چنان بد که ضحاک را روز و شب |
|
به نام فریدون گشادی دو لب |
بران برز بالا ز بیم نشیب |
|
شده ز آفریدون دلش پر نهیب |
چنان بد که یک روز بر تخت عاج |
|
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج |
ز هر کشوری مهتران را بخواست |
|
که در پادشاهی کند پشت راست |
از آن پس چنین گفت با موبدان |
|
که ای پرهنر با گهر بخردان |
مرا در نهانی یکی دشمنست |
|
که بربخردان این سخن روشن است |
به سال اندکی و به دانش بزرگ |
|
گوی بدنژادی دلیر و سترگ |
اگر چه به سال اندک ای راستان |
|
درین کار موبد زدش داستان |
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد |
|
نبایدت او را به پی بر سپرد |
ندارم همی دشمن خرد خوار |
|
بترسم همی از بد روزگار |
همی زین فزون بایدم لشکری |
|
هم از مردم و هم ز دیو و پری |
یکی لشگری خواهم انگیختن |
|
ابا دیو مردم برآمیختن |
بباید بدین بود همداستان |
|
که من ناشکبیم بدین داستان |
یکی محضر اکنون بباید نوشت |
|
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت |
نگوید سخن جز همه راستی |
|
نخواهد به داد اندرون کاستی |
زبیم سپهبد همه راستان |
|
برآن کار گشتند همداستان |
بر آن محضر اژدها ناگزیر |
|
گواهی نوشتند برنا و پیر |
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه |
|
برآمد خروشیدن دادخواه |
ستم دیده را پیش او خواندند |
|
بر نامدارانش بنشاندند |
بدو گفت مهتر بروی دژم |
|
که بر گوی تا از که دیدی ستم |
خروشید و زد دست بر سر ز شاه |
|
که شاها منم کاوهی دادخواه |
یکی بیزیان مرد آهنگرم |
|
ز شاه آتش آید همی بر سرم |
تو شاهی و گر اژدها پیکری |
|
بباید بدین داستان داوری |
که گر هفت کشور به شاهی تراست |
|
چرا رنج و سختی همه بهر ماست |
شماریت با من بباید گرفت |
|
بدان تا جهان ماند اندر شگفت |
مگر کز شمار تو آید پدید |
|
که نوبت ز گیتی به من چون رسید |
که مارانت را مغز فرزند من |
|
همی داد باید ز هر انجمن |
سپهبد به گفتار او بنگرید |
|
شگفت آمدش کان سخنها شنید |
بدو باز دادند فرزند او |
|
به خوبی بجستند پیوند او |
بفرمود پس کاوه را پادشا |
|
که باشد بران محضر اندر گوا |
چو بر خواند کاوه همه محضرش |
|
سبک سوی پیران آن کشورش |
خروشید کای پای مردان دیو |
|
بریده دل از ترس گیهان خدیو |
همه سوی دوزخ نهادید روی |
|
سپر دید دلها به گفتار اوی |
نباشم بدین محضر اندر گوا |
|
نه هرگز براندیشم از پادشا |
خروشید و برجست لرزان ز جای |
|
بدرید و بسپرد محضر به پای |
گرانمایه فرزند او پیش اوی |
|
ز ایوان برون شد خروشان به کوی |
مهان شاه را خواندند آفرین |
|
که ای نامور شهریار زمین |
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد |
|
نیارد گذشتن به روز نبرد |
چرا پیش تو کاوهی خامگوی |
|
بسان همالان کند سرخ روی |
همه محضر ما و پیمان تو |
|
بدرد بپیچد ز فرمان تو |
کی نامور پاسخ آورد زود |
|
که از من شگفتی بباید شنود |
که چون کاوه آمد ز درگه پدید |
|
دو گوش من آواز او را شنید |
میان من و او ز ایوان درست |
|
تو گفتی یکی کوه آهن برست |
ندانم چه شاید بدن زین سپس |
|
که راز سپهری ندانست کس |
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه |
|
برو انجمن گشت بازارگاه |
همی بر خروشید و فریاد خواند |
|
جهان را سراسر سوی داد خواند |
ازان چرم کاهنگران پشت پای |
|
بپوشند هنگام زخم درای |
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد |
|
همانگه ز بازار برخاست گرد |
خروشان همی رفت نیزه بدست |
|
که ای نامداران یزدان پرست |
کسی کاو هوای فریدون کند |
|
دل از بند ضحاک بیرون کند |
بپویید کاین مهتر آهرمنست |
|
جهان آفرین را به دل دشمن است |
بدان بیبها ناسزاوار پوست |
|
پدید آمد آوای دشمن ز دوست |
همی رفت پیش اندرون مردگرد |
|
جهانی برو انجمن شد نه خرد |
بدانست خود کافریدون کجاست |
|
سراندر کشید و همی رفت راست |
بیامد بدرگاه سالار نو |
|
بدیدندش آنجا و برخاست غو |
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی |
|
به نیکی یکی اختر افگند پی |
بیاراست آن را به دیبای روم |
|
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم |
بزد بر سر خویش چون گرد ماه |
|
یکی فال فرخ پی افکند شاه |
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش |
|
همی خواندش کاویانی درفش |
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه |
|
به شاهی بسر برنهادی کلاه |
بران بیبها چرم آهنگران |
|
برآویختی نو به نو گوهران |
ز دیبای پرمایه و پرنیان |
|
برآن گونه شد اختر کاویان |
که اندر شب تیره خورشید بود |
|
جهان را ازو دل پرامید بود |
بگشت اندرین نیز چندی جهان |
|
همی بودنی داشت اندر نهان |
فریدون چو گیتی برآن گونه دید |
|
جهان پیش ضحاک وارونه دید |
سوی مادر آمد کمر برمیان |
|
به سر برنهاده کلاه کیان |
که من رفتنیام سوی کارزار |
|
ترا جز نیایش مباد ایچ کار |
ز گیتی جهان آفرین را پرست |
|
ازو دان بهر نیکی زور دست |
فرو ریخت آب از مژه مادرش |
|
همی خواند با خون دل داورش |
به یزدان همی گفت زنهار من |
|
سپردم ترا ای جهاندار من |
بگردان ز جانش بد جاودان |
|
بپرداز گیتی ز نابخردان |
فریدون سبک ساز رفتن گرفت |
|
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت |
برادر دو بودش دو فرخ همال |
|
ازو هر دو آزاده مهتر به سال |
یکی بود ازیشان کیانوش نام |
|
دگر نام پرمایهی شادکام |
فریدون بریشان زبان برگشاد |
|
که خرم زئید ای دلیران و شاد |
که گردون نگردد بجز بر بهی |
|
به ما بازگردد کلاه مهی |
بیارید داننده آهنگران |
|
یکی گرز فرمود باید گران |
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند |
|
به بازار آهنگران تاختند |
هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی |
|
به سوی فریدون نهادند روی |
جهانجوی پرگار بگرفت زود |
|
وزان گرز پیکر بدیشان نمود |
نگاری نگارید بر خاک پیش |
|
همیدون بسان سر گاومیش |
بر آن دست بردند آهنگران |
|
چو شد ساخته کار گرز گران |
به پیش جهانجوی بردند گرز |
|
فروزان به کردار خورشید برز |
پسند آمدش کار پولادگر |
|
ببخشیدشان جامه و سیم و زر |
بسی کردشان نیز فرخ امید |
|
بسی دادشان مهتری را نوید |
که گر اژدها را کنم زیر خاک |
|
بشویم شما را سر از گرد پاک |
|