بکردند پس پهلوان را تباه |
|
شد آن گرد فرزانه و نیکخواه |
چو آگاهی آمد بایرانیان |
|
که آن پیلتن را سرآمد زمان |
خروشی برآمد ز ایران بدرد |
|
زن و مرد و کودک همی مویه کرد |
برآشفت ایران و برخاست گرد |
|
همی هر کسی کرد ساز نبرد |
همیگفت هرکس که تخت قباد |
|
اگر سوفزا شد به ایران مباد |
سپاهی و شهری همه شد یکی |
|
نبردند نام قباد اندکی |
برفتند یکسر بایوان شاه |
|
ز بدگوی پردرد و فریادخواه |
کسی را که بر شاه بدگوی بود |
|
بداندیش او و بلاجوی بود |
بکشتند و بردند ز ایوان کشان |
|
ز جاماسب جستند چندی نشان |
که کهتر برادر بد و سرفراز |
|
قبادش همیپروریدی بناز |
ورا برگزیدند و بنشاندند |
|
به شاهی برو آفرین خواندند |
به آهن ببستند پای قباد |
|
ز فر و نژادش نکردند یاد |
چنینست رسم سرای کهن |
|
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن |
یکی پور بد سوفزا را گزین |
|
خردمند و پاکیزه و به آفرین |
جوانی بیآزار و زرمهر نام |
|
که از مهر او بد پدر شادکام |
سپردند بسته بدو شاه را |
|
بدان گونه بد رای بدخواه را |
که آن مهربان کینهی سوفزای |
|
بخواهد بدرد از جهان کدخدای |
بیآزار زرمهر یزدانپرست |
|
نسودی ببد با جهاندار دست |
پرستش همیکرد پیش قباد |
|
وزان بد نکرد ایچ بر شاه یاد |
جهاندار زو ماند اندر شگفت |
|
ز کردار او مردمی برگرفت |
همیکرد پوزش که بدخواه من |
|
پرآشوب کرد اختر و ماه من |
گر ای دون که یابم رهایی ز بند |
|
تو را باشد از هر بدی سودمند |
ز دل پاک بردارم آزار تو |
|
کنم چشم روشن بدیدار تو |
بدو گفت زر مهر کای شهریار |
|
زبان را بدین باز رنجه مدار |
پدر گر نکرد آنچ بایست کرد |
|
ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد |
تو را من بسان یکی بندهام |
|
به پیش تو اندر پرستندهام |
چو گویی به سوگند پیمان کنم |
|
که هرگز وفای تو را نشکنم |
ازو ایمنی یافت جان قباد |
|
ز گفتار آن پر خرد گشت شاد |
وزان پس بدو راز بگشاد و گفت |
|
که اندیشه از تو تخواهم نهفت |
گشادست بر پنج تن راز من |
|
جزین نشنود یک تن آواز من |
همین تاج و تخت از تو دارم سپاس |
|
بوم جاودانه تو را حقشناس |
چو بشنید زر مهر پاکیزهرای |
|
سبک بند را برگشادش ز پای |
فرستاد و آن پنج تن را بخواند |
|
همه رازها پیش ایشان براند |
شب تیره از شهر بیرون شدند |
|
ز دیدار دشمن به هامون شدند |
سوی شاه هیتال کردند روی |
|
ز اندیشگان خسته و راه جوی |
برین گونه سرگشته آن هفت مرد |
|
باهواز رفتند تازان چو گرد |
رسیدند پویان به پرمایه ده |
|
بده در یکی نامبردار مه |
بدان خان دهقان فرود آمدند |
|
ببودند و یک هفته دم برزدند |
یکی دختری داشت دهقان چو ماه |
|
ز مشک سیه بر سرش بر کلاه |
جهانجوی چون روی دختر بدید |
|
ز مغز جوان شد خرد ناپدید |
همانگه بیامد بزرمهر گفت |
|
که باتو سخن دارم اندر نهفت |
برو راز من پیش دهقان بگوی |
|
مگر جفت من گردد این خوبروی |
بشد تیز و رازش به دهقان بگفت |
|
که این دخترت را کسی نیست جفت |
یکی پاک انبازش آمد به جای |
|
که گردی بر اهواز بر کدخدای |
گرانمایه دهقان بزرمهر گفت |
|
که این دختر خوب را نیست جفت |
اگر شاید این مرد فرمان تو راست |
|
مرین را بدان ده که او را هواست |
بیامد خردمند نزد قباد |
|
چنین گفت کین ماه جفت تو باد |
پسندیدی و ناگهان دیدیش |
|
بدان سان که دیدی پسندیدیش |
قباد آن پری روی را پیش خواند |
|
به زانوی کنداورش برنشاند |
ابا او یک انگشتری بود و بس |
|
که ارزش به گیتی ندانست کس |
بدو داد و گفت این نگین را بدار |
|
بود روز کاین را بود خواستار |
بدان ده یکی هفته از بهر ماه |
|
همیبود و هشتم بیامد به راه |
بر شاه هیتال شد کیقباد |
|
گذشته سخنها بدو کرد یاد |
بگفت آنچ کردند ایرانیان |
|
بدی را ببستند یک یک میان |
بدو گفت شاه از بد خوشنواز |
|
همانا بدین روزت آمد نیاز |
به پیمان سپارم تو را لشکری |
|
ازان هر یکی بر سران افسری |
که گر باز یابی تو گنج و کلاه |
|
چغانی بباشد تو را نیکخواه |
مرا باشد این مرز و فرمان تو را |
|
ز کرده نباشد پشیمان تو را |
زبردست را گفت خندان قباد |
|
کزین بوم هرگز نگیریم یاد |
چو خواهی فرستمت بیمر سپاه |
|
چغانی که باشد که یازد بگاه |
چو کردند عهد آن دو گردن فراز |
|
در گنج زر و درم کرد باز |
به شاه جهاندار دادش رمه |
|
سلیح سواران و لشکر همه |
بپذرفت شمشیرزن سیهزار |
|
همه نامداران گرد و سوار |
ز هیتالیان سوی اهواز شد |
|
سراسر جهان زو پر آواز شد |
چو نزدیکی خان دهقان رسید |
|
بسی مردم از خانه بیرون دوید |
یکی مژده بردند نزد قباد |
|
که این پور بر شاه فرخنده باد |
پسرزاد جفت تو در شب یکی |
|
که از ماه پیدا نبود اندکی |
چو بشنید در خانه شد شادکام |
|
همانگاه کسریش کردند نام |
ز دهقان بپرسید زان پس قباد |
|
که ای نیکبخت از که داری نژاد |
بدو گفت کز آفریدون گرد |
|
که از تخم ضحاک شاهی ببرد |
پدرم این چنین گفت و من این چنین |
|
که بر آفریدون کنیم آفرین |
ز گفتار او شادتر شد قباد |
|
ز روزی که تاج کیی برنهاد |
عماری بسیجید و آمد به راه |
|
نشسته بدو اندرون جفت شاه |
بیاورد لشکر سوی طیسفون |
|
دل از درد ایرانیان پر ز خون |
به ایران همه سالخورده ردان |
|
نشستند با نامور بخردان |
که این کار گردد به ما بر دراز |
|
میان دو شهزاد گردنفراز |
ز روم و ز چین لشکر آید کنون |
|
بریزند زین مرز بسیار خون |
بباید خرامید سوی قباد |
|
مگر کان سخنها نگیرد بیاد |
بیاریم جاماسب ده ساله را |
|
که با در همتا کند ژاله را |
مگرمان ز تاراج و خون ریختن |
|
به یک سو گراییم ز آویختن |
برفتند یکسر سوی کیقباد |
|
بگفتند کای شاه خسرونژاد |
گر از تو دل مردمان خسته شد |
|
بشوخی دل و دیدها شسته شد |
کنون کامرانی بدان کت هواست |
|
که شاه جهان بر جهان پادشاست |
پیاده همه پیش او در دوان |
|
برفتند پر خاک تیرهروان |
گناه بزرگان ببخشید شاه |
|
ز خون ریختن کرد پوزش به راه |
ببخشید جاماسب را همچنین |
|
بزرگان برو خواندند آفرین |
بیامد به تخت کیی برنشست |
|
ورا گشت جاماسب مهترپرست |
برین گونه تا گشت کسری بزرگ |
|
یکی کودکی شد دلیر و سترگ |
به فرهنگیان داد فرزند را |
|
چنان بار شاخ برومند را |
همه کار ایران و توران بساخت |
|
بگردون کلاه مهی برفراخت |
وزان پس بیاورد لشکر بروم |
|
شد آن بارهی او چو یک مهره موم |
همه بوم و بر آتش اندر زدند |
|
همه رومیان دست بر سر زدند |
همیکرد زان بوم و بر خارستان |
|
ازو خواست زنهار دو شارستان |
یکی مندیا و دگر فارقین |
|
بیامختشان زند و بنهاد دین |
نهاد اندر آن مرز آتشکده |
|
بزرگی بنوروز و جشن سده |
مداین پی افگند جای کیان |
|
پراگنده بسیار سود و زیان |
از اهواز تا پارس یک شارستان |
|
بکرد و برآورد بیمارستان |
اران خواند آن شارستان را قباد |
|
که تازی کنون نام حلوان نهاد |
گشادند هر جای رودی ز آب |
|
زمین شد پر از جای آرام و خواب |
|