یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


به همین سادگی


به همین سادگی
یکی از مهمترین و اساسی ترین کاستی های نمایشنامه های حوزه دفاع مقدس به درگیری و تعلیق دراماتیک بر می گردد که طبق قواعد کلاسیک و استاندارد نمایشنامه نویسی می بایست بر سر پیشبرد یک هدف و برای رسیدن به مقصدی معلوم و در نتیجه تقابل نیروهای بازدارند و نیروهای یاریگر صورت بپذیرد.
نمایشنامه "عبدالرضا حیاتی" با شیوه ای مناسب و خوب و همزمان با باز شدن پنجره ها و آمدن نور و گفتار قهرمان داستان آغاز می شود و در ادامه مولفه های لازم برای برخورداری از چنین موقعیت و اکت نمایشی را فراهم می سازد. همزمان با شروع داستان اطلاع به خوبی در جریان گفتارهای منطقی میان یک جانباز جنگ با مادرش ارائه می شوند. محسن که پاهایش را در جنگ از دست و حالا روی ویلچر نشسته، بعد از سالها زندگی در غربت به خرمشهر برگشته و قصد بازسازی ویرانه های خانه اش را دارد. در واقع محسن بدنبال دوستان و برادر و پدر شهیدش آمده اما برادر دیگرش (تورج) که صاحب کار و درآمدی شده می خواهد او و مادرش را به شهری دیگر ببرد.
همین درگیری و کشمکش ساختاری می تواند بهترین محور برای روایت یک داستان درباره جنگ باشد و با تکیه بر این داستان و البته تقویت آن نویسنده می تواند تمام شعارها و مضامین و پیام های مورد نظرش را نیز در معرض ارائه و بازخورد در انتقال با تماشاگر قرار دهد؛ محسن آمده تا بماند و بسازد اما تورج با همه افکار و عقاید و خاطرات او مخالف است و می خواهد اگر شده، به زور برادرش را با خود به شهر دیگری برگرداند.
اما عبدالرضا حیاتی، در پرداخت همین روایت داستانی و شخصیتهای آن نیز چندان دقت به خرج نمی دهد و طبیعتا قدرت و قوت درگیری داستانی را در نمایشنامه اش از بین می برد و به روایتی کم اهمیت و تزئینی برای دیگر قسمتهای نمایشنامه (مثلا پایان بندی) مبدل می سازد.
نمایشنامه "بوی خوش جنگ" علیرغم شروع خوب و دارا بودن پتانسیل های یک پرداخت قوی داستانی به سرعت رنگ می بازد و کاستی هایش را آشکار می سازد. نخستین تناقض ها در بیان انگیزه قهرمان ساختار منطقی داستان به علت آمدن محسن به خرمشهر بر می گردد، محسن که از عشق به خانه و خرابی شهر و مسجد جامع خرمشهر سخن می گوید بعد از مواجهه کوتاه با دوستان شهیدش ناگهان از مسائل دیگری محبت به میان می آورد و اصلاً انگیزه واقعی و داستانی ساختن را با شعارهای تکراری و کلیشه ای درباره جنگ و عشق به جنگیدن مجدد و قرار گرفتن در فضای آن یا شهید شدن بعد از این همه سال عوض می کند:
محسن: کاش می تونستم باهاتون بیام!
حتی ورود برادر و مخالفت او برای ماندن مادر و محسن نیز- اگر چه ایده خوبی است- هیچگاه به کمک داستان نمایشنامه نمی آید و حتی با پرداخت بد شخصیت و سهل انگاری در قرار دادن او در داستان به کلیت اثر ضربه هم می زند و آن را ضعیف تر می کند. تورج با اسمی که از فرط تحمیلی بودن واقعاً جیغ می زند، به محض ورود به خانه و بدون هیچ مقدمه و زمینه ای شروع به داد و فریاد و لگدزدن به در و دیوار و ناسزاگویی می کند و این شخصیت آنقدر در داستان نمایشنامه پلاستیکی و تحمیل شده است که حتی برادر جانبازش را از ویلچر به زمین می اندازد و مادرش را به باد ناسزا می گیرد و .... واقعاً تورج چرا همه این کارها را انجام می دهد؟ چرا اینقدر بی مقدمه این کارها را می کند ؟ اصلا او کیست چه کاره است و از کجا آمده و چه می خواهد؟ آیا همینکه در میان نامهای مقدسی چون رسول و سید و رضا و علی و صبریه و ... او را تورج بنامیم و مشتی ناسزا و لگدپرانی را در رفتارش قرار دهیم برای اینکه شخصت یک بدمن یا برابر ستیز جلوه کند کافی است؟
- تورج: .... آهان (می خندد) حرکت کن! پس چرا جم نمی خوری؟ یالا
تکون بخور! (محسن تلاش می کند)
- تورج: ... تو دیگه حرف نزن پیرزن!
شاید اگر در داستان و نمایشنامه توجیهی برای همه این رفتارها و گفتارها وجود می داشت، می شد شخصیت تورج را به عنوان یک نیروی برابر ستیز باور کرد اما این اتفاق هرگز نمی افتد چون حیاتی نیازی به این کار نمی بیند و ظاهراً شخصیت تورج برایش یک بهانه است و نه یک ابزار یا ضرورت در پرداخت منطقی داستان!
تورج به همان سادگی که آمده بود از داستان خارج می شود و جایش را به پیرمرد (باز هم بهانه ای دیگر که هیچگاه دیده نمی شود) و نوه اش- صبریه- می دهد. صبریه هم هیچ نقش و تاثیری در داستان و نمایشنامه ندارد. او فقط وارد می شود تا محسن بهتر بتواند شعر بگوید و درباره خواسته های مقدس و شاعرانه اش- بدون هیچ زمینه و مقدمه و منطقی- صحبت کند و صحبت کند و صحبت کند.
در واقع صبریه که در نمایشنمه به مشابهت سرنوشت او با محسن هم اشاره شده، به کمک تحمل پذیر ساختن شخصیت سطحی قهرمان آمده است. حالا نمایشنامه نویس براحتی او را جایگزین قهرمان می کند تا حتی اگر شده برای مدتی کوتاه از اصرار برای تاکید زیاده از حد بر روی قهرمان فرشته وارش طفره برود.
دیالوگ های نخ نما و تکراری و کلیشه ای صبریه و محسن درباره گنجشکی که یک مرتبه از مشت محسن سر درآورده هم جزئی از شعارپردازی حاصل ورود قهرمان زن است که ظاهرا تمثیلی از پرواز عاشقانه محسن از پنجره باز اتاق هم خواهد شد:
- صبریه: گنجشک بیچاره! شکارش کردن؟ چه تلاشی می کنه!
- محسن: تلاشش واسه زنده مونده.
- صبریه: درک می کنه؟
- محسن: آره، شایدم بهتر از ما.
و باز هم به این دلیل که هیچ چیز نباید در نمایشنامه به اندازه قهرمان داستان اهمیت پیدا کند، این بار صبریه به همان سادگی که آمده بود می رود و گنجشک زخمی شان را هم با محسن آزاد می کنند:
- صبریه: (او را از پنجره رها می کند) برو واسه خودت زندگی تازه ای رو شروع کن!
محسن و صبریه: (مسیر پرواز او را می نگرد و سپس ناخواسته با هم می گویند) چه شتابی برای پرواز داشت! (هر دو می خندند)
"چه شتابی برای پرواز داشت" و چند دقیقه بعد از رفتن صبریه محسن هم با شتاب از همین پنجره پرواز می کند و با همرزمان و دوستانش مادر، خانه، شهر، صبریه و برادر گریان و پشیمانش – تورج- را تنها می گذارد. حالا مشخص شد که هدف اصلی نویسنده از آوردن قهرمان به خرمشهر و خانه همین بوده است. قهرمان باید شهید شود! هیچ داستانی، هیچ رویداد نمایشی و هیچ تعلیقی لازم نیست و اگر هم تورج و صبریه گهگاه داد و فریاد می کنند یا شعر می خوانند و از آینده می گویند هیچ اهمیتی ندارند؛ آنها را می توان به راحتی از داستان حذف کرد و در حاشیه حضور قهرمان دور انداخت. به همین سادگی!
پاژیا مهریاب
منبع : تئاتر مقاومت


همچنین مشاهده کنید