جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

مطیع و مطاع (۲)


همهٔ اينها را گل قالى گفت و تمام مردم که در مجلس بودند گوش مى‌دادند. در آخر گفت: 'حالا با اجازه از دختر سلطان که پشت پرده نشسته مى‌خواهيم ببينم گذشت داماد بيشتر بود يا گذشت دزدها؟' دختر از پشت پرده جواب داد: 'اى قبلهٔ عالم تصدقت گردم خدا يک است و دو نيست. گذشت داماد از دزدها بيشتر بود' . همهٔ حاضران مجلس حرف زدن دختر را شنيدند. سلطان بسيار خوشحال شد. مطاع به مطيع گفته بود که اين مجلس بايد در دو شب برگزار شود. مطيع هم در همان موقع گفت: 'فردا شب مى‌آيم آن‌وقت ديگر دخترت خوب ميشه' . مطيع خداحافظى کرد و به خانه آمد و ماجرا را به مطاع که خودش مى‌دانست گفت و از مطاع دستور فردا شب را خواست. مطاع جواب داد: 'فردا شب هم مى‌رى منزل سلطان. وقتى‌که شام خورديد بگو من امشب هم کمى کسالت دارم و از گل لاله مى‌خوام امشب دختر سلطان را به حرف بياره' . مطيع، فردا شب به خانهٔ سلطان رفت و بعد از صرف شام دستور داد دختر را پشت پرده آوردند. سلطان مجلس باشکوهى ترتيب داده بود و جمعيت زيادى هم بودند.
مطيع همان‌طور که مطاع دستور داده بود گفت: 'امشب هم به‌علت کسالت دارم و از گل لاله مى‌خوام امشب دختر سلطان را به حرف بياره' . اين حرف را که زد ساکت شد و گل لاله به زبان آمد و گفت: 'اى قبلهٔ عالم تصدقت گردم! خدا يک است و دو نيست. روزى بود روزگاري. يک سلطانى سه تا وزير داشت و هر کدام از وزيرها يک پسر داشتند. سلطان هم يک دختر داشت. اين سه پسر مى‌خواستند دختر سلطان را بگيرند. سلطان ديد اين دختر را به هر کدامشان بدهد دو تاى ديگر دشمن او خواهند شد. براى همين فکرى کرد و مقدارى پول به هر کدام از اين سه پسر داد و گفت: 'شما سه تا به يک شهرى مى‌رويد و هر کدام يک چيزى مى‌خريد چيزى که خريديد مال هر که بهتر از همه باشد من دخترم را به او مى‌دهم' . پسرها قبول کردند و راه افتادند. رفتند و رفتند تا به شهرى رسيدند. چون شب بود خوابيدند. صبح که شد هر کدام به يک طرف شهر رفتند. يکى از پسرها در راه که دنبال چيزى مى‌گشت يک جام دست يک‌نفر ديد. پسر جام را پسنديد و به صاحب جام گفت: 'اى مرد اين جام را چند مى‌فروشي؟' صاحبش گفت: 'صد تومان' . پسر گفت: 'چرا اين جام را اينقدر گران است؟' صاحبش گفت: 'اين جام يک خاصيت دارد' . پسر گفت: 'خاصيتش چيه؟' صاحبش گفت: 'خاصيتش اينه که اگه کسى بميره، جام را پر آب کنى و به حضرت سليمان قسمش بدهى و روى سر مرده بريزى مرده زنده ميشه' پسر دومى که تا نصفه‌هاى روز دنبال چيز باارزشى مى‌گشت ديد يک نفر يک قاليچه مى‌فروشد.
قاليچه را پسنديد و گفت: 'اى مرد اين را چند مى‌فروشي؟' مرد گفت: 'صدوپنجاه تومان' . پسر گفت: 'قاليچهٔ به اين گرانى خاصيتى هم دارد؟' مرد صاحب قاليچه گفت: 'بله خاصيت هم دارد. خاصيت اين است که اگر روى آن بنشينى و به حضرت سليمان قسمش بدهى هر کجا که بخواهى و نيت کنى مى‌برد' . پسر سومى نزديک ظهر يک آينه را که دست مردى ديد و خريد. خاصيت اين آينه اين بود که هر کس را در هر شهرى مى‌خواستى ببينى اگر توى اين آينه نگاه مى‌کردى و به حضرت سليمان قسمش مى‌دادى او را مى‌ديدي. ظهر هر سه به قرارگاه مى‌آيند و خواص چيزهائى را که خريده بودند براى هم تعريف مى‌کنند. دو نفرشان به آنکه آينه خريده بود گفتند: 'آينه را بيار ببينيم دخترى که ما مى‌خواهيم بگيريم کجاست؟' توى آينه نگاه کردند و به حضرت سليمان قسمش دادند ناگهان ديدند دختر سلطان مرده و الان توى غسالخانه است و او را مى‌خواهند بشويند و تا نيم ساعت ديگر خاکش مى‌کنند. هر سه فورى سوار قاليچه شدند و به حضرت سليمان قسمش دادند و فورى در غسالخانه پايين آمدند و آنکه جام داشت پر از آب کرد و به سر دختر ريخت و به حضرت سليمان قسمش داد. دختر زنده شد' . اينها را همه گل لاله گفت و او از دختر سلطان که پشت پرده بود جواب خواست که: 'اى دختر لال بگو ببينم حالا اين دختر تعلق به کداميک از پسرها دارد؟ به آنکه جام خريده بود يا آنکه قاليچه خريده بود يا آنکه آينه خريده بود؟' دختر سلطان به سخن آمد و گفت: 'اى قبلهٔ عالم تصدقت گردم خدا يک است و دو نيست دختر به آن پسر مى‌رسد که آينه را خريده بود.
چون اگر آينه نبود نمى‌فهميدند دختر مرده است' . از آن شب به بعد دختر به حرف آمد و زبانش باز شد. مطيع از سلطان اجازه خواست که به خانه‌اش برود و صبح بيايد. سلطان قبول کرد و مطيع به خانه نزد مطاع آمد و قضيه را تعريف کرد و از مطاع دستورات بعدى را خواست. مطاع گفت: 'دختر را عقد مى‌کنند و به تو مى‌دهند ولى تو دختر را به تصرف خود درنياورى تا سه شب، شب چهارم راه را بر تو مى‌گيرند که چرا دختر سلطان را گرفته و به تصرف نمى‌گيري؟ تو بگو من پسر آدم بى‌سر و پائى نيستم. من پسر ملک‌التجارم. من مى‌خواهم دختر را به ولايتمان ببرم و آنجا او را به تصرف بگيرم' . مطيع قبول مى‌کند و صبح به خانهٔ پادشاه مى‌رود و پس از دو سه روز جشن مى‌گيرند و دختر را به مطيع مى‌دهند. مطيع هم مطابق دستورات مطاع رفتار مى‌کند تا شب چهارم مى‌رسد و از او مى‌پرسند چرا دختر سلطان را به تصرف درنمى‌آوري؟ مطيع مى‌گويد: 'من پسر آدم بى‌سر و پائى نيستم من پسر ملک‌التجارم اگر سلطان مى‌خواد من دخترش را به تصرف بگيرم بايد اجازه بدهد تا به شهرمان برم و با او عروسى کنم و او را به تصرف خود دربيارم' . قضيه را به سلطان گفتند.
سلطان جواب داد: 'اشکالى ندارد ببرد' . آن‌وقت پنجاه تا غلام پنجاه تا کنيز با جهيز به او دادند. مطيع همهٔ اينها را برداشت و با يک شمشير طلا آمدند تا قرارگاهى که معين کرده بودند به مطاع رسيد و از مطاع پرسيد: 'حالا چکار کنيم؟' مطاع گفت: 'بريم تا به تو بگم' . رفتند و رفتند تا به جائى رسيدند که روز اول همديگر ار ديده بودند. مطاع به مطيع گفت: 'ما همين‌جا به هم رسيديم و همين‌جا هم بايد از يکديگر جدا شويم و هر چه داريم نصف کنيم' . مطيع به مطاع گفت: 'از آن روز تا حالا اختيار دست شما بود و حالا هم دست شماست' . مطاع دستور داد که کنيزان و غلامان زرين‌کمر، نصف يک‌طرف و نصفى طرف ديگر بروند و فقط ماند دختر و شمشير. جهاز را هم نصف کردند. مطاع گفت: 'دختر سلطان که محرم توست چادرى روى او بکش و با شمشير نصفش کن' . مطيع اين کار کرد ولى تا شمشير را بالا برد که دختر را نصف کند دختر از ترس کرمى از دهانش بيرون پريد و درست در همان لحظه‌اى که مطيع خواست شمشير را پايين بياورد مطاع پريد و شمشير را گرفت و گفت: 'دختر را آزاد کن و اين کرم را بکش. اگر اين کرم توى دل و اندرون اين دختر بود و او را به تصرف مى‌گرفتى تو هم به درد او مبتلا مى‌شدى و حالا تمام اين جواهرات و غلام‌ها و کنيزها از تو هستند و دختر و شمشير هم از تو. من همان ماهى هستم که توى دريا به صورت تو خنديدم و تو مرا آزاد کردي. تا حالا شريکت بودم حالا خداحافظ' . آن‌وقت يک‌مرتبه غيبش زد. مطيع هم رفت و به خوشى زندگى کرد.
- مطيع و مطاع
- قصه‌هاى ايرانى، جلد دوم ـ ص ۱۱۸
- سيدابوالقاسم انجوى شيرازى
- انتشارات اميرکبير، ۱۳۵۳
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید