چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024


مجله ویستا

سه پند در وصیت پدر


يه تاجرى بود، يه پسرى داشت. اين مرد تاجر مريض شد. به پسرش وصيت کرد، گفت: 'اى فرزند، من اگر مردم، بعد از من تو سه کار نکن. يکى با نوکرِ ظلمه رفاقت نکن، يکى از آدم تازه به دورون رسيده پول قرض نکن، يکى هم اون رازِ اصلى دلتو به زنت نگو، چون هر سه اينها برات اسباب دردسرِ.'
بعد از مدتى که گذشت، پسر گفت: 'خوب اين کارهائى که پدرم به من گفت نکن، من يه جزئى بکنم، ببينم نتيجش چيه' آمد با يه نفر از اين اعضاء ظُلم رفيق شد خيلى سفت. هر روز قهوه‌خانه ببر، ناهار بده، بالاش پول خرج مى‌کرد. اين نوکر باب به اين مى‌گفت: 'داداش اگر، خداى نکرده، براى تو پاى‌ بد بيفته تا اين شاهْرَگم برات وايسادم.'
خوب که دوستى به اين ثابت کرد، در همسايگيش يه تازه به دورون رسيده بود، رفت پهلوش، گفت: 'داداش فردا يه براتِ هزار تومنى براى ما مى‌رسه و من عجالتاً در حجره هَمچِه پولى ندارم، هزار تومن به من بده، پس فردا هزار تومنو بهت مى‌دم.' از اون هم هزار تومن گرفت.
اون وقت اون هم که گرفت، شب يه دونه گوسفند خريد، سر گوسفند رو بريد، گذاشت تو عباش. چارگوشه عباشو گرفت، رفت رو به خانه، به اضطراب بنا کرد در زدن. زنش دويد، گفت: 'چه خبره اين‌طور در مى‌زني، مگر عقب سرت کردن؟' گفت: 'هيچ نگو که دارم مى‌ميرم.' گوسفندو گذاشت تو صندوقخانه، يه قفل گرفت زد به در صندوقخانه. زنيکه گفت: 'قفلو مى‌خواى چه کني؟' گفت: 'بده من درشو قفل کنم تا بهت بگم!' قفلو درآورد، در صندوقخانه رو قفل کرد، نشست و خودشو زد به مرده‌بازي: 'حالا چه کنم، فردا چه کنم، چه جواب بدم، به اين چکار کنم؟'
زنش آمد نشست، گفت: 'چيه، چطور شده، به من بگو چکار کردي؟' گفت: 'زنيکه چه ميگي، دست به دلم نزن، پدرم دراومده.' گفت: 'خوب چطور شده؟' گفت: 'هيچي، غروبى دعوام شد، لقد زد به آبگام، نفسم بند اومد. منم عصبانى شدم، چاقو رو کشيدم، گذاشتم تو قُلمبهٔ شکمش. جابه‌جا مرد پدرسوخته. مام ديدم، دورِ ور خلوت، کسى نيست، ورداشتم آوردم حالا گذاشتمش تو صندوقخانه. پاشو برو سماور آتش کن، يه پياله چاى بده، بخورم. امشب که خوابم نمى‌بره.' يه دقيقه که گذشت، يه بهانه گرفت از زنش، دعوا کرد، يه کشيدم خوابوند تو گوشش. ضعيفه دويد تو کوچه، تو حياط بنا کرد فرياد زدن: 'اى هوار، شوهرِ من آدم‌ کشته، خون چشمشو گرفته، حالا منم مى‌خواهد بکشه!' مردم ريختند توى خانه، گفتند: 'کى کشته!' رفتند به حکومت خبر دادند که يکى آدم کشته.
حاکم پرسيد: 'اسمش چيه؟' گفت: 'ميرزاعلى بزاز.' همون فرّاشى که با اون رفيق بود، گفت: 'قربان، من منزلشو بلدم.' حاکم گفت: 'برو بيار!' گفت: 'قربان، من نميرم، من نشون ميدم، يکى ديگه بگيرتش.' همپاش آدم کردند، آمدند در خانه و ميرزاعلى بزازو و از خانه کشيدند بيرون، با کَتِ بسته. همچى که اينها بنا کردند از در رفتن، يارو نو کيسه گفت: 'آقا من هزار تومن از اين طلبکارم.' گفتن: 'طلبکار باشي، اينو نمى‌برند بکشن!' يارو هم عقبش آمد تا حکومت، (پسر) گفت: 'قربان بفرستيد زن منو بيارند.' زن که آمد حضورِ حاکم گفت: 'ازش بپرسيد: چطور شد که من زدمش؟' حاکم از ضعيفه پرسيد که شوهرِ تو براى چه تو رو زد؟ گفت: 'قربان شوهرم آمد، يه نعش تو عباش بود، گذاشت توى صندوقخانه، قفل از من گرفت، درو قفل کرد، گفت: سماور آتش کن! سماور يه خورده دير جوش آمد، براى اين يه وقت مرو کشيد به باد فحش، چيزى نمانده بود که مرا بکشه. فرار کردم، کشيده اولو که خوردم، دومى رو فرار کردم.' بعد مرتيکه گفت: 'بپرسيد قربان نعش هنوز تو صندوقخانه هست.' ضعيفه گفت: 'بلى قربان.' بعد پسر گفت: 'قربان يه مأمور همراه اين بکنيد، برن دوتائيشون نعشو وردارن بيارن.' مأمور عقب ضعيفه رفت.
رفتند درِ خانه رو وا کردند و چارگوشهٔ نعش گرفتند آوردند گذاشتند تو حکومت. گفت: 'قربان نعشو وا کنيد، ببينيد جوانه يا ريش داره.' وقتى حاکم وا کرد، ديد يه گوسفندِ بزرگه، گفت: 'عمو جان، اين چه بساطى بود درآوردى نصف شبي؟' گفت: 'قربان پدرم به من وصيت کرد که با نوکرِ ظَلَمه رفاقت نکن. از نو کيسه قرض نکن. سَرّ دلتو به زنت نگو. من هر سه اينها رو در ظرف اين يه ماهه امتحان کردم، ببينم نتيجش چيه. اين فراشى که منزلمو نشون داد در ظرف دو ماه هزار تومن شکمش ريختم. از اون هم که آمد عقبم در حکومت، سه روز بود، هزار تومن قرض کرده بودم. اينم که گوسفندو کشتم، خواستم زنمو امتحان کنم. حالا فهميدم که مردمانِ قديم، پدرم امتحان‌ها کرده بود که گفت: نکن!'
- سه پند در وصيت پدر
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم - ص ۲۲۲
- گردآورنده: پ. ل. الول ساتن
- ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر حسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید