چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
من آدم ها را خیلی دوست دارم
دلآرا قهرمان یکی از داستانهای کوتاه منتشرنشدهاش را به خوانندگان ما هدیه کردهاست.
میگوید: «من به موسیقی میتوانم بگویم نه، به فیلم میتوانم بگویم نه، اما به کتاب خوب،خیلی سخت است که بگویم نه،طوری که بعضی وقتها زیاده روی میکنم، میخواهم ۲ساعت بیشتر مطالعه نکنم اما یکهو به خودم میآیم و میبینم تا ۴ صبح نشستهام به کتابخواندن»
نقاشی هم میکند، در و دیوار خانه را پوشانده با تابلو و پرترههایی که همه آثار خودشاند به جز یکی که امضای نامی پتگر پایش نشسته، همسر سابق و معلم نقاشیاش. یک تابلو رنگ روغن با ابعاد بزرگ که تصویر او را در پیراهن عروسی قاب گرفته، پرترهای که اگر چه نزدیک سه دهه از عمرش می گذرد هنوز هم چشمها و چهره مدل واقعیاش را تداعی می کند؛ آنقدر که به نظر میرسد گذر ایام چندان هم با صاحب این چشمها جور و جفا نکرده است.
میگوید جوانی یعنی شور و شوق حیات و آدم تا وقتی که چیز یاد میگیرد و رشد می کند جوان است؛ اصلا عددی که سن و سال را نشان میدهد اهمیتی ندارد. آدمهایی هستند که خیلی زود، در همان جوانی متوقف می شوند، شوق حیاتشان ته میکشد.
دلآرا قهرمان متولد تهران است اما در مشهد بزرگ شده: «در خانه مادربزرگم به دنیا آمدم در خیابان عینالدوله سابق که الان به آن میگویند خیابان ایران. اسم مادرم ناهیدایران است و اسم دایهام ایران بود. اصلا همیشه، هر وقت آهنگی راجع به ایران میشنوم اشکم جاری میشود بعد به خودم میگویم من که توی ایرانم چرا اینقدر نسبت بهش احساس غربتدارم!»
▪ پس برای همین است که هیچ وقت آنطرف ماندگار نشدید؟
ـ من ۸ سال در سوئیس زندگی کردم، تحصیل کردم، کار پیدا کردم و میتوانستم بمانم اما با خودم گفتم که چی؟ وقتی توی ایران میشود خیلی کارها انجام دهم. برای همین هم برگشتم.
▪ هنوز هم همین اعتقاد را دارید؟
ـ من اینجا مانده ام چون فکر میکنم وجودم با عدم وجودم خیلی فرق دارد. شاید آدم ایدهالیستی هستم چون هر جا که باشم و مشغول هر کاری، باید احساس کنم که مفیدم. این باعث می شود آدم هم خیلی بیشتر از زندگی لذت ببرد، هم بیشتر آسیب ببیند چون در این صورت به آرمانهایی باور داری که اگر تحقق پیدا کند نهایت شادی و لذت را تجربه می کنی و اگر نه به شدت لطمه می بینی .
او چند سالی هم کارمند رسمی وزارت امور خارجه بوده است. سابقه ۸ سال فعالیت دیپلماتیک دارد. تحصیلاتش هم در زمینه علوم سیاسی بوده. میگوید: «آن کارم را دوست داشتم و تا زمانی که احساس می کردم مفید هستم ماندم اما بعد تصمیم گرفتم بیایم بیرون و کار فرهنگی بکنم.»
ادبیات نقاشی و روانشناسی بزرگترین علائقش هستند: «من از ۱۲ -۱۳ سالگی رفتم دنبال نقاشی و ادبیات، این دو تا قلمرو برایم خیلی جذاب بود. البته ادبیات در خاندان ما رواج داشت خانوادههای پدری و مادری من شعرای خوبی دارند؛ مثل مرحوم یزدان بخش قهرمان داماد ملک الشعرای بهارپسرعموی پدرم، محمد قهرمان نوه عموی پدرم و شازده افسر عموی مادرم. اما نقاشی در خانواه ما تا آن زمان بی سابقه بود.»
میگوید ارتباطش با زیباییهای جهان را بیشتر در نقاشیهایش آورده در حالی که حرفها و دغدغه هایش را از طریق ادبیات بیان کرده است : «فکر می کنم اگر یک رسالت اجتماعی داشته باشم نقاشی آن را بیان نمیکند. این شاید بر میگردد به ویژگی منحصر به فرد ادبیات که از جنس واژه است و با عث شده که بیشتر از همه هنرها به مسائل اجتماعی بپردازد.»
زندگی فروید عنوان کتاب قطوری است که روی میز تحریر او است؛ کتابی که شگفت انگیز توصیفش می کند : «انگار من امروز دارم در وین صد سال پیش زندگیمیکنم.»
▪ چرا اینقدر به روانشناسی علاقه دارید؟
ـ من کلا آدمها را خیلی دوست دارم. ارتباط برقرار کردن و حرف زدن با آنها را دوست دارم؛ البته نه به عنوان موضوعی برای هنر و روانشناسی. یک خانم نویسنده مشهوری به من می گفت می روم مردم را نگاه میکنم و به عنوان یک نویسنده آنها را تحلیل می کنم .آدم باید خیلی خودش را مهم بداند که فکر کند من نویسندهام و حق دارم به آدمها نگاه ابزاری داشته باشم. راستش من همیشه در شگفتم از اینکه انسان وجود دارد، خودم وجود دارم، هستی وجود دارد.
پس نمی توانم ارتباط با آدمها را به عنوان ابزار تلقی کنم. آدمها هیچ وقت برای من عادی نمیشوند. البته مدتها دموکراتیک فکر میکردم که همه آدمها مثل هماند ولی حالا میگویم همه مثل هم نیستند اما حقوق برابر دارند، در برابر قانون یکسانند و باید زندگی راحتی داشته باشند؛ اگر چه دلمشغولیهاشان با هم فرق دارد. در مورد روانشناسی هم هیچ وقت آدمها را به شکل یک لابراتوار ندیدم. بیشتر روی خودم تحقیق کردم. تئوریها و موضوعات روانشناسی را روی خودم آزمایشمی کنم .
▪ عرفان چطور؟ آن هم زمینه بسیاری از کتاب ها و ترجمههای شماست، مثل نوعی عرفان سرخپوستی در آثار کارلوس کاستاندا که شما برای اولین بار به ایرانیها معرفیاش کردید.
ـ عرفان قصه اش جداست. من در نوجوانی اصلا به عرفان خصوصا به عرفان شرق علاقهای نداشتم تا اینکه اتفاق عجیبی افتاد. تصادف سختی کردم که تا مرز مرگ رفتم. موقع تصادف در لحظهای که ماشین داشت معلق میزد من در یک آن احساس کردم ممکن است دستم نباشد، پایم نباشد، سرم نباشد ولی هستم.نه مثل الان که دارم با واژه ها برای شما تشریح می کنم بلکه در جا برایم محرز شد، نوعی یقین در کسری از ثانیه. من قبلش مطالعات فلسفی داشتم ولی به این باور نرسیده بودم.
در آن لحظه من نوعی شهود نزدیک به لحظات مرگ را تجربه کردم؛ این حقیقت که هستم، وجود دارم و علاوه بر آن حقیقت دیگری که تمام احساس گناهها و پشیمانیها بی خود و بیمعنی است. هر روز یک دنیای جدید است و تو همه فرصتها را داری و بدترین کار این است که غصه حرف دیروزی یا کار دیروزی را بخوری چون تو الان اصلا یک آدم دیگری نه آدمی که دیروز فاعل آن کارها بوده است. خلاصه این که بعد از آن تصادف همه چیز عوض شد.
در همان دوره ای که من استراحت میکردم کتابی از کاستاندا به دستم رسید به نام سفر به دیگر سو. یونگ به همزمانی اینطور رویدادها میگوید همزمانی پر معنا چون این کتاب درست بعد از آن تصادف به دستم رسید و خیلی روی من تاثیر گذاشت.
ولی وارد شدن به این مقولهها جرات میخواهد، روانشناسی و عرفان و... شاید کمی ترس دارد.
شاید برای بعضیها این طور باشد ولی من از چیزهای دیگری میترسم. از اینکه میبینم یک جوان چطور به راحتی اکس میزند و نمیترسد از اینکه تنها ابزاری که برای شناخت هستی دارد، یعنی عقلش را ضایع میکند، از این که نمیترسد از نابود کردن صدها سلول مغزش. اما در کل معتقدم کسی که حالش خوب است اصلا نباید برود دنبال عرفان یا روانکاوی؛ اینها مال کسانی است که غر میزنند، یعنی ناراضیاند از زندگیشان و کاری که انجام میدهند .
دلآرا قهرمان تابستانها می رود دیزین. میگوید آن جا خود به خود صبحها زود بیدار میشوم، روزی سه بار پیاده روی میکنم؛ شش کیلومتر راه میروم و به طبیعت نزدیک میشوم. طبیعت برای من شفا گر است. آدم وقتی از طبیعت دور میشود یادش میرود که طبیعتی هم وجود دارد. ابعاد انسان را بزرگ میبیند و این خوب نیست؛ به قول حافظ:
در محفلی که خورشید اندر شمار ذره است/ خود را بزرگ دیدن، شرط ادب نباشد
در طبیعت نسبت به هستی احساس کوچکی میکنی چون طبیعت یک وجود حمایتگر و بزرگ است و به من آرامشی عمیق میبخشد .
