جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا
عزم راسخ
دیروز صبح هر چند كه خیلی بیحوصله بودمولی تصمیم گرفتم برای شركت در همایشی كه دردانشگاه برگزار میشد راهی آنجا شوم. لباسگرمیبه تن كرده از منزل خارج شدم. از همانساعات اولیه روز هوا گرفته و ابری بود وسوزسردی میوزید و نوید بارش برف زمستانه رامیداد. ولی من هم مثل دیگران فكر نمیكردم بهاین زودی همه جا سفید پوش
شود. برف خشك وریزی كه مانند غم و غصه كوچك دردمندان، رویهم انباشته میشد تا زیاد و زیادتر شود و زمانیبرسد كه از گرمییار مهربانی مثل خورشید، گرمشده و زندگی بخش و روشنی راه آینده گردد.برعكس دیگر عابران كه برای رسیدن به مقصدعجله داشتند، من آهسته و آرام، یقه پالتوی بلندمرا بالا داده و دستهایم را درجیبم مخفی كردم. درحالی كه از فشرده شدن برف درزیر قدمهایملذت میبردم از كنار پیاده رو جایی كه برفبیشتری بر روی هم انباشته شده بود در خطیمستقیم شروع به قدم زدن نمودم. از منزل زودخارج شده بودم و هنوز ساعتی تا شروع همایشیفرصت داشتم. مدتی بعد سردی كه به جانم نشستهبود به من فهماند مثل گذشته قدرت مبارزه باهوای سرد را ندارم. به سرعت قدمهام افزودم تابه خیابان اصلی رسیدم و توانستم تا كسی گرفته وخود را به مقصد برسانم. وارد سالن كه شدم. جمعكثیری از دوستان را در آنجا حاضر دیدم.
از دیدن دكتر خاجانی خیلی خوشحال شدم اویكی از دوستان و هم اتاقیهایم در زمان تحصیلدر كشور آلمان بود. به تازگی به ایران آمده بود تاتجربیات خو را در اختیار دیگر پزشكان بگذارد.زمان زیادی از او بیاطلاع بودم، به همین علتدكتر را برای شام دعوت نموده و در یك رستورانقرار ملاقات گذاشتیم. روزهای كوتاه زمستانیخیلی زود به پایان میرسد. ساعت هفت شب بودكه ما غذایمان را خورده وبعد با هم به گفتگونشستیم. هم اكنون كه از فراز و نشیب زندگی او وعزم راسخش مینویسم، غرق شادی و سرورم. اوبرایم این چنین تعریف نمود: باور كن ذهن منآشفته نیست...
ذهن من مجموعهای از آشفتگی هاست. مننمیتوانم اتفاقات و حوادث و زحماتی را كهكشیدم تقدیر بنامم. من نام زندگی بر آن نهادهام وقبول كن اگر تو هم به جای من بودی حال وروزگاری بهتر از من نداشتی. به چهره من نگاهكن... در آن زندگی پر از فراز ونشیب میبینی.
همیشه از اینكه بچه كوچك خانواده بودم عذابمیكشم. میدانی چرا؟
به خاطر اینكه فاصله سنی زیادم با پدر و مادرم وعمركوتاهشان باعث شد خیلی زودتر آنها را ازدست بدهم وزمانی كه مثل حالا به ایران میآیمبیشتر نبودشان را حس میكنم. چهار خواهروبرادر دارم كه با پدر و مادرمان توی یك خانهقدیمی در مركز شهر زندگی میكردیم. پدرممردی مومن و ریش سفید ومعتمد محل بود، امابسیار سختگیر و مستبد. ما خانوادهای سنتیبودیم كه رابطه بین پدرم با فرزندانش مخصوصادخترها بسیار محدود بود. همبازی ودوستدوران كودكیم، خواهرم اعظم فقط یك سال ازمن بزرگتر بود . هنوز لذت بازیهای كودكانه وخاطرات شیرین آن زمان در ذهنم روشن است.در نزدیكی منزلمان بر روی درخت چنار بزرگییك كلاغ لانه ساخته و جوجههایش تازه از تخمخارج شده بودند. در عالم بچگی اسم او را كلاغدزد گذاشته بودیم زیرا به جز صابونهایرختشویی هر جسم براقی را با خود میبرد و مابه حساب خودمان برای رو كم كردن او، یك هفتهمدتی كه او از لانه برای تهیه غذا خارج میشد رامحاسبه میكردیم تا توانستیم در نبودش ازدرخت بالا رفته و لانه و بچههایش را با همبرداریم. با سرعت خود را به خانه رسانده بچهكلاغها را در زیرزمین مخفی كردیم. چشمت روزبد نبینه، جوجه كلاغها از یك طرف، مادرشان ازسمت دیگر چنان سرو صدایی راه انداخته بودندكه نزدیك بود همه محل موضوع را بفهمند.ساعتی بعد از ترسمان لانه و جوجه كلاغها رابرداشته و به درخت نزدیك شدیم تا در زمانمناسب آنها را به سر جای خود برگردانیم. چندینكلاغ بالای سرمان میچرخیدند و همه با هم غار،غار میكردند. رهگذری با سری بی مو و تراشیدهشده به ما نزدیك شد و شروع به نصیحت كرد، مافرصت را غنیمت شمرده، لانه را به دستش دادیمو پا به فرار گذاشتیم.
به اواسط كوچه نرسیده صدای كمك خواستنشرا شنیدیم. نگاهش كردیم، كلاغها به او حملهكرده و هر كدام ضربهای به او میزدند، از همانفاصله سر بیموی خونآلودش را میتوانستیمتشخیص دهیم. بعد از گذشت سالها هنوز عذابوجدان دست از سر من برنداشته است. مدتهااهالی محل به دنبال آن بچههای شیطانمیگشتند. من و خواهرم با مظلوم بازی توانستیمخود را تبرعه كنیم.
شب جمعهها درخانهمان مراسم دعای كمیلبرگزار میشد. قبل از غروب آفتاب حیاط خانهشسته و رفته آماده پذیرایی مومنان خداجویبود. چراغهای پایه بلند و چند ریسه لامپ حیاطرا روشن میكرد. مادرم كنار حیاط بساط چای رافراهم مینمود و آقا رضا نانوا زحمت پذیرایی ازمومنان را بر عهده میگرفت. معمولا همراه چایظرفی حلوا و یا مقداری خرما برای پذیرایی مهیابود. پدرم به همراه چند نفر از جماعت كاسب بعداز برگزاری نماز جماعت در مسجد به خانهمیآمدند. طنین صدای قاری قرآن و صدای گرممومنان هنگام فرستادن صلوات هنوز هم درگوشم زنگ دلنشینی دارد. زمان برگزاری مراسم،خانمها یا از خانه خارج شده و یا گوشهای مخفیمیشدند تا آقایان راحتتر باشند.
هفت یا هشتساله بودم، یكی از آن شبها كه منزل شلوغ بود،من و خواهرم به بهانه پهن كردن رختخوابهابه پشت بام رفتیم. روز گرمیرا پشت سر گذاشتهبودیم. درختان از خشكسالی ناله میكردند وشاخههایشان نای حركت نداشتند. مرداد ماهآواز شهرتش را در داغی و حرارت به نمایشگذاشته بود و پس از روزی گرم و سوزان نسیمخنك دم غروب به همه جانی تازه دمیده بود.سینهخیز تا لب بام رفتیم و به تماشای حاضراننشستیم. سرفه بلند پیرمرد و یا چای خوردن فرددیگری را بهانه كرده، ریز ریز میخندیدیم كهمتوجه نگاه خشمگین پدرم شدم و با اشاره مرا بهپایین فرا میخواند. خوب به یاد دارم فردای آنروز اعظم تا شب یك گوشهای پنهان میشد وگریه میكرد، وقتی علتش را پرسیدم، گفتخجالت میكشد جلوی روی حاجی یعنی پدرمحاضر شود. به اصرار از او خواستم علتش رابگوید.
شاید خندهات بگیرد ولی او برایم تعریفكرد كه شب پیش وقتی من به حیاط رفتم وتنهایش گذاشتم، رخت خواب حاجی با آن ملافهسفید و تشك نرم او را وسوسه كرده وبه خودشاجازه داد برای دقایقی روی آن دراز بكشد و ازخنكی آن لذت ببرد كه ناخواسته خوابش برده واذان صبح وقتی مادر او را برای خواندن نمازصبح بیدار كرده خودش را در همان وضعیتخوابیده در تشك پدر یافته و از شرم دیگر حاضربه دیدار او نیست... وقتی به آن زمان فكر میكنمو به فاصله بین پدرم با فرزندانش میاندیشم درتردید باقی میمانم كه روش صحیح تربیتیكداماست؟ آن زمان بچهها حتی جلوی پدر پایخود را دراز نمیكردند و او را حاكم مطلقمیپنداشتند.همین اختلاف نظرها باعث دلگیری پدر و خروجمن از ایران شد. حالا نمید انم پدر در آخرینلحظات عمرش مرا بخشیده بود یا نه؟ بعد از گرفتندیپلم از من خواست كه در حوزه علمیه ادامهتحصیل بدهم، ولی من عاشق پزشكی بودم، باالتماس و خواهش اجازه گرفتم كه در دانشگاهدرسم را ادامه دهم.
بعد از ورودم با حضور مداومدر جلسات آموزش تلاوت و حفظ آیات قرآنكریم به پدرم ثابت نمودم كه در كنار تحصیل ازخداوند نیز غافل نیستم، اما به عقیده او زندگی دركنار كافران اشتباه محض بود. طی نامهای برای اونوشتم; نگاهم كن، نه فقط نگاهی از سر نگریستن،من از تو نگاهی میخواهم بهاندازه دیدن. سالهادر كنارت بودهام و تو برایم نقش بهترین همراه راداشتهای. سالهایی كه ما را زیر یك سقف اما بهفاصله دونسل نگاه داشت. من پسرت هستم. مافرزندان شماییم، به ما مثل كودكی از دست رفتهخود نگاه نكن، به ما مثل آینده پربار خودمان نگاهكن...
خبرش را دارم كه نامه را خوانده و بعد پاره كردهو ما را جسور و بیادب خوانده است.
تو خوب میدانی، زمانی كه برای گذراندن دورهتخصصی به آلمان آمدم، به طور كامل از من رویبرگرداند و در هیچ شرایطی حاضر به همراهیوكمك به من نشد. در موقعیت بدی قرار گرفتهبودم و درآمد كار در رستوران و هتل برای ادامهتحصیل و گذراندن زندگیم كافی نبود. آن زمانبود كه تو بدادم رسیدی و با پذیرفتن من به عنوانهماتاقی و تقبل بیشتر خرج و مخارج خانه مرا درادامه راهیاری رساندی.
من هنوز هم خود را مدیون تو میدانم، پسبدان هر كاری كه از دستم برآید برایت انجامخواهم داد. تو به ایران برگشتی و من با زندگیواقعی تنها ماندم و برایم سنگین بود. خواهرمبرایم نامه نوشته بود و اطلاع داد كه به همراههمسرش به آمریكا مهاجرت كرده و او نیز توسطپدرم طرد شده است و از من خواهش كرد كه بهآنجا بروم تا هیچ كدام تنها نباشیم.
بعد از گرفتن مدرك جراحی قلب به امیدپیشرفت بیشتر راهی آمریكا شدم. ولی در آنجامتاسفانه مدركم مورد قبول قرار نگرفت. درآلمان برادری مهربان مثل تو داشتم و در آنجاخواهر خوبی كه همراهیم میكرد. توانستم اجازهكار با تاكسی را بگیرم.
یكسال بعد از راه رانندگیدرآمد كافی داشته و زبان انگلیسی را نیز تقویتنمودم. پس از آن با عزم راسخ مایوس نشده وپیگیر تایید مدرك پزشكیم شدم. بعد از قبولی دریك سری امتحانات، مدرك پزشكیم را گرفته وبرای ادامه تحصیل، رشته جراحی پلاستیك راانتخاب نمودم كه خوشبختانه در این راه بسیارموفق هستم. پشتكار و ایمان به خدا واقعا كمكبزرگی برای من بود. هدفم فقط تحصیل و كار بودو هیچوقت خدا را فراموش نكردم. درآمریكاقشرهای مختلفی از مردم زندگی میكنند، بافرهنگ و سنن مختلف، آنها میتوانند به دور ازسیاست، ایمان خود را حفظ كنند و هیچكسجلوی آنها را نخواهد گرفت. ای كاش جوانان ماافراد موفق را نمونه و الگوی خود قرار دهند و ازدوستان ناباب و افكار وسوسهانگیز بپرهیزند وخود را به خدا نزدیكتر كنند. من هنوز هم دروقت اذان كارم را تعطیل نموده و به نمازمیایستم.
این عمل من در دانشگاه و بیمارستانخیلی همسرم را به تامل و فكر در رابطه با اسلاموامیداشت. او آمریكایی و مسیحی اصیلی است.مدتها مرا زیر نظر داشت و درمورد اسلامتحقیق مینمود. رابطه محدود من با خانمها،محرك اصلی همسرم برای شناخت من، دینم واعمالم بود. علاقه شدیدم به او مرا عذاب میداد.خوب بیاد دارم در یك زمستان سرد به خاطركنترل احساساتم و مبارزه با امیال درونیم مدتهاپای برهنه بر روی برفها ایستادم.
او به علاقهام پی برده و مرا زیرنظر داشت و درمورد اسلام تحقیق مینمود.
عشق مابینمان، عامل دیگری شد برای گرایش اوبه اسلام، اكنون او از هر ایرانی بیشتر به دینشمعتقد است.
یك دختر وپسر دارم كه هردو در دبیرستانتحصیل میكنند. همسرم یك تكنسین اتاق عملمیباشد و در كلینیك من مشغول به كار است.جراحی پلاستیك خیلی گسترده است و منخوشحالم كه این رشته را دنبال كردم.
من و خانوادهام برای خودمان زندگی میكنیم.بچهها را طوری تربیت نمودهایم كه بازی درطبیعت را به نگاه كردن به تلویزیون و یا بازیهایكامپیوتری ترجیح میدهند. برای تربیتشان وقتگذاشته و عشق به آب و خاك و حس طبیعت را دروجودشان زنده نگاه داشتهایم تا در این راهخداوند را بهتر بشناسند.
در حال حاضر ساعات كاریم دست خودم است وبه همین علت، طبق سنن جمعهها كار نمیكنم ومعمولا وقتم را به تنهایی به قایقسواری وماهیگیری میگذرانم. دوست دارم تنها باشم ورنج یك هفته كار و زحمت در محیط ماشینی وپرسروصدا را از تن خارج كنم.
بعد از سالها زحمت و تلاش اكنون قایقیتفریحی دارم كه جمعهها سوار بر آن آنقدر درآبها پیش میروم كه خشكی به خطی ممتدتبدیل میشود و آن زمانی است كه در سكوتكامل و غروبی زیبا میان آبهای دریای بیكرانخدا را میجویم، با او سخن گفته و برای تمامنعماتش او را شكر میكنم.
به همسرم آموختهام كه مانند دیگر خانمها درایران با داشتن پوشش اسلامی میتواند پا به پایمن كار كند و در اجتماع حضور داشته باشد.همراه خانوادهام به رستوران پارك و كوهنوردیمیرویم و هیچ مشكلی نداریم، اما حالا به نقطهایرسیدهام كه ترجیح میدهم به ایران باز گردم وهمسرم نیز موافقت نموده است. سبك جدیدیاز جراحی به كمك اشعه لیزر ابداع نمودهام كهبسیار مورد تایید و تشویق قرار گرفته و خواهانبسیار دارد، ترجیح میدهم در كشورم خدمتكنم...
صحبتمان تا دیروقت به طول انجامید، به خانهكه رسیدم پایان خوش تلاشهای عظیم به منآرامش داده بود كه خیلی زود به خواب رفتم.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست