چون نور چراغ آسمان گرد |
|
از پرده صبح سر به در کرد |
در هر نظری شگفت باغی |
|
شد هر بصری چو شب چراغی |
مجنون چو پرنده زاغ پویان |
|
پروانه صفت چراغ جویان |
از راه رحیل خار برداشت |
|
هنجار دیار یار برداشت |
چون بوی دمن شنید بنشست |
|
یک لحظه نهاد بر جگر دست |
باز از نفسش برآمد آواز |
|
چون مرده که جان به دو رسد باز |
شد پیر زنی ز دور پیدا |
|
با او شخصی به شکل شیدا |
سر تا قدمش کشیده در بند |
|
وان شخص به بند گشته خرسند |
زن میشد در شتاب کردن |
|
میبرد ورا رسن به گردن |
مجنون چو اسیر دید در بند |
|
زن را به خدای داد سوگند |
کین مرد به بند کیست با تو |
|
در بند ز بهر چیست با تو |
زن گفت سخن چو راست خواهی |
|
مردیست نه بندی و نه چاهی |
من بیوهام این رفیق درویش |
|
در هر دو ضرورتی ز حد بیش |
از درویشی بدان رسیدم |
|
کین بند و رسن در او کشیدم |
تا گردانم اسیروارش |
|
توزیع کنم به هر دیارش |
گرد آورم از چنین بهانه |
|
مشتی علف از برای خانه |
بینیم کزان میان چه برخاست |
|
دو نیمه کنیم راستا راست |
نیمی من و نیمی او ستاند |
|
گردی به میانه در نماند |
مجنون ز سر شکسته بالی |
|
در پای زن اوفتاد حالی |
کاین سلسله و طناب و زنجیر |
|
بر من نه از این رفیق برگیر |
کاشفته و مستمند مائیم |
|
او نیست سزای بند مائیم |
میگردانم به روسیاهی |
|
اینجا و به هر کجا که خواهی |
هر چه آن بهم آید از چنین کار |
|
بی شرکت من تراست بردار |
چون دید زن اینچنین شکاری |
|
شد شاد به این چنین شماری |
زان یار بداشت در زمان دست |
|
آن بند و رسن همه در این بست |
بنواخت به بند کردن او را |
|
میبرد رسن به گردن او را |
او داده رضا به زخم خوردن |
|
زنجیر به پای و غل به گردن |
چون بر در خیمهای رسیدی |
|
مستانه سرود برکشیدی |
لیلی گفتی و سنگ خوردی |
|
در خوردن سنگ رقص کردی |
چون چند جفاش برسرآورد |
|
گرد در لیلیش برآورد |
چون بادی از آن چمن بر او جست |
|
بر خاک چمن چو سبزه بنشست |
بگریست بر آن چمن به زاری |
|
چون دیده ابر نوبهاری |
سر میزد بر زمین و میگفت |
|
کی من ز تو طاق و با غمت جفت |
مجرمتر از آن شدم درین راه |
|
کازاد شوم ز بند و از چاه |
اینک سروپای هر دو در بند |
|
گشتم به عقوبت تو خرسند |
گر زانکه نمودهام گناهی |
|
معذور نیم به هیچ راهی |
من حکم کش وتر حکم رانی |
|
تأدیب کنم چنان که دانی |
منگر به مصاف تیغ و تیرم |
|
در پیش تو بین که چون اسیرم |
گر تاختنی به لطمه کردم |
|
از لطمه خویش زخم خوردم |
گر دی گنهی نمود پایم |
|
امروز رسن به گردن آیم |
گر دست شکسته شد کمانگیر |
|
اینک به شکنجه زیر زنجیر |
زان جرم که پیش ازین نمودم |
|
بسیار جنایت آزمودم |
مپسند مرا چنین به خواری |
|
گر میکشیم بکش چه داری |
گر جز به تو محکم است بیخم |
|
برکش چو صلیب چارمیخم |
ای کز تو وفاست بیوفائی |
|
پیش تو خطاست بیخطائی |
من با تو چو نیستم خطاکار |
|
خود را به خطا کنم گرفتار |
باشد که وفائی آید از تو |
|
یا تیر خطائی آید از تو |
در زندگیم درود تاری |
|
دستی به سرم فرود ناری |
در کشتگیم امید آن هست |
|
کاری به بهانه بر سرم دست |
گر تیغ روان کنی بدین سر |
|
قربان خودم کنی بدین در |
اسماعیلی ز خود بسنجم |
|
اسماعیلیم اگر برنجم |
چون شمع دلم فرو غناکست |
|
گر باز بری سرم چه باکست |
شمع از سر درد سرکشیدن |
|
به گردد وقت سر بریدن |
در پای تو به که مرده باشم |
|
تا زنده و بیتو جان خراشم |
چون نیست مرا بر تو راهی |
|
زین پس من و گوشهای و آهی |
سر داده و آه بر نیارم |
|
تا پیش تو درد سر نیارم |
گوئی ز تو دردسر جدا باد |
|
درد آن منست سر تو را باد |
این گفت وز جای جست چون تیر |
|
دیوانه شد و برید زنجیر |
از کوهه غم شکوه بگرفت |
|
چون کوهه گرفته کوه بگرفت |
بر نجد شد و نفیر میزد |
|
بر خود ز طپانچه تیر میزد |
خویشان چو ازو خبر شنیدند |
|
رفتند و ندیدنی بدیدند |
هم مادر و هم پدر در آن کار |
|
نومید شدند ازو به یکبار |
با کس چو نمیشد آرمیده |
|
گفتند به ترک آن رمیده |
و او را شده در خراب و آباد |
|
جز نام و نشان لیلی از یاد |
هر کس که بدو جز این سخن گفت |
|
یا تن زد، یا گریخت، یا خفت |
|