پنجشنبه, ۲۳ اسفند, ۱۴۰۳ / 13 March, 2025
مجله ویستا
گفتگوبا اشکهای فهمیده

سالها بود که در دنیای خیال خویش بدنبال تعاملی با اشکهای فهمیده بودم، و روحم در عرصة آسمان فرسنگها را چه در خواب و چه در بیداری طی مینمود، که شاید کبوتران سفید از شاخسار درخت هفتم آسمان به پرواز درآیند و نامة آشتی و صلح را از آسمانیها برای دل و بال دیدهام، به ارمغان بیاورند و من همیشه جهت وصل با دل به آن کبوتران سفید امید بسته بودم. اما در رگهای زمینیی دلم، احساسی داغ را فهمیدم، بسان صبحگاهی که سپیده پلک را میگشاید و روحهای بیدار در آن صبح مقدس نوید خود را از چشمانش میگیرند، رشته، سخن را با آن باز کردم، در ابتدا سکوت چشمانش به زبان بیزبان میگفت ای بابا آن اخلاص و پاکیها دیگر در زیر خاک دفن شدهاند، ولی من از سمجی خود سوء استفاده کردم، و سعی نمودم که آن را به حرف بیاورم و به پای صحبتهای نغز زبانش بنشینم، بالاخره لب به سخن واکرد، آری انگاری که سالها بود، چهرهاش را یک چیزی آزار میداد و درونش را سیلی از حرف حساب تسخیر کرده بود. من که تا آن لحظه نسبت به هویت چنین افرادی آگاهی نداشتم و خود را غورهای نرسیده میدیدم که باید منتظر شرایط محیط بوده تا نتیجه دهد، به ناگه بغضی را در گلو شکسته دیدم که در تکه پارههای آن فهمیده ای ندای حریت و مردانگی و شجاعت را سر داد. به یاد همان دورانهای نیک سرشت افتادم که یک دلاور خمپاره را تحسین میکرد و مرحبا را تقدیم روحش مینمود و آنهم بخاطر اینکه با بردن یک پای آن به آسمان و یا دو چشم آن و یا دوپا و دو دست و یا گرفتن تمامی بدن آن، گل احساس را در رگهای روحش گذاشته، گلی که بوی عطرآگین آن مشامهای جسمی را زنده میکند، آری گوئی این فهمیده نیز بقایی بود که مانده بود تا صیانت کند از آن روحهای مخلد و جاودانه.
البته این نظر فکر من بود که تفاوت آن با نظر آن بسیار بعید به نظر میآمد، چون خودش معتقد بود که در آن زمان عشق را لمس نکرده و آن هم بدینسان که به سن بلوغ چه از لحاظ جسمی و چه فکری نرسیده و از روح لوئی چهاردهم صحبت به میان میآورد. میگفت که روح ظالم لوئی چهاردهم در پیکر من دمیدهاند که آنهم تقدیر بوده است، وگرنه من هم مثل آنانکه در جلوی چشمانم روحشان پرواز کرد و جسمشان در کام خمپاره و کاتیوشا و آرپیجی و تانک رفت، میبودم. گفتم نه آقای فهمیده اینجور نیست، چراکه شماها باید باشید تا کانون آن ارزشها و اخلاصها سوت کور نماند و همچون چراغ هدایتی محفل نسل آینده را مجلل کنید، اما در جواب گفت: ای بابا خدا خیرت دهد، اینها همه توجیح است، گفتم هر دلی پاک و سفید زائیده شده، و آلودگی و سیاهی آن بدست خود و یک کمی محیط پیرامون ماست، البته به نظر من روح شما نیز در همان اوان سنی شاید نشانهای از این مدعا یعنی همان پاکی آغازین باشد و دیگر اینکه باز میتوان روح عیسی را در دل مریم گفت که در همان اوان و در ازل بوده و هدایت کرده است.
باز در جواب گفت: ما لایق و مرهون همین نفسهای عیسوی هستیم، اما تطابق و مثل و تشبیه کردن کفر است، و شما نیز از در محبت و آرامش وارد شدهاید. گفتم، بگذریم، آقای فهمیده دوست دارم از اسارت خود برایمان تعریف کنی، و من که کنجکاو بودم، و میخواستم فضای شاعرانه را بوسیلة تعاریف آن برای ذهن خود باز کنم، سؤال کردم، دوست دارم لحظه اسیریت را حس کنم که در آن لحظه چه احساسی داشتی، گفت چو دلی صادق را دیدم، که مچالة دست پلیدی شده باشد و خلاصه با این جمله سیل خاطرات هم سنگریهایش بر دشت زمخت دلم روانه شد، با اینکه حرف ما منظوری دگر داشت، یعنی همان اسارت، اما حس میکردم، اینجوری بهتر و راحتر است. از یک تعریف آن بسیار دلم گرفت، اما گریهها گریه نکردند و دل را نفرین کردم که چرا گریهها گریه نمیکنند، گفت دل خودش هیچ خبری از آن دلهای غم دیده ندارد و دیگر اینکه سن و سالی ندارد، و بقول معروف آشنا صدای آشنا را میفهمد و ما غریبهها با این صداها بیگانهایم. او میگفت تحمل توانم از بوی خون که اطراف را احاطه کرده بود، به ستوه آمده بود، از باز کردن راهی توسط جانها برای بچهها جهت عبور از میدانهای مین و دلهای شجاعی که تا لحظهی آخر در میدان نبرد و مردانگی استقامت میکردند و هراس را به درون راه ندادند.
از زدن پل توسط اسلحه جهت عبور از رودخانه و خندقها برای پیشروی به سوی دشمن صحبت به میان میآورد، و در این حین یک ریز اشک میریخت، گفتم بگذار خودش را خالی کند و هرچند چشمان مرا در ذهن خویش بیگانه دید، اما از آن شیردلی صحبت میکرد که بدون دست و پا و صورتی سرخگون دل را محرکی برای حرکت بسوی جلو و دفاع از کیان و ناموس دیده بود و حق هم داشت. بدجوری احساساتی شده بود، و اشکهای حسینی را با صدای آرام خود زمزمه میکرد، و من از قیافة آن اشکها فهمیدم، فهمیده را.
خلاصه نزدیک به یک ساعت در تنهائی و از طریق همان اشکها رازهای جمعی خود را به دوستان آسمانی خود رساند، و ما را این با معرفت در خماری مطلق گذاشت، البته ما در این حال و هوا بهرهای جستیم و چنین سرودیم. برای ما غریبهها/ نیست آشنا/ صدای این اشک/ از قلة غرور، فهمیده میفهمد/ فریاد افتادگی را. دیدم چشم دلش آرام و سبک شده بود و یواش یواش خاطرات گذشته را دوست میداشت و زبان هم از حوزهی الکن به بیرون رانده شده بود، گفتم فرصت را باید غنیمت شمرد، و بر مرکب خاطرات آن به گذشتهاش سفری کرد، و از روحیات آن بهره جست، در حین کردن سؤالی بودم که انگار جوابش را از قبل آماده داشت، گفت آری میدانم، خواهی که راز ارزشهای گرانبها و نفیس زیرخاک دفن شده را از من بپرسی، و از مکان آنها جهت بیرون آوردن با اطلاع شوی که ما بیتعریف گوئیم که از جرگهی آنها نیستیم، اما مردان فراموش شده و بیادعائی هستند که بینقص به سؤالات شما پاسخ منطقی و معقولی خواهند داد، گفتم: شکست نفسی میکنی، شما خود را کوچک میشمارید، اما به نظر من بزرگی از دل کوچکی بلند میشود و به عبارتی دیگر شاید در دل کوچکی توان که هزاران بزرگی را جست و خصلت و مرام شما هم از این خیل است. آری گویند که:«شنیدن کی بود مانند دیدن»و من خرسند شدم، چونکه این گفته را دلم به چشم خویش لمس کرد، لمسی که دیدههای من لایق رقابت با آن گفتهها را نداشت، و با اینکه ذرهای اشک در چشمانم جمع شده بود، اما از نگاه آنها فهمیدم که توان حتی ریختن یک قطرهای آشنا را برای وصل به آن دریای بیکران ندارم. دیگر بطور کامل سبک شده بود، و هرچه را به زبان میآورد از گذشته بود و آن حال و هوای جبهه و جنگ و البته از چهرهی چشمانش خواندم، که دوست دارد، فضای خاطرات اسارت را باز کند، و بیشتر صحبت به میان میآورد. او میگفت آن زمان که بازار بمبهای خردل گرم بود، بازار جسم متعفن و بیارزش ما خریدار نداشت و زمانی که دل بلندم به پایین ریخت و محصور در چنگ دژخیمان شدیم، باز با دیو سیاهی که جثهای به اندازة شب داشت، مواجه شدم که جز اسارت چیز دیگری نبود، و قدمهای سکوت را بر فریادهای اسارت میگذاشتم و نگاه دل خویش را یک لحظه در راه شام و افسار مرکب اندوه در دستان نالههای زینب را حس میکردم.
خوب میدانید که حصار همیشه مختص به زندان نیست، چراکه خیلیها در پهناورترین مکان دلی محصول دارند و شاید در زندان دلی آزرده و آزاد، اما این حصار اندر حصار بود که با هر حصاری فرق داشت، و البته من بزرگترین اسارت دلم را که کز کرده و در کنج حقارت دیدم، آن لحظهای بود که پیرمرد ۸۰ساله را در مقابل چشمان ما مورد تجاوز قرار دادند و با این کار خواستند غرور جوانی ما را بشکنند. آری در آنجا عقده و کینهها و کمبودهای اجتماعی در زمین تکریت به بار نشسته بود و هدف آن جبران حقارتها و جبرهایی بود که در مقطعی از زمان، این فکرهای عقدهای کشیده بودند و یا بستن دوست شاعر و معتقد من که در کوههای شاخ شمیران و حاج عمران و گمو هنوز هم آن ارتباط عاشقانهاش با آن کوهها در زمین دلم سکنی گزیده و مجلل و مخلد است، دوستی که در عین ناباوری مورد هجمة خصم بیرحم قرار گرفت و دستهای صادق آن را به زنجیر ماشین بسته و از کتف جدا نمودند، من آن لحظه چه میتوانستم بکنم، جز اینکه فریاد خاموشی من در سکوت گوشهای آنها اثری نداشت و زبان هم راه الکن را در جادة عقیدهی آنها طی مینمود، البته نه به خاطر سکوت بلکه از فرط فریادی که هیچ کس را در این جاده یار نبود. آری انگار که خمیر مایهی فکرش با معینی کرمانشاهی عجین شده بود و گفت آخر چه بگویم.
بیـان نامرادیهاسـت اینهائـی کـه مــن گویــم
همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم
مــرا در بیستــون بـر خــاک بسپاریـد که شبها
غــم بـیهمــزبانی را بـرای کوهکـن گـویـم
تـو میآیـی بر بالینـم، ولـی آندم که در خاکم
خوش آمـد گـویمت، اما در آغوش کفن گویم
وقتی که دیدم، با زبان معینی کرمانشاهی درد و دلش را به تصویر میکشد، دیگر چیزی را از او نپرسیدم، چون قبل از آن نیز صدای اشکهایش را برای عموم غریبه دیده بودم، و در یک کلام تنهائی را برای وصل به عشق در چشمانش خواندم، اما با شنیدن شهر معینی کرمانشاهی ناخودآگاه به یاد تنهائی افتادم و کنترل زبان دل از دستم خارج شد و جوابش را این چنین دادم. درد بی همنوائی ما را کشت/ نه در بیستون کرمانشاهی/ بسپارید/ به خاک مجنون/ تا آسیمهای چو لیلی/ یادی از ما کند، و لبهایم به صورت غیرمأنوس و رنگ پریده، یواش یواش به همدیگر نزدیک شدند و دست سکوت را در دست زبان گذاشتند، اما بلافاصله رفتار لبهایم را خواند و در جواب گفت: لازم نیست، سکوت را برگزینی، که امروز روز فریاد است، فریاد قلم که روزی رسد تا رازهای خونهای آمیخته شده با خاکهای غرب و جنوب کشور را به قلة عدالت برساند.
با این حرف دو چشم دیگر به چشمانم اضافه کردم، تا به پای صحبتهای نغز و دل انگیز آن بنشینم و توصیههای آن را به گوش زمان حال برسانم. من که تاکنون در وصف مردان بیادعا قلم خود را به حرکت وانداشته بودم و سعادتی این چنینی را نخواستم، از دست بدهم، گوش قله را هوشیارانه در اختیار زبان سلیس آن رادمرد قرار دادم.
گفت که آن روز جنگ ما با اسلحه بود و از وطن آنجوری حضانت و پاسداری میشد، اما امروز قلم سلاح جنگ است و در تسلیح به این سلاح باید از خود مایه گذاشت و از خواب گران زدود و به بیداری افزود، و در سنگر استقامت و پایداری با همین سلاح جبههگیری کرد و از آن آرمانها و ارزشهائی که در زیر خاک دفن شدهاند را از صاحب راز گرفت و در زیر خاک بیرون آورد و با چشمان عموم آشنا کرد. آری شما میتوانید، از خون شهدا، از ایثار شهدا، از شجاعت شهدا، از صداقت شهدا، از وجدان شهدا، از امید شهدا، از محبت شهدا، از عشق شهدا، از ایمان شهدا، از بیداری شهدا، از تواضع شهدا، از تعامل شهدا، از تفاخر شهدا، از شیدائی شهدا و از صبر شهدا و از دل شکستهی اسرا، اما آکنده از حرفهای سالم و جسم معلول اما به تعبیری سالم جانبازان سخن بگوئید و بگوئید که ایثار را در زیر چرخهای تانک، و بیداری را در شبهای تار و صبر را با کول کردن یک شهید با یک پا و یک دست تا فرسنگها، و امید را در زیر ترانههای خمپاره و کاتیوشا باید آموخت. آری بیاموزید به جوانان چگونه زیستن را در عرصههای مصائب و سختیها، بیاموزید چگونه مردن را در کام یک آرپیچی و یا در زیر پای یک تانک، و اگر میگوئیم، چیزی است که با چشم خود دیدهایم و شاهد عینی در هیچ شرایطی نباید از این عاریتهای واقعی غفلت کند، هرچند در جادهی حقیقت همیشه حقایق کندتر از همه طی طریق میکند.
عابدین پاپی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست