جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

پی‌سوز و شاهزاده


زن و مردى بودند دخترى داشتند. روزى مادر دختر به او گفت: اگر من مُردم کفش و انگشتر مرا به‌ دست و پاى دخترها اندازه بگير، اندازهٔ هر دخترى شد او را براى پدرت، به زنى بگير. مادر مُرد. دختر انگشتر و کفش مادر خود را برد و به دست و پاهاى دخترها کرد و اندازه گرفت. اما اندازه هيچ‌کس نشد. روزى دختر کفش و انگشتر را به پا و دست خود کرد، ديد اندازهٔ خودش است. پدرش اصرار کرد که دختر به وصيت مادر خود عمل کند و زن او بشود. دختر که نمى‌خواست تن به اين‌کار بدهد يک هفته مهلت خواست.
دختر نزد زرگرى رفت و به او سفارش ساخت يک پى‌سوز که گنجايش يک نفر را با خوراک يک ماهه داشته باشد داد. زرگر پى‌سوز را ساخت و تحويل داد.
يک هفته مهلت تمام شد. موقع خواب دختر از پدر خود اجازه گرفت که برود و دست‌هاى خود را بشويد. به حياط رفت و کفش‌هاى خود را سر چاه گذاشت، برگشت و رفت توى پى‌سوز.
پدر هر چه منتظر شد، ديد دخترش نيامد، به حياط رفت، ديد کفش‌هاى دختر سر چاه است فکر کرد دختر خودش را به چاه انداخته است. از آن به بعد خانه‌نشين شد. هر روز يک تکه از اثاث خانه را مى‌فروخت و خرج مى‌کرد. يک روز پى‌سوز را برد به دکان تا بفروشد. اتفاقاً پسر پادشاه پى‌سوز را ديد و آن را خريد و به قصر خود برد.
پس از چند روز شاهزاده متوجه شد که غذاى او دست مى‌خورد. يک روز پشت پرده اتاق خود ايستاد، ديد يک دختر زيبا از توى پى‌سوز بيرون آمد و رفت سر ظرف مقدارى غذا برداشت و باز داخل پى‌سوز شد. شاهزاده هر چه به دختر اصرار کرد که بيرون بيايد. نيامد. گذشت تا روزى شاهزاده مچ دختر را موقع خوردن غذا گرفت.
دختر همهٔ ماجرا را براى شاهزاده تعريف کرد. شاهزاده گفت: من مى‌خواهم به سفر بروم. وقتى برگشتم با تو ازدواج مى‌کنم.
دخترعموى شاهزاده نامزد او بود. زن‌عمو، که به بى‌توجهى شاهزاده نسبت به دختر خود پى برده بود، پيش خود گفت هر چه هست مربوط به پى‌‌سوز است. آن را به امانت گرفت و برد به خانه‌ خود. آتشى درست کرد و پى‌سوز را در آن انداخت. دختر در پى‌سوز را باز کرد و گريخت. او را گرفتند و در آتش انداختند. بعد هم در کوچه رهايش کردند. پى‌سوز را هم تميز کردند و بردند به مادر شاهزاده تحويل دادند.
وقتى شاهزاده از سفر برگشت. دختر را نديد هر چه گشت او را پيدا نکرد. مريض شد و در بستر افتاد. هر چه دوا و درمان کردند و بردند به مادر شاهزاده تحويل دادند.
وقتى شاهزاده از سفر برگشت دختر را نديد هر چه گشت او را پيدا نکرد. مريض شد و در بستر افتاد. هر چه دوا و درمان اثرى نبخشيد. خبر بيمارى او در همهٔ شهر پيچيد.
و اما بشنويد از دختر، خارکنى او را در کوچه پيدا کرد و به خانهٔ خود برد و به مداواى او پرداخت. دختر پس از مدتى حالش خوب شد. روزى‌که براى خريد از خانه بيرون رفته بود، خبر بيمارى شاهزاده را شنيد. به خانه برگشت و شوربائى پخت و انگشترى که شاهزاده قبلاً به او داده بود در آن انداخت. خارکن شوربا را برد و به دست شاهزاده رساند. شاهزاده موقع خوردن شوربا انگشتر را ديد. از پيرمرد حقيقت را جويا شد. پيرمرد همهٔ ماجرا را تعريف کرد. فرستادند دنبال دختر آمد. حال شاهزاده خوب شد بعد دختر را توى ‌پى‌سوز کرد تا کارها را روبه‌راه کند.
شاهزاده مجلس عروسى با دخترعموى خود به پا کرد و چون او را مسبب همهٔ گرفتارى‌هاى خود مى‌دانست به او گفت: زبانت را دربياور مى‌خواهم آن را ببوسم. وقتى دخترعمو زبان خود را درآورد، شاهزاده آن را از بيخ کند. بعد هم گفت دخترعموى او گنگ است و او زن گنگ نمى‌خواهد. شاهزاده با دختر ازدواج کرد.
ـ پى‌سوز و شاهزاده
ـ قصه‌هاى مردم فارس ـ ص ۵
ـ گردآورنده: ابوالقاسم قنبرى
ـ نشر سپهر، تهران ۱۳۴۹
(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)


همچنین مشاهده کنید