیت نوشته شده بود. كمر تا پنجه‌های پاهایش،‌یك تكه خواب رفته بود. سعی كرد بدنش را تكان دهد. درد شدید نفسش را بند آورد. بی‌اختیار دست گذاشت روی شكمش. دو ـ سه مگس سمج از روی خون دلمه بستهٔ زخم پریدند. صدای وز وز مگسها سوهان شد بر اعصابش.
نالید: «می‌میرم بالاخره! توی تاریكی و تنهایی. می‌ترسم خدا! كمكم كن... باید فاتحه‌ام رو بخونم. فاتحه همه چیز رو. خداحافظی كنم، از همه چیز. خداحافظی سرباز توی جنگ!»
دست توی سینه انداخت؛ قاب كوچكی كه به پلاك و زنجیرش وصل بود را گرفت. قاب از وسط باز كرد. خیره شد به عكس قاب.
«كجایی الان؟ ها... داری به چی فكر می‌كنی؟ می‌دونی زن كجام... چی به سرم اومده؟ حتم خبر مفقود شدنم رو بهت دادن. شایدم خبر كشته شدنم، همه جا پهن شده! لابد داری گریه و زاری می‌كنی الان. صورت می‌خراشی. نفرین می‌كنی بخت سیاهت رو... تا كی یادم می‌كنی؟ خدا چرا من؟ اگه از این زخم چركین هم جون سالم در ببرم، از تنهایی دق مرگ می‌شم. می‌بینی روزگار این كشتی داره می‌شه گورم... ماهی‌! كاش ماهی بودم! كاش ماهی بودم! شنا می‌كردیم تا دوردستها، جایی كه جنگی نباشه.
خدا، می‌میرم... جنازم می‌مونه، باد می‌كنه، ك‍ِرم می‌زنه و بوی تعفنش كشتی رو پر می‌كنه. كی می‌فهمه خدا این دو روز، چی كشیدم. حتی تو كه زنمی! لابد تا آخر عمر سیاه می‌پوشی. چه فایده؟ تكلیف طفل توی شكمت چی می‌شه؟ چند ماه داری؟ پسره یا دختره؟ دختر باشد بهتره. دختر خندون‌تره. شیرینه، نازه، می‌میره برای بابا.
زبون می‌ندازه مث همین ماهی! نه؟ دختر باشه بهتر نیس؟ حداقل سربازی نمی‌برنش. طعم تلخ جنگ رو نمی‌چشه... ولی می‌چشه. كشته‌های جنگ، زن، خواهر و مادر دارن. جنگ زن و مرد نمی‌شناسه. نداره رحم... می‌میرم... زندگی رو دوست دارم... خسته‌ام، خسته خسته تسلیم بشم بهتره، مرگ یه بار، شیون هم یه بار... گیرم بیارن با این حال و روز، تیر خلاصی بهم می‌زنن، نمی‌دونم شایدم حقم همینه!»
بغض مثل استخوان تیز و شكسته، خراش انداخت توی حلقش. رگه‌های شفاف روی صورتش ش‍ُر كرد و تا لب آمد. زبان زد و مزه مزه كرد شوری را. چشم بست. «كاش ماهی بودم! كاش ماهی بودم... كاش...»
دوباره به عكس نگاه كرد: «با تو‌ام! چرا حرف نمی‌زنی باهام؟ می‌بینی منو؟ ولی می‌بینمت. كنار رودخانه. میان زنها نشسته‌ای و رخت می‌شویی. آب به قوزكت می‌خوره. صدای دینگ! دینگ! خلخال پاهات رو می‌شنوم. نقاب سیاهت هم نمی‌تونه زیبایی و گیرایی صورت سبزه‌ات رو پنهون كنه. قربون اون صورت معصوم و خال‌ِ سبز‌ِ وسط دو ابروت... با تو هم! دارم حرف می‌زنم! نه انگار منو می‌بینی... از دور قرص نارنجی خورشید به كمترین حد آسمون و رودخونه رسیده، اما هنوز خیره‌ام به شور شوق كودكان كنار رودخونه، دارن با تن لخت برنزی، شنا می‌كنن. شادن... اون طرف رودخانه هم دسته مرغان آب جیغ می‌كشن.
شیرجه می‌زنن رو آب، پرنده... كاش پرنده بودم! می‌رفتم اون بالا بالاها. تو اسمون، اوج می‌گرفتم. از این بالا همه چیز كوچك و كوچك‌تر می‌شه... دو سمت رودخونهٔ مرزی، نخلها، سرسبز و بی شمارن، عین جنگلی مارپیچ تا دور دورا ادامه داره. نخلها با خوشه‌های نارنجی و طلایی برق می‌زنن... روی رودخونه دو ـ سه بلم ایستاده‌اند و تور انداختن توی آب. پایین می‌آیم؛ پایین‌تر.
كف بلمها ماهیهای ریز و درشت برای زنده ماندن پ‍ِل پ‍ِل می‌كنن. كاش می‌شد همیشه زندگی رو از بالا دید! باد داره لایه‌های سیاه ابر رو می‌آره. همه جا تیره و تاره. رعد و برق. وحشت‌زده‌ام! سقوط می‌كنم. توی دلم خالی می‌شه. می‌خورم به سطح آب. می‌روم زیر آب. نفسم داره قطع می‌شه، دارم خفه می‌شم. نفس! نفس...»
عضلات صورتش لرزید. وحشت‌زده دست و پا زد. كف كشتی را چسبید. ت‍ُند پلك باز كرد. همه جا تاریك بود. نفس عمیق كشید، چند بار. از سقف كشتی قطرهٔ آب ك‍ِش آمد و انگار پتكی سنگین توی سرش نشست.
سر چرخاند و به نور نقره‌ای منور خیره شد. سنگرهای دشمن را دید. توی سكوت شب صدای موج عوض كردن رادیو دشمن به گوشش خورد. موج آمد و شلاق زد به كشی. آب تا زیر كپلش رسیده بود. حس كرد تنش ورم و باد كرده. سرما از یك طرف، خیسی لباس از طرف دیگر، آزارش می‌داد. بوی ت‍ُند ز‌ُهم ماهی و چوب پوسیده زیر دماغش بود. خواست بالا بیاورد. مرگ مثل قلاب ماهی‌گیری چنگ انداخته بود توی جانش.
دو، سه منور‌آسمان رفت. لبخند تلخ زد. توی ساحل دشمن. زیر تابه تابه‌های منورها. ردیفهای سیم خاردار. نبشی و میله‌های خورشیدی دید. نور پایین‌تر كه آمد. چشمش به غواصانی افتاد كه جسدهای مانده، شكسته و ورم‌كرده آنها پراكنده بود بین موانع. پلك بست. «به زنها فكر كنم. تسلیم نمی‌شم.... شاید نیروهای خودی جبههٔ دشمن رو تصرف كرده باشن. چقدر خوش‌خیالم! اگه خط تصرف شده بود، از دو سمت رودخونه كه تیراندازی نمی‌شد.
چه خوب بود اگه دیشب دشمن رو غافلگیر كرده بودیم!‌الان داشتم توی ساحل دشمن قدم می‌زدم و جنازه‌هاشون رو لگد می‌زدم. غنایم جمع می‌كردم، ساعت، سیگار، لباس و فانوسقه‌ای غنیمتی به رسم یادبود برای زنم می‌بردم و با آب و تاب، جریان حمله به دشمن رو براش می‌گفتم. لابد اونم دلش رحم می‌اومد و از صاحب غنیمتی می‌پرسید. سیگار، كاش می‌توانستم برای آخرین بار سیگاری آتش بزنم. پك بزنم. چشم ببندم. با آرامش دود فوت كنم. آرامش...»
زهر خنده زد. «تو رو خدا می‌بینی راضیم به حداقل. چرا حالا؟ اگه اون وقتی كه سرمست و با غرور هجوم بردیم، به الان فكر می‌كردیم، شاید جنگی نمی‌شد... اگه جاده‌ها، ایستگاهها، ترمینالها و اتوبوسها می‌تونستن فریاد بكشن! از درد و ناامیدی كه شاهدش بودن، اون وقت جنگی راه نمی‌افتاد.
اگه زمینهایی كه انسانها رویش جون می‌دادن، می‌تونستن حرف بزنن، جسدا، زخمیا، دست و پاهای قطع شده، می‌تونستن حرف بزنن، دیگه جنگی روی نمی‌داد... نباید به چیزهای مأیوس‌كننده فكر كنم. نباید تسلیم مرگ بشم. مثل ماهیهای كف بلم كه توی خواب یا بی‌هوشی دیدم. باید زنده بمونم، زندگی كنم؛ حداقل برای دیدن دوباره زنم و دختر توی شكمش. دختر! امید به زندگی، به خونه، به زنم، مادر، پدر و اون دختر، نمی‌دونم شایدم پسر توی راه.»
باز دو منور آسمان رفت. تیربارهای دو سمت رودخانه آتش ریختند؛ تیرهای نارنجی و سرخ، پله پله به آسمان ریخت. خیلی زود چتر منورها سوراخ سوراخ شدند و سقوط كردند. رگ زیر پلكش ت‍ُند زد و عضلات صورتش لرزید. «خدایا باز شروع شد!»
قلبش ت‍ُند ت‍ُند زد و بی‌اختیار اتفاقات شب قبل، مو به مو پیش چشمش ردیف شد...
نیمه شب، توی پنهانی ماه، میان قایقی نشسته بود كه موتورش با پتو پیچیده شده بود. قایق همراه دهها قایق دیگر، پر سرباز، پرزور عرض رودخانه می‌برید و پیش می‌آمد تا ساحل دشمن را تصرف كند. ساحل با سیم خاردار، نبشی، میله‌گرد، خورشیدی و تنه‌های درخت نخل بسته شده بود. چشمش جایی بود كه غواصان خودی با چراغ قوه مخصوص علامت می‌دادند. آنی چراغ قوه‌ها خاموش شد!
سكوت و تاریكی، ساحل و رودخانه را بلعید. بی‌اختیار سرعت قایقها كم شد. با شك و تردید به ساحل نزدیك شدند. یك دفعه آسمان پر شد از منورهای خوشه‌ای. روی رودخانه عین روز روشن شد. فرمانده دست زمزمه كرد: «لو رفتیم!»
بلافاصله صدای خفهٔ تیربارهای دشمن هوا رفت. سطح آب تیرتراش شد. تیرهای دو زمانه مثل زنجیرهای تمام‌نشدنی آمد و توی قایقها و آب فرو رفت. تیر داخل تن و جمجمه‌ها رفت و از درون تركاند. رودخانه جوشید. بخار و دود بلند شد. دود، باروت و بخار رودخانه را گرفت. دهانهٔ تیربارها عین حبهٔ زغال آتش، گ‍ُل انداخته بود. گلوله‌های خمپاره مثل تگرگ روی رودخانه فرود آمد. سربازها عین خرمن درو شدند و توی آب ریختند! صدای ضجه، ناله و دعا توی انفجارها گم شد. كشته و زخمیها با جلیقهٔ نجات، روی آب شناور شدند.
جریان ت‍ُند رودخانه جنازه و زخمیها را ریخت به دریا. قایقهای بی‌سكاندار دور خود چرخیدند. به هم خوردند. سوختند. آتش گرفتند و توی رودخانه فرو رفتند. آسمان سیاه با آب سیاه یكی شد. گیج و منگ توی قایق بود كه پیش چشمش همه چیز چرخید؛ آسمان و رودخانه آن قدر چرخید تا با سر پرت شد توی آب. پروانهٔ قایق شكمش را پاره كرد. لابد درد و بعد خون را توی گلو حس كرد اما سردی آب را نه! همه چیز رنگ خون گرفته بود.
انگار چیزی داشت پایینش می‌كشید. جلیقهٔ نجات نگذاشت. حال كسی را داشت كه تا گردن توی خاك فرو رفته باشد. جریان آب او را با خود برد نزدیك ساحل دشمن، سوسوی منورها، سیاهی كشتی به گ‍ِل نشسته را نشانش داد. جریان آب تا كنار كشتی آوردش. لبهٔ كشتی را گرفت. سعی كرد توان از دست رفته را جمع كند. تا مدتی جنازه می‌دید كه به طرف دریا می‌رود. جنگ كه از آب و تاب افتاد، دوباره سكوت و تاریكی همه جا را گرفت. نه انگار كه اصلا‌ً جنگی در گرفته بود...
موج آمد و به بدنهٔ كشتی شلاق زد. به خود آورد. «بالاخره می‌میرم... تشنه‌ام... خدایا آب...»
دست كف كشتی مالید. قمقمه پیدا كرد. جرعه آخر آب را نوشید. ته‌ماندهٔ آب بدجور به دهانش تلخ و بدمزه آمد. قمقمه را پرت كرد توی آب مقابل. «تسلیم نمی‌شم! باید به رودخونه و ساحل نگاه كنم، شاید امیدی باشه، باید زنده بمونم، باید تو رو جلو خودم مجسم كنم. با همان صورت خندان و چال پایین گردنت! كاش می‌شد با هم از رودخونه و دریا بگذریم! دور شویم و جایی برویم كه آن جا جنگی نباشه. باید كاری كنم.»
خواست حركت كند اما مثل سرب سنگین بود. حس كرد سنگین‌تر از قبل شده. دستها را تكیه‌گاه كرد. خواست تنش را روی زمین ب‍ِكشد، دردكشنده‌ای امانش را برید. تحمل كرد و خود را جایی رساند كه می‌توانست از شكاف كشتی بیرون را ببیند. «خدای من قرص ماه خیلی بزرگه! درست عین صورت تو!»
وقتی دوباره نگاه انداخت به ساحل. به نظرش قرص ماه داشت میان نخلهای سوخته و شكسته فرو می‌رفت. شكل ماه را توی رودخانه كشیده و لرزان دید كه تا پهلوی كشتی ك‍ِش آمده. «دلم هوای نخلهای سرزنده و سرسبزی كرده كه به گیسوانشان خرما آویزانه؛ خرماهای قرمز، قهوه‌ای و طلایی... موهاش گیس می‌شد و دو طرف شانه‌هاش می‌ریخت.»
رگه‌های سرد اشك روی صورتش راه افتاد. با انگشت تری صورت را گرفت. آب دهان را سخت قورت داد. حس كرد، دارد گریه می‌كند. دوباره زنده شد. «دعا كنم! دعا برای خودم، برای همه، برای اون... بذار بمیرم! حداقل شاید این جوری آمرزیده شم. تو حالا هیچ‌گاه چنین فرصت فكر كردن پیدا نكرده بودم! اما اینجا... دارم می‌میرم! خسته‌ام! بعد مرگ كسی ازم یاد می‌كنه؟ زنم یادم می‌كنه! همین حالا هم یادمه...»
دست انداخت توی سینه و پلاك و زنجیر را گرفت. پلاك از وسط، جایی كه با خطی برآمده و بریده دو تكه می‌شد، تا زد. پلاك شكست و دو تكه شد. حس كرد تمام رگهای تنش پیچیده‌اند و گره می‌خورند توی هم. انگار خون به قلبش نمی‌رسید. همه چیز یخ‌زده بود. مدتی بود صدای چلپ چلپ ماهیها به گوشش نمی‌خورد. «كاش لااقل تو روشنایی روز می‌مردم!»
تیر باری غ‍ُرید. چشم بست. باز كرد. اثری از قرص ماه ندید!
اکبر صحرایی
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر