به گازر چنین گفت روزی که من |
|
همی این نهان دارم از انجمن |
نجنبد همی بر تو بر مهر من |
|
نماند به چهر تو هم چهر من |
شگفت آیدم چون پسر خوانیم |
|
به دکان بر خویش بنشانیم |
بدو گفت گازر که اینت سخن |
|
دریغ آن شده رنجهای کهن |
تراگر منش زان من برتر است |
|
پدرجوی را راز با مادر است |
چنان بد که یک روز گازر برفت |
|
ز خانه سوی رود یازید تفت |
در خانه را تنگ داراب بست |
|
بیامد به شمشیر یازید دست |
به زن گفت کژی و تاری مجوی |
|
هرآنچت بپرسم سخن راست گوی |
شما را که باشم به گوهر کیم |
|
به نزدیک گازر ز بهر چیم |
زن گازر از بیم زنهار خواست |
|
خداوند داننده را یار خواست |
بدو گفت خون سر من مجوی |
|
بگویم ترا هرچ گفتی بگوی |
سخنها یکایک بر و بر شمرد |
|
بکوشید وز کار کژی نبرد |
ز صندوق وز کودک شیرخوار |
|
ز دینار وز گوهر شاهوار |
بدو گفت ما دستکاران بدیم |
|
نه از تخمهی کامکاران بدیم |
ازان تو داریم چیزی که هست |
|
ز پوشیدنی جامه و برنشست |
پرستنده ماییم و فرمان تراست |
|
نگر تا چه باید تن و جان تراست |
چو بشنید داراب خیره بماند |
|
روان را به اندیشه اندر نشاند |
بدو گفت زین خواسته هیچ ماند |
|
وگر گازر آن را همه برفشاند |
که باشد بهای یکی بارگی |
|
بدین روز کندی و بیچارگی |
چنین داد پاسخ که بیش است ازین |
|
درخت برومند و باغ و زمین |
بدو داد دینار چندانک بود |
|
بماند آن گران گوهر نابسود |
به دینار اسپی خرید او پسند |
|
یکی کمبها زین و دیگر کمند |
یکی مرزبان بود با سنگ و رای |
|
بزرگ و پسندیده و رهنمای |
خرامید داراب نزدیک اوی |
|
پراندیشه بد جان تاریک اوی |
همی داشتش مرزبان ارجمند |
|
ز گیتی نیامد بروبر گزند |
چنان بد که آمد سپاهی ز روم |
|
به غارت بران مرز آباد بوم |
به رزم اندرون مرزبان کشته شد |
|
سر لشکرش زان سخن گشته شد |
چو آگاهی آمد به نزد همای |
|
که رومی نهاد اندرین مرز پای |
یکی مرد بد نام او رشنواد |
|
سپهبد بد او هم سپهبدنژاد |
بفرمود تا برکشد سوی روم |
|
به شمشیر ویران کند روی بوم |
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد |
|
عرضگاه بنهاد و روزی بداد |
چو بشنید داراب شد شادکام |
|
به نزدیک او رفت و بنوشت نام |
سپه چون فراوان شد از هر دری |
|
همی آمد از هر سوی لشکری |
بیامد ز کاخ همایون همای |
|
خود و مرزبانان پاکیزهرای |
بدان تا سپه پیش او بگذرند |
|
تن و نام و دیوانها بشمرند |
همی بود چندی بران پهن دشت |
|
چو لشکر فراوان برو برگذشت |
چو داراب را دید با فر و برز |
|
به گردن برآورده پولاد گرز |
تو گفتی همه دشت پهنای اوست |
|
زمین زیر پوینده بالای اوست |
چو دید آن بر و چهرهی دلپذیر |
|
ز پستان مادر بپالود شیر |
بپرسید و گفت این سوار از کجاست |
|
بدین شاخ و این برز و بالای راست |
نماید که این نامداری بود |
|
خردمند و جنگی سواری بود |
دلیر و سرافراز و کنداور است |
|
ولیکن سلیحش نه اندرخور است |
چو داراب را فرمند آمدش |
|
سپه را سراسر پسند آمدش |
ز اختر یکی روزگاری گزید |
|
ز بهر سپهبد چنان چون سزید |
چو جنگآوران را یکی گشت رای |
|
ببردند لشکر ز پیش همای |
فرستاد بیدار کارآگهان |
|
بدان تا نماند سخن در نهان |
ز نیک و بد لشکر آگاه بود |
|
ز بدها گمانیش کوتاه بود |
همی رفت منزل به منزل سپاه |
|
زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه |
|