که هرحقهیی را چو پنجه هزار |
|
به دادی درم مرد گوهر شمار |
صد اسپ گرانمایه پنجه به زین |
|
همه کرده از آخر ما گزین |
دگر ویژه با جل دیبه بدند |
|
که در دشت با باد همره بدند |
به نزدیک قیصر فرستادم این |
|
پس از خواسته خواندمش آفرین |
ز دار مسیحا که گفتی سخن |
|
به گنج اندر افگنده چوبی کهن |
نبد زان مرا هیچ سود و زیان |
|
ز ترسا شنیدی تو آواز آن |
شگفت آمدم زانک چون قیصری |
|
سر افراز مردی و نام آوری |
همه گرد بر گرد او بخردان |
|
همش فیلسوفان و هم موبدان |
که یزدان چرا خواند آن کشته را |
|
گرین خشک چوب وتبه گشته را |
گر آن دار بیکار یزدان بدی |
|
سرمایهی اور مزد آن بدی |
برفتی خود از گنج ما ناگهان |
|
مسیحا شد او نیستی در جهان |
دگر آنک گفتی که پوزش بگوی |
|
کنون توبه کن راه یزدان بجوی |
ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد |
|
زبان و دل و دست و پای قباد |
مرا تاج یزدان به سر برنهاد |
|
پذیرفتم و بودم از تاج شاد |
بپردان سپردیم چون بازخواست |
|
ندانم زبان در دهانت چراست |
به یزدان بگویم نه با کودکی |
|
که نشناسد او بد ز نیک اندکی |
همه کار یزدان پسندیدهام |
|
همان شور و تلخی بسی دیدهام |
مرا بود شاهی سی و هشت سال |
|
کس از شهر یاران نبودم همال |
کسی کاین جهان داد دیگر دهد |
|
نه بر من سپاسی همیبرنهد |
برین پادشاهی کنم آفرین |
|
که آباد بادا به دانا زمین |
چو یزدان بود یار و فریادرس |
|
نیازد به نفرین ما هیچکس |
بدان کودک زشت و نادان بگوی |
|
که ما را کنون تیره گشت آب روی |
که پدرود بادی تو تا جاودان |
|
سر و کار ما باد با به خردان |
شما ای گرامی فرستادگان |
|
سخن گوی و پر مایه آزادگان |
ز من هر دو پدرود باشید نیز |
|
سخن جز شنیده مگویید چیز |
کنم آفرین بر جهان سر به سر |
|
که او را ندیدم مگر برگذر |
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد |
|
ز کیخسرو آغاز تا کی قباد |
چو هوشنگ و طهمورث و جمشید |
|
کزیشان بدی جای بیم وامید |
که دیو و دد و دام فرمانش برد |
|
چو روشن سرآمد برفت و بمرد |
فریدون فرخ که او از جهان |
|
بدی دور کرد آشکار و نهان |
ز بد دست ضحاک تازی ببست |
|
به مردی زچنگ زمانه نجست |
چو آرش که بردی به فرسنگ تیر |
|
چو پیروزگر قارن شیرگیر |
قباد آنک آمد ز البرز کوه |
|
به مردی جهاندار شد با گروه |
که از آبگینه همی خانه کرد |
|
وزان خانه گیتی پر افسانه کرد |
همه در خوشاب بد پیکرش |
|
ز یاقوت رخشنده بودی درش |
سیاوش همان نامدار هژیر |
|
که کشتش به روز جوانی دبیر |
کجا گنگ دژ کرد جایی به رنج |
|
وزان رنج برده ندید ایچ گنج |
کجا رستم زال و اسفندیار |
|
کزیشان سخن ماندمان یادگار |
چو گودرز و هفتاد پور گزین |
|
سواران میدان و شیران کین |
چو گشتاسپ شاهی که دین بهی |
|
پذیرفت و زو تازه شد فرهی |
چو جا ماسپ کاندر شمار سپهر |
|
فروزندهتر بد ز گردنده مهر |
شدند آن بزرگان و دانندگان |
|
سواران جنگی و مردانگان |
که اندر هنر این ازان به بدی |
|
به سال آن یکی از دگر مه بدی |
به پرداختند این جهان فراخ |
|
بماندند میدان و ایوان و کاخ |
ز شاهان مرا نیز همتانبود |
|
اگر سال را چند بالا نبود |
جهان را سپردم به نیک و به بد |
|
نه آن را که روزی به من بد رسد |
بسی راه دشوار بگذاشتیم |
|
بسی دشمن از پیش برداشتیم |
همه بومها پر ز گنج منست |
|
کجا آب و خاکست رنج منست |
چو زین گونه بر من سرآید جهان |
|
همی تیره گردد امید مهان |
نماند به فرزند من نیز تخت |
|
بگردد ز تخت و سرآیدش بخت |
فرشته بیاید یکی جان ستان |
|
بگویم بدو جانم آسان ستان |
گذشتن چو بر چینود پل بود |
|
به زیر پی اندر همه گل بود |
به توبه دل راست روشن کنیم |
|
بیآزاری خویش جوشن کنیم |
درستست گفتار فرزانگان |
|
جهاندیده و پاک دانندگان |
که چون بخت بیدار گیرد نشیب |
|
ز هر گونهیی دید باید نهیب |
چو روز بهی بر کسی بگذرد |
|
اگر باز خواند ندارد خرد |
پیام من اینست سوی جهان |
|
به نزد کهان و به نزد مهان |
شما نیز پدرود باشید و شاد |
|
ز من نیز بر بد مگیرید یاد |
چو اشتاد و خراد به رزین گو |
|
شنیدند پیغام آن پیش رو |
به پیکان دل هر دو دانا بخست |
|
به سر بر زدند آن زمان هر دو دست |
ز گفتار هر دو پشیمان شدند |
|
به رخسارگان بر تپنچه زدند |
ببر بر همه جامشان چاک بود |
|
سر هر دو دانا پر از خاک بود |
برفتند گریان ز پیشش به در |
|
پر از درد جان و پراندوه سر |
به نزدیک شیرویه رفت این دو مرد |
|
پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد |
یکایک بدادند پیغام شاه |
|
به شیروی بیمغز و بیدستگاه |
|