یکشنبه, ۱۸ شهریور, ۱۴۰۳ / 8 September, 2024
مجله ویستا
خال؛یا سوناری کاواباتا
دیشب خواب آن خال را میدیدم. لازم بود فقط چیزی بنویسم. باید بدانی كه منظورم چیست. منظورم همان خالی است كه به خاطرش بارها سرزنشام كرده بودی. خال روی شانه راستم است. یا شاید باید بگویم روی پشتم.
«راحت به درشتی یه لوبیاس. اگه همینجوری باهاش بازی كنی، همین روزاس كه جوانه بزنه بزرگ بشه.»
عادت داشتی به خاطرش اذیتم كنی. ولی همان طور كه میگفتی بزرگتر از یك خال بود، بزرگ و عجیب، گرد و ورم كرده.
به عنوان كودك، عادت داشتم روی تختم دراز بكشم و با آن بازی بكنم.
وقتی برای اولین بار متوجهاش شدی، خیلی خجالت كشیدم: حتی گریه كردم و هنوز حالت شگفتزدهات یادم است.
ـ دس ازش وردار، سایوكو، هر چه بیشتر بهش دست بزنی، بیشتر بزرگ میشه.
مادرم هم سرزنشم میكرد. هنوز كودك بودم و از این گذشته، به این كار عادت كرده بودم. هنوز سر جایش بود. ولی من فراموشش كرده بودم.
وقتی تو اولین بار متوجهاش شدی، من كوچكتر از آن بودم كه بتوانم زن تو باشم. فكر نمیكردم كه به عنوان یك مرد بتونی تصورش را بكنی كه چقدر خجالت كشیدم. اما خیلی بیشتر از خجالت كشیدن بود. با خودم فكر كردم، وحشتناك است. به راستی ازدواج با تو برایم چیز وحشتناكی بود. احساس كردم، انگار تمام رازهایم برملا شده است. انگار تو داشتی یكی یكی از روی رازهایم پرده برمیداشتی، رازهایی كه قبلاً از آنها اطلاع نداشتم. مثل اینكه هیچ چارهای نداشتم.
تو با خوشحالی میخوابیدی، گاهی من احساس رهایی میكردم، و اندكی احساس تنهایی، و گاهی كه دستم میخواست به طرف خال برود، جلوی خودم را میگرفتم.
یادم آمد كه به مادرم نوشتم: «دیگه حتی نمیتونم به خالم دس بزنم.»
ولی حتی فكر كردن به خال هم باعث میشد كه صورتم گُر بگیرد و بسوزد.
یكبار تو گفتی: «نگرانی تو به خاطر خالت بیمعناس.»
و من خوشحال شدم و سرم را تكان دادم. اما حالا كه به گذشتهها نگاه میكنم، نگرانیام این است كه چرا تو نفهمیدی كه باید عادت بیچاره من را دوست داشته باشی.
زیاد نگران خالم نیستم. به یقین، مردم توی گردن زنها به دنبال خال نمیگردند. بعضی وقتها مردم برای توصیف دخترهای بیریخت میگویند «سالم و دست نخورده، مثل اتاق دربسته.» اما به سختی میتوان خال را چیز بیریختی به حساب آورد، هر چند هم كه بزرگ باشد.
چرا فكر میكردی كه من به بازی كردن با خالم معتاد میشوم و چرا این عادت تو را ناراحت میكرد؟ باید میگفتی: «دست بردار، دست بردار.»
و نمیدانم چند صدبار سرزنشم كردی، یكبار وقتی كاملاً عصبانی شده بودی پرسیدی: «آیا باید این كارو با دست چپات بكنی؟»
و من كه از حرف تو تكان خورده بودم، گفتم: «با دس چپم.»
درست است. پیش از آن من دقت نكرده بودم. ولی همیشه این كاررا با دست چپم انجام داده بودم.
ـ «خال روی شونه راست تو است و برا این كار باید دس راستتو به كار بگیری.»
و من دست راستم را بلند كردم و گفتم:« ولی این خیلی عجیبه.»
ـ زیادم عجیب نیس.
ـ ولی با دس چپم خیلی طبیعییه.
ـ دست راستت نزدیكتره.
ـ برا دس راستم، خیلی عقبه...
ـ عقبه؟!
ـ بله، خوب این یه سلیقهاس، حالا چه دستمو از جلو گردنم ببرم عقب، چه همینطوری دست راستمو خم كنم عقب.
خیلی طول كشید تا بتوانم با حرفهای تو با خونسردی موافقت كنم. حتی همان طور كه در جوابت گفتم، به هر حال، به نظرم آمد، وقتی كه دست چپم را به طرف خالم میبرم، مثل این است كه از تو فاصله میگیرم، و مثل این است كه دارم خودم خودم را بغل میكنم. با خودم فكر كردم كه دارم دربارهٔ تو بیرحمی میكنم.
پس با آرامی پرسیدم: «چه اشكالی داره كه از دس چپم استفاده كنم؟»
ـ چه با دس چپ، چه با دس راس، عادت بدیه.
ـ میدونم.
ـ بارها به تو نگفتهام كه برو دكتر تا این خالو از جاش دربیاره؟
ـ ولی نتونستم خجالت میكشم.
ـ كار سادهایه.
ـ چه كسی برا درآوردن خالش پیش دكتر میره؟
ـ به نظرم، خیلیآ.
ـ برا خال رو صورت ممكنه، ولی فكر نكنم كسی برا برداشتن خال رو گردنش پیش دكتر بره، حتماً دكتر خندهاش میگیره. حتماً میفهمه كه به خاطر گلهٔ شوهرشه، كه پیش دكتر رفتهاس.
ـ میتونی به دكتر بگی كه علتش عادت بازی كردن با خالته.
ـ واقعاً یه چیز كوچكی مث خال، درجایی كه هرگز نمیتونی ببینیاش، چرا باید تو رو ناراحت بكنه.
ـ اگه باهاش بازی نكنی، برام مهم نیس.
ـ به نظر من كه اینطور نیس.
ـ تو آدم كلهشقی هستی. من میتونم همیشه بگم و تو اصلاً تلاش نكنی كه خودتو عوض بكنی.
ـ سعی میكنم. حتی سعی كردم كه لباس خواب بلند بپوشم تا نتونم به اون دس بزنم.
ـ ولی نه برا مدت زیادی.
به گمانم داشتم كوتاه میآمدم، پس پرسیدم: «آیا كار خیلی غلطیه كه به اون دس میزنم؟»
ـ استثنائاً زیاد غلط نیس. فقط از تو خواستم كه دس از این كار برداری. برای این كه من خوشم نمیآد.
ـ ولی، چرا این قد از اون بدت میآد؟
ـ لازم نیس كه به دنبال دلیل بگردیم. نیازی نیس كه با اون بازی كنی، و این یه عادت بدیه، و من دلم میخواد كه از این كار دس برداری.
ـ من هرگز نگفتم كه از این كار دس برنمیدارم.
ـ و وقتی به اون دس میزنی، همیشه همون حالت عجیبِ حواس پرتی تو صورتات ظاهر میشه.
شاید حق با تو بود. چیزی باعث شد كه حرفت تو دلم نشست، و میخواستم با تكان دادن سرم، موافقت را اعلام كنم و گفتم: «دفعهٔ دیگه كه دیدی این كارو میكنم، بزن پشت دستم، حتی سیلی بزن به صورتم.»
ـ اما این ناراحتت نمیكنه كه حتی با وجود این كه سالها تلاش كردهای هنوز نتوانستهای یه همچی عادت كوچك ناچیزی رو ترك بكنی؟
جوابی ندادم. داشتم به حرفهایت فكر میكردم. آن حالت من، با آن دست چپ پیچیده دور گردنم، باید خیلی بدبخت وار و ملالآور به نظر بیاید. دو دل بودم كه برای بیان چنین حالتی از لغتی مثل «گوشهنشین» یا «پست» استفاده كنم و به زنی فكر بكنم كه در چنین حالتی تنها به فكر دفاع از وجود ناقابل خودش است. و حالت صورت من، باید همانطور كه تو گفتی حالت آدم «حواسپرتی» باشد. آیا به نظر تو این علامت آن نیست كه من تمام وجودم را به تو نبخشیده بودم و بین ما فاصلهای وجود داشت؟
آیا این احساسات واقعی من نبود كه موقع دست زدن به خالم و پناه بردن به رویاهایم، در صورتم ظاهر می شد؛ درست همان كاری كه از كودكی انجام داده بودم. یك دلیلش هم میتواند این باشد كه تو از من ناراضی بودی. و به همین دلیل هم به خاطر یك عادت چنین كوچكی، چنان قشقرقی راه انداختی. اگر از من راضی بودی، میتوانستی لبخندی بزنی و اصلاً به عادت من فكر نكنی.
فكر وحشتناكی بود. وقتی از ذهنم گذشت كه ممكن است مردهایی باشند كه شیفته چنین عادتی باشند، به خودم لرزیدم. این از عشق تو به من بود كه باعث شد برای اولین بار متوجه این عادت من بشوی. تا حالا در این مورد تردید نداشتهام و اما همین عشق تو اندكی هم موجب آزار و اذیت شده است. این عشقی كه هر چه بالیده، بغرنجتر و پیچیدهتر شده و در نهایت منجر به ازدواج ما شده است. برای یك زن و شوهر واقعی، بوالهوسیهای فردی، مفهومی ندارد و من گمان میكنم كه از طرف دیگر، زن و شوهرهایی هستند كه در همه چیز با هم تفاوت دارند.
نمیگویم زوجهایی كه با همدیگر به توافق رسیدهاند، الزاماً همدیگر را دوست دارند، و آنهایی كه به طور مشخصی با هم اختلاف دارند، از هم متنفرند.
گرچه فكر میكنم ـ و نمیتوانم جلوی فكركردن خودم را بگیرم ـ بهتر بود تو عادت بازی كردن با خالم را نادیده میگرفتی.
تو در عمل با مشت و لگد كتكم زدی، من گریه كردم و گفتم چرا نمیتوانی كمی كمتر خشن باشی. چرا باید من به خاطر دست زدن به خالم، رنج ببرم. تو گفتی: «چطور ما میتوانیم این عادت را برطرف كنیم.»
و صدایت میلرزید. و من كاملاً فهمیدم كه تو چه احساسی داری و چرا از كاری كه میكنی اذیت نمیشوی.
اگر این موضوع را به كسی میگفتم میتوانستم تو را شوهر نالایقی معرفی كنم. اما از آنجایی كه ما به مرحلهای رسیده بودیم كه هر كار كوچكی باعث میشد كه به تنش بین ما افزوده شود، كتككاری تو در عمل موجب رستگاری ناگهانی من شد.
من دستهایم را روی هم گذاشتم و گذاشتم روی سینهٔ توی، درست مثل این كه داشتم خودم را به تو تسلیم می كردم.گفتم: «دیگه هرگز به اون خال دس نمیزنم. دستامو ببند!»
تو پریشان و آشفته بودی و به نظر میآمد كه خشم تو عاطفهات را از كار انداخته است. از كمربندم چند رشته جدا كردی و دستهایم را محكم بستی. وقتی كه داشتم با دستهای بسته، موهایم را مرتب میكردم، متوجه نگاهت شدم و از نوع نگاه كردنت خوشم آمد و به خودم گفتم این بار دیگر این عادت قدیمی را كنار میگذارم.
ولی نمیدانم چه فكرهای خطرناكی از مغزم میگذشت. اگر كسی وجود آن خال را یادآوری میكرد. و آیا به خاطر بیتوجهی تو به من بود كه دوبار عادتم عود كرد؟ یادت میآید كه گفتی دیگر تسلیم شدهای، و من میتوانم هر كاری بخواهم بكنم. وقتی من با خالم بازی میكردم تو وانمود میكردی كه نمیبینی و چیزی نمیگفتی.
آنگاه، اتفاق عجیبی افتاد. عادتی كه سرزنش كردنها و كتكزدنها نتوانسته بود از سرم باز كند و از یادم ببرد. و هیچ یك از دارو درمانهای شدید اثر نكرده بود، ناگهان خودش به دلخواه خودش از بین رفت. و من مثل اینكه در همان لحظه متوجه ترك عادتم شده باشم گفتم: «هیچ میدونی كه من دیگه با خالم بازی نمیكنم؟!»
تو غرغری كردی و چنان نگاهم كردی كه انگار اصلاً برایت مهم نیست. اگر این قدر برایت بیارزش بود، پس چرا این قدر سرزنشم كردی. دلم میخواست كه بپرسم، و به گمانم تو هم به سهم خودت میخواستی بپرسی كه «اگر ترك آن عادت به این سادگی بود، پس چرا پیش از آن نتوانسته بودم تركش بكنم»
ولی تو حرفی نزدی.
و به نظرم آنچه كه میشد در حالت صورتت خواند، این بود: «عادتی كه نه زهر بود و نه پادزهر، چه فرق میكند؟ ادامهاش بده و اگر خوشحالت میكند، تمام روزبه كارت ادامه بده.»
پس احساس سرافكندگی كردم. درست به خاطر ناراحت كردن تو بود كه فكر كردم، دوباره رو بهروی تو به خالم دست بزنم. اما با تمام شگفتی دیدم كه دستم حاضر نیست از جایش تكان بخورد. احساس تنهایی كردم، احساس خشم.
وقتی تو دور و برم نبودی، خیلی فكر كردم كه دستی به خالم بزنم. ولی به گونهای برایم شرمآور و قبول ناكردنی بود، و دوباره دستم حاضر نشد به سوی خال پیش برود.
به كف اتاق خیره شدم و منتظر تو ماندم كه بپرسی: «چه بلایی سر خالت آمده اس؟»
ولی از آن به بعد، دیگر كلمه «خال» از صحبتهای ما حذف شد و شاید هم خیلی چیزها با آن از بین رفت. چرا روزهایی كه سرزنشم میكردی نمیتوانستم كاری بكنم. به یقین من بیمصرفترین زنها هستم.
در خانه، دور از چشم تو، دوباره من با مادرم به حمام رفتم. مادرم گفت: «سایوكو، تو دیگه آن قدرا جذاب به نظر نمیآیی، گمان میكنم كه نمیتونی با زندگی كنار بیایی.»
وحشتزده نگاهش كردم و او همانطوری بود كه همیشه بود: گوشتالو، با پوستی صاف و لطیف. مادرم ادامه داد: «حتی اون خالت كه عادت داشت خیلی جذاب باشه.»
من واقعاً به خاطر آن خال ناراحت شدم. ولی نمیتوانستم این موضوع را به مادرم بگویم. آنچه گفتم این بود: «میگن كه برا دكترا خیلی آسونه كه خالو از جاش دربیارن.»
مادرم كه آدم آسانگیر و آرامی است گفت: «اوه، برا دكترا بله... ولی جای زخمش چی. ما عادت داشتیم كه به خاطر خالت بخندیم. میگفتیم كه سایوكو، حتی پس از ازدواج هم هنوز داره با خالش بازی میكنه.»
ـ باهاش بازی میكردم.
ـ فكر میكردیم كه باید بازی بكنی.
ـ عادت بدی بود. مادر از كی من این كارو شروع كردم؟
ـ نمیدونم، بچهها از كی خالدار میشن. به نظر نمیآد كه بچههات خال داشته باشن.
ـ بچههام، هیچ خالی ندارن.
مادرم به شانه من نگاه كرد و خندید: «اوه، ولی وقتی آدم بزرگ بشه، خالا شروع میكنن به سر درآوردن، و هرگزام از بین نمیرن. گرچه هرگز خالی به این بزرگی نمیبینی. باید اونو از وقتی كه خیلی كوچولو بودی داشته باشی.»
یادم میآید، وقتی خیلی جوان بودم، چطور مادر و خواهرهایم خالم را ـ آن خال كوچك و جذاب را ـ ویشگون میگرفتند. آیا به خاطر همین نبود كه من عادت كردم با آن بازی بكنم. روی تخت دراز كشیدم و با انگشت روی خالم زدم و سعی كردم به یاد بیاورم كه وقتی بچه بودم و نیز وقتی زن جوانی بودم، آن خال چه شكلی بود. از آخرین باری كه با آن بازی كرده بودم، خیلی وقتها میگذشت و درست نمیدانم چند سال. در كودكی، میتوانستم پشت خانهای كه درآن به دنیا آمدم، آنطور كه دلم میخواستم با خالم بازی بكنم. هیچ كس جلوی كارم را نمیگرفت. ولی كار خوبی نبود.
همین كه انگشتم به خالم خورد، اشك سردی چشمانم را پر كرد. به گذشته فكر كردم. به زمانی كه جوان بودم. ولی وقتی كه به خالم دست زدم، همهاش به فكر تو بودم. به عنون یك زن باید خودم را نفرین میكردم و شاید هم باید از تو طلاق میگرفتم. اما در آن صورت، این اتفاق برایم نمیافتاد، كه دوباره در خانه و روی تخت چنین فكرهایی درباره تو بكنم. بالش خیسم را پشت و رو كردم و به رویای خالم فرو رفتم. نمیتوانستم بگویم كه وقتی بیدار شدم، اتاق كجا بود، ولی تو در آنجا بودی، و به نظر، چند زن دیگر هم با ما بودند. من مست كرده بودم. به راستی مست كرده بودم و با تو، درباره چیزی بحث میكردم.
دوباره عادت بدم برگشته بود. مثل همیشه دست چپم را روی سینهام رد كردم و روی خالم گذاشتم. ولی خال از توی انگشتانم در رفت. بیهیچ دردی از توی انگشتانم در رفت. خیلی آرام، مثل اینكه یك چیزی طبیعی بود در جهان. خال بین انگشتانم مثل لوبیایی سرخ شده بود. مثل بچه لوسی از تو خواستم كه خالم را در گودال خار كنار دماغت بگذاری. خالم را به تو فشار دادم. فریاد زدم و سروصدا راه انداختم و به آستین و سینهات چنگ انداختم.
وقتی از خواب بیدار شدم، هنوز بالشم خیس بود، و هنوز داشتم گریه میكردم. كاملاً احساس خستگی كردم، و همزمان حس كردم كه سبك شدهام. انگار كه باری را از دوشم برداشته بودند.
مدتی، خندان دراز كشیدم و فكر كردم كه آیا واقعاً خالم از بین رفته است. برایم خیلی سخت بود كه خودم را وادار كنم تا به آن دست بزنم و این تمام داستان خال من بود.
هنوز میتوانم آن را مثل دانه لوبیای سیاهی بین انگشتانم حس كنم. هرگز خیلی به آن خال كوچك كنار دماغ تو فكر نكرده بودم. و هرگز حرفی دربارهاش نزده بودم. اما گمان میكنم كه همیشه این فكر تو كلهام بوده است. چه داستان قشنگی میشد، اگر به خاطر گذاشتن خال من، توی خال تو، خال تو واقعاً ورم میكرد و بزرگ میشد. و چقدر خوشحال میشدم اگر فكر میكردم كه در بازگشت، در خیال خال من بودهای.
چیزی از یادم رفته است. تو از حالت صورت من گله داشتی، و چه خوب دریافتم و حتی فكر كردم كه این نشانی از توجه تو به من است. فكر كردم كه حتی معمولیترین چیزها هم در من وقتی شروع میشود كه به آن خال دست میزنم. به هر حال فكر میكنم اگر واقعیت آنچه كه پیش از این دربارهاش حرف زدم، من را نجات نداده باشد، شاید به خاطر این است كه این ناز و نوازش مادر و خواهرانم بود كه باعث شد تا من به بازی كردن با خالم عادت كنم.
خیلی وقتها پیش، به مادرم گفتم: «گمان كنم عادت داشتی وقتی من با خالم بازی میكنم، سرزنشم كنی.»
ـ این كارو كردم. امّا نه خیلی وقت پیش.
ـ چراسرزنشم كردی؟
ـ چرا؟ برا اینكه عادت بدیه، به خاطر همین.
ـ اما چه احساسی داشتی وقتی میدیدی كه من با خالم بازی میكنم؟
مادرم سرش را به یك طرف خم كرد و گفت: «خوب، كار خوشایندی نبود.»
ـ درسته، اما به نظر تو چطور بود. آیا به خاطر این كار من ناراحت میشوی، یا به نظرت میاومد كه من كثیفم... .
ـ در واقع زیاد به این موضوع فكر نكرده بودم. تنها به نظر میاومد كه تو باید خودت به تنهایی اونو كنار بذاری و آن حالت خوابآلودگی صورتت را.
ـ آیا از اون بدت میاومد؟
ـ این طور به نظرم میاومد كه باید چیزی توی سرت سنگینی بكنه...
ـ و تو و دیگرون هی به اون دس میزدین، تا منو ناراحت بكنین.
ـ فكر میكنم، بله.
اگر این درست باشد، پس آیا من پنهانی با خالم بازی نمیكردم كه به یاد عشق و علاقه مادر و خواهرانم، در دوره جوانیام، بیفتم؟ آیا به خاطر این نبود كه من این كار را برای فكر كردن به كسانی انجام دادم كه دوستم داشتند. و این چیزی است كه من باید به تو بگویم. آیا تو از اول تا آخر درباره خال من اشتباه نمیكردی؟ آیا من میتوانستم وقتی كه با تو هستم به كس دیگری فكر بكنم؟ بارها و بارها از خودم پرسیدهام آیا این بد آمدن تو، به طور كنایی نمیتوانست اعتراف به عشقی باشد كه هرگز من نتوانستم به زبان بیاورم.
عادت بازی كردن با خال، كار كوچكی است و من قصد ندارم كه به خاطر این كار عذرخواهی بكنم، ولی آیا امكان ندارد كه همه چیزهایی كه باعث شد تا من زن بدی بشوم، همینطور آغاز نشده بود؟ آیا ممكن نیست كه این كارها در آغاز نشانی بوده باشد از عشق من به تو، كه به خاطر بیتوجهی تو به آنها، تبدیل به چیزهایی شد كه نشانه غیرزنانه بودن من بودند.
حتی همانطور كه نوشتم، در حیرتم كه آیا من زن بدی نیستم كه تلاش میكنم خودم را زیاندیده نشان بدهم. با این حال، این همان چیزی است كه باید به تو بگویم.
ضیاءالدین ترابی
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر
وایرال شده در شبکههای اجتماعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست