پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

سندر و مندر


يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچ‌کس نبود، مردى بود که دو تا پسر داشت. يکى عاقل و ديگرى ديوانه. آنکه عاقل بود، مندر نام داشت و آنکه ديوانه بود، سندر اسمش بود. پدر که پير شده بود، دم مرگ وصيتش را کرد و عمرش را داد به شما.
دو پسر پس از مدتى مالى را که از پدر به ارث بردند خرج کردند و تنها گاوى و خرى براى آنها ماند.
يک روز سندرِ گاو را هى کرد و به برادر مندر گفت که مى‌خواهم بروم و گاو را بفروشم. هرچه مندر به او گفت که اى برادر چرا گاو را مى‌فروشى چه ازش مى‌خواهى فردا اين گاو به ما نان مى‌دهد، نکن اين کار را؛ سندر قبول نکرد و گفت به تو چه اين گاو به من رسيده و مال خودم است. به هر حال گاو را هى کرد و از خانه خارج شد. رفت و رفت و رفت تا رسيد به بر بيابان. گاو را به درختى بست در نزديکى درخت کله خرابه‌اى (خانه يا ساختمانى خراب و کهنه = kalaxarâba) وجود داشت که در روى کله‌ خرابه بايه‌غُشى (جغد = bâyaqoš) نشسته بود.
سندر رو کرد به بايه‌غُش و گفت:
- اى عمو بايه‌غُش سلام.
بايه‌‌غُش سرش را به طرف او برگرداند و گفت:
- بو
سندر گفت:
- اين گاو را مى‌خري؟
بايه‌غّش گفت:
- بو
سندر گفت:
- به خدا گاو خوب و سالمى است. خيلى از فروش آن سود مى‌بري.
بايه‌غُش خواند:
- بو، بو، بو
سندر گفت:
- پس معلوم است که قبول کردى و آدم باانصافى هستي. باشد با تو معامله مى‌کنم.
بايه‌غُش گفت:
- بو
سندر گفت:
- ناراحت پولش نباش. پولش را ندارى فردا مى‌آيم. خداحافظ! و برگشت به خانه.
وقتى به خانه رسيد برادرش مندر به او گفت: اى سندر گاو را چه کردي؟
سندر گفت: آن را به يک بايه‌غش فروختم. اما بيچاره پولى توى دست و بالش نبود. گفت که فردا براى گرفتن پول بروم.
مندر با تعجب گفت: خدا پدرت را بيامُرزد. آخر مگر بايه‌غش قصاب است؟ مگر بايه‌غش جفت يار است. آخر مگر زمين شخم مى‌کند. مگر چه‌کاره است که تو اين گاو را به او فروخته‌اي. گاو را مى‌خواهد چه کند!
سندر گفت: به تو چه مربوط. گاو خودم بود و دلم خواست و فروختم حالا مى‌بينى که بايه‌غش پول به من مى‌دهد.
صبح زود، سندر از خواب بيدار شد و به سراغ خرابه و بايه‌غش رفت. وقتى به خرابه رسيد ديد که گرگ‌ها، گاوش را دريده و خورده‌اند و استخوانش در اطراف درخت ريخته است. دمش افتاده آن طرف، شاخش افتاده اين طرف و همه‌اش غَل و پَل (پرت و پلا و تکه‌پاره = Qal-o-Pal) شده است و بايه‌غش هم در جاى ديروزى روى خرابه نشسته است.
سندر گفت: اى بايه‌غش
بايه‌غش گفت: بو
سندر گفت: خود به خدا حالا که گاوم را سربريده و قصابى کرده‌اى راستش را بگو چقدر نفع برده‌اي؟
بايه‌غش گفت: بو
سندر گفت: خوب الحمدُلله که نفع کرده‌اي. حالا پول مرا بده.
بايه‌غش گفت: بو، بو، بو
سندر عصبانى شد و گفت: پدرسگ حالا مى‌خواهى پولم را بالا بکشى و هى بوبو مى‌کني!
ناگهانى چوبى را که در دست داشت به دور سر خود چرخاند و به سوى بايه‌غش پرتاب کرد. بايه‌غش از روى ديوار خرابه پريد و چوب محکم به ديوار خورد و ديوار فرو ريخت اما الهى نصيب همهٔ ما بشود، هفت خم خسروى از ميان ديوار پيدا شد. سندر تا چشمش به پول‌ها و اشرفى‌هاى طلا افتاد با خود گفت: ببين اين بايه‌غش، گاو مرا فروخته و اين همه پول به‌دست آورده، آن‌وقت مى‌خواهد پول مرا بخورد و پس ندهد. اى بى‌انصاف. بايه‌غش به مرد رندى تو نديده بودم.
سندر نشست و مقدارى از سکه‌هاى طلا کرد توى پيراهن و دامنش را توى شلوار کرد تا بيشتر جا بگيرد. حتى کلاش (گيوهٔ کرمانشاهى = Kleâš) پاره‌اش را هم پر از سکه کرد و به خانه آورد. چون به خانه رسيد چند تا هم فحش به مندر داد و گفت ببين چه آورده‌ام! تو مى‌گفتى بايه‌غش قصاب نيست و پول ندارد. ولى دروغ گفتى و او اين همه پول را به من داده است.
مندر که عاقل بود، فهميد که برادرش حتماً گنجى پيدا کرده است پس به برادرش سندر گفت: خوب اى برادر، خر از من و هور (جوال = hur) از تو. برويم و بقيهٔ سکه‌ها و پول‌ها را بياوريم و آنها را بين خودمان قسمت کنيم.
سندر قبول کرد و با مندر به راه افتادند. به کله خرابه رسيدند و همهٔ پول‌ها را به خانه کشيدند و در زير خانِ خانه پنهان کردند.
پس از آنکه کارشان تمام شد مندر به سندر گفت: اى برادر مبادا اين قضيه را با کسى در ميان بگذارى اگر کسى بفهمد همهٔ پول‌ها را از ما مى‌گيرد. حالا برو کاسهٔ پيمانهٔ خانهٔ کدخدا را بگير و اگر پرسيد براى چه مى‌خواهى بگو مى‌خواهيم گندم بخش کنيم.
سندر به خانهٔ کدخدا رفت. زن کدخدا در خانه بود. سندر گفت: اى زن کدخدا آن کاسهٔ پيمانه‌تان را به ما امانت بدهيد.
زن کدخدا گفت: اى سندر چه ميخواهيد بخش کنيد؟
سندر گفت: والاه يک قدرى پول داريم مى‌خواهيم با برادرم نصف کنيم.
زن کدخدا گفت: مبارک باشد ولى بايد نيمهٔ اين کاسه را هم به‌عنوان کرايهٔ پيمانه براى من بياوري.
سندر گفت: اى به چشم زن کدخدا.
کدخدا که اين حرف‌ها را مى‌شنيد، زن را صدا کرد و گفت: اى زن بايد کاسه‌اى زير نيم کاسه باشد برو و يک مقدارى قير به ته کاسه بچسبان تا ببينم چه چيزى بخش مى‌کنند.
زن مقدارى قير به ته کاسهٔ پيمانه چسباند و آن را به سندر داد.
سندر کاسهٔ پيمانه را براى برادرش آورد. نشستند و پول‌ها را بخش کردند. در اين موقع کدخدا براى گرفتن کاسه آمد. سندر که در پشت در پنهان شده بود، کدخدا را با يک ضربت چماق از پا درآورد و او را سر به نيست کرد.
پس از گذشت مدتي، مندر پول‌هاى خود را در قمار باخت و همه را نفله کرد. سندر پول‌هاى خود را برد و چال کرد و قايم کرد.
کار مندر به جائى رسيد که براى شام شب محتاج ماند. يک روز بلند شد و رفت به علافخانه و ايستاد تا کسى بيايد و او را به سر کار ببرد يا نوکرى بکند. در اين موقع يک نفر از آنجا مى‌گذشت ديد که يک آدم هيکل‌دارى اينجا ايستاده. مرد به مندر نزديک شد و گفت: تو چه‌کاره هستي؟
مندر جواب داد: والاه هيچ‌کاره‌ام. اينجا ايستاده‌ام تا کارى پيدا کنم و نوکر بشوم.
مرد گفت: نوکر من مى‌شوي؟
مندر جواب داد: بله چرا نمى‌‌شوم.
مرد گفت: تو را به نوکرى قبول مى‌کنم اما شرط‌هائى دارم که بايد انجام بدهي.
مندر قبول کرد و در پشت سر آن مرد به راه افتاد. وقتى به خانه رسيدند مرد به او گفت که من کار سخت و ناراحت‌کننده‌اى ندارم. فقط مقدارى بز و گوسفند دارم که بايد آنها را ببرى و بچراني. سه شرط هم با تو دارم اگر از دست من راضى نباشى يک شِلاله (لايه، پوست: šelâla) از گرده‌ات مى‌کنم. اگر من از دست تو راضى نباشم تو يک شِلاله از گردهٔ من بردار. آن دو شرط و قرار خود را گذاشتند و فردا که شد مرد گاو و گوسفند و بزهاى خود را شمرد و تحويل مندر داد و يک کوزه به او داد که پر از ماست بود و يک دانه نان گرده هم به او داد و گفت اين هم براى ناهارت. اما يک طورى اين نان را بخورى که دورش دست‌نخورد و يک جورى ماست را بخورى که قيماق روى آن دست نخورد.
مندر نان و ماست و گله را بُرد و رفت توى بيابان. همچى که نشست اين گله را ول کرد توى باغ و بوستان مردم. ظهر که رسيد گرسنه شد آمد از نان بخورد، ديد که هرطور بخواهد بخورد دورش تکه مى‌شود. با خود گفت: چطور بخورم، چطور نخورم ديد که جورش جور درنمى‌آيد. به‌هر حال توژ (قيماق - پوست = tuz) ماست را نشکست و نان را تکه نکرد و ناهارش را نخورد. عصر که شد گوسفندها را جلو انداخت و آمد خانهٔ ارباب.
مرد که روى صندلى در خانه‌اش نشسته بود، گوسفند‌ها را شمرد و ديد که همه‌اش راست و درست است. گفت: خوب اى نوکر از دست من راضى هستي؟!
مندر با ناراحتى گفت: والاه خدا از دستت راضى نباشد از گرسنگى نزديک است بميرم. از صبح تا به حال با اين حيوانات رفته‌ام توى بر بيابان و همه را سير و پُر آورده‌ام؛ اما خودم شکمم از گرسنگى به پشتم چسبيده است. آخر من چطور اين نان را بخورم که دورش دست نخورد. چطور از ماست بخورم که توژش خراب نشود.
مرد گفت: پس حالا که از دست من راضى نيستي، بخواب. مندر خوابيد و مرد يک شلاله از گوشت پشت او کند و به دستش داد و اردنگى هم به پس او زد و گفت: برو.
مندر، گريه‌کنان و لول و لول‌کشان به خانه آمد. سندر گفت چيزه چه شده؟!
مندر گفت: رفتم و نوکر شدم. همين‌طور که مى‌بينى به اين‌صورت درآمدم. سندر گفت: اکه پدرش را درآوردم! تو کجا ايستاده بودى که او آمد و تو را برد؟
مندر گفت: دَرِ علافخانه.
فردا که شد، سندر به علافخانه رفت و دَرِ همان‌جا که برادرش ايستاده بود، مدتى ايستاد. مدتى نگذشته بود که همان مرد از دور پيدا شد و چون او را ديد گفت:
- آهاى جوان تو نوکر مى‌شوي؟
سندر گفت: بله قربان چرا نمى‌شوم.
مرد گفت: با تو چند شرط دارم اگر قبول بکنى تو را با خودم مى‌برم.
سندر گفت: هر شرطى داشته باشى قبول مى‌کنم. عيبى ندارد.
مرد گفت: شرط اول اين است که اگر تو از دست من راضى نباشى من يک شِلاله از پشت تو بکنم. اگر من هم از دست تو راضى نبودم تو يک شِلاله از پشت من بکني. شرط‌هاى ديگر را هم فردا با تو در ميان مى‌گذارم.
سندر شرط اول را پذيرفت و با مرد به سوى خانه‌اش به راه افتاد.


همچنین مشاهده کنید