کنون داستان گوی در داستان |
|
ازان یک دل ویک زبان راستان |
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس |
|
که بنهاد پرویز دراسپریس |
سرمایهی آن ز ضحاک بود |
|
که ناپارسا بود و ناپاک بود |
بگاهی که رفت آفریدون گرد |
|
وزان تا زیان نام مردی ببرد |
یکی مرد بد در دماوند کوه |
|
که شاهش جدا داشتی ازگروه |
کجا جهن بر زین بدی نام اوی |
|
رسیده بهر کشوری کام اوی |
یکی نامور شاه را تخت ساخت |
|
گهر گرد بر گرد او در نشاخت |
که شاه آفریدون بدوشاد بود |
|
که آن تخت پرمایه آزاد بود |
درم داد مر جهن را سیهزار |
|
یکی تاج زرین و دو گوشوار |
همان عهد ساری و آمل نوشت |
|
که بد مرز منشور او چون بهشت |
بدانگه که ایران به ایرج رسید |
|
کزان نامداران وی آمد پدید |
جهاندار شاه آفریدون سه چیز |
|
بران پادشاهی برافزود نیز |
یکی تخت و آن گرزهی گاوسار |
|
که ماندست زو در جهان یادگار |
سدیگر کجا هفت چشمه گهر |
|
همیخواندی نام او دادگر |
چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز |
|
همان شاد بد زو منوچهر نیز |
هر آنکس که او تاج شاهی به سود |
|
بران تخت چیزی همیبرفزود |
چو آمد به کیخسرو نیک بخت |
|
فراوان بیفزود بالای تخت |
برین هم نشان تا به لهراسپ شد |
|
وزو همچنان تا به گشتاسپ شد |
چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت |
|
که کار بزرگان نشاید نهفت |
به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد |
|
فزونی چه داری به دین کارکرد |
یکایک ببین تا چه خواهی فزود |
|
پس از مرگ ما راکه خواهد ستود |
چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید |
|
بدید از در گنج دانش کلید |
برو بر شمار سپهر بلند |
|
همیکرد پیدا چه و چون وچند |
ز کیوان همه نقشها تا به ماه |
|
بران تخت کرد او به فرمان شاه |
چنین تابگاه سکندر رسید |
|
ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید |
همیبرفزودی برو چند چیز |
|
ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز |
مر آن را سکندر همه پاره کرد |
|
ز بی دانشی کار یکباره کرد |
بسی از بزرگان نهان داشتند |
|
همی دست بر دست بگذاشتند |
بدین گونه بد تا سر اردشیر |
|
کجا گشته بد نام آن تخت پیر |
ازان تخت جایی نشانی نیافت |
|
بران آرزو سوی دیگر شتاف |
بمرد او و آن تخ ازو بازماند |
|
ازان پس که کام بزرگی براند |
بدین گونه بد تا به پرویزشاه |
|
رسید آن گرامی سزاوار گاه |
ز هر کشوری مهتران رابخواند |
|
وزان تخت چندی سخنها براند |
ازیشان فراوان شکسته بیافت |
|
به شادی سوی گرد کردن شتافت |
بیاورد پس تخت شاه اردشیر |
|
ز ایران هر آنکس که بد تیزویر |
بهم بر زدند آن سزاوار تخت |
|
به هنگام آن شاه پیروزبخت |
ورا درگر آمد ز روم و ز چین |
|
ز مکران و بغداد و ایران زمین |
هزار و صد و بیست استاد بود |
|
که کردار آن تختشان یادبود |
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد |
|
برای و به تدبیر جاماسپ کرد |
ابا هریکی مرد شاگرد سی |
|
ز رومی و بغدادی و پارسی |
نفرمود تا یک زمان دم زدند |
|
بدو سال تا تخت برهم زدند |
چوبر پای کردند تخت بلند |
|
درخشنده شد روی بخت بلند |
برش بود بالای صد شاه رش |
|
چو هفتاد رش برنهی ازبرش |
صد و بیست رش نیز پهناش بود |
|
که پهناش کمتر ز بالاش بود |
بلندیش پنجاه و صد شاه رش |
|
چنان بد که بر ابر سودی سرش |
همان شاه رش هر رشی زو سه رش |
|
کزان سر بدیدی بن کشورش |
بسی روز در ماه هر بامداد |
|
یکی فرش بودی به دیگر نهاد |
همان تخت به دوازده لخت بود |
|
جهانی سراسر همه تخت بود |
بروبش زرین صد و چل هزار |
|
ز پیروزه بر زر کرده نگار |
همه نقرهی خام بد میخ بش |
|
یکی صد به مثقال با شست و شش |
چو اندر بره خور نهادی چراغ |
|
پسش دشت بودی و در پیش باغ |
چوخورشید درشیرگشتی درشت |
|
مرآن تخت را سوی او بود پشت |
چو هنگامهی تیر ماه آمدی |
|
گه میوه و جشنگاه آمدی |
سوی میوه و باغ بودیش روی |
|
بدان تا بیابد زهرمیوه بوی |
زمستان که بودی گه با دونم |
|
بر آن تخت برکس نبودی دژم |
همه طاقها بود بسته ازار |
|
ز خز و سمور از در شهریار |
همان گوی زرین و سیمین هزار |
|
بر آتش همیتافتی جامهدار |
به مثقال ازان هریکی پانصد |
|
کز آتش شدی سرخ همچون به سد |
یکی نیمه زو اندر آتش بدی |
|
دگر پیش گردان سرکش بدی |
شمار ستاره ده و دو و هفت |
|
همان ماه تابان ببرجی که رفت |
چه زو ایستاده چه مانده بجا |
|
بدیدی به چشم سر اخترگرا |
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت |
|
سپهر از بر خاک بر چند گشت |
ازان تختها چند زرین بدی |
|
چه مایه ز زر گوهر آگین بدی |
شمارش ندانست کردن کسی |
|
اگر چند بودیش دانش بسی |
هرآن گوهری کش بهاخوار بود |
|
کمابیش هفتاد دینار بود |
بسی نیز بگذشت بر هفتصد |
|
همیگیر زین گونه از نیک و بد |
بسی سرخ گوگرد بدکش بها |
|
ندانست کس مایه و منتها |
که روشن بدی در شب تیره چهر |
|
چوناهید رخشان شدی بر سپهر |
دو تخت از بر تخت پرمایه بود |
|
ز گوهر بسی مایه بر مایه بود |
کهین تخت را نام بد میش سار |
|
سر میش بودی برو بر نگار |
مهین تخت راخواندی لاژورد |
|
که هرگز نبودی بر و باد و گرد |
سه دیگر سراسر ز پیروزه بود |
|
بدو هر که دیدیش دلسوزه بود |
ازین تابدان پایه بودی چهار |
|
همه پایه زرین و گوهرنگار |
هرآنکس که دهقان بد و زیردست |
|
ورامیش سر بود جای نشست |
سواران ناباک روز نبرد |
|
شدندی بران گنبد لاژورد |
به پیروزه بر جای دستور بود |
|
که از کدخداییش رنجور بود |
چو بر تخت پیروزه بودی نشست |
|
خردمند بودی و مهترپرست |
چو رفتی به دستوری رهنمای |
|
مگر یافتی نزد پرویز جای |
یکی جامه افکنده بد زربفت |
|
برش بود وبالاش پنجاه و هفت |
بگوهر همه ریشهها بافته |
|
زبر شوشهی زر برو تافته |
بدو کرده پیدانشان سپهر |
|
چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر |
ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه |
|
پدیدار کرده ز هر دستگاه |
هم از هفت کشور برو بر نشان |
|
ز دهقان و از رزم گردنکشان |
برو بر نشان چل و هشت شاه |
|
پدیدار کرده سر تاج و گاه |
برو بافته تاج شاهنشهان |
|
چنان جامه هرگز نبد درجهان |
به چین دریکی مرد بد بیهمال |
|
همیبافت آن جامه راهفت سال |
سرسال نو هرمز فوردین |
|
بیامد بر شاه ایران زمین |
ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه |
|
گران مایگان برگرفتند راه |
به گسترد روز نو آن جامه را |
|
ز شادی جداکرد خوکامه را |
بران جامه بر مجلس آراستند |
|
نوازندهی رود و می خواستند |
همی آفرین خواند سرکش برود |
|
شهنشاه را داد چندی درود |
بزرگان به رو گوهر افشاندند |
|
که فرش بزرگش همیخواندند |
|