چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا
تنبل
تنبلى بود که يک پسر لاغر و ضعيف به اسم لطيف داشت. زن تنبل از دست شوهرش عاجز شده بود، روزى به زن همسايه گفت: براى اينکه شوهرم سرکار برود يک فکرى کردهام. من هزار تا گردو به تو مىدهم، تو آنها را از لب بام به جلوى خانه بريز. من به شوهرم مىگويم: 'پدر لطيف دو روز است که در ده گردو مىبارد. تو هم برو چندتائى جمع کن.' شايد اينجورى راه بيفتد. همين کار را کردند و مرد رفت و همه گردوها را جمع کرد و به خانه آورد و گفت: |
'عجب کارى کردم! کاش دو سه روز زودتر مىرفتم گردو جمع کنم' فردا باز زن به سراغ همسايه رفت و گفت: 'به خانهٔ ما بيا و ريسمان و تنگ و جوال خرمان را بخواه، اگر تنبل پرسيد براى چه مىخواهي، بگو در شهر اصفهان پول باريده است و مردان خانهٔ ما مىروند پول بياورند.' زن همسايه همين کار را کرد. تنبل گفت: 'خر که دارم، خودم مىروم اصفهان' بعد هم تنگ و ريسمان را بر پشت خر گذاشت و به راه افتاد. ميان راه مردى را ديد که کشت مىکرد. و تنبل که تا آن موقع نمىدانست کاشتن يعنى چه و آن را نديده بود، خرش را رها کرد و رفت سراغ مرد کشتکار و او را به باد کتک گرفت که: 'سهم مرا چرا زير خاک مىکني؟' کشتکار فهميد که با کى طرف است، گفت: 'سهم تو در اصفهان است. در شهر اصفهان سه دکان پر پول هست. به يکى از دکانها برو سهم خودت را بردار.' |
تنبل رفت و رفت تا رسيد به اصفهان. سه دکان را ديد در دکان سوم ايستاد. ديد گوشه دکان پول سفيد روى هم ريخته تا سقف و مشغول جمع کردن شد که پسر صاحب دکان گفت: 'چهکار مىکني؟' |
تنبل گفت: 'دارم سهم خودم را برمىدارم.' پسر گفت: 'سهم تو ديگر کدام است سهم تو در آن کوه است. برو آنجا.' تنبل رفت و رفت تا به قلهٔ کوهى که پسر با دست آن را نشان داده بود، رسيد. هفت اجاق ديد و هفت ديگ روى آنها تنبل در ديگ بزرگ را برداشت و يک شکم سير گوشت و پلو خورد. بعد داخل غار شد و جوالهايش را پر از پول کرد و برگشت و همه چيز را براى زنش تعريف کرد. زن فهميد که او به محل ديوها رفته بود. وقتى تنبل گفت: 'پس فردا باز هم به آنجا مىروم.' زن گفت: 'فعلاً اين پول براى ما کافى است.' اما تنبل پسفرداى آن روز به راه افتاد و رفت. همينکه به قله کوه رسيد، هفت تا ديو از راه رسيدند، تنبل را گرفتند و روى آتش کبابش کردند و خوردند. |
لطيف با بچهها مشغول گردوبازى بود که درويشى آمد و از آنها کمى آب خواست تا وضو بگيرد. هيچکدام از بچهها به حرف درويش گوش نکرد. لطيف که از همهٔ بچهها ضعيفتر بود رفت و کوزهاى آب آورد. درويش به او گفت: 'آن طرف را نگاه کن.' لطيف تا سربرگرداند، درويش دست به پشت او زد و گفت: 'اى لطيف! تو چنان پهلوانى مىشوى که هيچکس نتواند پشت تو را به خاک بمالد.' |
يکى دو ماه گذشت و لطيف پهلوان نامدارى شد طورىکه کسى جرأت نمىکرد با او کشتى بگيرد. روزى لطيف سراغ پدرش را از مادر گرفت. مادرش ماجراى او را تعريف کرد و در آخر گفت: حتماً ديوها او را کشتهاند. لطيف سوار بر اسب بادرى شد و به راه افتاد تا به شهرى رسيد در راستهٔ آهنگران يکدست لباس آهنى سفارش داد شمشير و گرز و تبرزينى خريد و به قلهٔ کوه رفت. در آنجا هفت ديگ بر سر بار ديد. زد و آنها را ريخت و منتظر ديوها شد. ديوها آمدند و تا لطيف را ديدند، برادر کوچکشان را فرستاندن به جنگ لطيف. او هم يک سيلى محکم خواباند بيخ گوش ديو طورىکه نصف تن ديو سوخت. بعد شمشير کشيد و بقيه ديوها را کشت. سرهاشان را بريد و به چاه انداخت و آن ديوى هم که نصف جان شده بود به چاه انداخت. بعد به غارها سرکشيد ديد پر از پول است. رفت و مادرش را به آنجا آورد تا با هم زندگى کنند. |
لطيف هر روز به شکار مىرفت و غروب برمىگشت. يک روز، مادر سر چاه رفت و سنگى در آن انداخت. نعرهاى از ته چاه بلند شد. مادر گفت: 'کيستي؟' جواب شنيد: 'کمک کن مرا بالا بکش تا بگويم.' مادر کمک کرد و او را بالا آورد ديد ديو جوان و زيبائى است. او را به غار برد و پرستارى کرد تا خوب شد. آن دو عاشق هم شدند. |
چند وقتى گذشت، شکم مادر بالا آمد و يک شکم هفت بچه ديو زائيد. چهل روز بعد از زائيدن مادر، لطيف گفت: 'مادر! چرا ضعيف شدهاي؟' مادر جواب داد: 'مريض هستم قبلاً وقتى مريض مىشدم، پدرت مىرفت دعا مىگرفت خوب مىشدم.' لطيف رفت و براى مادرش دعا گرفت. مادر جريان را به گوش ديو رساند. ديو گفت: 'به لطيف بگو برايت گل هفت رنگ و هفت بو بياورد. اگر برود، ديوها او را مىکشند و ما از دستش خلاص مىشويم.' وقتى لطيف براى بار دوم به مادرش گفت که تو خيلى ضعيف شدهاي، مادر براى سلامتش گل هفت رنگ و هفت بو خواست. لطيف لباس آهنى پوشيد و گرز و شمشير را برداشت و سوار اسب بادى شد و رفت تا به شهرى رسيد. وسط شهر مردم جمع شده بودند، لطيف از پيرزنى پرسيد: 'چه خبر شده مادر؟' پيرزن گفت: 'حاکم اين شهر دخترى است که پهلوان هم هست. هر روز با چهل نفر کشتى مىگيرد و آنها را به زمين مىزند و سرشان را از تن جدا مىکند. لطيف اسبش را در اتاقکى بست و لباس آهنى را درآورد و زمانى که دختر آن چهل نفر زمين خورده را مىخواست گردن بزند. وارد ميدان شد و با دختر کشتى گرفت و او را به زمين زد. دختر انگشتر لطيف را از انگشت او بيرون آورد و به انگشت خود کرد و لطيف را به قصر خود دعوت نمود. دختر و لطيف نامزد شدند. |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران معلمان رهبر انقلاب روز معلم نیکا شاکرمی دولت مجلس شورای اسلامی مجلس بابک زنجانی خلیج فارس دولت سیزدهم حجاب
تهران شهرداری تهران هواشناسی معلم سیل پلیس آموزش و پرورش قوه قضاییه بارش باران سلامت سازمان هواشناسی دستگیری
قیمت دلار خودرو قیمت خودرو دلار ایران خودرو حقوق بازنشستگان سایپا قیمت طلا بانک مرکزی بازار خودرو کارگران تورم
فضای مجازی تلویزیون رادیو سریال سینما دفاع مقدس سینمای ایران موسیقی فیلم تئاتر نون خ رسانه ملی
دانش بنیان
رژیم صهیونیستی اسرائیل آمریکا غزه فلسطین جنگ غزه حماس نوار غزه روسیه عربستان نتانیاهو یمن
استقلال فوتبال پرسپولیس رئال مادرید بایرن مونیخ لیگ قهرمانان اروپا تراکتور سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر ایران لیگ برتر بازی
وزیر ارتباطات تبلیغات اپل پهپاد ناسا نخبگان گوگل آیفون
کبد چرب خواب دیابت کاهش وزن بیماری قلبی ویتامین مسمومیت داروخانه قهوه طول عمر بیماری