پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا
سامان
همه چیز برای خودم خریده بودم! همه آن چیزهایی که یک دختر دمبخت دوست دارد داشته باشد! مادرم مانعم نمیشد حتی اگر از هر وسیله دو تا میخریدم! دبیر زبان انگلیسی بودم و فرزند دوم در یک خانواده متوسط.
در زندگی چیزی کم نداشتم و نمیدانستم این همه آسایش و خوشبختی را چه کنم! زندگیم مثل یک رود آرام در حرکت بود و چیزی نبود تا آن را تنها لحظهای ناآرام کند. من نه پشت کنکور مانده بودم و نه معطل پیدا کردن کار شده بودم! همه کارهایم خیلی سریع و بدون هیچ مانعی انجام میشد! دوستانم مرا خوششانس میدانستند و باخنده میگفتند فقط ذرهای از آن شانسات را به ما بده! ازدواج من با سامان هم یکی از آن شانسهای خوب زندگیم بود.
سامان مهندس کامپیوتر بود و در یک شرکت نیمهدولتی مشغول کار بود. او سرزنده و بشاش بود. یک جا بند نمیشد و هرجا که پا میگذاشت همه دورش را میگرفتند. چون او با شوخیها و مزهپرانیهایش همه را جذب خودش میکرد. گاهی به او حسادت میکردم که چرا من نمیتوانم مثل او باشم!
زمانی که من و سامان عقد کرده بودیم بهترین دوران زندگیم بود.
نه مسئولیتی داشتم و نه کسی توقعی از من داشت. هرشب بیرون میرفتیم و دوست نداشتم این دوره قشنگ تمام شود. اما زمان عروسی ما فرا رسید و این معنی را داشت که باید مستقل میشدم. همه از من توقع داشتند که مثل یک زن کدبانو و جاافتاده عمل کنم.
خانهای که سامان اجاره کرده بود سه خواب داشت و این مرا خوشحال میکرد چون میتوانستم آن همه وسیلهای را که خریداری کرده بودم در اتاقها جا دهم! من و سامان با دل صبر، وسیلهها را کمکم میبردیم و به سلیقه خودمان میچیدیم. گاهی جای یک گلدان را ده بار عوض میکردیم! تاریخ جشن عروسی بیست آبانماه بود و ما فقط چند روز فرصت داشتیم تا پردهها را نصب کنیم و چمدانهای سفر ماهعسلمان را ببندیم! قرار بود من و سامان به بندرعباس برویم
همه خوشحال بودند و بیشتر از همه مادرم! دائم قربان صدقه من میرفت و برایم آرزوی خوشبختی میکرد. پدر و مادر سامان هم دست کمی از مادرم نداشتند! آنها هم برای تنها فرزندشان سامان که به زودی ازدواج میکرد خوشحال بودند و سر از پا نمیشناختند.
بالاخره شب عروسی فرا رسید. شبی که خانواده من و سامان آرزویش را داشتند. پدر سامان برای برگزاری جشن عروسی سنگتمام گذاشته بود. همه چیز حساب شده و مرتب بود. من واقعا چیزی کم نداشتم! شاد بودم و میخواستم به دیگران هم شادیام را هدیه کنم!
قرار بود روز بعد از جشن عروسی من و سامان راهی بندرعباس شویم. سامان دوست داشت با همان گلهای روی ماشین توی جاده حرکت کنیم. دوست داشت همه بدانند که چقدر ما خوشبختیم. جشن عروسی به شادی برگزار شد. جشنی آبرومندانه!
آنقدر به تکرار حرفهایمان میخندیدیم که حد نداشت. صبح که شد سوار ماشین عروسیمان شدیم. پشت ماشین پر از بادکنکهای رنگی بود. گلهای داوودی زرد و سفید همچنان ترو تازه مانده بودند چون شب قبل کمی باران آمده و آنها را با طراوت نگه داشته بود.
چند شاخه گل مریم توی ماشینمان بود که فضا را معطر کرده بود. من و سامان در میان بدرقه خانوادههایمان راهی بندرعباس شدیم. مادرم اصرار داشت چند روز بعد به این سفر برویم و چون میدانست سامان چند روز اخیر و شب قبل را خوب استراحت نکرده و ممکن است پشت فرمان ماشین خوابش بگیرد اما سامان میخندید و میگفت: «هیچ ماشینی به ما نمیزند چون هر چه باشد ماشین عروس است!» توی جاده مسافران اتوبوس و سواری به ما لبخند میزدند و اتوبوسها و کامیونها برایمان چراغ میزدند و بعضیهایشان چندینبار بوق اتومبیلهایشان را به صدا درمیآوردند!
سامان هم به آنها جواب میداد و بوق میزد و چراغ میزد. من از خنده ریسه میرفتم و سامان مرتب میگفت:«حالا کجاشرا دیدهای! خندههایت را نگه دار»
به یک غذاخوری رفتیم تا نوشیدنی بخریم! وقتی فروشنده متوجه شد که ما داریم به ماهعسل میرویم و وقتی ماشین عروسمان را دید دستهای سامان را پر از نوشیدنی کرد و پولی هم از او نگرفت!
من دوست نداشتم گلهای ماشینمان پژمرده شوند اما این توقع بیجایی بود. گلها بهخاطر سرعت ماشین و گاه تابیدن نور خورشید کمکم حالت خودشان را از دست میدادند.
غروب بود و ما شهر یزد را رد کرده بودیم. من اصرار کردم برگردیم و در شهر یزد استراحت کنیم و بعد به راهمان ادامه دهیم! اما سامان گفت: من خوابم نمیآید تو اگر دوست داری صندلی را بکش و استراحت بکن! اما من دلم قرار نمیگرفت که بخوابم و سامان بیدار بماند! میترسیدم خوابش بگیرد و اتفاقی برایمان بیفتد! مرتب میوه پوست میکندم و حرف میزدم و تخمه میشکستم تا سامان خوابش نگیرد. اما مقاومتم بیهوده بود.
با تاریک شدن هوا پلکهایم سنگین شده بود و دیگر نمیتوانستم در مقابل خواب مقاومت کنم! ناچار صندلی را کشیدم و خوابیدم. خواب شیرین مرا در بر گرفت. روی ابرها بودم با بادکنکهای رنگی! همه بودند… مادرم، خواهرم و سامان! فامیلهای درجه یک و دو… همه میخندیدند و همهجا بوی گل مریم میآمد. ماشینها برایمان بوق میزدند و سامان دستش را از ماشین درآورده بود و برای همه دست تکان میداد.
من با لباس سفید عروسی بودم که یک دفعه کسی فریاد کشید وسرم گیج رفت بوی خون… بوی دود… صدای جیغ زنی میآمد. گلهای داوودی زرد و سفید حالا پژمرده شده بودند به سختی که چشم باز کردم فقط خون دیدم و بوی لاستیک سوختگی میآمد. چراغهای چشمکزن راهنمایی و رانندگی بود و عدهای که بالای سرمان بودند. پخش صوت ماشین مان هنوز میخواند و شاد و سرخوش بود.سامان! او کجا بود؟ دنبالش گشتم.
گوشهای از دستش و انگشتی که حلقه دستش بود را دیدم. پارچهای روی او کشیده بودند. نه! نه! دروغ بود! او رفته بود و من مانده بودم.
حس نداشتم خودم را حرکت دهم. کمرم… پاهایم… همه بیحس بودند. زمان ایستاده بود. من گیج و دلشکسته بودم. سامان عزیزم را کجا میبردند! او بدون من که جایی نمیرفت. پس کجاست آن خندهها…
چه موقع از روز بود. گلهای داوودی کف جاده افتاده بودند. کسی نبود آن پخش صوت را خاموش کند. نکند سامان توی ماشین مانده باشد! با تمام وجودم فریاد زدم. سامان! او را از ماشین درآورید.پلیس به من نزدیک شد و آهسته گفت: خانم! کسی در ماشین نیست!
دنیا روی سرم خراب شده بود. حالا که سامان نیست من چرا باشم! جیغ زدم. التماس کردم تا مرا پیش سامان ببرند! همان پلیس آهسته گفت: آرام باش خانم! الان شما را هم پیش همسرتان میبرند!
اما او دروغ میگفت. سامان را با یک آمبولانس آن دور دورها بردند و من دستم دیگر به او نمیرسید! کجا بردند سامان خوبم را! سامان همه زندگیم را! حتی اشکهایم خشک شده بودند. من مثل یک تکه گوشت فقط میدیدم. میدیدم که سامان را میبرند و من دستم دیگر به او نمیرسد!
همه آن ساعتها مثل یک فیلم شلوغ و بیسروته بعدها جلوی چشمانم میآمد. پدرو مادر سامان که ناله سر میدادند و پدر و مادر من که به خاطر قطع نخاع شدن من همیشه میبایست در رنج باشند و مدام نگران من!
اما من به قطع نخاع بودن خودم فکر نمیکردم. من تنها سامان را میخواستم. ما هنوز زندگیمان را شروع نکرده بودیم. هیچ چیز به وضوح یادم نمیآمد. فقط گریه و ناله… حالت تهوع و دلتنگیهایم را به یاد میآوردم. چند ماهی طول کشید تا توانستم به خودم بیایم. من روی ویلچر روزهایم را میگذراندم. زندگیم پوچ شده بود! خالی و بدون شور! آن همه تحرک و شادی! آن همه امید و خنده! وکجا رفتند به یکباره؟! هرهفته به سر خاک سامان عزیزم میرفتم. دوست نداشتم از او جدا شوم.
او با رفتنش به جان همه آتش زد. فیلمهای عروسیام را که با اصرار خواستم نشانم دهند بغضی عمیق در گلویم به وجود آورد! به سختی تا پایان فیلم تاب آوردم. خانوادهام جرات نداشتند درباه خانهام، خانهای که من وسامان با عشق و علاقه ساخته بودیم حرفی به میان بیاورند.
خودم هم میترسیدم سری به خانهام بزنم. آن همه وسیلهای که با هزار امید خریده بودم و با سامان آنها را چیده بودیم. از چیدن هر کدام از آنها کلی خاطره داشتم. نه! نمیتوانستم پا در آن خانه بگذارم.
وقتی به این فکر میکردم که چگونه کارم را ادامه بدهم بر خود میلرزیدم. مگر میشد روی ویلچر بود و درس داد! مگر میشد همه آن مصیبتها را فراموش کرد. همکارانم گاه به گاه به دیدنم میآمدند و سعی میکردند فضا را طوری کنند که من امید به زندگی پیدا کنم! اما من...خسته بودم و افسرده. مادرم مثل شمع آب میشد و آرزویش این بود که لبخندی به لبهایم بیاید! او گاهی به خانهام که خالی از نفس گرم یک انسان بود پا میگذاشت و آنجا را گردگیری میکرد.
از گوشه و کنار میشنیدم که بهتر است خانه را خالی و اثاثیه را در خانه مادرم جای دهیم. اما مادرم کلمهای حرف نمیزد و به این کار توانفرسا به کاری که روحش را خراش میداد همچنان بی وقفه ادامه میداد و دم نمیزد! گاهی خواهرم همپای او میشد!
روزها همچنان میگذشت و من قدرت میخواستم تا بلند شوم! حس نداشتم! روحیه نداشتم. یک روز که کف اتاق کنار دیوار خوابیده بودم مورچهای را دیدم که دانهای به دهان داشت. دانه چندبرابر وزن مورچه بود. مورچه هربار که میخواست کمی راه برود دانه از دهانش میافتاد.
مورچه با صبر دانه را برمیداشت. من به جای او خسته شده بودم اما مورچه با تلاش دنبال این بود که دانه را به طرف لانهاش ببرد. او سرانجام موفق شد تا دانه را ببرد. دیدن این صحنه که بارها و بارها شنیده بودم اما ندیده بودم، مرا وادار کرد تا از جایم بلند شوم. بلند شوم و دیگر آن همه مادرم را عذاب ندهم.
بداخلاقیها و گریههای من او را خسته و فرسوده کرده بود. او نمیتوانست از خانه بیرون برود چون من در خانه بودم. او در خلوت خودش اشک میریخت و دم نمیزد. من اول به خاطر او باید از جا بلند میشدم و بعد هم به خاطر خودم! پدر و مادر سامان هر ازگاهی سری به من میزدند. مادر سامان مرا میبوسید و میگفت: «بوی سامان را میدهی» برای شروع تصمیم گرفتم کتاب زبانی را که میبایست تدریس میکردم، مطالعه کنم.
بعد از مادرم خواستم بیرون برویم. او تعجب کرد که چگونه من با ویلچر میخواهم از خانه خارج شوم. اولینباری بود که میخواستم با ویلچر از خانه خارج شوم. آهستهآهسته روحیهام باز میگشت. به سرکارم برگشتم. هرچند که کلاس کم گرفته بودم اما همین روحیهام را عوض کرده بود. دیدن شاگردانم و آن همه شورشان مرا به زندگی وا میداشت. من یاد گرفتم که چگونه کارهای شخصیام را انجام دهم. بخاطر وضعیتم با افراد معلول آشنا شدم و متوجه این موضوع شدم که آنها چقدر روحیهشان خوب است. آنها بدون هیچ شکایتی زندگی میکردند. ازدواج میکردند و خانهای را اداره میکردند. همه اینها برای من دیدنی و آموزنده بود. تصمیم گرفتم من هم مثل آنها باشم. آنها را به خانه مان دعوت میکردم! ما برنامه میگذاشتیم و به تفریح و گشت و گذار در طبیعت میرفتیم.
چند سال گذشت و در خانهای که ابتدا من و سامان قرار بود در آن زندگی کنیم، چتر زندگیم را فرود آوردم و کسی که در زندگیام همراهم شد و حتی با ویلچر هم مرا قبول کرد مردی بود که نابینا بود. من چشمهای او شدم و او پاهای من! حالا سالهاست که من و او در همان خانهای که قرار بود من وسامان در آن زندگیمان را شروع کنیم، نفس میکشیم و من به مشکلات میخندم. همیشه مشکلات هستند ومن باید محکمتر از آنها باشم!
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست