|
بشتاب که عمر در شتاب است٭ (سعدى)
|
|
|
|
٭ باد است غرور زندگانى
|
برق است لوامع جواني
|
|
|
|
درياب دمى که مىتوانى
|
.................. (سعدى)
|
|
بشين و بفرما و بتمرگ يک است، جايش فرق مىکند!
|
|
بط را از طوفان چه باک
|
|
|
نظير:
|
|
|
مرغ آبى را از باران چه زيان باشد
|
|
|
- بياباننشين از زمين لرزه نترسد
|
|
بعد از اين اگر از آسمان افتادى توى خانه خودت بيفت! عبارتى که به مزاح به مهمان سرزده و مزاحم گويند
|
|
بعد از اين شامَت را اينجا بخور، مزمزهات را ببَر خانهٔ دشمنت!
|
|
|
صورت ديگرى است مَثَل پيشين. رجوع به مَثَل مذکور شود
|
|
بعد از تمام شدن قصه تازه مىپرسد ليلى مرد بود يا زن
|
|
|
رک: ليلى مرد بود يا زن؟
|
|
بعد از تنه خبردار؟
|
|
|
رک: بعد از مُردنِ سهراب نوشدارو!
|
|
بعد از چهل روز آمديم رخت بشوئيم باران آمد!
|
|
|
نظير: يک شب هم که خواستيم برويم دزدى مهتاب شد!
|
|
|
رک: نوبت به اولياء که رسيد آسمان تپيد
|
|
بعد از چهل سال چاروادارى الاغ خودش را نمىشناسد!
|
|
|
نظير: بعد از چهل سال گدائى هنوز شب جمعه را نمىداند!
|
|
بعد از چهل سال گدائى هنوز شب جمعه را نمىداند!
|
|
|
نظير: بعد از چهل سال چاروادارى الاغ خودش را نمىشناسد!
|
|
بعد از چهل سال مهترى ديگر توبره گم نمىکند!
|
|
|
رک: آقا حالا ديگر آفتابه گم نمىکند!
|
|
بعد از خرابى بصره؟
|
|
|
رک: بعد از مرگ سهراب نوشدارو؟
|
|
بعد از خرابى بصره خاتون به خر نشسته!٭
|
|
|
|
٭ براى اطلاع از ريشهٔ اين مثل رجوع شود به قند و نمک، نوشتهٔ جعفر شهرى، ص۱۶۸.
|
|
بعد از سيرى چهل لقمه مباح است
|
|
|
رک: بعد از سيرى لقمهٔ پنج سيري
|
|
بعد از سيرى لقمهٔ پنج سيري!
|
|
|
نظير:
|
|
|
بعد از سيرى چهل لقمه مباح است
|
|
|
- از سيرم و ميرم بترس
|
|
بعد از قرنى شنبه به نوروز مىافتد
|
|
|
نظير: سالها گذرد شنبه به نوروز افتد
|
|
بعد از کورى درد چشم نشوي!
|
|
|
مقایسه شود با : نوشدارو بعد از مرگ سهراب
|
|
بعد از هفت کرّه ادعاى بکارت!
|
|
بعد چندى که خواجه کارى ساخت
|
بر سرِ گنبدى منارى ساخت!
|
|
|
رک: احمدک به مکتب نرفت روزى هم که رفت آدينه بود!
|
|
بعدِ مردن عذاب تب نبوَد (کمال خجندى)
|
|
بعدِ نوميدى بسى اميّدهاست ٭
|
|
|
رک: در نوميدى بسى اميد است
|
|
|
|
٭ ..................................
|
از پس ظلمت بسى خورشيدهاست (مولوى)
|
|
بعضى اولادها از هزار تومان قرض بىمحل بدترند٭
|
|
|
|
٭ در اين مثل مراد از کلمهٔ 'اولادها' فرزندان ناخلفى هستند که به قول معروف 'دشمن جانند و کاهندهٔ روان'
|
|
بقّال بيکار پلّه وزن مىکند
|
|
|
نظير:
|
|
|
بقّال که بيکار مىشود سنگهاى ترازوى خودش را وزن مىکند
|
|
|
- آدم بيکار بيل دسته مىکند
|
|
|
- آدم بيکار جوالدوز به فلان خودمىزند
|
|
|
- آدم بيکار مرهم به فلان فاخته مىگذارد!
|
|
بقّال که بيکار مىشود سنگهاى ترازوى خودش را وزن مىکند
|
|
|
رک: بقّال بيکار پلّه وزن مىکند
|
|
بقچهٔ دو تا هوو را مىشود پهلوى هم پهن کرد، بقچهٔ دو تا جارى را نمىشود
|
|
|
رک: رخت دو جارى را در يک طشت نمىشود شست
|
|
بقدر دوغت مىزنم پنبه!
|
|
|
نظير:
|
|
|
بقدر ناهارت گَوَن کندهام
|
|
|
- هرچه پول بدهى آش مىخورى
|
|
|
- فراخور بلغور سماع بايد کرد!
|
|
|
- بدزدى ز نعمت، بدزدم ز خدمت (رشيد وطواط)
|
|
بقدر طاقت خود هر دلى غمى دارد (فصيحى)
|
|
|
رک: در اين دنيا کسى بىغم نباشد
|
|
بقدر عقل هر کس گوى با وي٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
آنچه مىگويم بقدر فهم تُست
|
|
|
- چون که با کودک سر و کارت فتاد
|
پس زبان کودکى بايد گشاد (مولوى)
|
|
|
|
٭ .................................
|
اگر اهلى مده ديوانه را مَيْ (ناصرخسرو)
|
|
بقدر گليمت بکن پا دراز ٭
|
|
|
رک: پايت را به اندازهٔ گليمت دراز کن
|
|
|
|
٭ مک تُرکتازى بکن ترک آز
|
......................(سعدى)
|
|
بقدر ناهارت گَوَن کندهام٭
|
|
|
رک: بقدر پولت مىزنم پنبه
|
|
|
|
٭ تو پنداشتى من تو را بندهام
|
.........................(لاادرى)
|