دوشنبه, ۲۴ دی, ۱۴۰۳ / 13 January, 2025
مجله ویستا
نیم یا تمام؟
راه میروم و به روبهرو نگاه میکنم. ساعت یک و نیم ظهر است. هنوز جوانم و شاید هنوز زیبا، اما نه آنقدر که خودم را راضی کنم. گاهی روبهروی آینه که میایستم، دوست دارم بکشمش. دوست دارم بفروشمش و با پولش زیباترین زنهای دنیا را برایاو بخرم. با اینحال هنوز وقتی در پیادهرو راه میروم، میشنوم صداهایی که شبیه این جملهها را مرور میکنند: «خوشگل خانم!»٬ «بوسسسسس»٬ «ببند در یخچال رو موشه یخ نکنه!»٬ «با خودت ور نرو!» ...
همین جملهها و نگاههای مردان معطل که همیشه با گنگی نگاهشان میکنم. هیچوقت هم نفهمیدم که چه تفننی دارد این جملههای کوتاه برایشان. مرد. مرد. مرد! مرد که میگویم قلبم تیر میکشد. یاد او میافتم که تنش درست شبیه تن من است: دو دست، دو پا، سر، چشم، دهان، مو! من دو دایره و یک مثلث بیشتر دارم او یک استوانه. وقتی در آغوش میگیرمش خونم به جوش میآید. زیر پوستم رگها متورم میشوند. نبضم از ثانیه پیشی میگیرد و نفسم در لحظه فرو میرود. غرق میشوم. سرم را روی سینهاش میگذارم. ازدحام رشتههای تیره و باریک که عاشقانه در پیکر هم پیچیدهاند و خالی که سرزمین آرامش مرا از هر کجای دیگر دنیا باز میشناساندم و صدایی که زیر گوشم به آرامی زمزمه میکند. صدایی که به آرامی زمزمه میکند. به آرامی زمزمه میکند: عین_ شین_ قاف. زیباترین موسیقی جهان تنها با همین سه نت ساخته میشود. از سازی که تنها من نوای آن را میشناسم. سرخ و کوچک. جایی در اعماق تنش.
من بر آسفالت میایستم. بر آسفالت راه میروم. به در شیشهای یک کافهی دنج میرسم. هنوز صدای قلبش در گوشم است. مرد صاحب مغازه سلام میکند. میشنوم. خوشآمد میگوید و یک دفترچهی چرمی را روی میز میگذارد. نمیفهمم. نمیشنوم. تنها وقتی میرود برای لحظهای زمان را حس میکنم. دفترچه را باز میکنم. سطر به سطر میخوانم. اما جملهها نامفهوماند. تنها چیزی که در ذهنم مرور میشود اینها هستند: « انگشت شستش بریده است. زخم هنوز جوش نخورده. گوشت درجای خودش زیر بانداج پخته شده. ناخن از وسط نصف شده. تنها اگر آن روز به قد یک سلام آمده بودم آن لحظهی شوم کمی به تعویق میافتاد. مثلا اگر ساعت هشت صبح انگشتش بریده بود .... نه. اگر آمده بودم ساعت هشت صبح هرگز نمیآمد.»
و امروز دوباره با خیابانها خلوت کردم. آمدم در شهر داد بزنم. داد بزنم که چیزی به آمدنش نمانده. میفهمم که شادی توی حروف سیاه هر روز پرسه میزند. روبهروی یک اسم مجازی، در سادهترین حرفها، شادی پرسه میزند. حتیدر کلام کسی که فکر میکند دیگر چیزی شادش نمیکند، شادی پرسه میزند. هوا آنجا هنوز سرد است اما شادی هست. انگار او از من منتظرتر است. هر دوی ما از دیگری منتظرتریم. باید به مردهای منتظر در پیادهرو میگفتم. شاید هم گفتم. وقتی که پستانهایم را جلو میدادم، گفتم. اگر دقت میکردند میفهمیدند که اینها پستانهای یک دختر نیست. پستانهای یک زن است یا شاید هم پستانهای دختری که «مرد» دارد. پستانهای انتظار. ندیدند چقدر کشیده و مست ایستادهاند؟ ایستادهاند تا دوباره مشتهای او باز شوند و در کاسهی پنج انگشت ببلعدشان. اگر ندیده باشند هم حق دارند. آخر کسی نمیدانست که تنها دستان او اندازهی پستانهای مناند.
دفترچهی چرمی را میبندم. چیزی نخواندهام. اسمها و قیمتها نامفهوماند. چای تنها اسمی است که به یاد میآورم. کسی در کافه نیست. من تنها مشتری هستم. کافه از چوب و حصیر ساخته شده. میتواند اینجا را بخرد؟ گوشهی کافه را کتابفروشی کند، همانطور که دوست دارد. باید بنویسد. باید داستان بنویسد. بنویسد. بنویسد. بنویسد. نمیخواهم او شاملو باشد و من آیدا. میخوام «من» باشم برای «او».
سیگار را روشن میکنم. نفس میکشد روی میز. نفسهایش را میبینم.
- «چایدو نفره خواسته بودم!؟»
- «اما شما یک نفرید!»
- «دونفره! با خرما. ببخشید. اسم این خرما چی بود؟»
- «نمیدونم خانم. روی جعبش رو نخوندم.»
- «آهان.»
یکی از فنجانها را میگذارم روبهرو. نگاهم میکند. میخندم و برایش چای میریزم. میدانم چای را تلخ میخورد. من هم چای تلخ میخورم. دوست ندارم قهوه بخورد. برایش خوب نیست. نگاهش میکنم. چقدر زیباست! کتاب شعر را بیرون میآورم. اما نه. خودم شعر میگویم. شعر میگویم. شعر میگویم. گوش میکند. گوش میکند. گوش میکند.
- «یه مغازه پیدا کردم، ۱۵میلیون رهن کامل. جون میده واسه کافه. گوشش هم کتابفروشی. صندلیهای لهستانی. دیوارهای چوبی. یه جای دنج. یه نیم طبقه هم بالاشه که میتونیم دور تا دورش حصیر بکشیم. بد نیست برای وقتهایی که میآی. بهتر از خونهی مردمه. خودت که میدونی من توالت عمومی رو به خونهی غریبهها ترجیح میدم. نمیخوام هوایی که بوی تن تو توش میپیچه رو بعد من کسی ببلعه. اون نیم طبقه قد یه تخت جا داره. به خدا همین کافیه. این دو ماه توی سال که هستی تعطیلش میکنیم. بقیهی سال باز باشه. خرج خودش رو راحت در میآره. ساده بگیر. نگو نه!»
ساده میگیرد. نه نمیگوید. اما چیز دیگری هم نمیتواند بگوید. دستم را میگذارم رویمیز روی دستش. انگشتانش را لای انگشتانم میپیچد. عشقبازی میکنم با دستش. با نگاهش. حرف میزند. قهقهه میزنم. سرش را میآورد جلو. جلوی لبهایم. با یک مو فاصله. مرد صاحب مغازه دارد نگاهمان میکند. روی لبهایم زمزمه میکند: «چند؟». میخندم. موزیانه میخندم. دستش را فرو میکند در آستین روپوش. دست میکشد به ساعدم. لمس میشوم. پاهایش را زیر میز پیچیده در پاهایم. یک میز فاصله. یک میز فاصله. «میبینی؟ من یه انسانم. انسانی به نام زن. یک انسان متعلق به تو. چیزی که هیچکس قادر به درست کردنش نیست. متعلق به تو. گوشت، مو، پوست، خون. من چیزهای ندیدنیرو واقعی نمیگیرم. عشق یعنی تن من. یعنی اون چیزی که هست. وقتی میگم تنم رو بهت میدم که عاشقت باشم. این دو مفهوم هم ارز همن. من ترجیح میدم به جای اون که به تو بگم عاشقتم، بگم مال توام. مال تو. درست مثل بالش زیر سرت. مال توه، نه؟»
دو نفر میآیند پای میز کنار ما مینشینند. یک زن و مرد. زن نه. یک دختر و پسر. فندک میگیرم از پسر برای تو.
- «بگذارید براتون روشن کنم.»
- «نه. برایمَردَم میخواستم.»
به صندلی روبهرو نگاه میکند. میگویم: «رفته دستش رو بشوره. الان میآد.»
- «آهان. بله.»
برمیگردد پای میز خودشان.
- «میدونی فرق آدمی که دلخوشی داشته باشه با آدمی که نداشته باشه چیه؟»
- «چیه؟»
- «فرق من و اون دوستم. باید سریعتر میاومدم خونه. نمیگذاشت. کسی رو میخواست که گوشش باشه. اما من کنار اون مثل بادبادک بینخ توی فضا رها بودم. نمیتونستم. باید به دنبالهی خودم گره میخوردم. همش دلواپس بودم امروز باز بلایی سرت نیاد. نباید میرفتم. نباید. تمام روز کلافه بودم. خودم نبودم. امروز سه بار از روبروی مسجد امام جعفر صادق گذشتم و سه بار از سه تلفن عمومی شماره گرفتم. وای... دیوانه کننده بود. باید شماره رو از روی یک موبایل میخوندم که صفحهی ال.سی.دی. اون شکسته بود. موبایل رو اما گم کرده بودم. شمارهها رو در هم میگرفتم. جایی برای نشستن هم نبود. کجا بودم؟ اول خیابون خواجه عبدا...؟ نه. انتهای جلفا؟ نه بابا. روبهروی پاساژ آرین تو میرداماد! نه. نه. نه...»
- «سیگارت به فیلتر رسیده. خاموشش کن.»
- «خانم ببخشید! آقا نیومدند؟ ما باید بریم. اگه میشه لطفا فندک...»
دستم را با فندک دراز میکنم.
- «ببخشید آقا. حساب من چقدر شد؟»
- «چی داشتید خانم؟»
- «دو تا چای سرد.»
رزیتا رحیمی
منبع : قاصدک
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست