یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
مجله ویستا
... و شبم پُرستاره شد
از اولینباری که لوریس چکناواریان - این آهنگساز پیشین فیلمهای ایرانی و این رهبر ارکستر طراز اول امروز - در یکی از برنامههای جشنوارهٔ موسیقی فجر در تالار وحدت، نوای شورانگیز و حس و حال کمنظیر اجراء موسیقی کلاسیک را با مخاطبان ایرانی خود - یعنی زادگاه او - قسمت کرد، چند سالی میگذرد؛ اما قطعاً این چند سال در زمینهٔ اجراء موسیقی کلاسیک با سالهای قبل خود بسیار متفاوت است، چرا که شاید این بهترین و ماندگارترین نوع موسیقی عالم، در این سرزمین کاملاً به حاشیه رفته بود و لوریس، به سبب ویژگیهای کمنظیر خود در اجراء و مهمتر، حسن انتخاب آن از میان این همه قطعه تاریخ موسیقی، نتیجهای را که باید بر جا گذاشت: آشتی مخاطب ایرانی با موسیقی کلاسیک. و این شاید مهمترین دستاورد باشد برای کسی که معتقد است: ”هیچ هنرمندی نباید از خاک خودش دور باشد“. کافی است یکبار با او همکلام شوی تا بفهمی اجراهای او در ایران چقدر برای او ”ویژه“ است:
”من خیلی به ایران علاقه دارم. هیچ موقع از آن چندان دور نشدهام. هر موقع سفر رفتهام، برگشتهام. حالا من میتوانم تظاهر ملی و غیره بکنم، ولی نه. طبیعی است. یک نفر هست که به زادگاه خود عشق دارد و یک نفر ندارد. در من عشق به زادگاه وجود دارد. جائی که در آن به دنیا آمدهام و بزرگ شدهام خیلی برای من مهم است. هنرمند آن حرفی را که میزند باید برای کسانی بزند که در آن خاک با خود او بزرگ شدهاند. هنرمند از مردم میگیرد و به مردم میدهد. من الان اگر بروم اروپا و آنجا هرچقدر هم که زندگی کنم، چون آنجا متولد نشدهام و جزو فرهنگ آنها نیستم، نمیتوانم از آنها بگیرم و به آنها برگردانم. این کار را در ایران میتوانم بکنم و نهایت آن در ارمنستان، فرهنگ من این است.“
مسئلهٔ آشتی مخاطب ایرانی با موسیقی کلاسیک زمانی بالندهتر بهنظر میرسد که بدانیم به جز چند کشور، مسئلهٔ مخاطب موسیقی کلاسیک خود یکی از مشکلات اصلی است. چکناواریان مسئله کمتر شدن مخاطبان موسیقی کلاسیک را چنین تحلیل میکند:
”در مرور زمان، دموکراسی و زندگی ماشینی که پیش آمد، پول بیشتری بهدست مردم آمد و درآمد جوانها خیلی بیشتر از مثلاً پیرترهائی بود که موسیقی کلاسیک گوش میکردند. از طرفی اشراف که از موسیقی کلاسیک حمایت میکردند، کم شدند و دولتها باید حمایت میکردند. در نتیجه کم شدن مخاطب، درآمد موسیقی کلاسیک هم کم شد. از طرف دیگر پاپ و چاز درآمد خیلی زیادی دارند چون تعداد نوازندگان خیلی کم است. فقط سه چهار نفر هستند، اما آن طرف در موسیقی کلاسیک، صد یا دوست نفر مینوازند. ضمن اینکه شنیدن موسیقی پاپ و جاز خیلی سادهتر است و جوانها ترجیح میدهند چیز ساده بشنوند تا اینکه یک چیز سنگین گوش کنند. همینطور اینکه جوانها حالا پول بیشتری بهدست میآورند و با خریدن سیدی و رفتن به این کنسرتها، به آن رونق میدهند. اگر سیصد، چهارصد سال اشراف و پول آنها وجود داشت، آنها موسیقی کلاسیک گوش میکردند، اما حالا فرق میکند. حالا میگویند شاید پنجاه سال دیگر کسی به دنبال موسیقی کلاسیک نباشد. اما باور من نمیشود. یک ثروت بزرگی است که به ما رسیده و فکر میکنم هر دولتی وظیف دارد این فرهنگی را که به ما رسیده، نگاه دارد. هرچقدر هم که خرج آن زیاد باشد. شما فکر میکنید اپرای وین اگر تمام بلیتهای خود را بفروشد، حتی پول دربانهای آن درنمیآید.“
کوشش برای زنده نگهداشتن موسیقی کلاسیک، به جز کمک دولتی که بخش بسیار مهمی است، به مسئله تربیت و عادت دادن گوش برای شنیدن موسقی جدی هم برمیگردد: ”بچههائی که در آلمان یا اتریش زندگی میکنند، از همان بچگی آنها را میبرند اپرا و باله. از همان موقع سمفونی گوش میکنند. موسیقیهائی مثل بتهوون و موتسارت فقط علاقهٔ نمیخواهد، فهم هم میخواهد. باید سطح فهم شنونده بالا باشد که بتواند بفهمد. مثل اینکه هر کسی که الفبای فارسی را بلد باشد نمیتواند که مولوی بخواند. این است که از بچگی باید بار بیایند. این کار را در ایران هم میشود کرد. اگر بچه در مدرسه راجعبه بتهوون و موتسارت و همین آهنگسازان ایرانی بشنود و بخواند، بعدها خودبهخود به شنیدن موسیقی آنها علاقهمند خواهد شد. فرهنگ را به بچه باید از همان بچگی یاد داد.“
چند سال پیش طرح این نکته که بیست شب پیاپی اجراء موسیقی کلاسیک با مخاطبی انبوه و سالنی سرشار از جمعیت مواجه خواهد بود؟ شوخی بهنظر میرسید. اما در اجراهای لوریس شبی نیست که تالار مملو از جمعیت نباشد و به عدهای بلیت نرسیده باشد. (استادی که همه به او احترام میگذاریم، اعتراض کرده بود که چرا بیست شب تالار را در اختیار چکناوایان میگذارند و فقط سه شب را به کنسرت او اختصاص میدهند. پاسخ مشخص است: چکناواریان مخاطب را میشناسد و هربار کار تازهای ارائه میکند، اما ان استاد گرامی، سالها است که با ارکستر توانائی که در اختیار او است، غالباً به اجراء چند قطعهٔ تکراری دل خوش میکند.) جز این رفتار حرفهای و شخصی لوریس آنقدر دوستداشتنی است که جدای خود، ستایش همگان را برمیانگیزد. آنقدر دل صاف و ساده و بیغل و غش و بیکینهای دارد که گمان میکنی با یک کودک معصوم حرف میزنی و نه کسی که ۶۷ سال از عمر او میگذرد. شاید هم این ویژگی او است که اعضاء گروه خود را همیشه اینچنین هماهنگ میکند: ”رهبر ارکستر از لحاظ رفتار باید طوری باشد که بتواند نوازندگان را متحد کند. باید آدمی باشد که بتواند یک گروه پرجمعیت را با خود همراه کند و آنها حرف او را قبول کنند. اما نباید دیکتاتور مابانه رفتار کند.“ چهرهٔ او احمد شاملو و حرکات نمایشی او روی صحنه، گاه چاپلین را به خاطر میآورد، به هیچ چیز جز کار جدی فکر نمیکند. به قول خود او، تمام برنامههای او جدی است، اما برخلاف غالب کنسرتهای کلاسیک خشک نیست. او با جسارت تمام دیوار بین ارکستر و مردم را میشکند و آن دو را به هم نزدیک میکند؛ تماشاگر هم جزوی از ارکستر میشود. بارها دیدهایم که تماشاگران کنسرتی خواستهاند ارکستر را همراهی کنند و رهبر ارکستر با اخم برنامه را قطع کرده، اما لوریس به موقع مشتاقانه از تماشاگر خود دعوت میکند که به همراه ارکستر دست بزند و همینطور ساکت ننشیند. همین خصلت لوریس است که اجراهای او از پولکاهای اشتراوس را جذابتر و به یاد ماندنیتر میکند. جز این او ابائی ندارد که ارکستر را به صحنهٔ نمایش تبدیل کند و خود او کارگردان و بازیگر اصلی این نمایش باشد. (تا آنجا که مثلاً هفتتیر میکشد و به یکی از اعضاء گروه خود که بهطور نماشی ”خارج“ میزند، شلیک میکند!) خود او میگوید: ”این جزئی از اخلاق من است که سعی میکنم خودم را با مردم یکی کنم. رهبرهائی هستند که سعی میکنند خودشان را از مردم دور کنند. ولی بیشتر رهبران ارکسترهای امروز دنیا سعی میکنند خودشان را به مردم نزدیک کنند. آن سرحد و دیواری که بین مردم و رهبر ارکستر وجود داشت حالا دیگر بهکار نمیآید ... مردم ما با مثلاً آلمانیها فرق میکنند. مردم ما شادی دوست دارند. بعضی موقع دوست دارم تماشاگر احساس نکند که من روی صحنه هستم و با او فاصله دارم ... اینجا به این کارها عادت نکردهاید. اینجا معمولاً اینطور بوده که رهبر ارکستر بیاید روی صحنه و خیلی جدی اجراء کند و برود. آن زمان گذشته. باید مردم عادت کنند که اجراء کنسرت یک شادی است، یک دوستی است. اگر تماشاگر با حالت جدی بخواهد فقط یک قطعه را گوش کند و برود، خب میرود صفحه را میخرد و گوش میکند. سالن کنسرت کسی میآید که میخواهد با رهبر ارکستر تماس داشته باشد. موقع شوخی، شوخی است و موقع جدی، جدی.“
شاید رمز موفقیت لوریس در این نکته نهفته باشد که معتقد است: ”هنر باید خیلی ساده باشد. هنر در سادگی است. نویسندگان بزرگ آنها نیستند که تراژدی نوشتهاند. نویسندگان بزرگ آنهائی هستند که کمدی نوشتهاند.“ برای همین لوریس ابائی ندارد که در میانهٔ یکی از کنسرتهای خود اعلام کند که قطعات ظاهراً ساده و سبک اشتراوس را به اندازهٔ کارهای موتسارت دوست دارد.
یک علاقهمند پیگیر، میتوانست با تماشای کنسرتهای سه چهار سالهٔ اخیر چکناواریان، شماری از بهترین و زیباترین قطعات تاریخ موسیقی را با اجرائی طراز اول، شاهد باشد: از ”عروسی فیگارو“ موتسارت تا ”کارمن“ ژرژ بیزه، از سمفونی شمارهٔ ۹ بتهوون تا رقص ”کانکان“ شاکاریان، از رقصهای ”پولووسیان“ برودین تا ”سوئیت ایرانی“ ماویسا کالیان و ... و بالاخره اجراهای کمنظیر از یوهان اشتراوس بهویژه ”ریشتراش“ که همهٔ حضار را همیشه به وجد میآورد. خود او یکبار در میانهٔ اجراء گفت: ”اگر نیمه شب هم مرا از خواب بیدار کنند و بگویند بیا اشتراوس اجراء کن، حتماً میآیم!“
اما چند کار اصلی و اساسی لوریس طی این چند سال نوعی بازگشت به ادبیات اسطورهای این سرزمین است: ”اپرای رستم و سهراب“، ”شیرین و فرهاد“ و ”خسرو و شیرین“. خود او دربارهٔ منشاء این رویکرد چنین میگوید: ”پدرم از زندان استالین فرار کرد و مادرم از قتلعام ترکیه و آمدند به ایران و من در بروجرد متولد شدم. خواهناخواه از بچگی داستانهای ”رستم و سهراب“ و ”شیرین و فرهاد“ را شنیدهام و اتفاقاً به این داستانها خیلی علاقه داشتم. بهعنوان یک آهنگساز ایرانی نسبت به آنها حس غریبی دارم. شیرین و فرهاد یک داستان عمومی است برای تمام دنیا، مثل مولوی و حافظ که ایرانی هستند اما به مردم دنیا تعلق دارند، مثل شکسپیر، گوته، تولستوی و کسان دیگر. من علاقهٔ زیادی به ”رستم و سهراب“ و ”شیرین و فرهاد“ داشتم و ترجمهٔ آنها را همه به آلمانی و انگلیسی خوانده بودم. خودم ۱۶ آهنگ عاشقانه نوشتهام و احساس میکردم که ارتباط نزدیکی با آهنگ ”شیرین و فرهاد“ دارم. خب من حالا ۶۷ ساله هستم و در زندگی قاعدتاً چندینبار عاشق شدهام، چندینبار شکست خوردهام و چندینبار موفق شدهام شاید. یعنی زیبائی عشق را دیدهام و شوربختی خود را هم چشیدهام. ثروت آدم در زندگی اینطور نیست که چه چیز مادی دارد، ماشین دارد یا خانه دارد. عشق بزرگترین ثروت است. ثروتی از این بالاتر وجود ندارد. کسی که عشق دارد به چیزی احتیاج ندارد. خب من در ۶۷ سالگی این تجربهها را داشتهام و خودم را از این لحاظ آدم بسیار ثروتمندی میدانم. خیلی احساس نزدیکی به ”خسرو و شیرین“ داشتم. این عشق مثلثی یک عشق فانتزی مثل رومئو و ژولیت نیست. خیلی دنیائی است. خیلی ساده است؛ دو نفر عاشق یک نفر هستند و آن خانم یکی ار دوست دارد. من اصلاً داستان عشق خودم را نوشتم. خوشحالی و غم خودم را نوشتم. در نتیجه فکر میکنم حاصل آن موفقیتآمیز بوده. ”رستم و سهراب“ را هم از بچگی خیلی دوست داشتم. هیچوقت فکر نمیکردم نوشتن آن اینقدر سخت باشد. تحقیق کردم دربارهٔ زورخانه، تعزیه، عزاداری و هر چیز مربوط دیگر را مطالعه کردم. با وجود این ۲۵ سال طول کشید تا رستم و سهراب را بنویسم. هشتبار از ابتدا تا انتهاء نوشتم و هشتمینبار بود که دیگر زوم نرسید و تمامش کردم. همین اجراء شد و خوشحالم که موفق شد.“ و پس از آن اینبار لوریس باز با رجوعی به نظامی، ”لیلی و مجنون“ را اجراء کرد. برخلاف اجراء ”خسرو و شیرین“، اینبار تمام متن را خود لوریس ننوشت و دست به ابتکار تازهای زد: انتخاب موسیقی از آهنگسازان برجسته. در چنین شکلی است که به زعم مارسل دوشان فقط ”انتخاب هنرمند“ اصل میشود؛ نوعی ”اینستلیشن“ که از هنرهای تجسمی وام گرفته شده و خب فقط بعد از تماشای این کنسرت زیبا است که میشود فهمید نگاه هنرمند فقط در همین ”انتخاب کردن“ چقدر مهم و کلیدی است (نگاه کنید که قطعهٔ بینظیر و افسانهای ”آداجیوی“ آلبینونی در پایان کار چقدر با انتهاء تراژیک قصهٔ لیلی و مجنون هماهنگ است و گوئی که اصلاً براساس آن نوشته شده و خب مگر این نیست که هنر به شکلهای مختلف در هنرمندان گونهگون دورههای متفاوت تکرار میشود؟!)تمام نقل قولها برگرفته از گفتوگوی نگارنده با لوریس چکناواریان است.
”من خیلی به ایران علاقه دارم. هیچ موقع از آن چندان دور نشدهام. هر موقع سفر رفتهام، برگشتهام. حالا من میتوانم تظاهر ملی و غیره بکنم، ولی نه. طبیعی است. یک نفر هست که به زادگاه خود عشق دارد و یک نفر ندارد. در من عشق به زادگاه وجود دارد. جائی که در آن به دنیا آمدهام و بزرگ شدهام خیلی برای من مهم است. هنرمند آن حرفی را که میزند باید برای کسانی بزند که در آن خاک با خود او بزرگ شدهاند. هنرمند از مردم میگیرد و به مردم میدهد. من الان اگر بروم اروپا و آنجا هرچقدر هم که زندگی کنم، چون آنجا متولد نشدهام و جزو فرهنگ آنها نیستم، نمیتوانم از آنها بگیرم و به آنها برگردانم. این کار را در ایران میتوانم بکنم و نهایت آن در ارمنستان، فرهنگ من این است.“
مسئلهٔ آشتی مخاطب ایرانی با موسیقی کلاسیک زمانی بالندهتر بهنظر میرسد که بدانیم به جز چند کشور، مسئلهٔ مخاطب موسیقی کلاسیک خود یکی از مشکلات اصلی است. چکناواریان مسئله کمتر شدن مخاطبان موسیقی کلاسیک را چنین تحلیل میکند:
”در مرور زمان، دموکراسی و زندگی ماشینی که پیش آمد، پول بیشتری بهدست مردم آمد و درآمد جوانها خیلی بیشتر از مثلاً پیرترهائی بود که موسیقی کلاسیک گوش میکردند. از طرفی اشراف که از موسیقی کلاسیک حمایت میکردند، کم شدند و دولتها باید حمایت میکردند. در نتیجه کم شدن مخاطب، درآمد موسیقی کلاسیک هم کم شد. از طرف دیگر پاپ و چاز درآمد خیلی زیادی دارند چون تعداد نوازندگان خیلی کم است. فقط سه چهار نفر هستند، اما آن طرف در موسیقی کلاسیک، صد یا دوست نفر مینوازند. ضمن اینکه شنیدن موسیقی پاپ و جاز خیلی سادهتر است و جوانها ترجیح میدهند چیز ساده بشنوند تا اینکه یک چیز سنگین گوش کنند. همینطور اینکه جوانها حالا پول بیشتری بهدست میآورند و با خریدن سیدی و رفتن به این کنسرتها، به آن رونق میدهند. اگر سیصد، چهارصد سال اشراف و پول آنها وجود داشت، آنها موسیقی کلاسیک گوش میکردند، اما حالا فرق میکند. حالا میگویند شاید پنجاه سال دیگر کسی به دنبال موسیقی کلاسیک نباشد. اما باور من نمیشود. یک ثروت بزرگی است که به ما رسیده و فکر میکنم هر دولتی وظیف دارد این فرهنگی را که به ما رسیده، نگاه دارد. هرچقدر هم که خرج آن زیاد باشد. شما فکر میکنید اپرای وین اگر تمام بلیتهای خود را بفروشد، حتی پول دربانهای آن درنمیآید.“
کوشش برای زنده نگهداشتن موسیقی کلاسیک، به جز کمک دولتی که بخش بسیار مهمی است، به مسئله تربیت و عادت دادن گوش برای شنیدن موسقی جدی هم برمیگردد: ”بچههائی که در آلمان یا اتریش زندگی میکنند، از همان بچگی آنها را میبرند اپرا و باله. از همان موقع سمفونی گوش میکنند. موسیقیهائی مثل بتهوون و موتسارت فقط علاقهٔ نمیخواهد، فهم هم میخواهد. باید سطح فهم شنونده بالا باشد که بتواند بفهمد. مثل اینکه هر کسی که الفبای فارسی را بلد باشد نمیتواند که مولوی بخواند. این است که از بچگی باید بار بیایند. این کار را در ایران هم میشود کرد. اگر بچه در مدرسه راجعبه بتهوون و موتسارت و همین آهنگسازان ایرانی بشنود و بخواند، بعدها خودبهخود به شنیدن موسیقی آنها علاقهمند خواهد شد. فرهنگ را به بچه باید از همان بچگی یاد داد.“
چند سال پیش طرح این نکته که بیست شب پیاپی اجراء موسیقی کلاسیک با مخاطبی انبوه و سالنی سرشار از جمعیت مواجه خواهد بود؟ شوخی بهنظر میرسید. اما در اجراهای لوریس شبی نیست که تالار مملو از جمعیت نباشد و به عدهای بلیت نرسیده باشد. (استادی که همه به او احترام میگذاریم، اعتراض کرده بود که چرا بیست شب تالار را در اختیار چکناوایان میگذارند و فقط سه شب را به کنسرت او اختصاص میدهند. پاسخ مشخص است: چکناواریان مخاطب را میشناسد و هربار کار تازهای ارائه میکند، اما ان استاد گرامی، سالها است که با ارکستر توانائی که در اختیار او است، غالباً به اجراء چند قطعهٔ تکراری دل خوش میکند.) جز این رفتار حرفهای و شخصی لوریس آنقدر دوستداشتنی است که جدای خود، ستایش همگان را برمیانگیزد. آنقدر دل صاف و ساده و بیغل و غش و بیکینهای دارد که گمان میکنی با یک کودک معصوم حرف میزنی و نه کسی که ۶۷ سال از عمر او میگذرد. شاید هم این ویژگی او است که اعضاء گروه خود را همیشه اینچنین هماهنگ میکند: ”رهبر ارکستر از لحاظ رفتار باید طوری باشد که بتواند نوازندگان را متحد کند. باید آدمی باشد که بتواند یک گروه پرجمعیت را با خود همراه کند و آنها حرف او را قبول کنند. اما نباید دیکتاتور مابانه رفتار کند.“ چهرهٔ او احمد شاملو و حرکات نمایشی او روی صحنه، گاه چاپلین را به خاطر میآورد، به هیچ چیز جز کار جدی فکر نمیکند. به قول خود او، تمام برنامههای او جدی است، اما برخلاف غالب کنسرتهای کلاسیک خشک نیست. او با جسارت تمام دیوار بین ارکستر و مردم را میشکند و آن دو را به هم نزدیک میکند؛ تماشاگر هم جزوی از ارکستر میشود. بارها دیدهایم که تماشاگران کنسرتی خواستهاند ارکستر را همراهی کنند و رهبر ارکستر با اخم برنامه را قطع کرده، اما لوریس به موقع مشتاقانه از تماشاگر خود دعوت میکند که به همراه ارکستر دست بزند و همینطور ساکت ننشیند. همین خصلت لوریس است که اجراهای او از پولکاهای اشتراوس را جذابتر و به یاد ماندنیتر میکند. جز این او ابائی ندارد که ارکستر را به صحنهٔ نمایش تبدیل کند و خود او کارگردان و بازیگر اصلی این نمایش باشد. (تا آنجا که مثلاً هفتتیر میکشد و به یکی از اعضاء گروه خود که بهطور نماشی ”خارج“ میزند، شلیک میکند!) خود او میگوید: ”این جزئی از اخلاق من است که سعی میکنم خودم را با مردم یکی کنم. رهبرهائی هستند که سعی میکنند خودشان را از مردم دور کنند. ولی بیشتر رهبران ارکسترهای امروز دنیا سعی میکنند خودشان را به مردم نزدیک کنند. آن سرحد و دیواری که بین مردم و رهبر ارکستر وجود داشت حالا دیگر بهکار نمیآید ... مردم ما با مثلاً آلمانیها فرق میکنند. مردم ما شادی دوست دارند. بعضی موقع دوست دارم تماشاگر احساس نکند که من روی صحنه هستم و با او فاصله دارم ... اینجا به این کارها عادت نکردهاید. اینجا معمولاً اینطور بوده که رهبر ارکستر بیاید روی صحنه و خیلی جدی اجراء کند و برود. آن زمان گذشته. باید مردم عادت کنند که اجراء کنسرت یک شادی است، یک دوستی است. اگر تماشاگر با حالت جدی بخواهد فقط یک قطعه را گوش کند و برود، خب میرود صفحه را میخرد و گوش میکند. سالن کنسرت کسی میآید که میخواهد با رهبر ارکستر تماس داشته باشد. موقع شوخی، شوخی است و موقع جدی، جدی.“
شاید رمز موفقیت لوریس در این نکته نهفته باشد که معتقد است: ”هنر باید خیلی ساده باشد. هنر در سادگی است. نویسندگان بزرگ آنها نیستند که تراژدی نوشتهاند. نویسندگان بزرگ آنهائی هستند که کمدی نوشتهاند.“ برای همین لوریس ابائی ندارد که در میانهٔ یکی از کنسرتهای خود اعلام کند که قطعات ظاهراً ساده و سبک اشتراوس را به اندازهٔ کارهای موتسارت دوست دارد.
یک علاقهمند پیگیر، میتوانست با تماشای کنسرتهای سه چهار سالهٔ اخیر چکناواریان، شماری از بهترین و زیباترین قطعات تاریخ موسیقی را با اجرائی طراز اول، شاهد باشد: از ”عروسی فیگارو“ موتسارت تا ”کارمن“ ژرژ بیزه، از سمفونی شمارهٔ ۹ بتهوون تا رقص ”کانکان“ شاکاریان، از رقصهای ”پولووسیان“ برودین تا ”سوئیت ایرانی“ ماویسا کالیان و ... و بالاخره اجراهای کمنظیر از یوهان اشتراوس بهویژه ”ریشتراش“ که همهٔ حضار را همیشه به وجد میآورد. خود او یکبار در میانهٔ اجراء گفت: ”اگر نیمه شب هم مرا از خواب بیدار کنند و بگویند بیا اشتراوس اجراء کن، حتماً میآیم!“
اما چند کار اصلی و اساسی لوریس طی این چند سال نوعی بازگشت به ادبیات اسطورهای این سرزمین است: ”اپرای رستم و سهراب“، ”شیرین و فرهاد“ و ”خسرو و شیرین“. خود او دربارهٔ منشاء این رویکرد چنین میگوید: ”پدرم از زندان استالین فرار کرد و مادرم از قتلعام ترکیه و آمدند به ایران و من در بروجرد متولد شدم. خواهناخواه از بچگی داستانهای ”رستم و سهراب“ و ”شیرین و فرهاد“ را شنیدهام و اتفاقاً به این داستانها خیلی علاقه داشتم. بهعنوان یک آهنگساز ایرانی نسبت به آنها حس غریبی دارم. شیرین و فرهاد یک داستان عمومی است برای تمام دنیا، مثل مولوی و حافظ که ایرانی هستند اما به مردم دنیا تعلق دارند، مثل شکسپیر، گوته، تولستوی و کسان دیگر. من علاقهٔ زیادی به ”رستم و سهراب“ و ”شیرین و فرهاد“ داشتم و ترجمهٔ آنها را همه به آلمانی و انگلیسی خوانده بودم. خودم ۱۶ آهنگ عاشقانه نوشتهام و احساس میکردم که ارتباط نزدیکی با آهنگ ”شیرین و فرهاد“ دارم. خب من حالا ۶۷ ساله هستم و در زندگی قاعدتاً چندینبار عاشق شدهام، چندینبار شکست خوردهام و چندینبار موفق شدهام شاید. یعنی زیبائی عشق را دیدهام و شوربختی خود را هم چشیدهام. ثروت آدم در زندگی اینطور نیست که چه چیز مادی دارد، ماشین دارد یا خانه دارد. عشق بزرگترین ثروت است. ثروتی از این بالاتر وجود ندارد. کسی که عشق دارد به چیزی احتیاج ندارد. خب من در ۶۷ سالگی این تجربهها را داشتهام و خودم را از این لحاظ آدم بسیار ثروتمندی میدانم. خیلی احساس نزدیکی به ”خسرو و شیرین“ داشتم. این عشق مثلثی یک عشق فانتزی مثل رومئو و ژولیت نیست. خیلی دنیائی است. خیلی ساده است؛ دو نفر عاشق یک نفر هستند و آن خانم یکی ار دوست دارد. من اصلاً داستان عشق خودم را نوشتم. خوشحالی و غم خودم را نوشتم. در نتیجه فکر میکنم حاصل آن موفقیتآمیز بوده. ”رستم و سهراب“ را هم از بچگی خیلی دوست داشتم. هیچوقت فکر نمیکردم نوشتن آن اینقدر سخت باشد. تحقیق کردم دربارهٔ زورخانه، تعزیه، عزاداری و هر چیز مربوط دیگر را مطالعه کردم. با وجود این ۲۵ سال طول کشید تا رستم و سهراب را بنویسم. هشتبار از ابتدا تا انتهاء نوشتم و هشتمینبار بود که دیگر زوم نرسید و تمامش کردم. همین اجراء شد و خوشحالم که موفق شد.“ و پس از آن اینبار لوریس باز با رجوعی به نظامی، ”لیلی و مجنون“ را اجراء کرد. برخلاف اجراء ”خسرو و شیرین“، اینبار تمام متن را خود لوریس ننوشت و دست به ابتکار تازهای زد: انتخاب موسیقی از آهنگسازان برجسته. در چنین شکلی است که به زعم مارسل دوشان فقط ”انتخاب هنرمند“ اصل میشود؛ نوعی ”اینستلیشن“ که از هنرهای تجسمی وام گرفته شده و خب فقط بعد از تماشای این کنسرت زیبا است که میشود فهمید نگاه هنرمند فقط در همین ”انتخاب کردن“ چقدر مهم و کلیدی است (نگاه کنید که قطعهٔ بینظیر و افسانهای ”آداجیوی“ آلبینونی در پایان کار چقدر با انتهاء تراژیک قصهٔ لیلی و مجنون هماهنگ است و گوئی که اصلاً براساس آن نوشته شده و خب مگر این نیست که هنر به شکلهای مختلف در هنرمندان گونهگون دورههای متفاوت تکرار میشود؟!)تمام نقل قولها برگرفته از گفتوگوی نگارنده با لوریس چکناواریان است.
منبع : روزنامه جامجم
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست