دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
صمد (۳)
دختر، چوب را گرفت. پس از ساعتى رفتن به منزل صمد رسيدند. خانهاى که از تختههاى تابوت ساخته شده بود و با چند شمع روشن بود. صمد جاى مناسبى را به دختر نشان داد و گفت: 'بفرمائيد، خستگى در کنيد.' |
شاهزاده نشست و نفسِ عميقى کشيد و پرسيد: 'اينجا کجاست؟ مگر ما نمردهايم؟' صمد گفت: 'اينجا گوشهاى از قبرستان است. ما، در آن دنيا هستيم.' |
- پس تو کيستي؟ |
- من کسى هستم که بىگناه کشتهاند، شما کى هستيد؟ |
من دختر پادشاه و عروس وزير هستم. شوهرم مُرد، مرا هم همراه او به غار انداختند. |
- ها، پس تو خواهر زن مني؟! |
- آه! پس تو صمدي؟! چطور شده که هنوز زندهاي؟ در اينجا غير از تو کسى هم زنده است؟ |
- خانم، زياد گشتهام، غير از من هيچکس زنده نمانده است. هرکس را به اينجا مىآورند پس از بسته شدن در غار از ترس، سکته مىکند و مىميرد. |
و کل ماجرا را براى او تعريف کرد. خلاصه، صمد در غار با فرنگيس مشغول زندگى بود. اما براى آوردن غذا، تنها به در غار مىرفت. فرنگيس هم در خانهاى که از تابوتها ساخته شده بود مىنشست و منتظر مىماند. از عفونت و بوى تند و زنندهٔ مردهها مىترسيد و از جايش جُم نمىخورد. شب و روز با نور شمع زندگى مىکردند. شمعها را هم از پيش مردهها مىآوردند. |
يکبار که صمد به طرف در غار مىرفت صدائى شنيد. گوش تيز کرد و چشم باز نمود. ديد حيوانى شبيه سگ مشغولِ خوردن مردهها است. زياد منتظر ماند تا حيوان سير شد. وقتى برمىگشت، صمد دنبالش راه افتاد. سرانجاى صداى پاى حيوان قطع شد. صمد، دستش را اين طرف و آن طرف کشيد و بسيار گشت، بالاخره سوراخى را که حيوان از آن خارج شده بود پيدا کرد. از سوراخ هواى سرد جنگل استشمام مىشد. صمد، نشانهاى در آنجا گذاشت و پيش شاهزاده آمد و حال و قضيه را برايش بازگو کرد. |
آنها، باهم به جائى که صمد نشانه گذاشته بود رفتند. اول صمد و بعد شاهزاده خانم به سوراخ خزيدند و در حالى که به روى شکم حرکت مىکردند از غار خارج شدند و به هواى آزاد رسيدند. اما نتوانستند طاقت بياورند، زيرا مدتى که در غار بودند چشمانشان به تاريکى عادت کرده بود و تحمل نور را نداشتند دوباره به زير کوه پناه بردند و پيشِ مردگان برگشتند. فرنگيسخاتون که تازه به ياد آورده بود تابوت پسرِ وزير آراسته به لعل و جواهر است به صمد خبر داد. صمد برگشت و تمام اشياء گرانبهاء تابوت را کند و با خود آورد. آنها چون گمان مىکردند مُردهاند، شبها به بيشهزار مىرفتند و دعا مىکردند که زنده شوند. هربار که به بيشه مىرفتند مدت بيشترى به گردش و هواخورى مىپرداختند. اما مىترسيدند يکى از اهالى شهر آنها را ببيند و به مردم خبر بدهد، آنها دوباره زنده شدهاند و بيايند و آنها را بکُشند و به غار بيندازند. شبى به بيشه رفتند و تصميم گرفتند ديگر به غار و دنياى مردگان برنگردند. آنها ديگر به هواى آزاد و سالم عادت کرده بودند و چشمانشان هم به خوبى در روشنائى مىديد. روزها در بيشه پنهان مىشدند و شبها در کنار دريا راه مىرفتند. به کجا مىرفتند خودشان هم نمىدانستند. |
روزى در فاصلهٔ دورى يک کشتى ديدند. هرچه منتظر ماندند که کشتى به ساحل نزديک شود تا با آن به شهر ديگرى بروند، خبرى نشد و از جاى خود هم تکان نخورد. چند روز صبر کردند و عاقبت از چوب درختهاى بيشه يک کرجى ساختند و پاروزنان به طرف کشتى حرکت کردند. |
کشتى در يک جا، دور خود مىچرخيد. معلوم شد که کشتى دچار گرداب شده و بيرون آوردن آن از گرداب غيرممکن است. با هزار زحمت خود را به عرشهٔ کشتى رساندند. ديدند کشتى پُر از مالالتجاره است. اما نشانى از صاحبان اين کالاهاى گرانبهاء نبود. |
فرنگيسخاتون و صمد همهجاى کشتى را گشتند و تمام اموالى که آنجا بود صورتبردارى کردند و لباسهاى تاجران را پوشيدند و به چهرهٔ خود نقاب زدند، اشياء سبکوزن و گرانبهاء را برداشتند و دوباره سوار کرجى شدند و برگشتند. وقتى به شهر رسيدند صورت اموال را به همراه نامهاى براى شاه فرستادند. در نامه نوشته بودند: 'قبلهٔ عالم! من از اهالى مصر هستم و سرکردهٔ چهل تاجر بودم. من و همراهانم در دريا مسافرت مىکرديم تا براى تجارت به سرزمين شما بيائيم. کشتى ما دچار گرداب شد و دوستانم به هلاکت رسيدند. من و همسرم از مرگ نجات يافتيم. اکنون به تو پناه آوردهايم. اگر مال و ثروت مرا از دريا نجات بدهي، نصف آنها را به خزانهٔ تو مىبخشم.' |
شاه، همين که از مضمون نامه آگاه شد، دستور داد تمام کالاها و اموالى که در کشتى بود به شهر آوردند. پس از چند روز، صمد باز نامهاى ديگر نوشت و براى شاه فرستاد. شاه دستور داد ميرزاى وى نامه را بخواند. در نامه نوشته شده بود: 'قبلهٔ عالم! مىخواهم به زودى به وطنم برگردم. با همسر خود به زيارت عالىجناب خواهيم آمد. اما هيچکس نبايد روى همسر مرا ببيند.' |
شاه به درباريان دستور داد تا هنگامى که اين خانم و آقا شرفياب هستند به تالارِ پذيرائى نيايند و خودش هم تا احضار نشده است وارد نشود. |
شاه بىصبرانه منتظر بود. سرانجام آنها آمدند. فرنگيس بستهٔ غنچهمانندى را در مقابل پدرش گذاشت. اينها همان لعل و جواهرى بود که از خزانهاش به داماد خود هديه داده بود و بعداً تابوتش را با آنها آراستند. |
وقتى شاه مشغول باز کردن روپوش غنچه بود، صمد و فرنگيسخاتون نقابها را به کنار زده بودند. شاه بهجاى تاجر مصري، صمد و بهجاى همسر تاجر مصري، دختر خود فرنگيس را ديد. |
پيش از اينکه شاه از حالت بُهتزدگى خارج شود و بتواند چيزى بگويد، صمد گفت: 'اى شاه، تمام افرادى که بىگناه کشته بودي، همه از نو زنده شده و برگشتهاند. بفرما ببينم چه پاسخى دارى به آنها بدهي؟' |
شاه از منجمين و جادوگران شنيده بود که وقتى آدم مىميرد اول با مُردهها صحبت مىکند. شاه، آنها را مرده تصور کرد و فکر کرد خودش هم مُرده، از ترس قالب تهى کرد و مُرد. |
صمد به فرنگيسخاتون نگاه مىکرد و مىخواست بداند مرگ پدرش چه تأثيرى در او خواهد گذاشت. دختر به صمد گفت: 'چه بهتر که مُرد! اگر زنده بود ما را باور داشت، دستور قتل ما را صادر مىکرد.' |
صمد، لباس شاه را پوشيد. تاجش را بر سر گذاشت و شمشير مرصع نشانش را هم به کمر بست. پيش از همه، دربان پير را به داخل قصر فراخواند و تمام ماجرا را برايش شرح داد و گفت: 'اگر امشب، با صداقت و درستى به ما کمک کني، فردا در منزل خود راحت خواهى نشست و سه برابر حقوقى که هم اکنون مىگيرى دريافت خواهى کرد. اگر خيانت کني، گردنت را خواهم زد.' پيرمرد گفت: 'به چشم!' و دست به سينه ايستاد. |
صمد، جلادان و قراولان و تمام خدمتکاران را صدا کرد و همهٔ حرفهائى را که به دربان پير گفته بود براى آنها بازگو کرد و گفت: 'وزير را بياوريد!' |
وزير را آوردند. شاه دستور داد سرش را از تن جدا کند و جلاد اطاعت کرد. شاه دستور داد: 'ميرزا را بياوريد!' ميرزا را آوردند. شاه به او گفت بنويس: 'به فرمان من، از اين پس هرکس بميرد، بايد به تنهائى دفن شود و هيچکس حق ندارد زن يا شوهر متوفى را زنده به درون غار مردگان بيفکند.' |
در اين هنگام، قلم و کاغذ از دست ميرزا بنويس افتاد و غش کرد. آب به سر و صورتش زدند به هوش آمد. صمد از ميرزا پرسيد: 'مگر در اين فرمان چيز ترسناکى بود که غش کردي؟' ميرزا خجالتزده پاسخ داد: 'خير قربان، از خوشى بود!' صمد گفت: 'براى چه خوشحال شدي؟' جواب داد: 'براى اينکه با صدور اين فرمان، من از مرگ نجات يافتم. زيرا همسرم در حال مرگ است و قرار بود من را هم فردا همراه او به غار مردگان بيندازند.' |
صمد با صدور فرمانى اين رسم زشت و ناپسند را لغو کرد و پادشاه عادلى شد. با فرنگيسخاتون، دختر غفارشاه ازدواج کرد و چهل شبانهروز براى عروسى خود جشن گرفت. |
اين دو جوان دوران خوشى را گذراندند و به پاى هم پير شدند. شما هم در کمالِ خوشى و سربلندى پير شويد. |
- صمد |
- افسانههاى آذربايجان ص ۲۷۴ |
- ترجمه و تأليف: احمد آذرافشار |
- نشر دى چاپ دوم ۱۳۶۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد نهم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست