دبیر جهاندیده را خوشنواز |
|
بفرمود تا شد بر او فراز |
یکی نامه بنوشت با آفرین |
|
ز دادار بر شهریار زمین |
چنین گفت کز عهد شاهان داد |
|
به گردی نخوانمت خسرونژاد |
نه این بود عهد نیاکان تو |
|
گزیده جهاندار و پاکان تو |
چو پیمان آزادگان بشکنی |
|
نشان بزرگی به خاک افگنی |
مرا با تو پیمان بباید شکست |
|
به ناچار بردن بشمشیر دست |
به نامه ز هر کارش آگاه کرد |
|
بسی هدیه با نامه همراه کرد |
سواری سراینده و سرفراز |
|
همیرفت با نامهی خوشنواز |
چو آن نامه برخواند پیروز شاه |
|
برآشفت زان نامور پیشگاه |
فرستاده را گفت برخیز و رو |
|
به نزدیک آن مرد دیوانه شو |
بگویش که تا پیش رود برک |
|
شما را فرستاد بهرام چک |
کنون تا لب رود جیحون تو راست |
|
بلندی و پستی و هامون تو راست |
من اینک بیارم سپاهی گران |
|
سرافراز گردان جنگ آوران |
نمانم مگر سایهی خوشنواز |
|
که باشد بروی زمین بر دراز |
فرستاده آمد بکردار گرد |
|
شنیده سخنها همه یاد کرد |
همیگفت یک چند با خوشنواز |
|
ازان شاه گردنکش و دیرساز |
چو گفتار بشنید و نامه بخواند |
|
سپاه پراگنده را برنشاند |
بیاورد لشکر به دشت نبرد |
|
همان عهد را بر سر نیزه کرد |
که بستد نیایش ز بهرامشاه |
|
که جیحون میانجیست ما را به راه |
یکی مرد بینادل و چربگوی |
|
ز لشکر گزین کرد با آبروی |
بدو گفت نزدیک پیروز رو |
|
به چربی سخنگوی و پاسخ شنو |
بگویش که عهد نیای تو را |
|
بلند اختر و رهنمای تو را |
همی بر سر نیزه پیش سپاه |
|
بیارم چو خورشید تابان به راه |
بدان تا هر آنکس که دارد خرد |
|
به منشور آن دادگر بنگرد |
مرا آفرین بر تو نفرین بود |
|
همان نام تو شاه بیدین بود |
نه یزدان پسندد نه یزدانپرست |
|
نه اندر جهان مردم زیردست |
که بیداد جوید کسی در جهان |
|
بپیچد سر از عهد شاهنشهان |
به داد و به مردی چو بهرام شاه |
|
کسی نیز ننهاد بر سر کلاه |
برین بر جهاندار یزدان گواست |
|
که او را گوا خواستن ناسزاست |
که بیداد جوید همی جنگ من |
|
چنین با سپه کردن آهنگ من |
نباشی تو زین جنگ پیروزگر |
|
نیابی مگر ز اختر نیک بر |
ازین پس نخواهم فرستاد کس |
|
بدین جنگ یزدان مرا یار بس |
فرستاده با نامه آمد چو گرد |
|
سخنها به پیروز بر یاد کرد |
چو برخواند آن نامهی خوشنواز |
|
پر از خشم شد شاه گردن فراز |
فرستاده را گفت چندین سخن |
|
نگویم جهاندیده مرد کهن |
که از چاچ یک پی نهد نزد رود |
|
به نوک سنانش فرستم درود |
فرستاده آمد بر خوشنواز |
|
فراوان سخن گفت با او به راز |
که نزدیک پیروز ترس خدای |
|
ندیدم نبودش کسی رهنمای |
همه دیدمش جنگ جوید همی |
|
به فرمان یزدان نگوید همی |
چو بشندی زو این سخن خوشنواز |
|
به یزدان پناهید و بردش نماز |
چنین گفت کای داور داد و پاک |
|
تویی آفرینندهی هور و خاک |
تو دانی که پیروز بیدادگر |
|
ز بهرام بیشی ندارد هنر |
پی او ز روی زمین برگسل |
|
مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل |
سخنهای بیداد گوید همی |
|
بزرگی به شمشیر جوید همی |
به گرد سپه بر یکی کنده کرد |
|
سرش را بپوشید و آگنده کرد |
کمندی فزون بود بالای اوی |
|
همان سی ارش کرده پهنای اوی |
چو این کرده شد نام یزدان بخواند |
|
ز پیش سمرقند لشکر براند |
وزان روی سرگشته پیروز شاه |
|
همیراند چون باد لشکر به راه |
وزین روی پر بیم دل خوشنواز |
|
چنین تا برکنده آمد فراز |
برآمد ز هردو سپه بوق و کوس |
|
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس |
چنان تیرباران بد از هر دو روی |
|
که چون آب خون اندر آمد به جوی |
چو نزدیکی کنده شد خوشنواز |
|
همیگفت با داور پاک راز |
وزان روی چون باد پیروزشاه |
|
همیتاخت با خوارمایه سپاه |
چو آمد به نزدیکی خوشنواز |
|
سپهدار ترکان ازو گشت باز |
عنان را بپیچید و بنمود پشت |
|
پس او سپاه اندر آمد درشت |
برانگیخت پس باره پیروزشاه |
|
همیراند با گرز و رومی کلاه |
به کنده در افتاد با چند مرد |
|
بزرگان و شیران روز نبرد |
چو نرسی برادرش و فرخ قباد |
|
بزرگان و شاهان فرخ نژاد |
برین سان نگون شد سر هفت شاه |
|
همه نامداران زرین کلاه |
وزان جایگه شاددل خوشنواز |
|
به نزدیکی کنده آمد فراز |
برآورد زان کنده هر کس که زیست |
|
همان خاک بربخت ایشان گریست |
بزرگان و پیکارجویان هران |
|
کسی را که در کنده آمد زمان |
شکسته سر و پشت پیروزشاه |
|
شه نامداران با تاج و گاه |
ز شاهان نبد زنده جز کیقباد |
|
شد آن لشکر و پادشاهی بباد |
همیراند با کام دل خوشنواز |
|
سرافراز با لشکر رزمساز |
به تاراج داده سپاه و بنه |
|
نه کس میسره دید و نه میمنه |
ز ایرانیان چند بردند اسیر |
|
چه افگنده بر خاک و خسته به تیر |
نباید که باشد جهانجوی زفت |
|
دل زفت با خاک تیرهست جفت |
چنین آمد این چرخ ناپایدار |
|
چه با زیردست و چه با شهریار |
بپیچاند آن را که خود پرورد |
|
اگر تو شوی پاسبان خرد |
نماند برین خاک جاوید کس |
|
تو را توشه از راستی باد و بس |
چو بگذشت برکنده بر خوشنواز |
|
سپاهش شد از خواسته بینیاز |
به آهن ببستند پای قباد |
|
ز تخت و نژادش نکردند یاد |
چو آگاهی آمد به ایران سپاه |
|
ازان کنده و رزم پیروز شاه |
خروشی برآمد ز کشور بدرد |
|
ازان شهر یاران آزادمرد |
چو اندر جهان این سخن گشت فاش |
|
فرود آمد از تخت زرین بلاش |
همه گوشت بازو به دندان بکند |
|
همیریخت بر تخت خاک نژند |
سپاهی و شهری ز ایران بدرد |
|
زن و مرد و کودک همی مویه کرد |
همه کنده موی و همه خسته روی |
|
همه شاهجوی و همه راهجوی |
که تا چون گریزند ز ایران زمین |
|
گرآیند لشکر ازان دشت کین |
|