چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
چوپان بی رمه
نه اینکه همینطوری به سرم زده بود، یا هوس پرواز شصت هزار پایی کرده بودم، که بخواهم خودم را وارد آن جمع بکنم؛ نه، اصلاً نقل این حرفها و هوسها نبود. راستش دیدم از اینطرف که من باشم، برای ورود به آنجا آمادهام و از آنطرف که جمع باشد، به آن نیاز دارم. نیاز داشتم، ولی نه مثل این طایفة متکدیان آبرومند. آخر نه عرضهاش را داشتم و نه اصلاً از آن آبروها در بساطمان پیدا میشد. اقلش یکدست کت و شلوار پارچه انگلیسی، با یک دستگاه موبایل خوشدست لازم بود؛ که این دو قلم وسیله آبروداری، هرگز همراه ما یکی، نه بوده و نه هست.
راستترش این بود که یک مقدار احساس تنهایی میکردم و دوست داشتم با همجنسانم بپرم. به قول شاعر، کبوتر با کبوتر، باز با باز... نمیدانم تا به حال، لحظة بلند شدن پرندهها را از روی آب دیدهاید یا نه؟ منظورم لحظهای است که میخواهند دستهجمعی کوچ کنند. ولی من، جایتان سبز، در تالابهای ولایتمان خیلی دیدهام. صبح یک روز، مرغابیها تصمیم میگیرند، همه باهم از روی برکه نزدیک دریا بلند بشوند و از بالای خزر بگذرند. سرزمین استپها را هم رد کنند تا خودشان را برسانند به سیبری.
حالا بلندشدنشان بماند که مثل صد اسکادران هواپیمای جت، روی آب تیکاف میکنند و اوج میگیرند. وقتی بلند شدند، میبینی یکی از مرغابیها، تکوتنها روی دریا نشسته است و هرقدر که بالبال میزند، نمیتواند خودش را از آب بکند. خوب، معلوم است؛ یا تفنگ ساچمهای یکی از این شکارچیها پرش را زخمی کرده و حتی به خودش زحمت نداده است که مرغابی زخمی را از آب بگیرد و یا اینکه پاهای پهنش، توی یکی از تورهای دریایی گیر افتاده است و نمیتواند با بقیه، به ولایت ییلاقیاش برود. در یک چنین وضعی، مرغابی تکوتنها، توی آن غربت دریا چه کار باید بکند؟
به قول آن رفیق اصفهانی سالهای جنگ، «هیچی، اصلاً چه کار میتواند بکند؟» فقط سرش را از همانجا، وسط دریا، که نشسته است، بالا میگیرد و با آن چشمهای سرخ و سبزش، رفقایش را نگاه میکند که دارند از آنجا دور میشوند. چند لحظه بعد هم، خط کوچ مرغابیها در آن دورها میشود یک نقطه و لحظهای دیگر، همان نقطه سیاه هم، توی افق پاک میشود.
بیچاره مرغابی، حالا نمیداند که باید با کدام دردش بنالد. از غربتش بنالد یا از زخم بالش. بدتر از همه طوفانی است که به همین زودی راه میافتد و شکارچیهایی که کنار ساحل منتظرند تا موجهای طوفانی، او را که زخم برداشته، پرت کند روی شنها و صدفهای کنار دریا. مرغابی که از وسط آب، شکارچیهای تفنگ به دست را میبیند، قلبش شروع میکند به زدن. حکایت اینجور مرغابیهای زخمی و شکارچیهای به کمین نشسته را که میدانستم، به خودم گفتم: «تو که نه ساچمهای خوردهای، نه به هوس آب و دانه، گرفتار دام و دَد روزگار شدهای. پرِ پرواز هم که داری. پس تا دیر نشده، بال بزن و خودت را به رفقاّ به اهلت برسان.»
تقریباً دو سال قبل بود که به این فکر افتادم. چند وقتی میشد که خبر رفقا و جمعشان را داشتم و میدانستم سخت مشغول پروازند. تصمیمم را که گرفتم، دیدم راه ورود به جمع را بلد نیستم، یا اگر هم بلد بودم، نمیتوانستم همینطوری، وارد آنجا بشوم. سابقه خودم را داشتم.
این بود که به خودم گفتم: «اینجا دیگر باغ مرکبات حاج رضا، چسبیده به مسجد بچگیهایت، نیست که شبهای محرم، موقع عزاداری دستهها، آنهم وقتی که زنجیرزنهای اباعبدالله از حال میرفتند و کسی به کسی نبود، تو سرت را بیندازی پایین و یواشکی از در مسجد بزنی بیرون و از بالای حصار بپری داخل باغ و هرچه نارنج نَرَس و پرتقال نرسیده هست بچینی و بریزی توی پیراهنت که بشوی عین گونی پر از سیبزمینی! بعد هم هرکدام از عزادارهای امام حسین که تو را ببیند، خیال کند تو از بسکه عاشقانه زنجیر زدهای، همه جای بدنت تاول زده! درحالیکه اگر فقط یکی از آنها جلو میآمد و لب و لوچهات را بو میکرد، میفهمید که تو یک وجب بچه، توی باغ حاج رضا، دست به چه جنایتی زدهای؟! آنهم شب عزای اباعبدالله!»
به سابقه مشعشع خودم که فکر کردم، دیدم اینجا دیگر حق با من است و نباید مثل قدیمها، بیگدار به آب بزنم یا بیاجازه از دیوار جایی بالا بروم. قطع و یقین این جمع جلوی درشان یساول و یارغوچی گذاشتهاند و برای خودشان یساق و یرلیغ دارند. این بود که تصمیم گرفتم؛ اول راه ورود را بپرسم و بعد با کسب اجازه وارد جمع بشوم. بهترین راهبلد، استاد ادبیات داستانی خودم بود. استاد چند وقتی میشد که وارد حلقه شده بودند و خودش خرقه داشت.
حالا هم به مبارکی، دم و دستگاهی به هم زده بودند و چند تا نوچه و مغبچه دست به سینه، جلوی پای ایشان آماده خدمت بودند. مسند استاد پایتخت بود و ما این گوشه غربی زاگرس، خیلی دورتر از البرز خودمان، نشسته بودیم و راهمان از هم دور بود. فوری گوشی را برداشتم و زنگ زدم.
ـ استاد سلام!
جواب سلامم را که با تأخیر دادند. گفتم، حتماً مثل آن اوایل که دم به ساعت زنگ میزدم و یک ساعت تمام راجع به فوت و فن داستاننویسی از ایشان سؤال میکردم، حالا هم فکر کردهاند که میخواهم رودهدرازی کنم. بههرحال بعد از گرفتن جواب پرسیدم: «استاد! اگر ما بخواهیم وارد جمع شما بشویم، چه کار باید بکنیم؟» اینجا نگذاشتم که جوابم را بدهند. پشتبند سؤالم، این توضیح را هم دادم که: «راستش، میخواهم مثل بچهدرویشهای سربهزیر، کنار گلیم پیران صاحبهمت دستبسته، آماده خدمت بایستم. باور بفرمایید موضوع دو پادشاه و یک اقلیم نیست. حتی مسئله هفت درویش و یک گلیم هم نیست.»
این بار هم استاد برای جواب دادن، چند لحظهای مکث کرد.
از آن مکثهایی که توی گفتگوی دونفره حضوری اتفاق میافتد و طرف عاقل در آن فاصله، نگاهی به طرف سفیه میاندازد و چیزی نمیگوید. بههرحال بعد از این نگاه تنبیهی غیر حضوری، در جوابم از پشت سیم گفت: «تنها شرط ورود به این جمع، این است که در عمرت مرتکب یک جرم شده باشی!»
یا للعجب! جرم؟ ارتکاب؟ استاد چه میگویید؟ پیش خودم گفتم: «من از اینها، بهاصطلاح خرقه خواستهام. نکند منظور استاد از جرم، همان کاری باشد که شمس تبریزی، دستورش را به مولانا داده بود؟!
وقتی شمس خواست که میزان ارادت مولانا را به خودش محک بزند، از او خواست که برایش شراب و شاهد بیاورد! حالا یعنی...؟»
به شیطان لعنت فرستادم و با خودم گفتم: «به جای این توّهمات اهریمنی، از خود استاد بپرس!»
ـ استاد! من توی عمرم، جرمهای زیادی مرتکب شدهام. خیلیاش را خلق فهمیدهاند و خیلیترش را، خالق ستار آبروداری کرده و از پشت پرده، بیرون نینداخته است. حالا بفرما از کدام قسمش باشد؟ از آن نوع جلوی دوربینش را میخواهند، یا پشت صحنهاش را؟
استاد به قاعدة ستاریت الهی، حرمت ما را گرفت و گفت: «خفص جناح میفرمایید جناب! شکستهنفسی نفرما! منظورم از جرم، کار قلمی بود.»
ـ میشود توضیح بیشتری بفرمایید؟
ـ برای ورود به این جمع، حداقل باید یک کتاب چاپ کرده باشی؛ با هر موضوعی که باشد.
ـ همین استاد؟ ما که بیست و پنج سال است داریم از این جرمهای قلمی مرتکب میشویم. پس حالا منتظر همین کتاب داستانیام میمانم که دادهام دست ناشر. عنقریب درمیآید.
استاد در جریان چاپ کتابم بودند. بهجز این کتاب، نوشتههای زیادی، اینجا و آنجا داشتم. با خودم گفتم: «آنها بیات شدهاند. این کتاب که از تنور چاپ درآمد، داغش را دو تا برایشان میفرستم.» با همین تصمیم توی کلبة انتظار نشستم، تا کتاب مثل یوسف گلپیرهن، از راه برسد. خلاصه چشم به جادة تهران دوختیم، تا اینکه چند روز قبل از سفید شدن چشممان، کتاب عزیز از آخرین پیچ چاپ و نشر گذشت و آمد روی دامنم نشست. حالا دیگر خودم را برای ورود به جمع آمادهتر از همیشه میدیدم. به استاد زنگ زدم. گفتند: «فرم عضویت دارد. برایت میفرستم که پُرش کنی!»
پرسیدم: «کتاب چی استاد؟ چند تا بفرستم؟»
ـ کتابت به دست ما هم رسیده. فرم تکمیلشده را که فرستادی، خودم کتاب را ضمیمهاش میکنم و تحویلشان میدهم.
خدا خیرش بدهد. فرم خام درخواست عضویت را برایم فرستاد و من پرش کردم و برایش پس فرستادم. ولی کاش میشد چند تا از کتابهایم را هم برایش پست میکردم. اینجوری بارم سبکتر میشد. ناشر به جای حقالتألیف، دویست سیصد تا کتاب برایم فرستاده بود؛ طبق قرارداد. تازه بهجز اینها نمیدانم طبق بند چندم قرارداد، هزار و دویست جلد دیگر هم، به گردنم انداخته بود. چه کنیم که جادة باریک نویسندگی، همیشه یکطرفه بود و البته نه به نفع اُتول اهل قلم.
چند روزی بعد از رسیدن کتابها، توی پیادهروهای شهر، دنبال جا میگشتم که بساط فرهنگی بزنم و آبشان کنم. ولی هرجا که دست میگذاشتم، میدیدم آبرومندان جامعه، آنجا را سرقفلی دارند و به جای برداشتن کاسه، با موبایلشان مشغول کاسبیاند. بگذریم که الان وقت مصیبتخوانی نیست. فرم را که فرستادم تهران، خودم توی شهرستان، منتظر تصمیم و اشارة صاحبان گلیم ماندم. چند ماهی سپری شد و ما هر بار که به استاد زنگ میزدیم، چیزی از تصمیم پیران مسندنشین نمیپرسیدیم.
حال و روزم شبیه عاشقی بود که پیغامی برای معشوق فرستاده باشد، ولی چون از بداقبالی خودش خبر دارد، اصلاً دلش نخواهد که قاصد جواب نامه را بیاورد. به قول آن شاعر الکیخوش که گفته:
خرسند به امید جواب است دلم، کاش
قاصد چو رود جانب او، دیرتر آید
راستش میترسیدم به درد آن یکی شاعر مبتلا بشوم که میگوید:
قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست
نامة ما پاره کردن داشت اگر خواندن نداشت
حالا اگر نامة ما را نمیخواندند، باز شکرش باقی بود. بیشتر از همه، مثل آن شاعر بختبرگشته، نگران بودم که اگر برسد قاصدم از پیش یار و بگوید: «گرفت نامه و از هم درید و هیچ نگفت.» آنوقت چه کار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ روی همین دو سه تا حساب، هر بار که با استاد حرف میزدم، توی دلم دعا میکردم که از نتیجة تقاضانامهام، حرفی به میان نیاورد. من دلم را مثل آن شاعر اولی خوش کرده بودم که «انشاءالله جواب در راه است.» ولی خوشخیالی ما زیاد دوام نداشت. هفته پیش نمیدانم برای چه کاری به استاد زنگ زده بودم که وسط حرف، بیخ امیدمان را درآورد.
ـ پریروز، هیئت مؤسس جلسه داشتند و درخواست شما را بررسی کردند. اما ظاهراً از بیست و یک نفر اعضایی که هشت نفرشان حاضر بودند، با تقاضای جنابعالی موافقت نکردند. نمیدانم چرا؟
علتش را استاد نمیدانست؛ ولی من خودم میدانستم چرا. برای اینکه ناف ما را، با هرچه شاعر ناکامی که توی دنیا هست، بریدهاند. برای اینکه خر ما از کُرهگی دم نداشت. برای اینکه گلیم ما را، از همان اول سیاه بافتهاند. حالا به من حق میدهید که مثل آن نامراد بیحاصل، توی سر خودم بزنم و زنجموره بکنم که:
اول شدم شکفته ز ارسال نامهاش
آخر ز ناامیدی مضمون گریستم؟
ولی مگر میشود گلیم کسی را که سیاه بافتهاند، با آب گریه سفید کرد؟ منظورم گلیم بخت خودم بود وگرنه، به گلیم آن جمع که نمیشود جسارت کرد. الغصه... گریه ما چند روزی سرازیر بود تا اینکه یک شب دمدمهای صبح، خواب عجیبی دیدم؛ داخل اتوبوس نشسته بودم و با یک گونی پر از کتاب و نوار و سیدی و روزنامه و کاغذپارههای دیگر، به طرف تهران حرکت میکردم. به میدان آزادی که رسیدیم، گونی را کول گرفتیم و با عجله پیاده شدیم. گونی سنگین بود و اذیتم میکرد و از طرفی میخواستم هرچه زودتر به مقصدم برسم. هوا هنوز گرگ و میش بود و ستارههای صبح مثل خودم بیحال بودند و به من چشمک میزدند. انگار میدانستند برای چه کاری آمدهام تهران و داشتند مسخرهام میکردند. لااقل ستارهای که مال من بود، خبر داشت. چشمم دنبال تاکسی بود که پیکان درب و داغانی جلو پایم ترمز کرد، خم شدم و گفتم: «سید جمال! سه هزار تومان دربست!»
راننده با آن سبیل کلفتش، لبخند لوطیمآبانهای تحویلم داد و گفت: «داش! از کجا میدونی که ما اسممون سید جماله؟ چاکر اسمش عَبدُله!»
نفهمیدم من خراب کرده بودم یا طرف داشت فیلم بازی میکرد. بدون اینکه حرفی بزنم، گونی را گذاشتم صندلی عقب و درحالیکه کنار دستش مینشستم به شوخی پرسیدم: «عبدل خالی یا عبدالناصر؟»
ابروهایش را بالا داد و سر حال در جوابم گفت: «ایوَل زدی تو خال! تو بمیری همون که گفتی؛ عبدالناصر!»
گفتم: «سید جمال یا عبدالناصر، هرکدام که باشند، زیاد توفیر نمیکند. بندة خدا! منظورم سید جمالالدین اسدآبادی بود. یوسفآباد!»
توضیحاتم را که شنید، با کف هر دو تا دستش کوبید روی فرمان و با لحن گلایهآمیزی درآمد که: «اینو زودتر مییومدی داش! به من میگی برو دنبال نخود سیاه؟ یوسفآباد شد یه چیزی! پس بریم که رفتیم.»
حرفش را تمام نکرده، گذاشت توی دنده و راه افتادیم. هنوز توی خیابان آزادی بودیم که دیدم بوی لهجه شهرستانیام، تحریکش کرده است. یک کم مقدمهچینی کرد و بعد نتیجه گرفت.
ـ راستییَتش تو تهرون، واسه این یِه تُن بار، باس تاکسیبار بگیری، نه مسافرکش. سه چوق کرایة خودته، کرایة بارت هم میشه دو چوق! سر جمع پنج چوق!
من که حال حرف زدن عادی را هم نداشتم، با این حرفهای اَجقوَجق راننده گیج شدم و پرسیدم: «پنج چوق یعنی چقدر؟»
ـ پنج تا هزاری ناقابل!
عجله داشتم. گفتم: «اگر عجله کنی قبول!»
احتیاجی به شرط گذاشتن نبود، طرف خودش مثل آرتیستها رانندگی میکرد. ویراژش را که شروع کرد، دودستی چسبیدم به دستگیرة در، که سر یکی از چهارراهها دستگیره از بیخ درآمد. به قول خودش یک چوق هم بابت خسارت ماشین به حسابمان نوشت و جمع کل شد شش چوق. بیانصاف برای همین دستگیره که از اولش هم لق بود، آنقدر اصطلاحات مکانیکی برایم ردیف کرد که انگار میخواست موتور ماشین را پیاده کند. خلاصه کمتر از یک ربع، رسیدیم سر یوسفآباد. وارد خیابان که شد، پرسید: «کجای یوسفآباد پیاده میشی؟»
نگاهی به اینور و آنور خیابان انداختم و گفتم: «ساختمان انجمن قلم، دقیقاً نمیدانم.»
یعنی اصلاً نمیدانستم کجاست. گفتم «دقیقاً» که راننده را زیاد عصبانی نکرده باشم. آدرسم را که شنید، برگشت بِر و بِر به من نگاه کرد و چند قدم جلوتر ماشین را نگه داشت.
ـ انجمن چیچی؟
ـ قلم!
ـ تو که باز همون شماره رو خوندی! میگم اینو ندارم! یکی دیگه بخون!
زبان مخصوص خودشان بود که من چیزی از آن سر درنیاوردم. دوباره گفتم: «اهل قلم بابا!»
ـ به حق چیزای نشنفته! اهل کرم مَرَم شنفته بودیم ولی اهل قلم نع!
کمی فکر کرد و بعد دست برد توی جیب شلوارش و با سروصدا دسته کلیدی را بیرون آورد. چاقوی نسبتاً بزرگی را، جلوی چشمم گرفت و پرسید: «نکنه منظورت اهل این قلمتراشه، ها؟»
از کارش خندهام گرفته بود. من چی میگفتم، او چی نشانم میداد.
ـ نه عزیزم، نه جانم! من میگم بزم، تو میگی رزم؟! برایم چاقو درآورده!
ـ پس قلم پا و دست؟
ـ نه بابا!
ـ منظورت اهل قلمدوشه؟ اینایی که بچه کوچولوها رو روی دوش میگیرن؟
جوابش را ندادم. حوصلهام را سر برده بود و دست از سرم هم برنمیداشت.
ـ نکنه منظورت قلمزنییه؟ از اونایی که تو اصفهون کار میکنن، آره؟
فقط نگاهش کردم. از آن نگاههایی که آدمهای وامانده میکنند. ولی چه فایده؟ به جای اینکه بگردد و آدرسم را پیدا بکند، برایم مزه میریخت.
ـ قلم کشیدن دور کسی؟ اونو میگی؟
ایندفعه که جوابش را ندادم، صدایش را کلفت کرد و گفت: «خوشانصاف! دیگه قلمی نمیمونه که! من که همه رو گفتم. تو هم با این آدرس دادنت!»
من هم دیگر حوصلهام سر رفته بود. راننده از بیق بودن من، من از بلبلی خواندن راننده. برای اینکه خودم را خلاص بکنم. گفتم: «آقای عزیز! اهل قلم یعنی جماعت نویسنده! روشن شد؟»
طوری که انگار کشف بزرگی کرده باشد، صورتش باز شد و طبق معمول، کف دو تا دستش را کوبید روی فرمان و بیهوا داد زد: «دَبلنا! دَبلنا! اینو اول مییومدی داش! پس منظور سرکار قلم نِیه! تو که جون به لبم کردی بابا!»
این را گفت و سرش را گذاشت روی فرمان. نمیدانم داشت برای پیدا کردن آدرس، فکر میکرد یا از دستم خسته و کلافه شده بود که چند لحظه بعد، سرش را بالا آورد و درحالیکه برای باز کردن در، به طرفم خم میشد، گفت: «ما از پس این چیزها برنمییایم و اهل قلم مَلم نمیدونیم کجاس. اگه کلهپزی میخوای، بشین تا ببرمت!»
من هم از خداخواسته، گفتم پیاده بشوم و خودم را خلاص کنم. پول کرایه خودم و پسکرایة بارم را با خسارت دستگیره، که جمعاً به قول آقا میشد شش چوق، دادم و پیاده شدم. گونی یا به قول آقایان ادبا، رشحات قلمم را که آثار حنجرة داودی من هم توی آن بود، کول گرفتم و راه افتادم به طرف بالای خیابان. تا نصفههای خیابان، هرچه تابلو که بود، خواندم. ولی چشمم به تابلوی انجمن قلم نیفتاد. پنجاه متر بالاتر، رفتگر پیرمردی را دیدم که داشت آت و آشغالها را از توی جوب بیرون میآورد. گونی را کنار پیادهرو گذاشتم و رفتم طرفش.
چند کلمه که با او احوالپرسی کردم دیدم همشهری مرحوم پدر خودم است. آدرسم را که پرسیدم، با آن لهجه شیرین آذری درآمد که: «اینجاها زینگ پیدا نمیکنی. اینجا که تبریز نیست!»
بنده خدا، پیرمرد، منظورم را نگرفته بود. ولی من منظورش را گرفتم. تبریز که درس میخواندیم، بعضی کلهپزیها، به جای کلهپاچة گوسفندی، قلم و کلة گاو و گوساله میپختند و مشتریهای خودشان را داشتند. به آن زینگ میگفتند. فکر کنم برای دردهای استخوانی خوب بود. خسته و خوابآلود از پیرمرد تشکر کردم و برگشتم پیش گونی خودم. گفتم تا روشن شدن هوا باید صبر کنم. روی لبة جدول خیابان سید جمالالدین اسدآبادی نشستم و به گونی آثارم تکیه دادم. چند دقیقهای که گذشت، دیدم مرد جلیلالقدر شصت هفتاد سالهای از بالای خیابان به طرفم میآید. هرچه که نزدیکتر میآمد، ابهتش بیشتر میشد. دستاری ابریشمی به سر و شالی کشمیری به کمر بسته بود. زیر قبای ترمهاش، کتابی توی دستش میدیدم که از جنس پوست بود. زیر شال هم، قلمنی نقرهکوبش دیده میشد.راه رفتنش خیلی باوقار بود. طوری قدم برمیداشت و به زیر پایش نگاه میکرد که انگار مواظب بود مورچهای را لگد نکند. به یاد شعر فردوسی افتادم که گفته بود: «میازار موری...» بعد دیدم اصلاً خیلی شبیه مجسمهای است که چند سال پیش توی میدان فردوسی دیده بودم. نکند خودش باشد؟ ظاهرش که میگفت خودش حکیم طوس است.
چشم و ابرو درشت، موی سروصورت یکدست سفید، کفشش، عین پایافزارهای جنگجویان اشکانی، تا زانو. خلاصه با این شکل و شمایل شده بود مثل دبیر دیوان رسائل عهد قدیم. هنوز چند قدم با من فاصله داشت که از هیبتش بلند شدم و سلام کردم. جواب سلامم را که داد، نگاه محتشمانهای به من کرد و پرسید: «در دارالولایة تهران به دنبال چیستی؟ از ظاهرت پیداست که اهل ولایت پسرم، گیلانشاه، باشی. اینجا چه میکنی؟»
صدای قدرتمندی داشت که طنین آن، دلم را لرزاند. با وجود این، با او احساس نزدیکی میکردم. مثل کسی بودم که همولایتیاش را توی غربت دیده باشد. ولایت مادریام گیلان بود. ولی اینکه او از کجا میدانست، تعجب کردم. دلم میخواست او را بغل کنم و صورتش را ببوسم، اما ابهتش باعث میشد که جلو احساساتم را بگیرم. عوض جواب دادن به سؤالش، با احتیاط پرسیدم: «افتخار آشنایی با کدام شخصیت را دارم؟»
شگفتزده، نگاهی به چهرهام انداخت و درحالیکه کتاب زیر بغلش را جابهجا میکرد، با لحنی که اعتمادبهنفس او را میرساند، در جوابم گفت: «چگونه مرا نمیشناسی ای مرد گیل؟! من عنصرالمعالی، کیکاووس ابن اسکندر، مشهور به وشمگیر! از امیران آل زیار، نژاد مرداویج، از ولایت طبرستانم. پرسیدم اینجا چه میکنی؟»
وقتی او خودش را معرفی کرد، من خودم را باختم. با نگاه گیرایش به من خیره شده بود و جواب میخواست. دهانم خشک شده بود و دست و پایم میلرزید. گفتم، جلوی این دانشمند و شاعر و امیرزادة بزرگ که داماد سلطان محمود غزنوی هم هست، چه بگویم؟ بگویم نویسندهام؟ سرم را جلویش پایین آوردم و گفتم: «میرزابنویسم قربان! به قول گیلانیها، با یک کیسه فَل، یا پوست شلتوک که از بیقیمتی، میریزند جلوی غاز و اردک!»
خندة ملیحی کرد و دوباره پرسید: «میرزابنویس ولایت گیلانی؟ پس در این بامداد دودگرفتة تهران، در خیابان ثقةالاسلام، سید جمالالدین اسدآبادی، رحمةالله علیه، چه میکنی؟»
عرض کردم: «دنبال انجمن قلم ایران میگردم قربان! میخواهم اسمم را در دفترشان بنویسم.»
عین عسسی که آدم ولگردی را نیمهشب، در شارع خلوت دیده باشد، نگاه مشکوکی به من انداخت و با نوک پایافزار بنددارش، اشارهای به گونی جلو پایم کرد و پرسید: «نخست پنداشتم که کاسب دورهگردی و ازگیل و پرتقال و ماهی شور به اینجا آوردهای! در این همیان چه انباشتهای؟»
صورتم از خجالت سرخ شد. با صدای لرزانی گفتم: «قربان! آثارم را به تهران آوردهام. بلکه انجمن قلم ما را به کیش خود قبول کنند.»
با تعجب پرسید: «میرزابنویسان را مگر آثاری نیز هست؟ حال بگو از چه قماش آثار آوردهای؟!»
ـ تکستهای رادیوییام را آوردهام. مربوط به برنامههای ادبی و معارف و ادبیات پایداری است قربان!
این سیدیها و نوارها هم سرودها و تصنیفها و آوازهایی است که خودم خواندهام. البته تکستها را خودم اجرا کردهام. بیست سال آزگار اینکاره بودم جناب حکیم! گفتم اینها را توی گونی بریزم و بیاورم تهران، بلکه ما را قبول بکنند. جسارتاً شعر هم آوردهام.
لبخند معنیداری زد و گفت: «تو که از هر قماش جنس در بساطت داری! پس بگو عطارباشیام، نه میرزابنویس. گیرم یکی از طراران شهر همیانت را بدزدد، آنگاه آیا تو را به جمع اهل قلم راه خواهند داد؟»
خجالتزده سرم را انداختم پایین و گفتم: «اگر گونیام را بدزدند حتی اهل و عیال هم، مرا به خانه راه نخواهند داد قربان! چه برسد به انجمن اهل قلم.»
نگاه ملامتباری به من و گونیام انداخت و رو به پایین خیابان، شروع کرد به قدم برداشتن. من که هنوز از دیدارش سیر نشده بودم و از طرفی هم دوست داشتم که تا روشن شدن هوا صبر کند و سفارشم را به مسئولان انجمن بدهد، صدایم را کمی بلند کردم و پرسیدم: «جناب عنصرالمعالی! حضرتعالی عضو انجمن قلم هستید؟»
لحظهای ایستاد و سرش را به طرفم برگرداند و با لبخندی که از صد تا شماتت هم تلختر بود، گفت: «پسر جان! برو به فکر نان باش، خربزه آب است! اگر توفیق یافتی، از پندنامة ما، ورقی بخوان و به کار بند! خاصه باب ششم را.»
این را گفت و به راهش ادامه داد. میخواستم دنبالش بروم که دیدم پاهایم تکان نمیخورد. انگار جایی بین زمین و آسمان بودم و پایم به هیچ کجا بند نبود. داشتم تقلا میکردم که با بوق کامیون زباله از خواب پریدم. خدایا من کجا، عنصرالمعالی کیکاووس کجا؟! او قرن پنجم در طبرستان، من قرن پانزدهم در کردستان؛ هم دور از اردبیل پدر، هم دور از گیلان مادر! این خواب چه حکایتی بود؟
همینطور به ذهنم فشار آورده بودم که ناگهان تعبیرش را فهمیدم. فهمیدم چرا این امیرزادة آل زیار به خوابم آمده بود. روز قبل، غروب بود که رفته بودم سراغ قابوسنامه، یا همان پندنامه به قول این امیر. مثل فال حافظ، قبل از اینکه کتابش را باز کنم، فاتحهای برای روحش فرستادم و از جایی که انگشتم را، لای کتاب گذاشته بودم، بازش کردم.
«باب هفتم ـ در پیشی جستن از سخندانی ـ باید که مردم، سخنگوی و سخندان باشد. اما تو ای پسر [گیلان شاه]! سخنگوی باش و دروغگو مباش. خویشتن را به راستگویی معروف کن تا اگر وقتی به ضرورت دروغگویی، از تو بپذیرند و هرچه گویی، راست گوی. ولیکن راست به دروغ مانند مگوی. که دروغِ به راست مانند، به از راستِ به دروغ مانند، که آن دروغ مقبول بود و آن راست، نامقبول. پس از راست گفتنِ نامقبول بپرهیز تا چندان نیفتد [تا چنان پیش نیاید] که مرا با امیر ابوالسوار شاوربن الفضل رحمةالله علیه.»
عنصرالمعالی بعد از این پند و نصیحت، حکایت خودش با امیر ابوالسوار را تعریف میکند که: در زمان سلطنت ابوالسوار، یک سال که از حج برگشته بودم، رفتم گنجه پیش این امیر، تا خودم را برای جنگ با رومیان آماده بکنم. قبلاً جنگ هندوستان را دیده بودم. [حمله سلطان محمود غزنوی به آنجا]...
ابوالسوار مرد باوقاری بود و در کار سلطنت، خردمند و سیاستمدار و عادل و شجاع و فصیح و متکلم بود. آدمی بود جدی و با احدی شوخی نداشت. وقتی من را دید، خیلی احترامم را گرفت و شروع کرد به صحبت کردن از هر دری. گفت و پرسید، و من هم شنیدم و جواب دادم. از حرفهای من خیلی خوشش آمد و در حقم بزرگواری کرد. بعد از مدتی میخواستم از خدمتش مرخص بشوم که اجازه نداد. بههرحال چند سالی در گنجه ماندم و مدام در مجلس و طعام و... او حاضر بودم.
و حالا از این به بعد عین کلمات عنصرالمعالی را میآورم که ببینم چه میگوید: «تا روزی از ولایت ما سخن همی رفت و از حال ناحیت گرگان، از من همی پرسید. گفتم: به روستای گرگان، اندر کوه، دهی است و چشمة آب از ده دور است. زنان که آب آرند، گروهی گرد آیند و هرکسی با سبویی و از آن چشمه آب بردارند سبوی بر سر نهند و جمله بازگردند. یکی از ایشان، بیسبوی از پیش ایشان همی آید و به راه اندر همی نگرد. و کرمی است سبز، اندر زمینهای آن ده هر کجا که آن کرم همی یابد، از راه یکسو همی افکند، تا این زنان، پای بر آن کرم ننهند. چه، اگر کسی از ایشان، پای بر آن کرم نهد و کرم زیر پای او بمیرد، این آب که اندر سبوی بر سر دارد، در وقت [فوراً]، گنده [فاسد] شود صعب، چنانکه بباید ریختن و باز باید گشتن و سبوی شستن و دیگرباره، آب از چشمه برداشتن.»
عنصرالمعالی بعد از گفتن داستان کرم به جناب ابوالسوار، ماجرای خودش را اینجور ادامه میدهد که: «چون من این سخن بگفتم، امیر ابوالسوار روی ترش کرد و سر برگردانید و چند روز با من نه بر آن حال بود که پیشتر از آن بوده بود. تا اینکه پیروزان دیلم با من بگفت که: امیر گله تو کرد و گفت فلان [عنصرالمعالی]، مردی بر جای [جاافتاده] است. چرا باید که با من سخن چنان گوید که با کودکان گویند؟ چون او مردی را پیش من، دروغ چرا باید گفت؟!»
همشهری خودمان، عنصرالمعالی، وقتی گلایه امیر ابوالسوار را از زبان پیروزان دیلم میشنود، فوراً قاصدی از گنجه به طرف گرگان میفرستد و شهادتنامهای هم تنظیم میکند تا قاصد ببرد پیش بزرگان گرگان و آنها این محضر را گواهی بکنند که بله... این آبادیِ خرابشده، الان وجود دارد و آن کرم لامروّت هم، همین الساعه دارد روی زمینهای آبادی وول میخورد و خاصیتش همین است که عنصرالمعالی میگوید. خلاصه قاصد شهادتنامه را برمیدارد و چهارنعل به طرف گرگان حرکت میکند.
میرود پیش رئیس و قاضی و خطیب و بقیه بزرگان شهر، مثل علما و اشراف و اعیان گرگان و آنها هم، پای ورقه را امضا میکنند که بله... همینطور است که کیکاووس ابن وشمگیر میگوید. بعدش هم قاصد سر اسب را کج میکند به طرف گنجه. رفتن و امضا گرفتن و برگشتن قاصد، چهار ماه آزگار طول میکشد. بعدش میگوید:
«محضر پیش امیر ابوالسوار نهادم و بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت: من خود دانم که از چون تویی دروغ نیاید. خاصه پیش چون منی. اما خود آن راست چرا باید گفتن که چهار ماه روزگار باید و محضری به گواهی دوست معدل [عادل] تا آن راست را از تو قبول کنند؟!»
من عاقل! روز قبلش، همین حکایت را خوانده بودم. ولی اصل قضیه، دستم نیامده بود. پس عنصرالمعالی کیکاووس ابن وشمگیر، شب بعدش به خوابم آمده بود، تا این نکته را توی مغزم فرو بکند. کاری که من کرده بودم، ادعای نویسندگی و اهل قلم بودن، همان کاری بود که عنصرالمعالی کرده بود. بندة خدا حکایت آن آبادی نزدیک گرگان و کرم عجیب و غریب را، راست گفته بود. ولی این راست، شبیه دروغ بود، آخرش هم مجبور شده بود، محضر آماده بکند و از بزرگان گرگان امضا بگیرد، تا آقای ابوالسوار باورش بشود؛ آنهم با چهار ماه دوندگی قاصد بیچاره. حالا هم حکایت من بود.
آمدیم و دو کلمه راست دروغمانند، برای آقایان بزرگان جمع نوشتیم که؛ ما نویسندهایم، ما مثلاً اهل قلم هستیم. بعد هم مجبور شدیم یک گونی از آت و آشغالهای خودمان را کول بگیریم و ببریم تهران، تا انجمن و صاحبان انجمن باورشان بشود. کاش انگشت شست و اشارهام میشکست و آن فرم درخواست را پر نمیکردم. البته عنصرالمعالی توی خواب به من گفت که باب ششم قابوسنامه را بخوانم. اسمش «اندر فزونی گهر [اصل و نسب] از فزونی خرد و هنر» بود.
خودش آنجا میگوید:
«بدان ای پسر که مردم بیهنر، دائم بیسود بُود. چون مغیلان که تن دارد و سایه ندارد. نه خود را سود کند، نه غیر را. و مردم اصیل و نسیب، اگرچه بیهنر باشد، [ولی] از روی اصل و نسب، از حرمت داشتن مردم بیبهره نباشد. بَتَر آن [کس] باشد که نه گهر دارد نه هنر. اما جهد باید کرد تا اگرچه اصلی [اصیل] و گهری [نژاده] باشی، تنگهر نیز باشی.
یعنی خودت هم ارزش و شخصیتی کسب کنی. پس با این حساب، همشهری بزرگوارم، به خوابم آمده بود تا به من بگوید: به جای این ورقپارهها و نوارها و سیدیهای دو ریالی، برو فکری به حال خودت بکن. برو به جای این چند گونی آثار قلمی و سینهای و گلویی، یک بقچه عقل درست و حسابی، با یک ساروق اخلاقی آدمی، برای خودت دست و پا کن. مگر نگفت؛ «فکر نان باش که خربزه آب است.»؟ اگر نظرش این نبود، جای انجمن را به من نشان میداد و میگفت: «برو آنجا اسمت را بنویس، برو!» کاش آن ورقه را پر نمیکردم و نمیگفتم ما هم میرزابنویسیم.
یعنی اگر آقایان باورشان نمیشد، چیزی از مقام میرزابنویسیام کم میشد؟ اصلاً بگذار باورشان نشود. تو مگر به خاطر زلف پریشان این و آن بود که توی این بیست و چند سال، از نویسندگی گرفته تا گویندگی و شاعری و خوانندگی هر کاری که از دستت برمیآمد، کردی؟ فقط مانده رانندگی، که دعا کن تا این هم نصیبت بشود. بیست و چهار سال پیش برداشتی یک مجموعه شعر پایداری آماده کردی و مجوزش را از ارشاد گرفتی، ولی چون پولوپله نداشتی و خطوربطهای چاپ و نشر را هم بلد نبودی، آخرش مجوزت را گذاشتی در کوزه و آبش را خوردی. الان همان مجوز رنگورورفته دارد به ریشت میخندد. ده سال پیش، شاهنامه را برداشتی و هرچه که مفردات و ترکیبات و اعلام موسیقایی، توی شصت هزار بیتش بود، در آوردی و شرح دادی و اسمش را گذاشتی «خنیای طوس».
مجوز این یکی را هم گرفتی. ولی باز به خاطر بیعرضگی خودت و اینکه کیسه میرزابنویسان شهرستانی، همیشة خدا از درهم و دینار خالی است و هرگز از خطوط و ربوط آنچنانی سر درنمیآورند، این مجوز را هم گذاشتی همانجا، که آن یکی را گذاشته بودی. هنوز کلاغه به خونهاش نرسیده. شش سال پیش بود که برای چند تا از قصههای قدونیمقدت، دنبال ناشر میگشتی، که کسی برای این مادرمردهها، حاضر به یتیمنوازی نشد. شابکش را هم خودت رفتی گرفتی و در لیست کتابخانة ملی ثبتش کردی. حتی عنوانش را توی فهرست اطلاعات فیپا نوشتند.
ولی این مجوز هم برایت کتاب نشد که نشد. حالا مرثیهها و سرودها و تصنیفهایت بماند تا بلکه در آخرت به دردت بخورند. هنوز دوم خردادیها از آستین کارگزاران بیرون نیامده بودند که تو اینجا و آنجا، راجع به زاویة پیشآمده گفتی و نوشتی. بعد هم که بیرون آمدند، توی روزنامههای خودمان، قلم زدی و هی از دست اصلاحاتچیها سیلی خوردی و آخ نگفتی. شغل و پستت را گرفتند و منّت نکشیدی. توی ولایت غربت بگویم چه کشیدی؟ بگویم؟ برای نان...
«بابا زبان به دهان بگیر! مگر نمیگفتیم که داریم برای خدا معامله میکنیم؟ تو که داری الان، با خلق خدا معامله میکنی!»
باشد! از این حرفهای غصهدار نمیگویم. اینها هیچ، ولی این چند جمله را باید بگویم. گفتند: «اگر برای متحجران خشونتطلب چیز ننویسی، ما به تو ملک ری و گندم خراسان میدهیم.» که محلشان نگذاشتی. پیغام دادند که اگر قلمت را زمین نگذاری، صدمه میبینی؛ که صدمه دیدی ولی خم به ابرو نیاوردی. خَسَرَالآخره که بودی، خَسَرَالدنیایت هم که کردند، گفتی: «خوش است.» گفتند: «بدتر از اینها را با تو میکنیمها!» گفتی: «خوشتر است.» دندانقرچه برایت نشان دادند که عجب آدم پوستکلفتییه این! از لحاظ سندآوری که:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن
ولی با اینهمه سابقة مشعشع، الان که فکرش را میکنم، میبینم عجب خبط بزرگی کردهام. یعنی بعد از اینکه عنصرالمعالی را توی خواب دیدم، به خودم گفتم: «این آدم با مقامی که دارد، با آن قابوسنامهای که نوشته و با آنهمه مهارتی که جد اندر جد، در گرفتن وشم داشتند، هنوز وارد انجمن نشده. آنوقت تو میخواهی با این یکی دو گونی کاغذپاره، وارد آنجا بشوی؟! آنهم آدمی که، توی جنگل به دنیا آمده و توی جلگه بزرگ شده، ولی حتی یک گنجشک فسقلی را، توی عمرش نگرفته؟ به جای درخواست عضویت، میآمدی کار دیگری میکردی!»
از خودم پرسیدم: «مثلاً چه کاری؟»
چند لحظه فکر کردم و در جواب گفتم: «هر کاری که بود. پِهن پا میزدی، کار گِل میکردی. مگر کار کردن عار بود؟»
دیدم راست میگویم. کاش به جای هوس گرفتن خرقه از آقایان بزرگان جمع، منصب کفشداری یا آبدارخانهشان را تقاضا میکردم. اگر ذرهای عقل توی کلهام بود و قناعت میکردم، توی این قحطی منصب و مقام، میتوانستم از نمدپارة کفشداری آقایان، چیزی برای سر بیکلاه مانده خودم بدوزم. این دومین باری است که سرم بیکلاه مانده. بار اولش برمیگردد به آن سالهای سر جوانی ما. آن سالها که بچهتر بودیم و فطرتمان دستنخوردهتر بود، دوست داشتم چوپان بشوم. هروقت که توی دشت و بیابان، رمهای میدیدم، ناخودآگاه میایستادم و نگاهش میکردم. حتی دانشگاه هم که رفتم کارم همین بود. توی رشته راه و ساختمان، حسرت این را میخوردم که چرا چند تا گاو و گوسفند ندارم. دلم میخواست بعد از کلاس، رمهام را ببرم سر چشمه و برایشان نی بزنم و آواز بخوانم. من بخوانم و آنها کیف بکنند. غروبها که از صحرا برمیگشتم، سر آبادی داد میزدم: «آهای بروید کنار که گلّهام رد بشود! بروید کنار، گله خسته است. راه را برایش باز کنید!»
بعد که گلّه را وارد طویله میکردم، آنقدر کنارشان مینشستم تا حسابی چرتشان بگیرد و بخوابند. آنوقت آهسته بیرون میآمدم و میرفتم سر درس و مشقم.
اییی... ولی افسوس که ناف ما را بار هرچه آدم بدبیار بریدهاند. از بد حادثه و اصلاً به خاطر همین قضیة ناف و نامرادی، به جای اینکه بشویم گلهدار، شدیم قلمدار. آنهم قلمداری که باید گونی آثارش را کول بگیرد و ببرد تهران، تا آقایان باورشان بشود. اما اگر به جای این بیست و چند سال میرزانویسی، چوپانی میکردیم و با بز و بزغاله سروکله میزدیم، آیا امروز مجبور بودیم برای اینکه چوپان بودن خودمان را ثابت کنیم، دو تا میش چاقوچله را کول بگیریم و ببریم تهران، تا آقایان باورشان بشود که ما هم چوپانیم؟ نه شما را به خدا مجبور بودیم؟!
منصور ایمانی (صبا)
منبع : سورۀ مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست