رسیدند بهرام و خسرو بهم |
|
گشاده یکی روی و دیگر دژم |
نشسته جهاندار بر خنگ عاج |
|
فریدون یل بود با فر وتاج |
زدیبای زربفت چینی قبای |
|
چو گردوی پیش اندرون رهنمای |
چو بندوی و گستهم بردست شاه |
|
چو خراد برزین زرین کلاه |
هه غرقه در آهن و سیم و زر |
|
نه یاقوت پیدانه زرین کمر |
چو بهرام روی شهنشاه دید |
|
شد از خشم رنگ رخش ناپدید |
ازان پس چنین گفت با سرکشان |
|
که این روسپی زادهی بدنشان |
زپستی و کندی بمردی رسید |
|
توانگر شد و رزمگه برکشید |
بیاموخت آیین شاهنشهان |
|
بزودی سرآرم بدو برجهان |
ببینید لشکرش راسر به سر |
|
که تا کیست زیشان یکی نامور |
سواری نبینم همی رزم جوی |
|
که بامن بروی اندر آرند روی |
ببیند کنون کار مردان مرد |
|
تگ اسپ وشمشیر وگرز نبرد |
همان زخم گوپال وباران تیر |
|
خروش یلان بر ده ودار وگیر |
ندارد بوردگه پیل پای |
|
چومن با سپاه اندر آیم زجای |
ز آواز من کوه ریزان شود |
|
هژبر دلاور گریزان شود |
بخنجر بدریا بر افسون کنیم |
|
بیابان سراسر پرازخون کنیم |
بگفت و برانگیخت ابلق زجای |
|
توگفتی شد آن باره پران همای |
یکی تنگ آورد گاهی گرفت |
|
بدو مانده بد لشکر اندر شگفت |
ز آورد گه شد سوی نهروان |
|
همیبود بر پیش فرخ جوان |
تنی چند با او ز ایرانیان |
|
همه بسته برجنگ خسرو میان |
چنین گفت خسرو که ای سرکشان |
|
ز بهرام چوبین که دارد نشان |
بدو گفت گردوی کای شهریار |
|
نگه کن بران مرد ابلق سوار |
قبایش سپید و حمایل سیاه |
|
همیراند ابلق میان سپاه |
جهاندار چون دید بهرام را |
|
بدانستش آغاز و فرجام را |
چنین گفت کان دودگون دراز |
|
نشسته بران ابلق سرفراز |
بدو گفت گردوی که آری همان |
|
نبردست هرگز به نیکی گمان |
چنین گفت کز پهلو کوژپشت |
|
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت |
همان خوک بینی و خوابیده چشم |
|
دل آگنده دارد تو گویی بخشم |
بدیده ندیدی مر او را بدست |
|
کجا در جهان دشمن ایزدست |
نبینم همی در سرش کهتری |
|
نیابد کس او را بفرمانبری |
ازان پس به بندوی و گستهم گفت |
|
که بگشایم این داستان از نهفت |
که گر خر نیاید به نزدیک بار |
|
توبار گران را بنزد خر آر |
چو بفریفت چوبینه را نره دیو |
|
کجا بیند او راه گیهان خدیو |
هرآن دل که از آز شد دردمند |
|
نیایدش کار بزرگان پسند |
جز از جنگ چو بینه را رای نیست |
|
به دلش اندرون داد را جای نیست |
چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن |
|
نگه کرد باید ز سر تا ببن |
که داندکه در جنگ پیروز کیست |
|
بدان سردگر لشکر افروز کیست |
برین گونه آراسته لشکری |
|
بپرخاش بهرام یل مهتری |
دژاگاه مردی چو دیو سترگ |
|
سپاهی بکردار درنده گرگ |
گر ای دون که باشیم همداستان |
|
نباشد مرا ننگ زین داستان |
بپرسش یکی پیش دستی کنم |
|
ازان به که در جنگ سستی کنم |
اگر زو بر اندازه یابم سخن |
|
نوآیین بدیهاش گردد کهن |
زگیتی یکی گوشه اورا دهم |
|
سپاسی ز دادن بدو برنهم |
همه آشتی گردد این جنگ ما |
|
برین رزمگه جستن آهنگ ما |
مرا ز آشتی سودمندی بود |
|
خرد بیگمان تاج بندی بود |
چو بازارگانی کند پادشا |
|
ازو شاد باشد دل پارسا |
بدو گفت گستهم کای شهریار |
|
انوشه بدی تا بود روزگار |
همی گوهر افشانی اندر سخن |
|
تو داناتری هرچ باید بکن |
تو پردادی و بنده بیدادگر |
|
توپرمغزی و او پر از باد سر |
چوبشنید خسرو بپیمود راه |
|
خرامان بیامد به پیش سپاه |
بپرسید بهرام یل را ز دور |
|
همیجست هنگامهی رزم سور |
ببهرام گفت ای سرافراز مرد |
|
چگونست کارت به دشت نبرد |
تودرگاه را همچو پیرایهای |
|
همان تخت ودیهیم را مایهای |
ستون سپاهی بهنگام رزم |
|
چوشمع درخشنده هنگام بزم |
جهانجوی گردی و یزدان پرست |
|
مداراد دارنده باز از تودست |
سگالیدهام روزگار تو را |
|
بخوبی بسیجیده کارتو را |
تو را با سپاه تو مهمان کنم |
|
زدیدار تو رامش جان کنم |
سپهدار ایرانت خوانم بداد |
|
کنم آفریننده را بر تو یاد |
سخنهاش بشنید بهرام گرد |
|
عنان بارهی تیزتگ را سپرد |
هم از پشت آن باره بردش نماز |
|
همیبود پیشش زمانی دراز |
چنین داد پاسخ مر ابلق سوار |
|
که من خرمم شاد وبه روزگار |
تو را روزگار بزرگی مباد |
|
نه بیداد دانی ز شاهی نه داد |
الان شاه چون شهریاری کند |
|
ورا مرد بدبخت یاری کند |
تو را روزگاری سگالیدهام |
|
بنوی کمندیت مالیدهام |
بزودی یکی دار سازم بلند |
|
دو دستت ببندم بخم کمند |
بیاویزمت زان سزاوار دار |
|
ببینی ز من تلخی روزگار |
چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید |
|
برخساره شد چون گل شنبلید |
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس |
|
نگوید چنین مرد یزدان شناس |
چو مهمان بخوان توآید ز دور |
|
تو دشنام سازی بهنگام سور |
نه آیین شاهان بود زین نشان |
|
نه آن سواران گردنکشان |
نه تازی چنین کرد ونه پارسی |
|
اگر بشمری سال صدبار سی |
ازین ننگ دارد خردمند مرد |
|
بگرد در ناسپاسی مگرد |
چو مهمانت آواز فرخ دهد |
|
برین گونه بر دیو پاسخ دهد |
بترسم که روز بد آیدت پیش |
|
که سرگشته بینمت بر رای خویش |
تو را چاره بر دست آن پادشاست |
|
که زندست جاوید وفرانرواست |
گنهکار یزدانی وناسپاس |
|
تن اندر نکوهش دل اندر هراس |
مرا چون الان شاه خوانی همی |
|
زگوهر بیک سوم دانی همی |
مگر ناسزایم بشاهنشهی |
|
نزیباست برمن کلاه مهی |
چون کسری نیا وچوهرمز پدر |
|
کرا دانی ازمن سزاوارتر |
ورا گفت بهرام کای بدنشان |
|
به گفتار و کردار چون بیهشان |
نخستین ز مهمان گشادی سخن |
|
سرشتت بدوداستانت کهن |
تو را با سخنهای شاهان چه کار |
|
نه فرزانه مردی نه جنگی سوار |
الان شاه بودی کنون کهتری |
|
هم ازبندهی بندگان کمتری |
|