چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
صخره
مدتی بود گرم صحبت بودیم و او آنقدر مهربان و دانا بود كه عاقبت به خودم جرأت دادم از شوهرش بپرسم.
- هیچ ازش پرسیدی؟. چون دید پابهپا میكنم خودش اضافه كرد: امیدوارم پرسیده باشی.
- ماه پیش رفتم دیدمش. با هم رفتیم قایقسواری.
- پولی ازت گرفت؟.
- یك كم بهش دادم.
- گمانم با مردم هم حرف زدهای؟.
- تب افتاده. دیگر ازش دلگیر نیستند. آنها، نمیگویم میفهمند، چون هیچكس نمیتوانست بفهمد، اما آنها قبولش كردهاند.
از ته دل گفت: امیدوارم. باز هم یكرنگ و جوانمردند. او هم میشود یكیشان. صخره را دیدی؟.
- آره. صخره را نشانم داد.
در ساحل شمالی جزیره كورن وال، دماغهای هست بلند و باشكوه كه نیم مایل در دریا پیش رفته. در جاهایی تختهسنگهای بزرگی به سر دارد و جاهای دیگر تیره پشتاش آنقدر باریك است كه در هر دو دستش آب را میتوان دید، كه در دامنههای سیاه صیقلیش كف میكند. خلنگزارهای بزرگی پشتاش هست كه پر از سنگچینهای یادگاری و دایرههای سنگی و دودكشهای معدنهای متروك است. نزدیكتر از آنها سرزمین كشاورزان است، پهنه حاصلخیزی كه از دندانههای ساحل پیروی میكند. زیر خود دماغه هم یك دهكده ماهیگیرنشین هست. از این قرار، بسیاری از انواع تمدن، پربار یا بیبار را با یك نگاه میتوان دید.
صخرهای كه او حرفش را میزد دور از چشم همه آنهاست، چون بیشترش زیر آب است. حدود دویست یارد از منتهاالیه ساحل فاصله دارد و شبیه میز قهوهای چارگوشی است با شیبی به سمت خشكی. موجها بالایش میشكنند و كفآلود از شیباش پایین میآیند و در آبی پیرامون میآمیزند تا دوباره پای دماغه بشكنند. یك روز در تعطیلاتشان او قایق را زیاد به این صخره نزدیك كرد. قایق برگشت و پر از آب شد. او دمر آنجا افتاد، جایی كه موجها رویش كف میكردند. زنش از بالای دماغه دیدش و برای كمك گرفتن به دهكده دوید. فوراً قایقی به آب انداختند و مردانه پارو زدند. مردم بزرگواری بودند. درست موقعی رسیدند كه داشت دستهایش شل میشد و با سر در آب میلغزید. ما همینقدر میدانیم و بحران زندگیش همین بود، هرچند در داستانی درباره زندگی او بحران این نیست.
شروع كرد حرف بزند، اما لحظهای صبر كرد تا كلفت بساط چای را جمع كند. اتاقش در نور غروب قشنگ و دلگیر به نظر میآمد و بوی كاتولیكی میداد كه مطمئناً از خوشایندترین چیزهای دنیاست. اتاق زنی بود كه فرصت پیدا كرده بود خوب باشد، هم برای خودش، هم برای دیگران، زنی كه میوه داده بود، هم مادی و هم معنوی، زنی كه فاجعه اسرارآمیزی را تحمل كرده بود، نه تنها با صبر بلكه درواقع با لذت.
گفت: موقعی كه به ساحل رسید با آنها حتی دست نمیداد. پشت سر هم میگفت من نمیدانم چكار كنم. فكرم كار نمیكند. باز میآیم پیشتان. آنها جواب میدادند مهم نیست، آقا. صحنه را مجسم كن. تازه آن شب بود كه مشكل او را فهمیدم. تو بودی چقدر برای جانت پول میدادی؟.
مات نگاهش كردم.
- امیدوارم هیچوقت مجبور نشوی تصمیم بگیری. ممكن است تو جانت را حق خودت بدانی. بیشتر ما همینطوریم. ولی گاهی جان كسی نجات داده میشود ـ همانطور كه ممكن است یك گلدان را از شكستن نجات بدهند ـ آن وقت صاحبش باید ببیند چقدر میارزد.
با استعداد زودرنجی و دیرفهمیم گفت: نجات جان نرخ ندارد؟.
- هوا خیلی خوب بود و كار آنها هیچ خطری نداشت، نرخش گویا پانزده شیلینگ برای هركدام از نجاتدهندههاست. شوهرم با دو پوند و پنج شیلینگ میتوانست از زیر دینش دربیاید، اما هر دومان احساس میكردیم دو پوند و پنج شیلینگ كافی نیست. فردا صبحش كلی وعده دادیم و آمدیم. گمانم آنها هنوز حرف ما را باور میكردند، ولی مطمئن نیستم.
مكث كرد و من با جرأت گفتم: اما مبلغی كه برای آنها دندانگیر بود، نكته این است. یك مسأله كاملاً عملی است.
- دوستانمان هم همین را میگفتند. یكی پیشنهاد كرد صد پوند بدهیم. یكی گفت یك قایق نو هدیه كنیم. یكی دیگر پیشنهاد كرد من هر كریسمس برای هركدامشان یك شال گردن ببافم. میبینی، چنین چیزی به اسم مسأله كاملاً عملی وجود ندارد. هر مسألهای مستقیماً از ذات نامتناهی سرچشمه میگیرد و تا آن را نپذیری نمیتوانی جوابش را پیدا كنی.
- خوب، تو چه پیشنهادی كردی؟.
- پیشنهاد كردم آن صورتحساب را خودم بپردازم و رسیدش را اصلاً به او نشان ندهم، ولی او قبول نكرد و فكر میكنم كار درستی هم كرد. من خودم هم نمیدانستم باید چكار كنم.
باز پرسیدم: آخر، آن سه نفر چه میخواستند؟. نمیتوانی سر مرا به طاق بكوبی. نكته این است.
- آنها هر چیزی را قبول میكردند. كمبودی هم نداشتند. تا وقتی ما توریستها آمدیم، خوشبخت و مستقل بودند. حرص پول را ما بهشان یاد دادیم، پولی كه میتوانستند با نیم مایل پارو زدن در دریای آرام به دست بیاورند. كشیشی كه بااش مكاتبه داشتیم التماس میكرد عجله كنیم. میگفت همه دهكده دلواپس و حریص است و آن مردها دارند ادای قهرمانها را در میآورند. ما هم روز به روز دنیا را باشكوهتر میدیدیم، هوا را لطیفتر، موسیقی را قشنگتر. پرندهها، آسمان، آفتاب، همه چیز برایمان زیباتر شده بود چون او نجات پیدا كرده بود. عشقمان، پنج سال بود ازدواج كرده بودیم، اما حالا به نظر میآمد قبلاً عشق نبوده. تو میتوانی به من بگویی ارزش اینها چقدر است؟.
من سكوت كردم. با خودم میگفتم این چیزها متغیر و موهوم است، ولی در دلم میدانستم او و همه چیزهایی كه میگوید صخرهای است در مسیر جزر و مد.
تا مدتی فقط علاقهمند بود. با مسأله و احساسهایی كه در او به وجود میآورد سرگرم بود. اما عاقبت فقط به راهحل توجه پیدا كرد. یك روز غروب آن را در این اتاق كوچك پیدا كرد، موقعی كه آفتاب غروب، باشكوهتر از امروز، زیر درخت ملج میتابید. از من پرسید، همانطور كه من از تو میپرسم، كه ارزش این چیزها چقدر است. خودش جواب داد: هیچ، پاداش من به كسانی كه نجاتم دادند هیچ است. من گفتم: این تنها پاداش ممكن است، ولی آنها هیچوقت این را درك نمیكنند. او گفت: من به موقعش كاری میكنم درك كنند، چون هدیه هیچ من همه دارایی من در دنیاست.
از اینجای داستان را باز همه میدانند. همه داراییش را فروخت، همه چیزش را هر خردهریز عزیزی كه داشت و پولشان را به فقرا داد. مقداری را برای زنش گذاشت و هرچه را كه مال خودش نبود، اما بقیه را بخشید. بعد بیپول به آن دهكده رفت و از نجاتدهندگانش صدقه خواست.
رنج زیادی برد. همه سرخوردگی و خواری و سنگدلی آنها را بیرون كشید. زن موقعی كه حرفش را می زد صورتش را میپوشاند. من خوشحال بودم كه میتوانستم به او بگویم اینها گذشته است. اولش آنها با او مثل یك ابله رفتار كرده بودند و بعدش مثل یك آدم خوب و حالا داشت برای یكی از آنها كار میكرد. موقع بیرون آمدن از اتاقش گفتم: هیچكس جز تو درك نمیكند. چشمهایش از اشك پر شد و فریاد زد: نه، من را برای این ستایش نكن، چون اگر من درك نكرده بودم، شاید او الان با ما بود.
این گفتگو یادم داد كه بعضی از ما در این سوی گور هم میتوانیم با واقعیت روبهرو شویم. من به آنها حسادت نمیكنم. اینگونه ماجراها ممكن است برای روح پر كشیده از بدن مفید باشد، ولی من تا وقتی گوشت و خون دارم دعا میكنم عامی بودنم نگهدارم باشد. فطرت پست ما رؤیاهای خودش را داشت. مال من تعلق به مزرعهای دارد بادگیر اما حاصلخیز، در نیمه راه میان خلنگزار متروك و دریای نامسكون. اینجا گهگاه باید زن پایین بیاید و مرد بالا برود تا پیوند آسمانیشان را با دیداری پاره كنند.
داستان کوتاه از ادوارد مورگان فورستر.نویسنده ی انگلیسی
منبع : قفسه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست