سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا

بهار برای ما بدترین فصل است


بهار برای ما بدترین فصل است
آل کوثر جانباز ۷۵درصدی می گوید همه مردم بهار را دوست دارند چرا که گل ها و شکوفه ها باز می شوند و زمین زنده می شود ولی همین گل ها و شکوفه ها بچه های شیمیایی را خفه می کند.
▪ از خود بگویید؟
ـ آل کوثر هستم و متولد سال ۱۲۴۷ در نجف. خانواده ام ایرانی و ساکن نجف بودند که در سال ۱۳۵۰ از عراق بیرون رانده شدند. به قم آمدیم و در این شهر ساکن شدیم. اصالتمان شیرازی است.
کلاس پنجم بودم که انقلاب شد و تا هفده سالگی در پایگاه بسیج حضور داشتم. خیلی تلاش می کردم من هم به جبهه بروم ، اما به خاطر جثه ریز و ضعیفم قبول نمی کردند. اگرچه از نظر سنی مشکل خاصی نداشتم. بالاخره پس از تلاش زیادی موفق شدم رضایت مرکز اعزام را جلب کنم و در سال ۱۳۶۳ به جبهه اعزام شوم. در پادگان ۳۱ حضرت حمزه تهران آموزش ۴۵ روزه ای را گذراندیم. این دوران یکی از بهترین ایام عمر من است. اگرچه تابستان بود ولی جمع صمیمی و معنوی حاکم بر آموزشگاه به آن دوران شیرینی دیگری می بخشید.
▪ خاطره ماندگاری از آن دوران؟
ـ من از کردستان خیلی می ترسیدم طوری از آنجا تعریف می کردند و مسائلی را می شنیدم که نمی خواستم به کردستان اعزام شوم و بیشتر علاقه داشتم به مناطق جنوب بروم. اما درست به خطرناک ترین منطقه کردستان یعنی سردشت اعزام شدم. در همان روزهای نخست حضورم در کردستان متوجه اشتباهم شدم. کردستان با مردمانی صادق و صمیمی ، رزمندگانی مخلص و فرماندهانی سخت کوش هنوز هم برایم خاطره انگیز است. ارتفاعات و مناطق کوهستانی کردستان در آن سنین جوانی درسهای زیادی برایم داشت و البته به همان اندازه هم خطرناک بود. در این منطقه بود که مقید به نمازجماعت و اول وقت شدم. زیارت عاشورا را شناختم و بسیاری از مسائل معنوی دیگر. حساسیت منطقه باعث شده بود که شبانه روز در حالت آماده باش قرار بگیریم. کمین های خطرناک اکراد ضد انقلاب تلفات زیادی از ما می گرفت.
▪ چه مدت را در این منطقه سپری کردید؟
ـ حدود سه ماه را در منطقه کردستان سپری کردم و به قم برگشتم. اما مثل بسیاری دیگر نمی توانستم از منطقه عملیاتی دور بمانم. یک هفته ای از بازگشتم به قم نگذشته بود که دیدم طاقت نمی آورم و دوباره درخواست اعزام کردم که این بار جذب یگان دریائی شدم . در رود کارون آموزش قایقرانی را سپری کردیم و به خاطر جثه لاغرم خیلی خوب می توانستم با قایق مانور بدهم.
▪ نخستین عملیاتی که در آن حضور داشتید؟
ـ نخستین عملیاتی که حضور داشتم والفجر هشت بود. شب هنگام ما را سوار کامیون های کانتینردار کردند و صبح به نخلستان رسیدیم هیچ کس نمی دانست که کجا هستیم که از روی کنتور برق یکی از منازل تخریب شده متوجه شدم به ساحل اروند رسیده ایم.
پیش از عملیات فضای معنوی خاصی بر نیروها حاکم بود. فرماندهی به نام حاج علی اکبر شیرازی داشتیم که الگوی اخلاقی همه بچه ها بود. من هم خیلی تحت تاثیر این انسان شریف قرار گرفتم. هر شب بعد از نماز صحبت می کرد و اطلاعات جزئی از وضعیت موجود ارائه می داد. با صحبت هایش بچه ها را آماده می کرد. . . هنوز هم تن صدایش در گوشهایم هست. می گفت: سعی کنید نماز قضایتان را به جا آورید.
▪ عازم خط مقدم شدید؟
ـ چون سنم کم بود من را به خط اعزام نکردند و در بخش پشتیبانی و تدارکات بودم. با قایق ، نیروهها و تجهیزات را به خط منتقل می کردم. بعد از گذشت چند ساعت بود که کار انتقال زخمی ها و شهدا به عقب آغاز شد. صحنه های عجیبی بود.
دوستان و رفقایی که تا چند ساعت پیش با هم شوخی می کردیم ، حالا بدن های تکه پاره شان در مقابلم قرار داشت. حتی تعدادی از آنها در مقابل چشمهایم به شهادت رسیدند. . .
▪ بعد چه شد؟
ـ تا یک ماه در منطقه فاو بودیم. اولین باری که عراق از ماده شیمیایی استفاده کرد ، منطقه فاو بود. ما هم شیمیایی شدیم. البته دقیقا نمی دانستیم شیمیائی چیست و چه اتفاقی برای انسان می افتد . شدیدا سرفه می کردیم و در مانگاه هم به بچه ها شربت سرفه می داد. بعد از عملیات فاو بود که سه روز به مرخصی آمدم. البته به خاطر اینکه شدت شیمیایی شدنم زیاد نبود ، بعد از مدتی سرفه هایم کمتر شد و من هم کاملا به این مسئله بی اعتنا شدم و دوباره برگشتم به منطقه. . .
تابستان بود و هوای جنوب هم طافت فرسا. عراقی ها مهران را گرفته بودن و امام هم فرمودند که مهران باید آزاد شود. مهران شرایط جوی بسیار بدی داشت و کمبود امکانات هم بچه ها را خیلی اذیت می کرد. تشنگی هم غوغا می کرد. جنگ سختی را داشتیم. دشمن با چهارلول نفرات را می زد. تعدادی از بچه ها پس از مجروح شدن در مهران ، تشنه لب جان دادند. این موضوع را جنازه های کبود وسیاه شده تایید می کند ، با فداکاری و تلاش سخت همه بچه ها ، بالاخره مهران آزاد شد. . .
در شهریور ماه سال ۱۳۶۵ اعزام گسترده ای آغاز شد. در قالب گردان سیدالشهداء به منطقه اعزام شدیم و پس از استقرارمان ، بهترین نیروها را از جهت بدنی و تجربه گل چین کردند و اکیپی شامل غواصان، تحت عنوان کوثر تشکیل دادند. واقعا حال و هوای عجیبی بر بچه ها حاکم بود. ذکر لب همه دعا بود و استغفار. شب حمله فرا رسید و بر اساس برنامه ریزی های از پیش تعیین شده ،دستور حمله صادر شد. شب هنگام به سوی دشمن حرکت کردیم. ولی گویا این حمله لو رفته بود و عراقی ها از هر جهت آماده بودند . اکثر اعضای گروهان کوثر در همان شب به شهادت رسیدند. شب هنگام قتل عام عجیبی در منطقه اتفاق افتاد. بسیاری از جنازه هایی که پس از جنگ از این منطقه پیدا شد ، نشان می دهند که با تیر خلاص به شهادت رسیده اند.
من از همان ابتدا هم خیلی دوست داشتم که وارد کارهای آموزشی یا تحقیقاتی جنگ بشوم. پس از عملیات کربلای چهار بود که به بخش آموزش و تحقیقات وارد شدم. در مدت چند ماه آموزش هایی دیدیم و وظیفه مان بررسی روش های حمله دشمن و تجهیزاتی که به کار می بردند بود. نوع تجهیزات از مین های جنگی گرفته تا گلوله ها و بمب ها. این بخش اگرچه دیرهنگام آغاز به کار کرد اما بسیار مفید بود. خصوصا در موضوع تاکتیکهای عملیاتی دشمن. در هر عملیات چینش دشمن و روش حمله آنها بررسی می شد و تاثیر این مطالعات را به خوبی حس می کردم.
▪ از حلبچه برایمان بگویید؟
ـ اواخر سال ۶۶ بود برای انجام ماموریت به منطقه حلبچه اعزام شدیم. در این منطقه مشغول بررسی های اطلاعاتی بودیم و در ارتفاعات مشرف به حلبچه قرار داشتیم که جریان بمباران شیمیایی معروف حلبچه رخ داد. تعدادی از گردانهای ما هم در این منطقه مستقر بودند. یکی از راکت های شیمیایی به پنج متری ما اصابت کرد. صحنه بسیار عجیبی بود که تداعی آن الان هم برایم تکان دهنده است. دوستانم در جلوی چشمم خفه می شدند و کاری از دست کسی بر نمی آمد. تجهیزات مقابله با مواد شیمیائی مانند ماسک و آمپول و لباس های مخصوص هم خیلی کم بود. همه چیز در چند دقیقه اتفاق افتاد. سه گردان ازنیروهای ایرانی قتل عام شدند. قتل عامی که با خفگی و سوختن بدن همراه بود. همانطور که آموزش داده بودند در صورت کمبود امکانات، باید از آب برای جلوگیری از آسیب دیدگی استفاده می کردیم. دلوهای آب را تند و تند پر می کردیم روی بچه ها می ریختیم تا شاید شیمیایی کمتر به بدن ما نفوذ کند. اما این کارها بی فایده بود. . .
برای مداوا به سنندج اعزام شدیم و به علت وخامت حالم ما را بلافاصله با هواپیما به تهران منتقل کردند. تمام بدنم تاول زده بود و هیچ جایم سالم نبود. تاولهای بدنم !هم در همان چند ساعت اول سیاه شد. در بیمارستان می گفتند این سودانیها را از کجا آورده اید!
