جاهلی از گنج خرد تنگدست |
|
آرزوی گنج به دل نقش بست |
در طلب گنج به ویرانهها |
|
بود سراسیمه چو دیوانهها |
رفت یکی روز به ویرانهای |
|
چون دل ویران خودش خانهای |
جغد به میراث در او خانه گیر |
|
گشته بسی جغد در آن خانه پیر |
گشته روان ریگ در آن سرزمین |
|
خشت در او بود مربع نشین |
دید برون آمده ماری عجب |
|
بر تن او نقش و نگاری عجب |
شکل خوشی در نظرش نقش بست |
|
نقش زدش راه و گرفتش به دست |
یک دو سه گامش به کف خویش داشت |
|
غافل از آن زهر که در نیش داشت |
بر کف او نیش فرو برد مار |
|
نیش مگو دشنهی زهراب دار |
دست برافشاند و درآمد ز پای |
|
سر به زمین سود و برآورد وای |
داشت یکی دشمن دانا رسید |
|
بر سر آن خسته که مارش گزید |
چارهی آن زهر دل آزار جست |
|
کارد زد و پنجهاش انداخت چست |
زهر کش جهل نظر باز کرد |
|
دشمن خود دید و سخن ساز کرد |
گفت چه از دست من آید کنون |
|
رفت چو سر پنجه ز دستم برون |
جز نم خون کامده از تن فرو |
|
آنچه ز دست آیدم امروز کو |
یافتهای دست و به جان رنجهام |
|
سستی تو گر نبری پنجهام |
گفت خردپیشه که خاموش باش |
|
شرح دهم یک دو سخن گوش باش |
مار ز یاری چو کفت بوسه داد |
|
داد دمش خرمن عمرت به باد |
تیغ من از خون تو چون رنگ بست |
|
داد ترا چشمهی حیوان به دست |
بوسهی آن رخت کشیدت به خاک |
|
زخم منت باز رهاند از هلاک |
تا تو بدانی که ز دشمن ضرر |
|
به که رسد دوستی از اهل شر |
ای علم کبر برافراخته |
|
تاج تواضع ز سر انداخته |
هر که به این تاج نشد بهرهور |
|
به که نیابند ز خاکش اثر |
خاک ره مردم آزاده باش |
|
بر صفت خاک ره افتاده باش |
خاک صفت راه تواضع گزین |
|
خاکیو از خاک نیاید جز این |
سجده گه پاک دلان گشته خاک |
|
زانکه فتد در ره مردان پاک |
گر کست از بوسه کند پای ریش |
|
دست نیاری ز تکبر به پیش |
خاک به هر پای بود بوسه ده |
|
خاک به فرقت که ز تو خاک به |
خواجه آکنده به کبر و منی |
|
کوهش اگر هیکل گردن کنی |
مشکل اگر سرکشیش کم شود |
|
در ره تعظیم قدش خم شود |
ای سرت از قاف گرانتر بسی |
|
کوه به این سنگ نیابد کسی |
حیرتم از گردن پر زور تست |
|
کاو به چنین بار بماند درست |
بر همه خلق است تقدم ترا |
|
وجه شرف چیست به مردم ترا |
گر به لباست بود این برتری |
|
این که نباشد به چه فخر آوری |
ور تو به گنج و درمی محترم |
|
چون کنی آن دم که نباشد درم |
گوهر آدم اگر از درهم است |
|
خر که زرش بار کنی آدم است |
رو که ز زر خر نشود آدمی |
|
هیچ خر از زر نشود آدمی |
زان فکنی جامهی اطلس به دوش |
|
تا شود آن بر خریت پرده پوش |
رو که ترا آن خری دیگر است |
|
جامهی اطلس چو سزای خر است |
لاف خرد چون زند آن خود پرست |
|
کش بنشانند اگر زیر دست |
خانهی تابوت تمنا کند |
|
تا زبر دست کسان جا کند |
خواجه خرامنده به سد احترام |
|
صوف و سقر لاط به دست غلام |
هر قدمش فکری و رایی دگر |
|
هر دمش اندیشه به جایی دگر |
شانه زن از پنجه به قسطاس خویش |
|
ریش کن از غایت وسواس خویش |
بیهده دادهست ز کف نقد جان |
|
ریش نگر میکند از بهر آن |
کرده ز سودا در گفتار باز |
|
کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز |
این روش مردم بیدار نیست |
|
خواجه به خواب است و خبردار نیست |
دیدهای آخر که چو کس شد به خواب |
|
خود به خودش هست عتاب و خطاب |
خواجه به خواب است که خوابش حرام |
|
زان ندهد باز جواب سلام |
منعم پر کبر به خود پای بند |
|
ساخته در گاه سرا را بلند |
تا چو زند گام برون از سرا |
|
پشت نسازد ز تکبر دو تا |
گر نه ز ایام خورد گوشمال |
|
جستنش از خواب نماید محال |
خواجه که پر گشته ز باد غرور |
|
خم نکند پشت تواضع به زور |
مشک پر از باد کجا خم شود |
|
گر نه ز بادش قدری کم شود |
باد به خود کرده ولی وقت کار |
|
پوست کند از سر او روزگار |
گشت چو از باد قوی گوسفند |
|
پنجه قصاب از او پوست کند |
چند به این باد به سر میبری |
|
نیستی آخر دم آهنگری |
دم که به باد است چنین پای بست |
|
هیچ بجز باد ندارد به دست |
ای ز دمت رفته جهانی به رنج |
|
چند توان بود چو دم باد سنج |
باد چو بر شمع ره انداخته |
|
تاج زرش خاک سیه ساخته |
باد در پردهی هر پاک زاد |
|
هست بلی پرده در غنچه باد |
چند شوی همچو گل بوستان |
|
در صفت خویش سراسر زبان |
دعوی گل راه به سوییش هست |
|
زانکه نکو رنگی و بوییش هست |
بخت تو بر چیست چه داری بگو |
|
کیستی و در چه شماری بگو |
لاف ز بالای پدر میکنی |
|
خود بنما تا چه هنر میکنی |
شمع که ز آینده ازو گشته دود |
|
خانه کند روشن و آن یک کبود |
ناخلفی پا چو نهد در میان |
|
پرتو عزت برد از دودمان |
چون گذر روزنه را دود بست |
|
شمع فروزنده ز پرتو نشست |
پرتو جمعی ز سر یک تن است |
|
مجلسی از مشعلهای روشن است |
مجلس جمع است فروزان ز شمع |
|
شمع چو بنشست شود تیره جمع |
شمع نهای، جامهی شمعی چه سود |
|
روشنی شمع نیاید ز دود |
نیست ترا نقد خرد در کنار |
|
زان نکنی رسم تواضع شعار |
کفه چو خالیست شود سرفراز |
|
پر چو شد افتاد به خاک نیاز |
پست نشد پایه اهل صفا |
|
گر چه فرو دست تواش گشت جا |
مرتبهی شمع نگردیده پست |
|
گر چه که از دود فروتر نشست |
خس نشود کس به زبردست کس |
|
آب همانست و همانست خس |
سرزنش ناخن از این پستی است |
|
کش چو تو عادت به زبردستی است |
شد به فرودست چو ساعد مقیم |
|
بین که گرفتند بتانش به سیم |
گر کست از راه خوش آمد ستود |
|
آنچه نباشی تو نباید شنود |
حرف خوش آمد مشنو کان خطاست |
|
مضحکهی خلق مشو کان بلاست |
زاغ که شد باز سفیدش لقب |
|
عقدهی سد خنده گشاید ز لب |
نیست خوش آمد به در از چند حال |
|
بیغرضی نیست خوش آمد سگال |
رخت چو در کوی خوش آمد برند |
|
گر ز طمع نیست زتو بد برند |
چون به جگر شد دل قصاب بند |
|
بوسه زند بر قدم گوسفند |
در هدف گربه چو افتاد موش |
|
وصف دگر کرد به هر تار موش |
تو همه تن عیب و خوش آمد سگال |
|
نام نهادت به هنر بیمثال |
آنکه ستاید به خوش آمد ترا |
|
از تو نکوتر نشناسد ترا |
|