ورا گفت کسری زمان پنج ماه |
|
ششم را همه بازگویم به شاه |
برین برنهادند و گشتند باز |
|
بایوان بشد شاه گردنفراز |
فرستاد کسری به هر جای کس |
|
که دانندهیی دید و فریادرس |
کس آمد سوی خره اردشیر |
|
که آنجا بد از داد هرمزد پیر |
ز اصطخر مهرآذر پارسی |
|
بیامد بدرگاه با یار سی |
نشستند دانشپژوهان به هم |
|
سخن رفت هرگونه از بیش و کم |
به کسری سپردند یکسر سخن |
|
خردمند و دانندگان کهن |
چو بشنید کسری به نزد قباد |
|
بیامد ز مزدک سخن کرد یاد |
که اکنون فراز آمد آن روزگار |
|
که دین بهی را کنم خواستار |
گر ای دون که او را بود راستی |
|
شود دین زردشت بر کاستی |
پذیرم من آن پاک دین ورا |
|
به جان برگزینم گزین ورا |
چو راه فریدون شود نادرست |
|
عزیز مسیحی و هم زند و است |
سخن گفتن مزدک آید به جای |
|
نباید به گیتی جزو رهنمای |
ور ای دون که او کژ گوید همی |
|
ره پاک یزدان نجوید همی |
بمن ده ورا و آنک در دین اوست |
|
مبادا یکی را به تن مغز و پوست |
گوا کرد زرمهر و خرداد را |
|
فرایین و بندوی و بهزاد را |
وزان جایگه شد بایوان خویش |
|
نگه داشت آن راست پیمان خویش |
به شبگیر چون شید بنمود تاج |
|
زمین شد به کردار دریای عاج |
همیراند فرزند شاه جهان |
|
سخنگوی با موبدان و ردان |
به آیین به ایوان شاه آمدند |
|
سخنگوی و جوینده راه آمدند |
دلارای مزدک سوی کیقباد |
|
بیامد سخن را در اندرگشاد |
چنین گفت کسری به پیش گروه |
|
به مزدک که ای مرد دانشپژوه |
یکی دین نو ساختی پرزیان |
|
نهادی زن و خواسته درمیان |
چه داند پسر کش که باشد پدر |
|
پدر همچنین چون شناسد پسر |
چو مردم سراسر بود در جهان |
|
نباشند پیدا کهان و مهان |
که باشد که جوید در کهتری |
|
چگونه توان یافتن مهتری |
کسی کو مرد جای و چیزش کراست |
|
که شد کارجو بنده با شاه راست |
جهان زین سخن پاک ویران شود |
|
نباید که این بد به ایران شود |
همه کدخدایند و مزدور کیست |
|
همه گنج دارند و گنجور کیست |
ز دینآوران این سخن کس نگفت |
|
تو دیوانگی داشتی در نهفت |
همه مردمان را به دوزخ بری |
|
همی کار بد را ببد نشمری |
چو بشنید گفتار موبد قباد |
|
برآشفت و اندر سخن داد داد |
گرانمایه کسری ورا یار گشت |
|
دل مرد بیدین پرآزار گشت |
پرآواز گشت انجمن سر به سر |
|
که مزدک مبادا بر تاجور |
همیدارد او دین یزدان تباه |
|
مباد اندرین نامور بارگاه |
ازان دین جهاندار بیزار شد |
|
ز کرده سرش پر ز تیمار شد |
به کسری سپردش همانگاه شاه |
|
ابا هرک او داشت آیین و راه |
بدو گفت هر کو برین دین اوست |
|
مبادا یکی را بتن مغز و پوست |
بدان راه بد نامور صدهزار |
|
به فرزند گفت آن زمان شهریار |
که با این سران هرچ خواهی بکن |
|
ازین پس ز مزدک مگردان سخن |
به درگاه کسری یکی باغ بود |
|
که دیوار او برتر از راغ بود |
همی گرد بر گرد او کنده کرد |
|
مرین مردمان را پراگنده کرد |
بکشتندشان هم بسان درخت |
|
زبر پی و زیرش سرآگنده سخت |
به مزدک چنین گفت کسری که رو |
|
بدرگاه باغ گرانمایه شو |
درختان ببین آنک هر کس ندید |
|
نه از کاردانان پیشین شنید |
بشد مزدک از باغ و بگشاد در |
|
که بیند مگر بر چمن بارور |
همانگه که دید از تنش رفت هوش |
|
برآمد به ناکام زو یک خروش |
یکی دار فرمود کسری بلند |
|
فروهشت از دار پیچان کمند |
نگونبخت را زنده بردار کرد |
|
سرمرد بیدین نگونسار کرد |
ازان پس بکشتش بباران تیر |
|
تو گر باهشی راه مزدک مگیر |
بزرگان شدند ایمن از خواسته |
|
زن و زاده و باغ آراسته |
همیبود با شرم چندی قباد |
|
ز نفرین مزدک همیکرد یاد |
به درویش بخشید بسیار چیز |
|
برآتشکده خلعت افگند نیز |
ز کسری چنان شاد شد شهریار |
|
که شاخش همی گوهر آورد بار |
ازان پس همه رای با او زدی |
|
سخن هرچ گفتی ازو بشندی |
ز شاهیش چون سال شد بر چهل |
|
غم روز مرگ اندر آمد به دل |
یکی نامه بنوشت پس بر حریر |
|
بر آن خط شایسته خود بد دبیر |
نخست آفرین کرد بر دادگر |
|
که دارد ازو دین و هم زو هنر |
بباشد همه بیگمان هرچ گفت |
|
چه بر آشکار و چه اندر نهفت |
سر پادشاهیش را کس ندید |
|
نشد خوار هرکس که او را گزید |
هر آنکس که بینید خط قباد |
|
به جز پند کسری مگیرید یاد |
به کسری سپردم سزاوار تخت |
|
پس از مرگ ما او بود نیکبخت |
که یزدان ازین پور خشنود باد |
|
دل بدسگالش پر از دود باد |
ز گفتار او هیچ مپراگنید |
|
بدو شاد باشید و گنج آگنید |
بران نامه بر مهر زرین نهاد |
|
بر موبد رام بر زین نهاد |
به هشتاد شد سالیان قباد |
|
نبد روز پیری هم از مرگ شاد |
بمرد و جهان مردری ماند از اوی |
|
شد از چهر و بیناییش رنگ و بوی |
تنش را بدیبا بیاراستند |
|
گل و مشک و کافور و می خواستند |
یکی دخمه کردند شاهنشهی |
|
یکی تاج شاهی و تخت مهی |
نهادند بر تخت زر شاه را |
|
ببستند تا جاودان راه را |
چو موبد بپردخت از سوگ شاه |
|
نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه |
بران انجمن نامه برخواندند |
|
ولیعهد را شاد بنشاندند |
چو کسری نشست از بر گاه نو |
|
همیخواندندی ورا شاه نو |
به شاهی برو آفرین خواندند |
|
به سر برش گوهر برافشاندند |
ورا نام کردند نوشین روان |
|
که مهتر جوان بود و دولت جوان |
به سر شد کنون داستان قباد |
|
ز کسری کنم زین سپس نام یاد |
همش داد بود و همش رای و نام |
|
به داد و دهش یافته نام و کام |
الا ای دلارای سرو بلند |
|
چه بودت که گشتی چنین مستمند |
بدان شادمانی و آن فر و زیب |
|
چرا شد دل روشنت پرنهیب |
چنین گفت پرسنده را سروبن |
|
که شادان بدم تا نبودم کهن |
چنین سست گشتم ز نیروی شست |
|
به پرهیز و با او مساو ایچ دست |
دم اژدها دارد و چنگ شیر |
|
بخاید کسی را که آرد بزیر |
همآواز رعدست و هم زور کرگ |
|
به یک دست رنج و به یک دست مرگ |
ز سرو دلارای چنبر کند |
|
سمن برگ را رنگ عنبر کند |
گل ارغوان را کند زعفران |
|
پس زعفران رنجهای گران |
شود بسته بیبند پای نوند |
|
وزو خوار گردد تن ارجمند |
مرا در خوشاب سستی گرفت |
|
همان سرو آزاد پستی گرفت |
خروشان شد آن نرگسان دژم |
|
همان سرو آزاده شد پشت خم |
دل شاد و بی غم پر از درد گشت |
|
چنین روز ما ناجوانمرد گشت |
بدانگه که مردم شود سیر شیر |
|
شتاب آورد مرگ و خواندش پیر |
چل و هشت بد عهد نوشین روان |
|
تو بر شست رفتی نمانی جوان |
|