بی درمی خار کشیدی به پشت |
|
نامده جز آبله هیچش به مشت |
بود همین زخم سر نیش خار |
|
آنچه به دست آمدش از روزگار |
زخم بسی خار بر اندام داشت |
|
خواری بسیار از ایام داشت |
رو به در قاضی حاجات کرد |
|
دست برآورد و مناجات کرد |
کای ز تو خرم شده باغ و بهار |
|
خار ز فیض تو گل آورده بار |
چند در این دشت من تیره روز |
|
خرقهی سد پاره کنم خاردوز |
چند شوم نخل صفت لیف پوش |
|
چند توان بار کشیدن به دوش |
نخل که شد خارکشی کار او |
|
هست رطب نیز گهی بار او |
وه که من از خارکشی سوختم |
|
جز ضرر خار نیندوختم |
جز گل اندوهم ازین خار نیست |
|
هیچم از این خار جز آزار نیست |
تیشه به گل میزد و میکند خار |
|
گشت ز گل مشربهای آشکار |
مشربهای بود در او زر بسی |
|
از سر زردار گرانتر بسی |
چون سر آن مشربه را باز کرد |
|
زمزمه خوشدلی آغاز کرد |
رفت و به زن صورت آن راز گفت |
|
صورت آن راز نهان باز گفت |
پرده برانداخت چو از روی راز |
|
رفت زن و گفت به همسایه باز |
راز نخواهی که شود آشکار |
|
لب بگز و باز مگو زینهار |
کوه که سنگ است و ندارد بیان |
|
وز پی گفتار ندارد زبان |
هیچ مگویش که بیان میکند |
|
راز نهان تو عیان میکند |
آن سخن افسانه بازار شد |
|
والی آن شهر خبردار شد |
گفت که از خانه برونش کشند |
|
از سر آزار به خونش کشند |
حاجب شه رفت و به فرمان شاه |
|
برد کشانش به سوی بارگاه |
شاه باو بانگ زد از روی قهر |
|
شربت آن عیش بر او کرد زهر |
کی شده از خارکشی پشت ریش |
|
جامه زربفت چه پوشی به خویش |
وصلهی پالان خر خارکش |
|
نیست ز پر گالهی زربفت خوش |
گنج برون آر که رستی ز رنج |
|
مار صفت کشته مشو بهر گنج |
خارکشش گفت که ای شهریار |
|
دست ز آزار اسیران بدار |
از نفس گرم اسیران بترس |
|
ز آه دل ریش فقیران بترس |
گنج ز من میطلبی گنج چیست |
|
حاصل ایام بجز رنج چیست |
گنج کنی مشربهای را لقب |
|
کنج کند خاک به سر زین سبب |
شاه زد از خشم گره بر جبین |
|
گفت که بستند دو دستش ز کین |
از فلکش آه و فغان میگذشت |
|
وز سر دردش به زبان میگذشت : |
کز غم این حادثه گر جان برم |
|
چشم کنم دوش و مغیلان برم |
از سر بیداد زدندش بسی |
|
قاعدهی داد ندید از کسی |
ای ز حسد با همه عالم به جنگ |
|
زین عمل بد همه عالم به تنگ |
نیست ز رنج حسد امید زیست |
|
وای به جان تو علاج تو چیست |
دیده انصاف ز تو خاردوز |
|
چشم هنربین ز تو مسماردوز |
پیشه تو عیب هنرپیشگان |
|
عیب شمار هنراندیشگان |
دشمن آن کز هنرش مایهایست |
|
بر سرش از فر هما سایهایست |
عیب کنی مرد هنر کیش را |
|
تا بنمایی هنر خویش را |
زین هنر آنکس که بود هوشمند |
|
بیهنریهای تو داند که چند |
آنکه تو عیب هنرش میکنی |
|
در همه جا نامورش میکنی |
گر ز هنر نیست غرض نام و بس |
|
به ز تو شهرت که دهد نام کس |
آن هنر اندیش شود نامدار |
|
کش تو کنی عیب شماری شعار |
آنکه چو پروانهی آتش پرست |
|
گرد تو گشت از تو در آتش نشست |
شعله زنی بر تن خود شمع وار |
|
تا دگری از تو شود داغدار |
آنکه پی حفظ تو فانوس وار |
|
شب همه شب ساخته پا استوار |
پاس تو شب تا به سحر داشته |
|
باد به نزدیک تو نگذاشته |
سر زده او را ز تو دود از نهاد |
|
زین عمل زشت ترا شرم باد |
جور به پاداش وفا میکنی |
|
باد ترا شوم چها میکنی |
خار نشانند و گل آرد به بار |
|
ای تو کم از خار ز خود شرم دار |
بد مکن از گردش دوران بترس |
|
دور مکافات کند ز آن بترس |
هر که در این مزرعه شد دانه کار |
|
آرد از آن دانه همان دانه بار |
ما که چو پرگار قدم میزنیم |
|
چرخ برین نقطه غم میزنیم |
دور ز هر نقطه که برداشتیم |
|
باز به آن نقطه گذر داشتیم |
آنکه به ره خار فشان بست بار |
|
باز چو گردید به ره داشت خار |
هر که بدی کرد بجز بد ندید |
|
کرد که یک بد که عوض سد ندید |
مار که او بر سر آزار رفت |
|
زندگیش بر سر این کار رفت |
شمع که آتش ز درون برفروخت |
|
سوخت دلش چون دل پروانه سوخت |
کس چه کند دشمنی زشتخو |
|
دشمن او بس عمل زشت او |
مار که آزار کسان کار اوست |
|
هر که بود بر سر آزار اوست |
آنکه گذر بر سر نیکی فکند |
|
کی رسد از اهل گزندش گزند |
زر که به مردم همه راحت دهد |
|
ز آتش سوزنده سلامت جهد |
خار کز و شد همه را پا فکار |
|
سوخت چو افکند بر آتش گذار |
شیوهی آزار مکن اختیار |
|
ور نه ز بیخت بکند روزگار |
خار پر آزار که نشتر زند |
|
خارکن از بیخ و بنش بر کند |
نور فشان گر چه بسوزی به داغ |
|
کسب کن این قاعده را از چراغ |
باید اگر سوخت ، بساز و بسوز |
|
خانهی تاریک کسی بر فروز |
فتنه مینگیز و بترس از ستیز |
|
ورنه شوی کشته در آن فتنه خیز |
خلق کشند آتش خلوت فروز |
|
زانکه مبادا شود آفاق سوز |
آنکه در او هست ز لنگر اثر |
|
نیست بجز کشتی دریا گذر |
هر که نصیبی ز هنر میبرد |
|
بیشتر از فیض نظر میبرد |
رو نظری جو که هدایت در اوست |
|
مایه اکسیر سعادت در اوست |
از طرف اهل دلی یک نگاه |
|
رهبر مقصود تو سد ساله راه |
فیض ازل از نظر اهل راز |
|
کرده دری بر رخ مقصود باز |
آنکه ترا مایه جان میدهد |
|
هر چه طلب میکنی آن میدهد |
جان طلب و بگذر ازین آب وخاک |
|
جسم رها کن که شوی جان پاک |
وحشی ازین گفته فروبند لب |
|
روز نهان است و عیان است شب |
|