پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مجله ویستا
پرستار
ملیحه بعد از سالها توانست به آرزویی که تمام عمر در دل میپروراند، برسد. آرزویی فراموش شده اما هنوز خواستنی، آرزوی پرستار شدن!
او از بچگی عاشق این بود که پرستار شود. میل درونی به او میگفت که باید روزی پرستار شود. اولین بار در پنجسالگی در تلویزیون زنی را دید که با لباس پرستاری به بیمارها در بیمارستان رسیدگی میکند این صحنه انگار او را به دنیایی دیگر برد. در خیال خودش را میدید که به جای آن پرستار به بیمارها رسیدگی میکند. گر چه از همان زمان این میل در او به وجود آمد اما کوچکتر از آن بود که بتواند این میل را به درستی بیان کند و بعدها هم که بزرگتر شد و آن را به زبان آورد چون احساس میکرد این تنها چیزی در دنیاست که میتوانست به او آرامش و لذت دهد، با ابراز این قضیه با مخالفت شدید مادرش مواجه شد: چی؟ پرستار؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده!
- ولی مامان من واقعا «دوست دارم که...
مادرش خانم اسدی، نمیتوانست به آرزوی ملیحه توجه نشان دهد چون آرزوی دیگری را برای او در دل میپروراند. ملیحه باید دندانپزشک میشد. این چیزی بود که مادر ملیحه سالها آرزویش را داشت. شاید اگر از او سوال میکردند چرا؟ نمیتوانست جوابی قانع کننده بدهد، حتی نمیتوانست بگوید که دندانها سرمایه ما هستند و این کار نوعی خدمت به مردم کشورش است. او فقط این کار را دوست داشت و رویای تحقق آن را داشت، به آن عشق میورزید و میدانست که این کاری است که باید انجام دهد. کتابهای مربوط به دندانپزشکی را میخواند، با دیدن تابلوی دندانپزشکان به خود امید میداد که یک روز نام خودش را در چنین تابلویی خواهد دید اما... واقعیت این بود که مرگ پدر و دو خواهر کوچکتر از خودش و از دست دادن سرپناهشان باعث شد او برای تامین هزینههای زندگی به منشی شدن در مطب دندانپزشکی قناعت کند. اما نمیتوانست حسرتی را که با دیدن خانم دکتر در دلش شعله میکشید از خودش پنهان کند. اما بعد از ازدواجش با آقای اسدی و تولد ملیحه، امید این بار به شکلی دیگر در دلش جوانه زد: «ملیحه میتونه کاریرو انجام بده که من نتونستم انجامش بدم... همه تسهیلات را برایش فراهم میکنم... همه کار میکنم تا این اتفاق بیفته».
پدر ملیحه بیشتر مواقع در سفر بود و بهخاطر مشغله کاری و گرفتاری زیاد نمیتوانست به امور خانه رسیدگی کند. برای همین تا سالها نقش موثری در زندگی ملیحه نداشت. خانم اسدی یکهتاز میدان بود و فکر میکرد با تحقق این آرزو آینده دخترش هم تامین خواهد شد. اما نکتهای را که از یاد برده بود این بود که دارد رویای خودش را به کس دیگری تحمیل میکند. کسی که رویایی دیگر برای خودش دارد. خانم اسدی این قضیه یعنی حقوق طبیعی فرزندش را برای انتخاب و تصمیمگیری، کاملا فراموش کرد و برای همین از کودکی مدام به ملیحه تلقین میکرد که باید یک دندانپزشک برجسته شود: «اون وقت برای خودت کسی میشی... تو کاری رو انجام میدی که دوستش داری! تو واقعا باید برای رسیدن به چیزی که میخواهی زحمت بکشی!
ملیحه جواب نمیداد. اما سرانجام به تدریج تسلیم شد.
برای همین زمانی به خود آمد که بعد از دو سال شب زندهداری و درس خواندن مداوم، کلاس کنکور رفتن، معلم خصوصی داشتن و شبهای در خواب کابوس کنکور را دیدن... بالاخره با چهرهای زرد و خسته در رشته دندانپزشکی قبول شد. این امر نشان میداد که او از هوش و ذکاوت خاصی هم برخوردار است. دیگر آرزوی پرستار شدن برایش به آرزویی کودکانه تبدیل شده بود که باید فراموشش میکرد، نه کاری مهم که برای آن به دنیا آمده بود. مثل خیلی خاطرات کودکی که کمکم یادش میرفت. همانطور که مادر خاطرنشان میکرد او دیگر باید تمام وقتش را صرف کار و درسش در دانشگاه میکرد.
اما فاجعه داشت کمکم خودش را نشان میداد. ملیحه از درس و کلاسهایش در دانشگاه به هیچوجه لذت نمیبرد. سرکلاس حواسش پرت میشد و نمیتوانست روی مطالب درس تمرکز کند. مگر میشود آدم در کاری موفق شود که به آن هیچ علاقهای ندارد.
اما اگر مسئله ازدواج پیش نمیآمد شاید خیلی طول میکشید تا متوجه میشد که در مسیری اشتباه افتاده است.
وقتی پای خواستگاری محسن به میان آمد، ملیحه فکر کرد ازدواج با او منطقی است چون منطق حاکم بر خانواده و آدمهای دور و برش میگفتند درست است. محسن، هم دندانپزشک بود هم خانواده خوبی داشت. طبق استانداردهای ازدواج در جامعه، موقعیتش به لحاظ مالی عالی بود و جواب رد دادن به او حماقت محض محسوب میشد. پس درنگ جایز نبود.
خیلی از دوستان ملیحه وقتی از خواستگاری خبردار شدند چه پنهان و چه آشکار غبطه خوردند و گفتند: «چه شانسی! ... بهتر از این نمیشود!»
در رفت و آمدهایش با محسن میدید محبتی بین خودش و او وجود ندارد. هر دو مثل دو آدم ماشینی به هم سلام میکردند و تصنعی لبخند میزدند. پشت میز دو نفره در رستوران مینشستند و سعی میکردند سکوت میانشان را با نقل اتفاقات مهم روز شکستند؛ فلان استاد فلان حرف را زد. رییس دانشگاه با معاونش حرفشان شده. مادرم تماس گرفت که داییام آخر هفته از هلند میآید و بد نیست در تعطیلات ماه آینده به شمال سفر کنیم و...
عشق را بدجوری کم داشتند و هر دو انگار وانمود میکردند که نمیدانند، تا اینگونه فقدان عشق را به نوعی جبران کنند. روزی ملیحه این واقعیت را مجبور شد به خودش اعتراف کند او در مجلهای به مطلبی درباره رویای شخصی هر فرد برخورد کرد. این که برای هر فردی کاری در دنیا منظور شده است که به خاطرش به دنیا آمده است و اگر صد کار دیگر بکند اما آن را انجام ندهد انگار هیچکاری نکرده است...
این مطلب مثل سطل آب سردی بود که یک دفعه روی سر ملیحه خالی شد.
همانشب که دیگر مقدمات عروسی داشت طی میشد وقتی با محسن بیرون رفت انگار بالاخره بعداز مدتها موضوع مهمی را پیدا کرده که بخواهد با او در میان بگذارد، گفت: راستی درباره این که آدمها اومدن تو دنیا تا کاری رو که برایش ساخته شدن انجام بدن چیزی شنیدی؟ ... منظورم یک آرزوی شخصیه؟ محسن گفت: آرزو؟
- آره تا حالا فکر کردی واقعا برای چی به دنیا اومدیم... مثلا این کاری که داری میکنی واقعا همون کاریه که...
محسن گفت: مگه شک داری؟ من میدونم دارم چیکار میکنم و همین یعنی درسته!
- این آدمها بهتره به درد خودشون بمیرن... کسی که ندونه داره چی کار میکنه واسه لای جرز دیوار خوبه...
- ملیحه از این حرف ناراحت شده بود البته محسن بدون آنکه غرضی داشته باشد آن را بیان کرد اما ملیحه آن را توهینی مستقیم به خود در نظر گرفت و گفت: «خوب نیست درباره آدمها این طور قضاوت کرد... اما من میخوام بدونم اگه تو دندانپزشک بودی کاری که میخواستی بکنی چی بود؟
محسن کمی فکر کرد و گفت: «خب من میخوام دندانپزشک باشم. یک زمانی دلم میخواست دکتر بشم. اما حالا هم فرقی نکرده... نه من راضیام.»
ملیحه با خودش فکر کرد پس رویای او تحقق پیدا کرده البته با کمی تفاوت، دندانپزشکی به جای پزشکی. اما در مورد خودش اگر میخواست صادقانه رفتار کند میگفت: « نه، این همه بیقراری و دلهره لابد دلیلی دارد، بله او راهش را درست انتخاب نکرده بود، اگر کرده بود احساس آرامش میکرد.»
در همین زمان، ملیحه به رازی پی برد که دوستی مشترک به او گفت. خودش هم در یکی، دوباری که به کلینیک دندانپزشکی که محسن آنجا کار میکرد، رفته بود و متوجه شده بود که محسن نسبت به خانم دکتری که آنجا کار میکرد حس خاصی دارد. اعتراف این قضیه حتی برای خودش هم کاری دشوار بود. بدتر این که از دوست مشترکی شنید محسن به آن خانم دکتر علاقهای شدید داشته است. اما خانواده محسن بهخاطر این که آن خانم دکتر قبلا ازدواج کرده بود و فرزندی هم داشت شدیدا با این وصلت مخالف بودند. کار به جایی رسید که مادر محسن از فشار عصبی و ناراحتی برای پسر عزیز و دردانهاش دچار سکته قلبی شد و همه به نوعی محسن را مقصر میدانستند، برای همین محسن هم وقتی مادرش را از بیمارستان به خانه منتقل کردند کوتاه آمد تا جان مادرش را نجات دهد و غائله را ختم کند.
ملیحه که انگار دنیا را روی سرش کوبیده بودند به آن دوست مشترک گفت: تو چهطور همه این چیزها را میدانی؟ چرا الان اینها را به من میگویی؟
او گفت که به شکلی خیلی تصادفی، خودش دو، سه روز پیش این قضیه را فهمیده بود.
ملیحه این خبر را زنگ خطری برای خودش دید. تا کی باید میگذاشت دیگران برای او تصمیم بگیرند؟ یک ماه دیگر هم قرار عقد را گذاشته بودند. باید زودتر دست به کار میشد. برای همین به محسن زنگ زد و در یک کافی شاپ با او قرار گذاشت. راس ساعت وقتی او آمد خیلی صریح و بدون حاشیه و تعارفات متداول رفت سر اصل مطلب و گفت که جریان را میداند.
محسن از شنیدن این خبر خیلی تعجب نکرد اما به فکر فرو رفت و بعد به ملیحه اعتراف کرد که این قضیه حقیقت دارد. محسن خیال کرده بود که بهتر است در برابر خانوادهاش کوتاه بیاید و با همسری که برایش انتخاب کرده بودند ازدواج کند. بعد میتوانست جدا شود و چون خودش هم ازدواج ناموفقی را پشتسر گذاشته بود در نتیجه خانوادهاش دیگر برای زندگی او با آن خانم دکتر مانعتراشی نمیکردند.
ملیحه احساس کرد غرور و شخصیتش لگدمال شده است. سردردهای عصبی گرفت. وارد بازیای شده بود که نقش قربانی را در آن داشت. شبها بدون قرص خواب نمیتوانست بخوابد. از طرف دانشگاه و زندگیش به او فشار وارد میشد. این زندگی اصلا زندگیای نبود که او میخواست.
بعد از مدتها با خود کلنجار رفت بدون این که اشاره به این قضیه بکند مسئله به هم زدن عقد را پیش کشید و محسن هم پذیرفت. گفت: ملیحه منو ببخش من داشتم به بهای رسیدن به چیزی که خودم میخواستم، تو را بدبخت میکردم.
قرار گذاشتند که به خانوادههایشان بگویند با هم تفاهم ندارند و به این نتیجه رسیدند راهی جز بر هم زدن عقد برایشان نمانده است.
مادر ملیحه آنچه را که شنیده بود باور نمیکرد: «یعنی چی؟ همینطور سر تو انداختی پایین اومدی میگی به هم بزنیم که چی؟ مردم چی میگن... اصلا مگه زندگی بچه بازیه؟
پدر ملیحه تنها کسی بود که او را درک میکرد. آقای اسدی که سالها بهخاطر مشغلهکاری از خانوادهاش غافل بود حالا فرصت بیشتری برای آنها میگذاشت.
باور این مسئله ماهها برای او طول کشید و بعد از روزها کلنجار و فکر، شب بیداری، جدال درونی و اضطراب او توانسته بود خودش را از زندگی که داشت به سراشیبی میانداختش نجات دهد اما وحشت این که در آینده نتواند دندانپزشکی شود که با دلسوزی بیمارهایش را مداوا کند امانش را بریده بود. اما معلق میان زمین و هوا مانده بود و نمیدانست چه کار باید بکند.
یک روز در تلویزیون همان فیلمی را دید که در کودکی دیده بود زنی پرستار که در بیمارستان به بیمارها رسیدگی میکرد و همانجا جواب سوالش در یک کلمه بر روحش نازل شد: پرستاری...
قسمت مهم ماجرا تازه از همین جا شروع شد.
روزی که ملیحه این قضیه را با خانوادهاش در میان گذاشت مادرش بهت زده نگاهش کرد. بعد به دنبال اثری از شوخی در چشمهای ملیحه گشت اما چیزی پیدا نکرد. چیزی را که شنید باور نمیکرد. اما پدر ملیحه که بهخاطر کار آن زمانش و مشغلههایش به نوعی خودش را در این اتفاقات مقصر میدانست این بار هم بعد از صحبت با او قانع شد که سعادت آدمها را دیگران نمیتوانند تعیین کنند، خیلی چیزها از نظر مردم خوشبختی است اما زندگی فرد نشان میدهد که برای آن شخص درست عین بدبختی میباشد. بنابراین از او حمایت کرد.
ملیحه مجبور بود دوباره در کنکور شرکت کند اما وحشتی نداشت. ارادهای باور نکردنی پیدا کرده بود شب و روز مطالعه میکرد دو، سه سال دندانپزشکی خواندن دوباره او را به نقطه شروع برگردانده بود. اما او ناراحت نبود. داشت امیدی در زندگی پیدا میکرد.
دوستان و آشنایان ملیحه هیچوقت مثل آن روزها او را شاد و سرحال ندیده بودند که درس میخواند و در کلاس کنکور ثبتنام میکند. گرچه به نظرشان عجیب میآمد اما مهم روحیه ملیحه بود، نه نظر آنها.
تا کنکور سه ماه بیشتر نمانده بود اما او در همین مدت، تمام کتابها را دوره کرد و کنکورش را داد و رتبه خیلی خوبی گرفت و دو ماه بعد دانشجوی پرستاری بود. جالب این که بسیاری از واحدهای او را که در دوره دندانپزشکی گذرانده بود پذیرفتند در نتیجه او خیلی عقب نیفتاده بود. با لذت و شور و شوق درسهایش را میخواند. نمراتش از همه همکلاسیهایش بالاتر بود.
استادهایش به او میگفتند: «تو در این کار استعداد عجیبی داری».
پرستار شدن طرحی بود که برای ملیحه در نظر گرفته شده بود. کاری که مختص او بود و برایش به دنیا آمده بود. او بیش از هر زمان دیگری میتوانست به این امر یقین بیاورد. مادر ملیحه هم که اوایل نمیتوانست او را ببخشد کمکم قانع شد که باید اجازه بدهد او کاری را که دوست دارد انجام دهد به خصوص این که میدید او احساس شور و شعفی میکند که در تمام سالهای گذشته نداشت. ملیحه چند سال بعد توانست مدرک پرستاریاش را بگیرد. در همان سال با یکی از پزشکهای بیمارستان نامزد شد. مردی که او را درک میکرد و میانشان عشق و علاقه وجود داشت. استادش برای او در یکی از بیمارستانهای بزرگ، کار پیدا کرد تا به کودکان بیمار رسیدگی کند. او از این که میتوانست دردهای آنها را تسلی بدهد احساس رضایت میکرد. احساس آرامش میکرد، داشت کار بزرگی را به نسبت توانش انجام میداد. این وظیفهای بود که به خاطرش به دنیا آمده بود و با تمام وجود این را حس میکرد.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست