مولانا سراجالدّين قُمرى از شاعران چيره دست و ذواللّسانين آخرهاى قرن ششم و نيمهٔ اول قرن هفت هجرى است. با آنکه نام او بر قلم بيشتر نويسندگان تذکره و ترجمه رفته است، سرگذشتى مبهم و شرح حالى تقريباً ناشناخته دارد.
|
|
تخلص او قُمرى صحيح است زيرا خود بارها بدان اشاره کرده است. در مورد مولد و منشاء او نيز اختلاف است اما قول آذر بيگدلى که او از آمل مازندران مىداند درستترين قولها است. در اوان شباب به قصد تحصيل دانش از مازندران بيرون رفت و مدتى در رى و شايد در خراسان بهسر برد و احتمال دارد که به حدود ماوراءالنهر و خوارزم هم رفته باشد. وى ظاهراً شاگرد امام فخر رازى (م ۶۰۶) و معاصر با کمالالدّين اسماعيل و رفيع لنبانى و سيفالدّين باخَرْزى (م ۶۲۹) بوده است. برخى از تذکرهنويسان از آن جمله دولتشاه و امين احمد رازى ترجمهٔ حال او را با احوال سِراجى سَگْزى و سِراجالدّين ديگرى از شاعران قرن هفتم و هشتم درآميختهاند.
|
|
سراج قُمرى، گذشته از کمالالدّين اسماعيل و سيفالدّين باخَرزى، چند تن ديگر و از آن جمله برخى از شاهان و اميران و وزيران عهد خود را مدح گفته است که مهمترين آنها حسامالدّوله اردشيربن کينخوار باوندى (م ۶۴۷) و غياثالدّين پيرشاه بن محمد خوارزمشاه (مقتول به سال ۶۲۷) و برادرش جلالالدّين خوارزمشاه (مقتول به سال ۶۲۸) را مىتوان برشمرد.
|
|
وى شاعرى هجوگو و بذلهپرداز بود و عُبَيد زاکانى در آثار خود از بذلهها و لطيفههاى او نقل کرده است. پايان عمر اين شاعر، چون غرهٔ حياتش، تاريک است و نمىدانيم تا کى زيسته اما در چند مورد از شعرهايش به پيرى خود اشاره دارد.
|
|
سراج بىترديد يکى از استادان شعر فارسى در آغاز قرن هفتم و در شمار بزرگان آن عهد است. سخنش به شيوهٔ سخن شاعران بزرگ خراسان خاصه انورى است و چندبار خود را با انورى مقايسه کرده است. بهکار بردن رديفهاى دشوار در قصيدههايش اندکى او را به خاقانى نزديک مىکند. فصاحت بيان و جزالت کلام، حسن سليقه در انتخاب کلمههاى خوشآهنگ، قدرت در ابتکار مضمونهاى تازه، علاقه به آوردن ترکيبهاى نو، و ساختن شعر به دو زبان فارسى و عربى از خصوصيات شعر اين شاعر است. در ديوانش به تعدادى قصيدههاى عربى و فارسى ـ عربى و ترجيعهائى که بعضى از بندهاى آن تماماً عربى است برمىخوريم. همچنين بخش بزرگى از ديوانش شامل قصيدهها و قطعهها و مثنوىهائى است که در هجو و هزل و بذلهگوئى پرداخته است. وى مثنوى مفصلى دارد بهنام (کارنامه) تماماً در شوخى با دوستان و آشنايان و هجو معاندان، و بىگمان آن را به استقبال و نظيرهگوئى 'کارنامهٔ بلخ' سنائى ساخته است. مثنوىهاى هزلى او در وزن حديقه و ليلى و مجنون است. نسخهاى از ديوانش متجاوز از سيزده هزار بيت از قصيده و ترکيب و ترجيع و قطعه و غزل و رباعى و مسمط و مثنوى دارد. در قصيدههايش علاوه بر مدح به توحيد و تحقيق و موعظه نيز بازمىخوريم. بخشى از قصيدهها و قطعهها و غزلهايش خمريات او را تشکيل مىدهد.
|
|
از شعرهاى او است:
|
|
اى بازپسفتادهتر از جملهٔ جهان |
|
|
|
|
هين راه پيش گير که رفتند همرهان |
از راه باز ماندهٔ بىنور و خاکسار |
|
|
|
|
چون آتشى که باز بماند ز کاروان |
امروز راه راست بيارى شدن دلير |
|
|
|
|
فردا ره صراط سپردن کجا توان |
آخر چگونه طاقت درد سفر بود |
|
|
|
|
آن را که درد سر بودش بوى بوستان |
پيرى برانده است جوانيت همچو دود |
|
|
|
|
رانده شود ز شعلهٔ آتش بلى دخان |
مانند شمع شعلهٔ شيب است بر سرت |
|
|
|
|
ز آن زرد و تن ضعيفى چون موى و ريسمان |
زين پس چو خنگ پير تو اندر سرآمدست |
|
|
|
|
گلگون اشک بيشتر و پيشتر بران |
پيش از تو منزلى دو سه شايد که سوى دوست |
|
|
|
|
آنگه که بارگير دل آمد شود روان |
چون لاله کسى سيهدل و آتش دهان بود |
|
|
|
|
آنکه فشاند نرگس او خون ارغوان |
سوى تو کرده چرمهٔ پيرى لگام ريز |
|
|
|
|
سوى رکاب باده تو برتافته عنان |
چون از سرت سپيده برآمد سپيد شد |
|
|
|
|
گلگونهٔ مى ار سهيش کرد خان و مان |
پيرى چو خاک بر سرم افشاند شد يقين |
|
|
|
|
کان آتش جوانى من مرد بىگمان |
آتش مرد يا بستم يا به طبع خويش |
|
|
|
|
بر فرق او زمانه کند خاک در زمان |
همچون قلم دراز چه دارى زبان طعن |
|
|
|
|
تا چون قلم زبانت ببرند اين و آن |
هرگز سياه کام نگشتى اگر چنانک |
|
|
|
|
نگشايدى دويت به طعن قلم دهان |
روشن شود معانى غيبى ترا چو آب |
|
|
|
|
گر چون قلم برآئى از اين تيره خاکدان |
از پوست همچو معنى روشن برون شدند |
|
|
|
|
بهر تو حرفها چو قلم بر سر زبان... |
جائى که زلف کافر تو سر برآورد |
|
|
|
|
گرد از نهاد مؤمن و کافر برآورد |
شکّر فراخ مىشود آنجا که خندهات |
|
|
|
|
ز تنگ شکرين تو شکر برآورد |
اندر هواى شکر طوطى اساس تو |
|
|
|
|
طوطى جان من بهوس پر برآورد |
ز مهر آستان تو چون موى شد رهى |
|
|
|
|
گر سر بُرى ورا سر ديگر برآورد |
از آرزوى قامت همچون صنوبرت |
|
|
|
|
خود را دلم بشکل صنوبر برآورد |
هر لحظه دست جور تو پيجان و گوژپشت |
|
|
|
|
قمريت را چون طوق کبوتر برآورد |
نزديک شد که از لب همچون نبات تو |
|
|
|
|
خط سبزهاى ز حلوا خوشتر برآورد |
از غصهها که مىخورد از سرو قد تو |
|
|
|
|
هر دو چنار دست بداور برآورد |
در جويبار نرگس پر از شکوفهام |
|
|
|
|
اشکم ز عکس قد تو عرعر برآورد |
زلف تو سر فرو شده بنگر چه مىکند |
|
|
|
|
خاصه نعوذ بالله اگر سر برآورد |
بس مفلسم ولى ز پى آب روى من |
|
|
|
|
زين بحر چشم لعل تو گوهر برآورد |
وز صحن روى من که پر از چينچو سفر است |
|
|
|
|
زين روى کار من چو زرتر برآورد |
عنبر ز بحر خيزد و اکنون ز چشم من |
|
|
|
|
بحرى بدان دو زلف چو عنبر برآورد |
هندوى ترک خويشم و اين راز کس نگفت |
|
|
دانم خجل شوى چو کسى نام تو به جور |
|
|
|
|
در پيش تخت صاحب اکبر برآورد |
دستور فخر دين شرفالملک کز علو |
|
|
|
|
قدر هنر بقبّهٔ اخضر برآورد |
امروز چنانم که غم خويش ندارم |
|
|
|
|
برگ دل زير و زبر خويش ندارم |
بر مايدهٔ رنج کبابى و شرابى |
|
|
|
|
جز خون دل و جز جگر خويش ندارم |
درد سر من زين سر سودائى من خاست |
|
|
|
|
نيکست که امروز سر خويش ندارم |
گفتى که کجائى و ندانم که کجايم |
|
|
|
|
کز مستى عشقت خبر خويش ندارم |
با تو ز لب و ديده چه گويم که ز عشقت |
|
|
|
|
پرواى غم خشک و تر خويش ندارم |
|