هر روز باید دوش می گرفتم تا پوست بدنم کم کم جدا شود. قطرات آب مثل شلاق بر بدنم فرود می آمد ، اما چاره ای نبود. با توجه به اینکه چشمها و مجاری تنفسی ام هم صدمه جدی دیده بود، به ناچار بعد از مدتی من را به سوئد اعزام کردند. یک ماه در سوئد بودم که خوشبختانه اثرات شیمیایی را از خونم پاک کردند. اما مشکل بینایی ام همچنان جدی بود. یک دهم بینائی معمولی را داشتم و خطر روز به روز افزایش پیدا می کرد. بعد از یک سال بود که قرنیه چشم یک جوان ۲۳ ساله ایرانی را به چشمم پیوند زدند تا اینکه مشکل بینایی ام تا حدود زیادی برطرف شد. مراحل درمانی ام نزدیک به سه سال طول کشید تا اینکه سرو وضعم کمی به حالت عادی برگردد.
▪ چرا می گویند شیمیایی ها خیلی غریبند؟
ـ پس از سالها هنوز اثرات ماده شیمیایی از بدنمان نه تنها پاک نشده بلکه بیشتر هم می شود. الان تنها ۴۰ درصد از ریه ام کار می کند. اما باید بگویم که دوستان زیادی دارم که حالشان از من خیلی بدتر است. یکی از دوستان شیمیایی ام تنها ۱۰ درصد از سیستم تنفس اش کار می کند و با همین وضع زندگی می کند. شیمیایی ها خیلی غریبند. از مشکلات خونی گرفته تا اعصاب و روان. جالب است که بدانید بهار، فصل خیلی بدی برای شیمیایی ها است. همه مردم بهار را به خاطر باز شدن گلها و شکوفه ها دوست دارند ، اما همین گل ها و شکوفه ها بچه های شیمیایی را خفه می کند.
▪ آرزوی همیشگی تان چیست؟
ـ بعد از فوت حضرت امام بود که به آرزوی همیشگی ام رسیدم. از همان کودکی ام آروز داشتم که طلبه باشم و درس حوزوی بخوانم. وارد حوزه علمیه رضویه شدم. همان چند سال اول را با تمام توان درس خواندم. شبها تا نیمه با دوستان مباحثه می کردیم. این دوران هم یکی از بهترین دوران زندگی ام است. خوشبختانه خدا لطف کرده است و در خطابه و منبر هم موفق هستم. ایام تبلیغ به کشورهای مختلف سفر می کنم. اگر چه در مراحل مختلف پستهای مدیریتی و اجرایی به من پیشنهاد شده بود ، ولی وارد کارهای اجرای نشدم. همین کارهای طلبگی و آخوندی را به همه چیز ترجیح می دهم.
▪ چه زمانی ازدواج کردید؟
ـ سن ازدواجم هم رسیده بود و باید سروسامانی می گرفتم. خانواده دنبال همسر مناسبی برایم بودند و هر جایی از همسایه و آشنا گرفته تا غریبه به ذهنشان می رسید می رفتند . خیلی ها هم همان اول با توجه به جایگاه خانواده و شناختی که از ما داشتند قبول می کردند. اما وقتی متوجه می شدند که پسر ، یک شیمیایی هفتاد درصد است ، به بهانه های مختلفی عذر خواهی می کردند . چند جا هم خیلی صریح گفته بودند که به شیمیایی جماعت دختر نمی دهیم. شاید حق هم داشتند ، بالاخره همسر یک جانباز شیمیایی شدن خیلی سخت است و تحمل بالایی می خواهد. سال ۱۳۷۰ بود که خانواده ای را از یزد به ما معرفی کردند. چون مادرم اصالتا یزدی بودند ، این خانواده را می شناختند و با هم برای صحبت های اولیه به یزد رفتیم. هر وقت یاد آن روزها می افتم خنده ام می گیرد. چون همیشه اورکت جبهه ای تنم بود ، خانواده اصرار کردند که باید لباس مناسبی تهیه کنم. من هم کت و کفش دوستم را امانت گرفتم. البته هم کت برایم بزرگ بود هم کفش ! صبح رسیدیم و صحبتها را انجام دادیم . در کمترین زمان ممکن همه مقدمات و کارها انجام شد ، در شب نیمه شعبان جشن ازدواجمان را هم خیلی ساده برگزار کردیم. خدا را شکر که همسر بسیار صبور و از خود گذشته ای دارم. خدا هم لطف کرده و سه فرزند به ما عنایت فرموده. محمد جواد چهارده ساله ، حسین ۱۰ ساله و زینب که در اربعین متولد شده سه سال دارد.
▪ و حرف آخر؟
ـ سخن پایانی ام را کوتاه عرض می کنم که: خدا را شکر که توانستیم به وظیفه خودمان عمل کنیم. ۳۰ ماه در جبهه بودم و جانباز هفتاد درصدی هستم و تا کنون هم استفاده خاصی از سهمیه جانبازی نداشته ام. نه برای دانشگاه و نه برای کارهای دیگر. معتقدم که با این درد و رنج ها بخشی از کفاره گناهانمان را می دهیم.
منبع : روزنامه جوان