چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
مجله ویستا
نان
ولفگانگ بورشرت، شاعر و نویسندهٔ آلمانی در ۲۰ مه ۱۹۲۱ در هامبورگ به دنیا آمد. هنوز در سنین نوجوانی بود که به سربازی فراخوانده شد. او را به جبههٔ شرق فرستادند، و در آنجا بیماری بهسراغش آمد. او را بهدلیل بهسخرهگرفتن هیتلر و اینکه با سخنان ضد جنگ خود روحیهٔ همرزمانش را تضعیف میکرد، به آلمان فراخواندند.
در دادگاه نظامی محاکمه و به مرگ محکوم شد و چندین ماه در انتظار اجرای حکم خود بود تا سرانجام بهدلیل پیشرفت بیماری و اینکه امیدی به زندهماندنش نبود، بخشوده و دوباره به جبهه فرستاده شد. در سال ۱۹۴۲ در حالی که سخت مجروح شده بود، نمایشنامهٔ «بیرون، پشت در» را نوشت. در پایان جنگ، با وجود بیماری شدید، شوق نوشتن او را به مدت دو سال زنده نگاه داشت، و در این مدت به شیوهای واقعگرایانه و در عین حال نمادین، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستانهای کوتاه و اشعار خود بازگو کرد. او سرانجام در ۲۰ نوامبر سال ۱۹۴۷ در آسایشگاهی در شهر بازل چشم از جهان فرو بست.
زن ناگهان از خواب پرید. دو و نیم ِ نیمهشب بود. لحظهای فکر کرد که چرا از خواب پریده است: «کسی در آشپزخانه خورد به صندلی!» گوشهایش را به سوی آشپزخانه تیز کرد. همهجا ساکت بود. همهجا خیلی ساکت بود و زمانی که دستش را روی تخت کشید، کنارش هم خالی بود. علت این سکوت را فهمید، چون صدای خُرخُر مرد نمیآمد. از جایش برخاست و پابرهنه از میان راهروی تاریک بهسوی آشپزخانه رفت.
یکدیگر را در آشپزخانه دیدند. دو و نیم ِ نیمهشب بود. زن روی یخچال چیز سفیدی دید و چراغ را روشن کرد. آندو روبهروی هم ایستاده بودند و هر یک تنها پیراهنی برتن داشت، دو و نیم ِ نیمه شب در آشپزخانه. بشقاب نان روی میز آشپزخانه بود. زن دید که مرد برای خود یک قطعه نان بریده است. چاقو هنوز کنار بشقاب قرار داشت و روی میز هم خرده نان ریخته بود. زن هر شب و از روی عادت روی میز را پاک میکرد، هر شب. اکنون روی میز خرده نان دیده میشد، و چاقو نیز همانجا بود. زن سردی ِ کاشیها را بر تنش آرام آرام احساس کرد و چشمانش را از روی بشقاب برگرداند.
مرد گفت: «فکر کردم که اینجا چیزی هست.» و به اطرافش نگاه کرد. زن در جواب گفت: «من هم چیزی شنیدم» و با خودش فکر کرد که مرد در شب و با پیراهن، چقدر پیر به نظر میرسد؛ همان اندازه که سنش است، یعنی شصت و سه سال. مرد در روز گاهی جوانتر به نظر میرسد. مرد هم با خودش گفت: «زن چقدر پیر شده است، به خصوص با پیراهن خیلی پیر جلوه میکند؛ دلیلش شاید آشفتگی ِ مویش باشد. نامرتب بودن زنان در شب، معمولاً به وضعیت موی ِ آنها برمیگردد. مو گاهی آدم را پیر نشان میدهد». «تو باید کفش میپوشیدی، با پای برهنه روی کاشیها حتماً سرما میخوری.» زن به مرد نگاه نمیکرد، چون نمیتوانست قبول کند که مرد پس از سی و نه سال زندگی ِ زناشویی، حالا دارد به او دروغ میگوید.
مرد دوباره گفت: «فکر کردم که اینجا چیزی هست». سپس به گوشه و کنار آشپزخانه سَرَک کشید. «من صدایی شنیدم، و بعدش فکر کردم که اینجا چیزی هست». «من هم صدایی شنیدم، اما ظاهراً که چیزی نبود.»
زن بشقاب را از روی میز برداشت و خرده نانها را جمع کرد. مرد با صدای لرزان تکرار کرد: «نه، ظاهراً چیزی نبود.» زن به کمک مرد رفت و گفت: «بیا برویم، حتماً از بیرون بوده، بیا برویم داخل رختخواب، روی کاشیهای سرد سرما میخوری.» مرد به پنجره نگاه کرد و گفت: «درست است، حتماً از بیرون بوده، من فکرکردم اینجاست.»
زن دستش را بسوی کلید برق دراز کرد و با خود گفت: «فوراً باید چراغ را خاموش کنم، وگرنه نگاهم به بشقاب خواهد افتاد، نباید به آن نگاه کنم.»
زن به مرد گفت: «بیا برویم، حتماً از بیرون بوده، باد که میوزد، ناودان هم به دیوار میخورد، حتماً ناودان بوده، همیشه همراه ِ باد، سر و صدای آن هم بلند میشود.» و چراغ را خاموش کرد. همانطور که پاهای برهنهیشان را روی زمین میکشیدند، از میان راهروی تاریک بااحتیاط بهسوی اتاق خواب رفتند.
مرد گفت: «آری، حتماً باد بوده؛ باد تمام شب میوزید.» روی تختخواب که دراز کشیدند، زن گفت: «باد تمام شب میوزید، حتماً صدای ناودان بوده». «درست است؛ اول فکر کردم که صدا از آشپزخانه بود، ولی حتماً ناودان بوده.» مرد این را طوری گفت که انگار داشت خوابش میبرد؛ اما حقیقی نبودن لحن ِ صدایش را زن همیشه احساس میکرد، هنگامیکه مرد دروغ میگفت. زن گفت: «هوا خیلی سرد است، من میروم زیر پتو، شب بخیر.» مرد پاسخ داد: «آری، خیلی سرد است، شب بهخیر.» سپس همه جا ساکت شد.
زن پس از چند دقیقه احساس کرد که مرد دارد آهسته و با احتیاط چیزی را میجَوَد. زن برای اینکه مرد متوجه بیدار بودنش نشود، مخصوصاً آرام و یکسان نفس کشید. اما مرد آنقدر آرام میجَوید که زن خوابش بُرد.
غروب ِ روز بعد که مرد به خانه بازگشت، زن چهار قطعه نان برایش گذاشت. این در حالی بود که مرد روزهای گذشته تنها سه قطعه نان برای خوردن داشت. زن گفت: «تو چهار تکه بخور، من همهٔ سهمم را نمیتوانم بخورم؛ تو یک تکه بیشتر بخور؛ راستش برای من زیاد هم خوب نیست.» و از جلوی لامپ کنار رفت. زن دید که مرد روی بشقاب خَم شده و به آن خیلی نزدیک است. مرد بالا را نگاه نمیکرد. اینجا بود که زن برایش متأسف شد.
مرد از روی بشقاب گفت: «تو که نمیتوانی فقط دو تکه نان بخوری». «چرا میتوانم، چون شبها نان به معدهام نمیسازد، بُخور مرد، بُخور». سپس زن زیر لامپ کنار میز نشست.
ولفگانگ بورشرت
برگردان: نیما حسینپور
برگردان: نیما حسینپور
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست