دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
سه برادر(۱)
سه برادر بودند که از پدرشان فقط يک گاو باقىمانده بود. روزي، اوايل فصل زمستان، برادر بزرگه گاو را جلو انداخت تا به بازار ببرد و بفروشد. ميان راه به باغ وزير رسيد. وزير به او گفت: 'برو توى باغ هرچه مىخواهى ميوه بخور، بعد برگرد و پول گاوت را بگير و برو.' پسر رفت قدرى ميوه خورد و برگشت. وزير گفت: 'مگر نديدى دختران پادشاه توى باغ بازى مىکنند، تو هم برو بازى کن. اگر بردى يا باختى برگرد و پول گاوت را بگير.' پسر رفت توى باغ و وارد بازى شد. بازى را باخت اما چون پولى نداشت که به دختران پادشاه بدهد، آنها هم سرش را بريدند و از درختى آويزان کردند. |
برادر وسطى راه افتاد و آمد دنبال برادر بزرگه. رسيد به باغ وزير. او هم به دعوت وزير وارد باغ شد و همان بلائى که به سر برادر بزرگه آمده بود به سر او هم آمد. |
برادر کوچکه ديد، آنها پيدايشان نشد، راه افتاد دنبالشان. به باغ وزير رسيد. ديد گاوشان آنجا است. وزير او را به باغ دعوت کرد. پسر وارد بازى دختران پادشاه شد و همهٔ پولهايشان را برد و بعد سرهاى بريده شدهٔ برادرانش را ديد و آهى از ته دل کشيد. چيزى نگفت. آمد پيش وزير که: 'پول گاوم را بده' وزير او را به خانهاش برد تا به او بدهد. همين که وزير وارد خانه شد، پيرزنى که دمِ درِ خانهٔ وزير نشسته بود، دست پسر را کشيد و به خانهٔ خودش برد و توى صندوقى او را پنهان کرد. بعد رفت سرجايش نشست. وزير ديد پسر وارد نشد. آمد از پيرزن پرسيد: 'تو يک جوان نديدي؟' پيرزن گفت: 'من نابينا هستم.' پيرزن به خانهاش رفت و پسر را از صندوق بيرون آورد و به او گفت: 'وزير در خانهاش چرخ چاهى دارد و هرکسى را به خانهاش مىبرد، در آن چاه مىاندازد. اگر کسى گرفتار آن چرخ چاه بشود استخوانهايش نرم مىشود.' پسر مقدارى پول به پيرزن داد تا برايش لباس زنانه بخرد. بعد پيرزن برگشت و به او گفت: 'من خودم را به شکل دخترى درمىآورم. فردا باهم جلوى راه وزير مىنشينيم و شروع مىکنيم به بافندگي.' |
روز بعد همان کار را کردند. وزير دختر را از پيرزن خواستگارى کرد. پيرزن، که پسر به او ياد داده بود چه بگويد، گفت: 'به شرطى که فورى بساط عروسى را راه بيندازي.' |
وزير شهر را آينهبندان کرد و دختر را عقد کرد و به خانه برد. دختر گفت: 'من به تو دست نمىزنم مگر اينکه اول در خانه جز من و تو هيچکس نباشد. دوم اينکه همهٔ اتاقهاى تو را ببينم.' وزير خانه را خالى کرد و بعد يک يک اتاقها را به دختر نشان داد. تا رسيد به اتاقى که در آن چرخ چاه بود. به اصرار دختر درِ آن اتاق را هم باز کرد. دختر از او خواست که طرز کار چرخ چاه را به او نشان بدهد. وزير برايش گفت، بعد هم خودش توى چرخ چاه نشست و گفت: 'اينطورى بچرخان. تا من گفتم آخ، تو برعکس بچرخان تا من بالا بيايم.' دختر به سرعت چرخ را چرخاند وزير يک تکه گوشت مچاله شد و افتاد توى چاه. بعد آمد و باز اتاقها را نگاه کرد توى يکى از اتاقها در ديگرى هم بود آن را باز کرد. ديد دو نفر با دستهاى بسته آنجا هستند. دستهايشان را باز کرد. آنها گفتند: 'وزير مىخواست ما را در چرخ چاه بيندازد اما هنوز فرصت پيدا نکرده بود که تو ما را نجات دادي.' بعد به پسر گفتند: 'توى اين اتاق يک حوضچه است و توى حوضچه يک ماهي، يک پَر تو شکم آن ماهى است که هرکس آن را به صورتش بزند به هر شکل که بخواهد درمىآيد.' آنها رفتند، پسر تمام جواهرات وزير را از ديوار خانه، به حياط خانهٔ پيرزن ريخت. بعد هم رفت و پَر را از شکم ماهى بيرون آورد. |
سه روز گذشت، پادشاه ديد از وزير خبرى نيست. عدهاى را دنبالش فرستاد. آمدند هرچه در زدند کسى در را باز نکرد. پادشاه دستور داد در را بشکنند. وارد که شدند هرچه گشتند وزير را پيدا نکردند. يک وقت صداى نالهاى را شنيدند. پى صدا را گرفتند و وزير را که همهٔ استخوانهايش نرم شده بود از چاه بيرون کشيدند. پادشاه طبيب مخصوص خودش را براى معالجهٔ وزير به خانهاش فرستاد. وقتى حال وزير کمى خوب شد، پادشاه دستور داد همهٔ مردم شهر از جلو وزير رد بشوند تا وزير آن پسر را ببيند و معرفى کند پسر تا چنين ديد، پر را به صورتش زد و به شکل سلمانى درآمد. رفت بالاى سر وزير و گفت: 'جناب وزير اجازه بدهيد تا سرتان را اصلاح کنم.' وزير گفت: 'اصلاح کن.' پسر تيغ سلمانى را چنان به وسط سر او زد که پوست سرش شکاف خورد و استخوان سر پيدا شد. دو طرف صورتش را هم بريد و چمدانش را برداشت و فرار کرد. خبر به پادشاه بردند. پادشاه دستور داد تخت وزير را به دربار ببرند. بعد هم گفت: 'همهٔ سلمانىهاى شهر را جمع کنيد تا وزير آنها را ببيند و ضارب را بشناسد.' اين کار هم نتيجهاى نداد. |
چند روز بعد پسر پَر را به صورتش زد و به شکل طبيب درآمد و رفت به بالين وزير. فراشهائى را که دور وزير بودند بيرون کرد. وقتى اتاق خلوت شد روى زخمهاى وزير نمک پاشيد و فرار کرد. پادشاه دستور داد وزير را به بالاى قصر ببرند و حکيمباشىها هم هميشه دور و برش باشند. |
چند روزى گذشت. پسر باز پَر را به صورتش زد و به شکل پيرمردى درآمد. چند خم از شراب پر کرد و روى خرش گذاشت و از جلو قصر عبور کرد. حکيمباشىها از بالاى قصر به او گفتند: 'بابا پيرمرد، شرابهايت را بياور بالا.' فراشها آمدند و پيرمرد را بالا بردند. پيرمرد شرابها را به کسانى که بالاى قصر بودند خوراند، آنقدر خوردند که بىهوش شدند. پسر باز وزير را زد و ناکار کرد و رفت به خانهاش. پس از چند ساعت حکيمان حالشان کمى جا آمد و شروع کردند به مداواى وزير. |
ده روز گذشت و حال وزير بهتر شد. پادشاه دستور داد چند ديگ حليم درست کنند و بين مردم پخش کنند، تا وزير يکى يکى مردم شهر را ببيند. پسر يک اسب تندرو به يک نفر داد، مقدارى هم پول به او داد و گفت: 'عصر برو جلو پادشاه و بگو که همهٔ اين بلاها را من سر وزير آوردهام. بعد هم مثل باد فرار کن.' |
وقتى آن مرد رفت و حرفى که پسر به او ياد داده بود به پادشاه گفت، پادشاه فرياد زد: 'او را بگيريد.' مرد با اسبش تاخت زد و فرار کرد. همه بهدنبال مرد فرارى حرکت کردند تا دستگيرش کنند. شهر خلوت شد. پسر آمد و وزير را انداخت توى ديگ حليم آخرى و رفت دنبال بقيه. وقتى کسى نتوانست مرد را دستگير کند، همه برگشتند، سر سفرهٔ حليم نشستند. نوبت پخش کردن حليم ديگ آخرى بود که ديدند وزير توى آن افتاده و از بين رفته. |
چند روزى گذشت. پادشاه دستور داد که يک شتر را با بار نقره و جواهر در شهر راه ببرند. پيش خودش فکر کرد که هرکس اين شتر را بدزدد قاتل وزير هم او است. |
پس در يک فرصت مناسب شتر را به خانهاش کشاند. جواهرات را برداشت و شتر را کشت. خبر به پادشاه رسيد که شتر دزديده شده. پادشاه گفت: 'هرکس گوشت شتر بياورد به او جايزه مىدهم.' پيرزنى خانه به خانه مىگشت تا گوشت شتر پيدا کند. رسيد به در خانهٔ پسر. و از پيرزن صاحبخانه قدرى گوشت شتر خواست. پيرزنه از همه جا بىخبر رفت و کمى از ران شتر بريد و به او داد. زن گوشت را گرفت و داشت با خوشحالى مىرفت که پسر از راه رسيد و او را ديد. بعد به خانه بردش، گوشت را از او گرفت و نوک زبانش را بريد. پيرزن گريان و نالان راه افتاد و دست خونىاش را به در خانهها مىزد تا محل را گم نکند. رفت تا رسيد به بارگاه پادشاه. چند تا فراش دنبالش آمدند، چند خانهاى که او علامت زده بود گشتند و چيزى نيافتند، خسته شدند و لگدى به پيرزن زدند. او افتاد و مرد. |
پس از چند روز باز پادشاه براى پيدا کردن قاتل وزير دستور داد صندوقى پر از جواهرات در وسط شهر بياويزند. |
اين شهر دو تا مکتبخانه داشت يکى اين سر شهر، يکى هم آن سر شهر. پسر رفت پيش ملاى مکتب و گفت: 'ملا و بچههاى آن مکتب مىخواهند بيايند و شما را بزنند. بهتر است خودتان را به وسط شهر برسانيد.' بعد رفت و به ملاى آن مکتب هم همين حرف را زد. شاگران و ملاهاى دو مکتب وسط شهر به هم رسيدند و زدوخوردشان شروع شد. مردم هم دخالت کردند و حسابى شلوغ شد، پسر هم از فرصت استفاده کرد و صندوق را دزديد و برد. دعوا که خوابيد ديدند صندوق نيست، خبر به پادشاه رسيد. |
پادشاه که ديگر به تنگ آمده بود گفت: 'جار بزنيد هرکس که اين کارها را کرده، خودش را معرفى کند در عوض دختر کوچکم را به او مىدهم.' |
پسر پيش پادشاه رفت و همهٔ ماجرا را براى پادشاه تعريف کرد، پادشاه گفت: 'من به يک شرط تو را مىبخشم، که به شهر حلب بروى و مردهٔ پادشاه حلب را بياورى چون او گفته است اين چه دزدى است که نمىتوانى دستگيرش کني؟' پسر ده روز مهلت گرفت و رفت. |
پسر سفارش داد که سينهبندى از صد تا زنگ که به گردن شتر مىبندند، درست کنند. وقتى آنچه مىخواست درست شد، حرکت کرد و به شهر حلب رفت. خبر دادند که پادشاه مىخواهد به حمام برود. پسر رفت و جائى در حمام پنهان شد. پادشاه تنها حمام آمد. هنوز لباسهايش را درنياورده بود که پسر پريد و به ساق پاى او چسبيد. ناگهان زنگها به صدا درآمدند و حمام لرزيد. پسر به پادشاه گفت: 'من عزرائيل هستم و آمدهام جانت را بگيرم. فردا به اتفاق وزيرانت به سر چشمهاى که بيرون از شهر است بيا تا من جانت را بگيرم. وزيرانت از آنجا دور باشند.' پادشاه حلب از ترس نفهميد آنچه ديده در خواب بوده يا بيداري، فردا با وزيرانش به سوى چشمه رفت. بعد به وزيرها دستور داد دور شوند. پسر هم خودش را پشت درختى پنهان کرده بود، وقتى وزيرها دور شدند، پادشاه صداى زنگى شنيد و از هوش رفت. پسر آمد و پادشاه را در قديفهٔ سفيدى پيچاند و داروى بيهوشى به او زد. بعد سوار بر اسب شد و به شهر خودش برگشت. وقتى به دربار رسيد پادشاه از ديدن او خوشحال شد و به حکيمان دستور داد تا پادشاه شهر حلب را به هوش بياورند. وقتى به هوش آمد، گفت: 'من کجا هستم؟' پادشاه گفت: 'نترس، تو در دربار من هستي.' پادشاه شهر حلب گفت: 'چه کسى اين بلا را بر سر من آورد؟' پادشاه گفت: 'همان کسى که دم در ايستاده است.' پادشاه شهر حلب دختر خودش را به عقد پسر درآورد و اين يکى پادشاه هم او را وزير خود کرد. |
- سه برادر |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول، بخش اول - ص ۳۰۹ |
- گردآورنده: سيدابوالقاسم انجوى شيرازى |
- انتشارات اميرکبير - چاپ دوم ۱۳۵۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
همچنین مشاهده کنید
- شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل
- تیستیس مَدَسینا
- درخت سحرآمیز
- جن و شاطر
- پادشاه و سه دخترش
- گلنار و دوریش حیلهگر
- دختر ” ننهاش نزائیده “
- تنبل
- آفتاب و مهتاب
- آکچل
- دهاتی و تاجرها(۲)
- خرس مِل مِلی (شَنگُ دَنگ)
- پسر و غول بیابان
- کاظم و حیدر (۲)
- دختر بازرگان و پسر شاه پریان
- یک گردو بینداز بیاید
- دختر بازرگان و ملا
- قرقره، دوک و سوزن
- شیرزاد (۵)
- دختر بازرگان و هفت برادر(۴)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست