عمر سعد وقاس را با سپاه |
|
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه |
چو آگاه شد زان سخن یزگرد |
|
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد |
بفرمود تا پور هرمزد راه |
|
به پیماید و بر کشد با سپاه |
که رستم بدش نام و بیدار بود |
|
خردمند و گرد و جهاندار بود |
ستاره شمر بود و بسیار هوش |
|
به گفتارش موبد نهاده دو گوش |
برفت و گرانمایگان راببرد |
|
هر آنکس که بودند بیدار و گرد |
برین گونه تا ماه بگذشت سی |
|
همی رزم جستند در قادسی |
بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی |
|
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی |
بدانست رستم شمار سپهر |
|
ستاره شمر بود و با داد و مهر |
همیگفت کاین رزم را روی نیست |
|
ره آب شاهان بدین جوی نیست |
بیاورد صلاب و اختر گرفت |
|
ز روز بلا دست بر سر گرفت |
یکی نامه سوی برادر به درد |
|
نوشت و سخنها همه یاد کرد |
نخست آفرین کرد بر کردگار |
|
کزو دید نیک و بد روزگار |
دگر گفت کز گردش آسمان |
|
پژوهنده مردم شود بدگمان |
گنهکارتر در زمانه منم |
|
ازی را گرفتار آهرمنم |
که این خانه از پادشاهی تهیست |
|
نه هنگام پیروزی و فرهیست |
ز چارم همیبنگرد آفتاب |
|
کزین جنگ ما را بد آید شتاب |
ز بهرام و زهرهست ما را گزند |
|
نشاید گذشتن ز چرخ بلند |
همان تیر و کیوان برابر شدست |
|
عطارد به برج دو پیکر شدست |
چنین است و کاری بزرگست پیش |
|
همی سیر گردد دل از جان خویش |
همه بودنیها ببینم همی |
|
وزان خامشی برگزینم همی |
بر ایرانیان زار و گریان شدم |
|
ز ساسانیان نیز بریان شدم |
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت |
|
دریغ این بزرگی و این فر و بخت |
کزین پس شکست آید از تازیان |
|
ستاره نگردد مگر بر زیان |
برین سالیان چار صد بگذرد |
|
کزین تخمهی گیتی کسی نشمرد |
ازیشان فرستاده آمد به من |
|
سخن رفت هر گونه بر انجمن |
که از قادسی تا لب رودباد |
|
زمین را ببخشیم با شهریار |
وزان سو یکی برگشاییم راه |
|
به شهری کجاهست بازارگاه |
بدان تا خریم و فروشیم چیز |
|
ازین پس فزونی نجوییم نیز |
پذیریم ما ساو و باژ گران |
|
نجوییم دیهیم کند او ران |
شهنشاه رانیز فرمان بریم |
|
گر از ما بخواهد گروگان بریم |
چنین است گفتار و کردار نیست |
|
جز از گردش کژ پرگار نیست |
برین نیز جنگی بود هر زمان |
|
که کشته شود صد هژبر دمان |
بزرگان که بامن به جنگ اندرند |
|
به گفتار ایشان همیننگرند |
چو میروی طبری و چون ارمنی |
|
به جنگاند با کیش آهرمنی |
چو کلبوی سوری و این مهتران |
|
که گوپال دارند و گرز گران |
همی سر فرازند که ایشان کیند |
|
به ایران و مازنداران برچیند |
اگرمرز و راهست اگر نیک و بد |
|
به گرز و به شمشیر باید ستد |
بکوشیم و مردی به کار آوریم |
|
به ریشان جهان تنگ و تار آوریم |
نداند کسی راز گردان سپهر |
|
دگر گونهتر گشت برما به مهر |
چو نامه بخوانی خرد را مران |
|
بپرداز و بر ساز با مهتران |
همه گردکن خواسته هرچ هست |
|
پرستنده و جامهی برنشست |
همی تاز تا آذر آبادگان |
|
به جای بزرگان و آزادگان |
همی دون گله هرچ داری زاسپ |
|
ببر سوی گنجور آذرگشسپ |
ز زابلستان گر ز ایران سپاه |
|
هرآنکس که آیند زنهار خواه |
بدار و به پوش و بیارای مهر |
|
نگه کن بدین گردگردان سپهر |
ازو شادمانی و زو در نهیب |
|
زمانی فرازست و روزی نشیب |
سخن هرچ گفتم به مادر بگوی |
|
نبیند همانا مرانیز روی |
درودش ده ازما و بسیار پند |
|
بدان تا نباشد به گیتی نژند |
گراز من بد آگاهی آرد کسی |
|
مباش اندرین کار غمگین بسی |
چنان دان که اندر سرای سپنج |
|
کسی کو نهد گنج با دست رنج |
چوگاه آیدش زین جهان بگذرد |
|
از آن رنج او دیگری برخورد |
همیشه به یزدان پرستان گرای |
|
بپرداز دل زین سپنجی سرای |
که آمد به تنگ اندرون روزگار |
|
نبیند مرا زین سپس شهریار |
تو با هر که از دودهی ما بود |
|
اگر پیر اگر مرد برنا بود |
همه پیش یزدان نیایش کنید |
|
شب تیره او را ستایش کنید |
بکوشید و بخشنده باشید نیز |
|
ز خوردن به فردا ممانید چیز |
که من با سپاهی به سختی درم |
|
به رنج و غم و شوربختی درم |
رهایی نیابم سرانجام ازین |
|
خوشا باد نوشین ایران زمین |
چو گیتی شود تنگ بر شهریار |
|
تو گنج و تن و جان گرامی مدار |
کزین تخمهی نامدار ارجمند |
|
نماندست جز شهریار بلند |
ز کوشش مکن هیچ سستی به کار |
|
به گیتی جزو نیستمان یادگار |
ز ساسانیان یادگار اوست بس |
|
کزین پس نبینند زین تخمهی کس |
دریغ این سر و تاج و این مهر و داد |
|
که خواهدشد این تخت شاهی بباد |
تو پدرود باش و بیآزار باش |
|
ز بهر تن شه به تیمار باش |
گراو رابد آید تو شو پیش اوی |
|
به شمشیر بسپار پرخاشجوی |
چو با تخت منبر برابر کنند |
|
همه نام بوبکر و عمر کنند |
تبه گردد این رنجهای دراز |
|
نشیبی درازست پیش فراز |
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر |
|
ز اختر همه تازیان راست بهر |
چو روز اندر آید به روز دراز |
|
شود ناسزا شاه گردن فراز |
بپوشد ازیشان گروهی سیاه |
|
ز دیبا نهند از بر سر کلاه |
نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش |
|
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش |
به رنج یکی دیگری بر خورد |
|
به داد و به بخشش همیننگرد |
شب آید یکی چشمه رخشان کند |
|
نهفته کسی را خروشان کند |
ستانندهی روزشان دیگرست |
|
کمر بر میان و کله بر سرست |
ز پیمان بگردند وز راستی |
|
گرامی شود کژی و راستی |
پیاده شود مردم جنگجوی |
|
سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی |
کشاورز جنگی شود بیهنر |
|
نژاد و هنر کمتر آید ببر |
رباید همی این ازآن آن ازین |
|
ز نفرین ندانند باز آفرین |
نهان بدتر از آشکارا شود |
|
دل شاهشان سنگ خارا شود |
بداندیش گردد پدر بر پسر |
|
پسر بر پدر هم چنین چارهگر |
شود بندهی بیهنر شهریار |
|
نژاد و بزرگی نیاید به کار |
به گیتی کسی رانماند وفا |
|
روان و زبانها شود پر جفا |
از ایران وز ترک وز تازیان |
|
نژادی پدید آید اندر میان |
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود |
|
سخنها به کردار بازی بود |
همه گنجها زیر دامن نهند |
|
بمیرند و کوشش به دشمن دهند |
بود دانشومند و زاهد به نام |
|
بکوشد ازین تا که آید به کام |
چنان فاش گردد غم و رنج و شور |
|
که شادی به هنگام بهرام گور |
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام |
|
همه چارهی ورزش و ساز دام |
پدر با پسر کین سیم آورد |
|
خورش کشک و پوشش گلیم آورد |
زیان کسان از پی سود خویش |
|
بجویند و دین اندر آرند پیش |
نباشد بهار و زمستان پدید |
|
نیارند هنگام رامش نبید |
چو بسیار ازین داستان بگذرد |
|
کسی سوی آزادگی ننگرد |
بریزند خون ازپی خواسته |
|
شود روزگار مهان کاسته |
دل من پر از خون شد و روی زرد |
|
دهن خشک و لبها شده لاژورد |
که تامن شدم پهلوان از میان |
|
چنین تیره شد بخت ساسانیان |
چنین بیوفا گشت گردان سپهر |
|
دژم گشت و ز ما ببرید مهر |
مرا تیز پیکان آهن گذار |
|
همی بر برهنه نیاید به کار |
همان تیغ کز گردن پیل و شیر |
|
نگشتی به آورد زان زخم سیر |
نبرد همی پوست بر تازیان |
|
ز دانش زیان آمدم بر زیان |
مرا کاشکی این خرد نیستی |
|
گر اندیشه نیک و بد نیستی |
بزرگان که در قادسی بامنند |
|
درشتند و بر تازیان دشمنند |
گمانند کاین بیش بیرون شود |
|
ز دشمن زمین رود جیحون شود |
ز راز سپهری کس آگاه نیست |
|
ندانند کاین رنج کوتاه نیست |
چو برتخمهییی بگذرد روزگار |
|
چه سود آید از رنج و ز کارزار |
تو را ای برادر تن آباد باد |
|
دل شاه ایران به تو شاد باد |
که این قادسی گورگاه منست |
|
کفن جوشن و خون کلاه منست |
چنین است راز سپهر بلند |
|
تو دل را به درد من اندر مبند |
دو دیده زشاه جهان برمدار |
|
فدی کن تن خویش در کارزار |
که زود آید این روز آهرمنی |
|
چو گردون گردان کند دشمنی |
چو نامه به مهر اندر آورد گفت |
|
که پوینده با آفرین باد جفت |
که این نامه نزد برادر برد |
|
بگوید جزین هرچ اندر خورد |
|