خانه دیزین جایی است برای خواندن، نوشتن و ترجمه کردن؛ اما وقتی در تهران است علاوه بر این کارها بخشی از وقتش را هم به ارتباط با آدمها اختصاص میدهد: «به نظر من دوستی بزرگترین رابطهای است که میتواند وجود داشته باشد و من در تمام زندگیام سعی کردهام دوست خوبی باشم برای دوستانم، بچههایم، مادرم و... تفکیک نقشها به عنوان مادر، دختر وهمسر به نظرم معنایی ندارد. من تنها «نقشی که دوست دارم ایفا کنم نقش دوستی است.»
او با هنر مندانی مثل آیدین آغداشلو، محمد علی سپانلو، عباس کیارستمی و لیلی گلستان معاشرت دارد ولی معتقد است کسی که تمام وقتش را به معاشرتهای هنری بگذراند دیگر به کار هنری نمی رسد: «عدهای هستند که کار میکنند، عدهای دیگر هستند که توی جریانات روزهستند و با استفاده از ارتباطات کارهایشان را عرضه میکنند ولی ممکن است ۲۰ سال دیگر اصلا اسمی ازشان نباشد. به قول یک اقتصاددان بزرگ فرانسوی آدمها دو جورند: یکی آنهایی که میخواهند کار کنند و دیگری آنهایی که میخواهند کسی باشند؛ من میخواهم اولی باشم.»
▪ مترجم کیمیاگر
وقتی کتاب «کیمیاگر» با ترجمه دل آرا قهرمان برای اولین بار منتشر شد، هیچ کس پائولو کوییلو را نمیشناخت. کتاب را یکی از دوستان قهرمان از پاریس برایش فرستاد: «وقتی کتاب را خواندم، خود من را مخاطب کرد. احساس کردم یک چیزی را گذاشتهام کنار و باید بروم سراغش. احساس کردم نارضایتی دارم. کوییلو در کتاب دیگرش، سفر به دشت ستارگان، حالت آدمی را توصیف میکند که دنبال افسانه شخصیاش نرفته. حال و هوایی شبیه جمعه بعدازظهررا دارد؛ آدم خسته و کسل است و انگار گمشدهای دارد. من هم این طوری بودم و کتاب کیمیاگر خیلی رویم تاثیر گذاشت. برای همین ترجمهاش کردم، خیلی هم سریع ترجمهاش کردم. چون کتاب ساده ای بود و مستقیم تایپش میکردم.»
کیمیاگر در سال ۷۴ چاپ شد و به سرعت به چاپهای دوم و سوم و چندم رسید. خود دل آرا قهرمان هم فکرش را نمیکرد کتاب این قدر محبوب شود: «خیلیها این کتاب را خواندند، چون موضوعش با همه ارتباط برقرار میکرد. میگفت همه آدمها یک رسالت شخصی دارند و باید کاری بکنند. نه اینکه همه دانشمند و هنرمند شوند. شاید یکی قرار است آشپز خوبی شود یا بچهاش را خوب بزرگ کند. این دقیقا برعکس آن چیزی است که قرنها میگفتند که رسالتها بر عهده خواص است نه آدمهای عادی؛ و همین بود که باعث دشمنی خواص با این کتاب شد. چون روانشناسی و عرفان را ساده میکرد در حدی که برای عامه مردم قابل فهم شود.»
کیمیاگر در زمان خودش شور و شوق غریبی ایجاد کرده بود. دانشجویان و گروههای مختلف کتاب را میخواندند و دل آرا قهرمان را برای سخنرانی دعوت میکردند:«الان همه یادشان رفته که در آن سالها روحیه آدمها چقدر درب و داغان بود. این کتاب به خیلیها یادآوری کرد که توی این دنیا کسی هستند. خیلیها بعدها به من گفتند که اگر کاری کردند و موفقیتی به دست آوردند، نتیجه این کتاب بوده. یک نمونهاش پیمان یزدانیان، پیانیست درجه اول بین المللی، است. او در آن سالها میخواست در مسابقه پیانو در پاریس شرکت کند و با پیانیستهای آمریکایی و اروپایی رقابت کند. میگفت هر بار که ناامید میشدم و از کار دست میکشیدم یک بار دیگر این کتاب را میخواندم و دوباره میرفتم سر تمرین. او آن سال بزرگترین پیانیست جهان شد.»
دلآرا قهرمان امروز در حال نوشتن کتابی است درباره پائولو کوییلو. میگوید وقتی کوییلو به ایران آمده بود این موضوع را به او گفته است: «خیلی خوشحال شد که شنید دارم چنین کتابی مینویسم و گفت در برزیل هم چاپش میکنم.»
منبع : هفته نامه زندگی مثبت
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست