جمعه, ۱۵ تیر, ۱۴۰۳ / 5 July, 2024
مجله ویستا

صورت باوری تهی


صورت  باوری تهی
۱) صورت نظری نخستین سئوالات معرفتی آدمی بیشتر بدین شكل بوده است: كدام احكام در مورد x صادق است یا به عبارت مختصرتر آیا p صادق است یا كاذب پاسخ اینگونه پرسش ها نیز البته گزاره هایی بود در مورد x یا تایید (یا نفی) p. اما آدمی در این مرحله متوقف نمانده و بتدریج این پرسش (كه در واقع جنبه فلسفی بحث بود) برای او مطرح شد كه من چه می توانم در مورد x بدانم آیا می توانم به این معرفت دست یابم كه بدانم آیا p صادق است یا كاذب دلایل چندی برای این انتقال و گذار آدمی از پرسش های دسته اول (پرسش های درباره اشیا) و پرسش های دسته دوم (درباره شناخت، ماهیت و محدوده آن) می توان ذكر كرد. نخست اینكه آدمی همواره با باورهای متفاوت در میان آدمیان گوناگون یا حتی در مورد فرد خودش با باورهای متفاوت در دوران های گوناگون زندگی اش، مواجه می شود؛ به عبارت مختصرتر باورهای آدمی یكی پس از دیگری رد می شوند.
در این میان به نظر می رسد یافتن معیاری برای تمیزدادن باورهای درست و صادق از باورهای نادرست و كاذب امری ضروری می نماید. یعنی دقیقا همان اندیشه ای كه دكارت را ملزم ساخت تا پیش از بالا رفتن از تنه درخت معرفت و برچیدن میوه های آن، به جست وجوی معیاری برای تمیز شناخت حقیقی از شناخت دروغین برآید،اما جست وجوی معیاری با چنین خصوصیتی از همان آغاز با شكست روبه روست.
یافتن معیاری برای تمیز حقیقت از ناحقیقت، مستلزم آن است كه پیش از آن نخست ما به نحوی مستقل از این معیار، حقایق را از ناحقایق تمیز و تشخیص داده باشیم و پس از آن خود این معیار را مورد بررسی قرار داده، دریابیم آیا در همه این موارد كارایی كافی خود را دارد یا خیر به دیگر بیان، جستن معیاری برای تمیز نهادن و تشخیص حقیقت از ناحقیقت، متوقف بر همین تمیز و تشخیص است (PS,۵۲ff). بیهوده نبود كه دكارت، عاجز از دست یافتن به معیار مذكور به نحوی مستقل، خود را ناگزیر از توسل به صداقت و راست كرداری الهی دید. درواقع باید گفت ثمره نهایی این جست وجو، همان شكاكیت است.
برحسب طریق دیگری از تفكر درباره مشكل پیش روی معرفت، می توان مدعی شد كه شناخت حقیقی، مبتنی بر دلیل و مقدمه ای است كه آن را موجه می كند. اكنون می توان سئوال را متوجه خود همین دلیل یا مقدمه كرد و از درستی آن پرسید. می توان به دو صورت پاسخ داد؛ یا آنكه این دلیل و مقدمه را مبتنی بر دلیل و مقدمه ای دیگر ندانست یا آنكه خود آن دلیل و مقدمه را بر دلایل و مقدماتی دیگر مبتنی دانست. در صورت نخست، به نظر هگل، ما با صرف یك فرض (assumptio-) روبه روییم. در صورت دوم، دلیل و مقدمه به ناچار باید به دلیل و مقدمه ای برسد كه من آن را مسلم گرفته ام، در غیر این صورت دلایل و مقدمات من تا بی نهایت پیش می رفتند، اما در این صورت نیز باز به چیزی بیش از صرف فرض نرسیده ایم.
به نظر هگل مشكل فرض آن است كه وقتی پای فرض به میان آید، دیگر نمی توان از ترجیح یك فرض بر فرض دیگر و حتی بر نقیضش تبیینی به دست داد (EL SS۱۰). (شاید بر هگل این ایراد را وارد كنند كه برخی فرض های ما غیر قابل تردیدند، چراكه خود، توجیه خود به شمار می آیند، خاصه در این مورد می توان تجربه های حسی بی واسطه را مثال آورد كه می توان از آن به عنوان بنیاد شناخت بهره برد، اما هگل ادعا خواهد كرد كه او این رای اصالت تجربی را در بحث و بررسی خود از یقین حسی، در پدیدارشناسی روح رد كرده است. بنا به رای هگل حتی ادراك حسی نیز بی واسطه و بنابراین یقینی نیست. از این لحاظ هگل بیشتر در سنت افلاطونی قرار دارد تا سنت اصالت تجربی افرادی چون جان لاك. یقین بر اساس حس از لحاظ شناسایی، انتزاعی ترین و از لحاظ حقیقت، فقیرترین نوع آن است... (مجتهدی، ص ۵۲). در این مورد نیز باید راه این طرز تفكر را به سوی شكاكیت دید.
توصیه هگل آن است كه پیش از هرگونه اعتماد به فرض طبیعی و تحقیق مقدماتی در قوای شناختی مان و بدگمانی به توانایی آن به خود همین بدگمانی بدگمان شویم
از سوی دیگر، تصور عمومی از وضعیت و رابطه قوه شناختی ما در پیوند با عین مورد شناخت، شكافی پرناشدنی میان آن دو قرار می دهد، شكاف و گسستی مابین فاعل شناسا (شناسنده) و قلمرو اعیان (متعلقات) كه مستقل و متمایز از فاعل شناسا وجود دارند، به طوری كه هرگز نمی توان دریافت آن حالات و وضعیت هایی كه در فاعل شناسا به عنوان معرفت نام بردار شده با عین و متعلقی در نفس الامر مطابقت می كند یا نه. در اینجا و خصوصا نظر به تدقیق های كانت، دشوار به نظر می رسد بتوان ذهن را آیینه ای محض دانست كه صرفا و تنها واقعیت بیرونی را به صورت دقیق و قابل اعتمادی انعكاس می دهد. دستگاه شناختی آدمی مجهز به تجهیزات و لوازمی است (مقولات كانتی) كه بر آنچه از عین به دست می آورد (ماده)، صورت می بخشد به نحوی كه در نهایت، تصویر شكل گرفته حاصلی از تركیب ماده و صورت است. از آنجایی كه امكان داشت این تجهیزات (مقولات) شناختی، یكسره متفاوت از آنهایی باشند كه اكنون داراییم، تصویر من از جهان نیز صرفا یكی از آن بسیار تصویرهایی است كه می توانست بر حسب وجود مقولات متفاوت شكل بگیرد.
همه این شقوق گوناگون تفكر درباره مسائل مربوط به معرفت آدمی، حاصلی بود كه فلسفه از زمان افلاطون و خاصه از روزگار دكارت به بعد، در اختیار هگل قرار می داد؛ وضعیتی شكاكانه كه هگل به عنوان یك فیلسوف، درصدد هماوردی فكری با آن برآمد.
۲ ) مشكل پیشاروی هگل را وقتی می توان به صورت جدی تری فهمید كه هدف و قصد كلی نظام پرطول و پهنای هگل را مورد توجه قرار دهیم.
هدف و غایت نهایی فلسفه از نظر هگل، رساندن این معناست كه جهان عقلانی است، كوششی تا این عقلانیت به سطح آگاهی درآید و آدمی به فهم كاملا بسنده و منسجمی (adequate) از واقعیت دست یابد (PS: Preface) طبیعت در درون خودش عقلانی است،... شناخت باید به بررسی و كاوش این عقل بالفعل كه در آن حضور دارد، بپردازد و به صورت مفهومی آن را درك كند، یعنی مشغول بررسی شكل ها و امور ممكن كه در سطح آن قابل رویت اند، نشود، بلكه هماهنگی سرمدی طبیعت را كه به عنوان قانون ذات حال در آن تصور شده، مورد پژوهش قرار دهد (PS: Preface ۱۲).
منظور هگل از اینكه واقعیت عقلانی است، در درجه اول این است كه در خود واقعیت چیزی نیست كه برای عقل شك برانگیز، حقیقتا غیر قابل فهم، متناقض یا تبیین ناپذیر باشد. (به نظر هگل وقتی توانستیم به چنین دركی از جهان برسیم، به شناخت مطلق رسیده ایم، در غیر این صورت معرفت ما محدود یا مشروط است.) مسئله از همین جا شروع می شود.
این واقعیت كه جهان عقلانی است، سبب نمی شود كه ما نیز واجد این شناخت، یعنی شناخت مطلق شویم. كسب شناخت مطلق بستگی به نحوه نگاه ما به جهان دارد. اگر به نحو صحیحی به جهان ننگریم، جهان در نظر ما واجد عناصری غیر قابل فهم، متناقض و بیگانه خواهد نمود، امری كه نهایتا مایه یاس و ناامیدی ما را فراهم خواهد آورد. كوشش و طرح (پروژه) هگل، تمهید نحوه، نگاهی به چیزها و جهان است كه در پرتو آن مشكلاتی از این دست دیگر لاینحل باقی نمانند و بتواند جهان را آنگونه كه ذاتا هست، فارغ از این مشكلات به ما نشان دهد. از این رو به نظر هگل بزرگترین خدمتی كه فلسفه می تواند برای ما انجام دهد، كمك به ماست تا بر این ناامیدی چیره شویم، آن هم از طریق فراهم آوردن طریق جدید و تازه اندیشیدن به واقعیت به نحوی كه ما دوباره احساس كنیم جهان جایی معقول است، جایی كه ما در آن احساس درخانه بودن كنیم.
من در جهانی كه آن را می شناسد در خانه است و اگر آن را بفهمد بیشتر در خانه است (PR:SS۴Z P:۳۶). به تعبیر دیگر او هدف شناخت آن است كه جهان عینی را كه در مقابل ما قرار دارد، از بیگانگی تهی سازد، به نحوی كه در آن احساس در خانه بودن كنیم. (EL:SS۱۹۴z,P:۲۶۱).
برای دست یافتن به این هدف به نظر هگل كاملا ضروری می رسد كه عقل با اتخاذ موضعی متاملانه، آن صورت هایی از تفكر كه ما را به برداشتی عقلانی و عملی از جهان سوق می دهند كه مانع ظهور عقلانی بودن آن ما می شود، بخوبی بشناسد و از آنها دوری كند. فلسفه باید درصدد تصحیح دیدگاه هایی باشد كه جهان را برای ما جایی پر از معماهای حل ناشدنی می نمایانند و نشان دهد كه چگونه این دیدگاه ها ناشی از بروز گونه ای انحراف در تفكر است كه باید بر آن غلبه كرد. اگر فلسفه نتواند این نقش خود را انجام دهد، در آن صورت یا به این نتیجه خواهیم رسید كه خود جهان اساسا عقلانی نیست یا آنكه اگر هم جهان عقلانی باشد، بدین صورت بر ما ظاهر نمی شود. در هر دو حال آدمی هرگز نمی تواند احساس در خانه بودن كند. به نظر هگل یكی از موارد اینگونه تفكر كه به شكاكیت و ناامیدی می انجامد، معرفت شناسی است كه از دكارت به بعد و خاصه با كانت قوتی تمام گرفته است.۳ ) مشكلاتی كه در بند ۱ در خصوص معرفت بدان اشاره رفت، طبیعتا این راه حل را مطرح می سازند كه فرد باید موقتا دست از تامل بر باورهای خود درباره جهان و اشیا برداشته، پیش از هركار به بررسی و كندوكاو قوای معرفتی و شناختی خود پرداخته، تا دریابد آیا این قوا اساسا قادر به دانستن چیزی هستند یا نه و در صورتی كه قادر به دانستن هستند، آیا محدوده و مرزی برای این دانستن وجود دارد یا آنكه شناخت او قلمروی بی انتها را دربرمی گیرد به تعبیر هگل، می توان این وضعیت را به حالت دانشمندی تشبیه كرد كه پیش از به كار بستن ابزار و آلات علمی، وظیفه خود می داند كه آنها را مورد بررسی و دقت نظر قرار دهد (EL: SS۱۰, PS: pp۴۶ff). هگل نماینده بارز این موضع را بدرستی كانت می داند و دقیقا بر سر همین نكته است كه هگل از همان ابتدای پدیدارشناسی - مقدمه - به مخالفت با كانت درمی افتد.یافتن معیاری برای تمیز حقیقت از ناحقیقت، مستلزم آن است كه پیش از آن نخست ما به نحوی مستقل از این معیار حقایق را از ناحقایق تمیز و تشخیص داده باشیم و پس از آن خود این معیار را مورد بررسی قرار داده، دریابیم آیا در همه این موارد كارایی كافی خود را دارد یا خیر
۴ ) مقدمه پدیدارشناسی به مانند پیشفگتار آن، قصد و نیتی جدلی دارد. هگل در اینجا نیز می كوشد نشان دهد كه چرا و چگونه باید رویكرد جدیدی نسبت به رویكردهای نادرست فیلسوفان مقدم بر او اتخاذ كرد. اگر فلسفه نتواند با طرح سرآغازی نو به وعده خود مبنی بر یافتن عقل در جهان عمل كند، نتایج آن كاملا مشخص است: نیروهای ضد فلسفه با پیروزی خود طلیعه ای خواهند شد بر بازگشت به عقل ناباوری شكاكانه (Sceptical irratio-alism)، بازگشت به این رای خودبینانه كه می فهمد چگونه هر حقیقتی را كوچك كند، بدین منظور كه فلسفه به جانب خودش عطف توجه كند و بر این فهم خود شادمانی كند كه می داند چگونه هر فكری را منحل سازد و همواره همان من (خود) بی ثمر (barre- Ego) را در عوض هرگونه محتوایی دریابد (نقل به مضمون، PS:۲۵ ).
به هر روی، در حالی كه مجادله هگل در پیشگفتار پدیدارشناسی علیه این عقل ناباوری، آن را بیشتر حاصل عدم بلوغ و صورت باوری تهی (empty formalism) می دانست كه مواضع فیلسوفان پس از كانتی دچار آن بود، در مقدمه سعی دارد چالشی بنیادی تر را مطرح سازد، بدین عنوان كه عقل ناباوری را ثمره و محصول
فرض طبیعی(PS:۴۶) (-atural assumptio-) در روش پژوهش فلسفی بداند. از دید هگل، به مجرد پذیرفتن این فرض طبیعی دیگر گریزی از عقل ناباوری شكاكانه نیست. از این رو او می كوشد نشان دهد كه چرا این فرض طبیعی اساسا طبیعی نیست، بلكه نیرنگی ناموجه است.
هگل در آغاز مقدمه به توضیح و بیان این فرض مسئله دار می پردازد. این فرض دائر بر این معناست كه: ما پیش از دست به كار شدن برای یافتن عقل در جهان ، ضروری است گامی به عقب برداشته و به بررسی این مسئله بپردازیم كه آیا عقل ما توانایی فهم این امر را دارد در غیر این صورت ترس آن هست كه ما مشغول به طرحی (پروژه ای) شویم كه چشم انداز آن یكسره عاری از هرگونه امید موفقیت است.
هگل درجایی دیگر گفتاری از لاك و توصیه او به این روش را نقل می كند (FK:۶۸-۹). لاك لازم می دانست كه ما به بررسی فاهمه خود بپردازیم و قوای خودمان را مورد كندوكاو قرار دهیم و دریابیم آنها با چه چیزهایی تناسب و سازگاری یافته اند. (Locke ۱۹۷۵:۴۶). به تعبیر لاك در مقدمه جستار درباره فاهمه انسانی (بند ۱): فاهمه، همانند چشم، درحالی كه سبب می شود ما دیگر چیزها را ببینیم و درك كنیم، خودش را مورد توجه قرار نمی دهد.
هنر و زحمتی لازم است تا آن را در فاصله قرار داده و ابژه خودش بسازیم. هر اندازه هم كه بر سر راه این پژوهش، دشواری های گوناگون قرار گرفته باشند، به هر علتی تاكنون ما تا این اندازه نسبت به خود در جهالت و تاریكی نگاه داشته شده باشیم، به نظر من نوری كه این پژوهش در ذهن ما می تواند بیندازد و شناسایی كه از فاهمه خود به دست خواهیم آورد، نه تنها خوشایند خواهد بود كه فواید بسیاری در جهت دادن به پژوهشمان در مورد اشیا نصیبمان خواهد ساخت. (تاكید از من) این طرز تلقی البته مخصوص لاك نبود و در واقع سنگ بنای این روش و فرض طبیعی را دكارت استوار كرده بود: برای جلوگیری از اینكه همواره در حالتی از عدم یقین درخصوص قوای ذهنی مان باقی بمانیم، برای جلوگیری از به هدر رفتن كوشش های ذهنی مان در راه های آشفته و نادرست، لازم است كه پیش از مشغول شدن به تحصیل شناخت در مورد اشیا به طور خاص، یك بار در زندگیمان با دقت تمام بررسی كنیم كه عقل آدمی قادر به كسب چگونه شناختی است. (۱۹۸۵:۳۰Descartes) اگرچه هگل در مقدمه پدیدارشناسی به صورت مشخصی از هیچ فیلسوفی ذكری به میان نمی آورد، اما می توان فهمید كه نقد او بویژه متوجه كانت است، چراكه هرچند نمی توان لاك را شكاك یا ایده آلیست دانست، اما به نظر هگل، كانت در نهایت امر هم شكاك بود و هم ایده آلیست.
در واقع این امر با نظر به نقطه شروع لاكی فلسفه كانت، مطلقا گریزناپذیر بود، چراكه به مجرد پذیرفتن این رویكرد، تلقی ما از شناخت به تلقی ما از یك ابزار یا واسطه با محدودیت های ذاتی آن بدل می شود و ناگزیر با این اندیشه مواجه می شویم كه قوای شناختی مان میان ما و واقعیت قرار می گیرند، به نحوی كه دسترسی ما به واقعیت یا به عبارت كانتی شیء فی نفسه ، به نظر غیرممكن می رسد. به بیانی واضح تر اگر شناخت ابزار است، از كجا كه این ابزار معیوب نبوده و تاثیر اعوجاج آور نداشته باشد. حتی اگر در این مورد نتوان از سالم یا معیوب بودن ابزار سخن گفت، به هر صورت نمی توان دانست كه آیا این ابزار تغییری در واقعیت داده است یا نه.
هگل می گوید: حتی اگر استعاره ابزار را نیز به كناری نهیم و شناخت را صرفا واسطه ای انفعالی تلقی كنیم، باز هم واقعیت از مسیر و مجرای این واسطه گذشته است. به عبارت دیگر هرچه دست به سوی واقعیت دراز می كنیم، با واقعیت از مسیر قوای شناختی ما عبور كرده (پدیدار) مواجه می شویم و نه خود واقعیت. با این طرز تلقی از شناخت، در یك كلام باید گفت راهی به شیء فی نفسه یا به تعبیر هگل، مطلق، نداریم.اما هگل هرگز قصد دنبال كردن این خط فكری و لغزیدن در سراشیبی عقل ناباوری شكاكانه را ندارد و بنابراین درصدد یافتن راه حلی برای این معضل است. به نظر هگل تا وقتی شناخت و قوای شناختی را همچون ابزار تلقی كنیم، هرگز نمی توانیم از نتیجه گریزناپذیر آن، شكاكیت، دوری كنیم. كانت به اشتباه گمان می كرد با جدا شدن و فاصله گرفتن از قوای شناختی و بررسی آنها، به همان صورت كه یك دانشمند ابزار خود را مورد بررسی قرار می دهد تا كاستی ها و انحرافاتی را كه در واقعیت ایجاد می كند بازشناسد، می توان به نتیجه مطلوبی رسید. برای مثال می توان به رصدگر ستارگان و ابزار آن اشاره كرد. ستاره شناس از آنجایی كه با ابزار خود، تلسكوپ و قوانین آن آشنایی دارد، می داند تصویری از آسمان كه در عدسی چشمی او ظاهر می شود، بنا به قوانین نور و عدسی ها معكوس است و از این رو براحتی می تواند با این مشكل كنار آید. اما در مورد شناخت نیز آیا می توان درست به همین گونه عمل كرد
هگل تناقض نهفته در معرفت شناسی را دقیقا در همین جا ردیابی می كند.در مورد ابزار، مثلا همان تلسكوپ، این خود ابزار نیست كه به بررسی ابزار می پردازد، بلكه ستاره شناس بدون استفاده از آن ابزار،ساختار آن را بررسی می كند، اما در مورد بررسی و پژوهش قوای شناختی آدمی، اینجا خود همین قواست كه باید به بررسی خود بپردازد. به عبارت دیگر اینجا با ابزاری روبه روهستیم كه خود از خود فاصله گرفته و در عین حال به وسیله خود به بررسی خود می پردازد. به نظر هگل این فاصله گرفتن غیر ممكن است. هرگونه عمل شناختن مستلزم به كار بردن قوای شناختی است، حال این شناختن چه شناختن جهان و اشیا باشد و چه شناختن خود شناخت و قوای معرفتی انسان.فاصله گرفتن از شناخت و آن را ابژه ساختن نمی تواند به معنای حذف و كسر خود فعل شناختن تلقی شود. در این صورت چگونه شناخت می تواند خود را مورد سنجش و بررسی قرار دهد در حالی كه برای این سنجش و بررسی، صرفا و فقط می تواند از خود استفاده كند یا آنگونه كه نیچه بیان می دارد چگونه یك ابزار می تواند خود را نقد كند، در حالی كه برای نقد و سنجش تنها می تواند خود را به كار ببرد. (Will to power, SS۴۸۶)
از این رو به نظر هگل، باید گامی به عقب برداشت و خود، توصیه این فیلسوفان به تقدم دادن بحث در خصوص شناخت (توصیه ای كه می توان روش شناختی نقادانه نامید)، یعنی فرض طبیعی را به زیر سئوال برد. ما مجبور و ملزم به فرض گرفتن این فرض ذاتا متناقض نیستیم. اگر استدلال این فیلسوفان برای روش شناختی نقادانه، آن بود كه این روش بدون هیچ فرضی است، چراكه هیچ پیش فرضی در خصوص توانایی های قوای شناختی ما در شناخت جهان را فرض نمی گیرد، باید اذعان كرد كه این فیلسوفان به خطا رفته اند. روش شناختی نقادانه در واقع بدون پیش فرض هم نیست. این روش پیشاپیش تلقی ابزاری از شناخت و نیز اینكه توانایی آن را داریم كه گامی به عقب برداشته و خود این ابزار را با موفقیت مورد بررسی قرار دهیم، فرض می گیرد. سوای آنكه این روش از پیش فرض گرفته كه چیزی به نام واقعیت وجود دارد، فرض گرفته كه فاعل شناسا از واقعیت جدا و مجزاست، چراكه در اینجا شناخت همچون ابزار و واسطه ای میان ما و واقعیت تلقی شده است. به تعبیر هگل در منطق، اگر ادعا این است كه پیش از دست به كار شناخت وجود حقیقی چیزها شدن باید محدودیت های عقلمان را مورد ارزیابی قرار دهیم، در آن صورت باید گفت كه پیش از آغاز كردن همین ارزیابی و بررسی محدودیت های عقل ما نیز باید توانایی و محدودیت های عقل را برای چنین پژوهش و شناختی مورد بررسی و ارزیابی قرار داده و به همین ترتیب تا بی نهایت مسئله ادامه پیدا می كند، چراكه بررسی شناخت و قوای شناختی تنها به یاری خود آنها امكانپذیر است . عبارت هگل در اینجا شایان نقل است:
كانت می گوید نخست باید با ابزار آشنا شویم و سپس به كاری بپردازیم كه قرار است از ابزار در آن استفاده كنیم، زیرا اگر ابزار كفایت نكند، تمام زحمتمان بیهوده خواهد بود... ، ولی وارسی معرفت فقط با عمل شناخت امكانپذیر است. وارسی این (به اصطلاح) ابزار عینا همان شناخت آن است، اما شناخت پیش از شناخت پیدا كردن همان قدر باطل است كه تصمیم خردمندانه اسكولاستیكوس به خودداری از داخل شدن در آب پیش از شنا یاد گرفتن. (EL, SS۱۰)
استدلال هگل در برابر این نظر كانت در پدیدارشناسی كاملا سرراست است: چرا ما باید قبل از شروع تحقیق مان، نیازمند به اطمینانی از این گونه باشیم چرا نباید پژوهشمان را شروع كنیم و ببینیم تا كجا پیش می رویم بدین ترتیب توصیه هگل آن است كه پیش از هرگونه اعتماد به فرض طبیعی و تحقیق مقدماتی در قوای شناختی مان و بدگمانی به توانایی آن، به خود همین بدگمانی، بدگمان شویم.
۵ ) توجه به این نكته بسیار مهم است كه هدف هگل در وهله اول مواجهه با نظر روش شناختی نقادانه است كه این فرض را فرض طبیعی می داند. بدین معنا كه تقدم پژوهش در طبیعت قوای شناختی مان را سرآغازی بدیهی و مبتنی بر عقل سلیم برای هرگونه تلاش فلسفی لحاظ می كند. به نظر مدعیان این رای، با این تحقیق مقدماتی می توانیم در برابر این خطر كه به جای آسمان حقیقت ابرهای خطا را درك كنیم و این ترس كه چیزی را مفروض گرفته باشیم، خود را حفظ كنیم.
حال باتوجه به این شواهد بر محدودیت های شناختی مان، به نظر معقول می رسد كه نخست بفهمیم قوای شناختی ما با چه محدودیت هایی روبه روست و پس از شناخت این محدودیت ها سعی كنیم از قلمرو آنها پا فراتر نگذاریم. این بیان از روش شناختی انتقادی، با استفاده از مثال خود هگل، به فردی می ماند كه در میانه امواج سهمگین دریا در حال غرق شدن بوده، اكنون پس از نجات از آن امواج سهمگین ضروری می بیند كه نخست توانایی ها، امكانات و حدود خود را در شنا كردن بررسی كند تا دیگر بار به چنین حادثه ای دچار نشود. بدین ترتیب نمی توان گفت استدلال هگل دراینجا می تواند به این نحوه تقریر روش شناختی انتقادی ایرادی وارد كند. البته هگل در برخی آثار دیگر خود به این ادعای كانت كه تفكر متافیزیكی نشان دهنده محدودیت عقل در شناخت چیزی به نام شیء فی نفسه است، نقدهای جدی تر و مهمتری وارد می سازد.
۶ ) باتوجه به آنچه بیان شد می توان گفت كه دو اصل بنیادین فلسفه هگل یكی تاكید بر وحدت عقل و وجود است یا همان وحدت مقام اثبات و ثبوت (به تعبیر فلسفه اسلامی)، بدین معنا كه این دو عالم با یكدیگر تطابق دارند و دیگری تاكید بر این نكته است كه عقل آدمی (عقل انسان نوعی در سیر تاریخی خود) بدون هیچ گونه كمكی از بیرون قادر است این تطابق را كشف كند.هگل با اصل اول صراحتا قصد دارد تا دوپارگی میان فاعل شناسا و متعلق شناسایی كه در معرفت شناسی جدید تا آن حد مسئله دار شده است را از میان بردارد. به نظر او پاسخ كانت مبنی بر اینكه در خود عالم عین (ابژه) دوپارگی میان پدیدار و ذات معقول (شیء فی نفسه) وجود دارد و شناخت عینی ما (عینیت) محدود به عالم پدیدار و متصف به صفت پدیداری است، قابل قبول نیست. چنین راه حلی در واقع همچنان دست ما را از عالم نفس الامر مطلق هگل، كوتاه ساخته و هگل به چیزی كمتر از این شناخت راضی نیست.
كانت فرض كرده بود كه تعارضات عقل محض (a-ti-omies) نشان می دهند كه قلمروهایی وجود دارند كه بر عقل ما بسته است. برای نمونه در خصوص اینكه آیا جهان متناهی یا نامتناهی است، به نظر كانت می توان استدلالی جدلی الطرفین بیان كرد. اینكه هر دو طرف این استدلال اثبات می شوند، در واقع موید این مطلب است كه هیچ طرف آنها اثبات نمی شود. به نظر كانت تنها نتیجه گیری منطقی از این اثبات ها آن است كه ما به پرسش هایی همچون تناهی یا عدم تناهی مكانی و زمانی جهان نمی توانیم پاسخ دهیم. چنین تعارضاتی نشان دهنده ناتوانی عقل آدمی در شناختن قلمرویی است كه كانت قلمرو ذات نامعقول یا شیء فی نفسه می خواند؛ قلمرویی كه برای انسان ناشناختنی باقی خواهد ماند، اما هگل هرگز نمی خواهد چنین نتیجه ای بگیرد. به نظر هگل تعارضات عقل محض درواقع اثبات نمی كنند كه عقل ما محدود به قلمرو ظواهر و پدیدارهاست. مهمترین و برجسته ترین اشكال هگل بر معرفت شناسی كانت نیز در همین تاكید او بر عدم وجود شیء فی نفسه خلاصه می شود. به نظر هگل فرض شیء فی نفسه خود نهایت ناسازگاری و تناقض را با خود دارد:
از یك سو ادعای اینكه فهم تنها فرانمودها را می شناسد و از سوی دیگر تاكید بر این رای كه این شناخت، چیزی مطلق است، بدین معنا كه شناخت نمی تواند فراتر رود و این حد طبیعی و مطلق آگاهی انسانی است، در نهایت ناسازگاری با یكدیگرند... فرد تنها وقتی از چیزی به عنوان یك نقص، یك حد آگاهی دارد و حتی آن را احساس می كند كه در عین حال فراسوی آن باشد. (EL, SS۶۰)
برخلاف رای كانت، هگل معتقد است كه عناصر و شرایط لازم برای درك و فهم این وحدت میان عالم وجود و عقل در درون عقل ما قرار دارد، اگرچه منظور او از عقل، عقل انسان فردی نیست، بلكه عقل انسان نوعی در بستر تاریخی خود است.

پی نوشت ها در دفتر مجله موجود است.
جهانداد معماریان
منبع : روزنامه همشهری