ایا بلایه، اگر کارت تو پنهان بود |
|
کنون توانی، باری، خشوک پنهان کرد |
|
گوسپندیم و جهان هست به کردار نغل |
|
چون گه خواب بود سوی نغل باید شد |
|
مرده نشود زنده، زنده بستودان شد |
|
آیین جهان چونین تا گردون گردان شد |
|
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید |
|
جامهی خانه بتیک فاخته گون شد |
|
رخ اعدات از تش نکبت |
|
همچو قیر و شبه سیاه آمد |
|
ای جان همه عالم در جان تو پیوند |
|
مکروه تو ما را منما یاد خداوند |
|
یافتی چون که مال غره مشو |
|
چون تو بس دید و بیند این دیرند |
|
دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست |
|
فرا بند در خانه به فلج و بپژاوند |
|
هردم که مرا گرفته خاموش |
|
پیچیده به عافیت چو فرغند |
|
چرخ چنینست و بدین ره رود |
|
لیک ز هر نیک و ز هر بد نوند |
|
ستاخی برآمد از بر شاخ درخت عود |
|
ستاخی ز مشک و شاخ ز عنبر، درخت عود |
|
بدان مرغک مانم که همی دوش |
|
بزار از بر شاخک همی فنود |
|
هر آن کریم که فرزند او بلاده بود |
|
شگفت باشد کو از گناه ساده بود |
|
ماغ در آبگیر گشته روان |
|
راست چون کشتییست قیراندود |
|
برو، ز تجربهی روزگار بهره بگیر |
|
که بهر دفع حوادث ترا به کار آید |
|
ماهی دیدی کجا کبودر گیرد؟ |
|
تیغت ماهیست، دشمنانت کبودر |
|
با درفش کاویان و طاقدیس |
|
زر مشت افشار و شاهانه کمر |
|
اگر من زونجت نخوردم گهی |
|
تو اکنون بیا و زونجم بخور |
|
مدخلان را رکاب زرآگین |
|
پای آزادگان نیابد سر |
|
تا زندهام مرا نیست جز مدح تو دگر کار |
|
کشت و درودم اینست، خرمن همین و شد کار |
|
گزیده چهار توست، بدو در جهانهان |
|
همارا به آخشیج، همارا به کارزار |
|
چنان بار برآورد به خویشتن |
|
که من گویم: خوردست سوسمار |
|
فاخته بر سرو شاهرود بر آورد |
|
زخمه فرو هشت زندواف به طنبور |
|
علم ابر و تندر بود کوس او |
|
کمان آدنیده شود ژاله تیر |
|
چون لطیف آید به گاه نوبهار |
|
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز |
|
به حق آن خم زلف ، بسان منقار باز |
|
به حق آن روی خوب، کز گرفتی براز |
|
در عمل تا دیر بازی و درازی ممکنست |
|
چون عمل بادا ترا عمر دراز و دیر باز |
|
تازیان دوان همی آید |
|
همچو اندر فسیله اسب نهاز |
|
چون سپرم نه میان بزم به نوروز |
|
در مه بهمن بتاز و جان عدو سوز |
|
نهاد روی به حضرت، چنان که روبه پیر |
|
بتیم وا تگران آید از در تیماس |
|
حسودانت را داده بهرام نحس |
|
ترا بهره کرده سعادت زواش |
|
بت، اگرچه لطیف دارد نقش |
|
نزد رخسارهی تو هست خراش |
|
از چه توبه نکند خواجه؟ که هر کجا که بود |
|
قدحی می بخورد راست کند زود هراش |
|
تو چگونه جهی؟ که دست اجل |
|
به سر تو همی زند سر پاش |
|
بر هبک نهاده جام باده |
|
وان گاه ز هبک نوش کردش |
|
همی تا قطب با حورست زیر گنبد اخضر |
|
شکر پاشش ز یک پله است و از دیگر فلا سنگش |
|
بسا کسا! که جوین نان همی نیابد سیر |
|
بسا کسا! که بره است و فرخشه بر خوانش |
|
بانگ کردمت، ای فغ سیمین |
|
زوش خواندم ترا، که هستی زوش |
|
ای دریغا! که مورد زار مرا |
|
ناگهان باز خورد برف و غیش |
|
هر کو برود راست نشستست به شادی |
|
و آن کو نرود راست همه مرده همی دیش |
|
چون جامهی اشن به تن اندر کند کسی |
|
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش |
|
آه! ازین جور بد زمانهی شوم |
|
همه شادی او غمان آمیغ |
|
با دو سه بوسه رها کن این دل از درد خناک |
|
تا به من احسانت باشد، احسن الله جزاک |
|
کافور تو با کوس شد و مشک همه ناک |
|
آلودگیت در همه ایام نشد پاک |
|
بس عزیزم، بس گرامی، شاد باش |
|
اندرین خانه بسان نو بیوک |
|