چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
چشماتو باز کن عمو جون!
هنوز دور اول سینی چای از چرخش نیفتاده بود که کلهی حاضران در منزل آقای افتخاری گرم شد و به دوران افتاد و انگار که قاتی تفالهی چای، مواد نیروزایی چیزی بالا رفته باشند، شروع کردند به قپی در کردن و بر و بازو نشان دادن!
آقای صفوی گفت: "کورش کبیر، داریوش بزرگ ... نادر شاه افشار، هفتهزار و پونصد سال تاریخ پر افتخار کشک که نیست عمو جون! کل تاریخ آمریکا رو بذاری جلوی یه بچه گربه قهر میکنه!" بعد رو به عمو جون کرد و با طعنه گفت: "ننه بزرگ من صدوبیست سال خالص عمر کرد، آخه دویست سال قدمت و سابقه هم واسهی هیچ مملکتی شد افتخار؟"
عمو جون خواست چیزی بگوید، مانع از حرف زدناش شدم: "وطنپرستی که چیز بدی نیست عمو جون!"
عمو جون ولی یواشکی زیر گوشام گفت: "وطنپرستی درست زیبا جون ... ولی تاریخ گذشته که همه چیزش قابل افتخار نیست، مثلاً همین نادر شاه افشار یه وقتایی هم شده پادشاه فشار! با دستای مبارک خودش جفت چشمای پسراشو از کاسه بیرون آورده!"
تنام مور مور شد و قلبام فرو ریخت وقتی شمسی خانم، همسر آقای روشن، از جا بلند شد پردهها را کشید، چشم نامحرم به زنهای حاضر در مجلس نیفتد و آقای روشن با خیال آسودهتری به نبرد نور علیه ظلمت ادامه بدهد!
عمو جون جلو شمسی خانم در آمد که: "شمسی جون، این که پردهپوشی لازم نداره! نشستیم دور هم به وجود خودمون افتخار میکنیم!"
شمسی خانم هم که اصولاً اهل پردهبرداری و رک و راست حرف زدن در بارهی چیزی نبود، برخلاف همیشه این بار تا پای زنها وسط کشیده شد، بیپرده گفت: "افتخار زن به پردهس عمو جون! زن بیپرده چیزی نداره واسهی افتخار کردن!"
گلوی آقای روشن هم جر خورد از افتخار و مشت گرهکردهاش، بالا و پائین، عمودی و افقی، از همه سو به چرخش در آمد: "فرهنگ و تمدن ما، همواره شاهد نبرد نور بوده و ظلمت ... و ایرانی هیچ گاه هراسی نداشته از جنگیدن با ظلمت!"
وسط حرف آقای روشن برق رفت و شمسی خانم هراسان دنبال پارچ آب گشت، حرف تو گلوی آقای روشن گیر نکند از افتخار زیادی خفه بشود، غافل از این که با رفتن برق آب هم رفته بود و حالا حالا افتخار برگشتن به کسی را نمیداد!
همهمه از همه طرف سالن برخاست، یکی فحش را کشید به جان ادارهی برق، یکی رفت تو فاز انرژی هستهیی ... یکی زد تو گوش گرانی ... شمسی خانم هم هر چه ناسزا بلد بود فرستاد به هر چه نابدتر خشکسالی، در یک چشم به هم زدن، خشتک تاریخ و تمدن هفتهزار ساله پشت و رو شد و سه سوته تاریکی بر نور غلبه کرد!
دیگر حرفی به میان نیامد، نه از کورش کبیر نه استبداد صغیر نه افتخارات تاریخی نه امتیازات جغرافیایی، نه امیر کبیر و ژنرال سرپریسی ... نه پستهی رفسنجان و برگهی قیسی! و تا شمسی خانم با چند عدد شمع لرزان وارد سالن بشود، از نو پردهها را کنار بزند و در غم افتخارات از دست رفته آهِ سردی بکشد، ملت یکپارچه دست به جیب شدند، در کورسوی نیمهجان نور شمع، به نبرد بیامان علیه ظلمت ادامه دادند. شروع کردند به عقدهگشایی و اساماسپرانی و در کشاکش داغ و خونین نبردی مشکوک (از نوع الکترونیکی) به مرده و زندهی کسی رحم نکردند. از دانشمند و عامی گرفته تا آنارشیست و یاغی، همه را سینهی دیوار گذاشتند و ریز و درشت قتل عام کردند تا در یک اقدام بیسابقهی تاریخی، در گورستان افتخارات جمعی دفن کنند!
قمر خانم از ته سالن نالید: "حالا با این بیبرقی، چهطور سریال حاجی یونس تموشا کنیم؟"
امیر خان هم که قلباش از تاریکی گرفته بود گفت: "حاجی یونس به جهنم، بی پدر نذاشت اقلن ودکامونو بزنیم، ودکا تو روشنایی فقط رنگ ودکاست، ودکا تو تاریکی رنگ آبغورهس ... ودکا نیست!"
تنها کسی که از تاریکی گلهیی نداشت و از قضا خیلی هم راضی به نظر میرسید سهراب بود، پسر بزرگ آقای افتخاری، که کیپ و ریپ بغل دست مهرنوش، دختر خوشگل آقای روشن، نشسته بود و ضمن دعا به جان مسؤولان ادارهی برق، تو برق سه فاز نگاه مهرنوش خشک شده بود، داشت از روی مانتوی سیاه مهرنوش را دید میزد، چهار چشمی تو تاریکی: "خدا عمرشون بده! مگه ادارهی برق کاری کنه از دست بابات نفس راحتی بکشیم!"
عمو جون تنها کسی بود که دائم به نگهبانی ادارهی برق زنگ زد و رد اشکال را گرفت تا بالاخره مشکل برطرف شد و برق آمد و فریاد صلوات از همه جای سالن به هوا خاست.
عمو جون گفت: "خدا رو شکر هنوزم آدم دلسوز همه جا پیدا میشه!"
آقای تشکری ولی به جای قدردانی از کسی، صاف رفت تو شکم عمو جون: "آدم خوب پالونی چند؟ هر چی میکشیم زیر سر این موجود دوپاست!"
به افتخار ورود برق، میهمانی آقای افتخاری دو باره راه افتاد و این دفعه آقای روشن، رشتهی کلام را به دست گرفت و چهار دست و پا شیرجه زد وسط افتخار بعدی: "چه افتخاری بالاتر از این که ایرانی در هر شرایطی با دشمناش کنار اومده، دشمناشو تو دل فرهنگ خودش هضم کرده!"
به زبانام آمد بگویم همیشه هم این طور نبوده و بعضی وقتا هم دشمنان مثل کوسه همه چیزش را قورت دادند و تو شکم خودشان هضم کردند، ولی محض خاطر عمو جون جیک نزدم و جلو زبانام را گرفتم! عمو جون شاپویش را تا زیر گوش پایین کشیده بود، بیشتر نه چیزی ببیند نه چیزی بشنود!
و این بار من بودم که دستی به شاپو عمو کشیدم: "چشماتو باز کن عمو جون، چشماتو چرا بستی؟"
عمو جون ولی کلاهاش را پایینتر کشید: "کور شدم زیبا جون، چشمام سیاهی رفت ... از برق افتخار!"
علیرضا مجابی
منبع : دو هفته نامه فروغ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست